هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۷

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
مرگ خواران همان طور در دهكده پيش مي رفتند و هنوز هم سردرگم در پي چيزي بودند كه بوسيله آن بتوانند مأموريت خود را آغاز كنند. سرنخي ، چيز مشكوكي! اما هيچ چيز تا آن زمان دستگيرشان نشده بود!

_ تا كي مي خواييم همين طوري راه بريم؟
بليز سكوت كرد و در مقابل اين سوال مورگان هيچ نگفت. چند ثانيه اي دوباره سكوت قدرت گرفته بود كه اين بار بلاتريكس تيشه طنين صدا را زد:
_ حق با مورگانه! بايد هرچه سريع تر فكري بكنيم. تا كمي ديگه فعاليت روزانه مرد شروع مي شه و ما نبايد اينجا و به اين صورت ديده بشيم! فعلا بهتره كه به صورت پنهاني عمل كنيم!
بليز به طرف بلا برگشت و گفت :
_ خب تو پيشنهادي داري؟
و بعد از چند ثانيه كه بلا جوابي نداد بلند تر گفت :
_ هركس پيشنهادي داره با كمال ميل در موردش فكر ميكنم!

خلاصه پس از چند دقيقه جر و بحث تصميم گرفته شد كه به پشت كوه هاي آن طرف دهكده پناه ببرند و آنجا فكرهايشان را روي هم بريزند و از جايي شروع كنند.

****

هر لحظه كه مي گذشت تشويش و نگراني اش بيشتر مي شد. آخر در آن خراب شده چطور مي توانست از اعضاي محفل كمك بخواهد!
لعنت به اين وزارت خانه!
هنوز چند روزي در آن روستا كه براي كار وزارت خانه رفته بود، كارهايي داشت كه بايد انجام مي شدند. اما جان پسرش برايش مهم تر بود... بايد هرچه زودتر از آنجا مي رفت! دست پاچه بود... نمي دانست بايد چه كند... بايد راه مي افتاد...اما چگونه؟

****

_ سعي كن زود برگردي! ما وقت زيادي نداريم.
_ سعي ميكنم. فعلا!

پرسي كه حالا به شكل يك مرد چهل ساله در آمده بود از آن ها دور شد. جادوهايي كه از اربابشان فرا گرفته بودند واقعا بي نظير بود!
او مأمور شده بود تا بتواند با سوال پرسيدن از مردم اطلاعاتي از ورود و مكان آلبوس سوروس پيدا كند. وقت زيادي براي هري نبود... بايد عجله مي كرد!



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بلبل ها آواز ميخواندن و نغمه سرايي ميكردند.تازه بهار آمده بود و دهكده از هر موقع ديگه اي قشنگ تر و زيبا تر به نظر ميرسيد.عموما بهار هاي دره گودريك معروف هست و تمام جادوگران و ساحران از همه جاي جهان سعي ميكنن حتي يك هفته را در اين دهكده بگذرانند.به همين دليل مغازه ها هم كارشون حسابي رونق ميگرفت و كلي روحيه ميگرفتن..مغازه ها هنوز باز نشده اند ولي از قرار امروز روزي هست كه وزير سحر جادو قصد بازديد از اين دهكده رو داره و فروشنده ها انواع وسايل رو در مغازه هاشون جا دادند.ميوه فروشي ها از هميشه پر تر و انواع ميوه ها رو خود گنجانده بود.

جنگلزار خطرناكي به نام جنگل هاي اسليترين در دور دست آخر جاده ي دهكده گريفيندور قرار داشت و مثل هميشه با درختاني فاسد ولي بلند پوشش داده شده بود.خصوصيت اين جنگل تاثير نذاشتن هر گونه آب و هوا بر روي نوع درخت هاش بود.براي مثال همان درخت هايي كه در زمستان رشد ميكردن،همان ها در تابستان هم به وجود ميامدن و اين يه جادوي باستاني بود كه سالازار زماني كه با گودريك دوست بوده در انتها شهرش بنا كرده تا ماگل ها توانايي دسترسي به اون دهكده رو نداشته باشند.حيوانات خطرناك و شناسايي نشده اي در جنگل زندگي ميكردن كه نقش محافظت از اون رو بر عهده داشتند.

در طرف ديگه شهر رودخانه اي زيبا قرار داشت كه اتفاقا سازنده اون هم راونكلاو بود كه به عنوان هديه به گودريك داده و انواع جانوران آبزي جادويي رو در اون قرار داده بود.آبي و درخشان و افسانه بود كه شفا دهنده ست و البته فقط افراد صالح رو شفا ميده براي همين مردم از ترس بي آبرو شدن از اون آب نميخوردن مگر در مواقع خيلي حياتي!هيچ خانه اي آن اطراف نبود و براي همين هميشه تميز و سالم مونده بود.

ساعت 6 صبح بود و تازه خورشيد به سختي خودش رو از پشت كوه ها بيرون ميكشيد.تنها صدايي كه اين سكوت لذت بخش رو مي شكست،صداي عده اي نا شناس بود كه به تازگي وارد دهكده شدند.آنها به اطرافشون نگاه ميكردن و زمزمه وار صحبت هايي ميكردند.

-اينجا همون دهكده ست كه ارباب ميگفت..بايد بريم توش و اون فنجون رو پيدا كنيم.
-به نظر من كه ارباب فقط ميخواد ما رو شكنجه كنه..آخه چرا يه فنجون طلايي بايد براش مهم باشه؟
-ارباب جادوگر عجيبه..شايد با همون فنجون خيلي جادو ها بتونه انجام بده كه حتي ما فكرش رو هم نتونيم بكنيم.
-ولي به نظر من ما بايد اين كار رو انجام بديم..به هر حال شايد كمكي باشه تا مشنگ ها رو نابود كنيم و جادوگران اصيل رو حكمفرما كنيم.

همگي با علامت سر حرف بليز رو تاييد كردن و به راه افتادن..آنها حتي هنوز نقشه اي نداشتند.

آغاز فلش بك!

بلاتريكس با ترس زياد و لرز جلوي لرد ولدمورت نشسته بود و سعي داشت به او حرفي بزنه ولي حتي جراتش رو هم نداشت.عرق سرد بر روي پيشانيش نشسته بود و صداي كلاغ هاي سياه خانه ريدل ترس او رو بيشتر ميكرد.
لرد با آرامش نشسته و در حال بررسي چند نامه مشكوك از جادوگران سياه بود.بالاخره خودشو راضي كرد كه بايد حرف بزنه و شروع كرد به گفتن موردي كه پيش اومده بود.

-قربـــان!امروز به گرينگاتز حمله شده!
-خب..من چه كمكي ميتونم بهت بكنم؟
-قربــــان..آخه اونا به گنجه ي من تو بانك تجاوز كردند.

لرد با عصبانيت ايستاد..صورتش به شدت سرخ شده بود و چشمان قرمزش مي درخشيد.با صداي آرومي گفت:

-خب؟بقيه ش رو بگو!
-قربــان..فنجون هافلپاف رو دزديدن!ماموريت بانك ميگن آلبوس سوروس پسر پاتر اين كار رو كرده و حالا به دره گودريك پناه برده.
-كريشيو..دره گودريك!

پايان فلش بك!

هري با سرعت از جا بلند شد..زخمش تير ميكشيد و صحنه هاي خوابش مدام از جلوي چشمانش رد ميشد.خيلي ترسناك بود..يعني پسرش در خطر بود؟بايد به او كمك ميكرد.دره گودريك همچون مواد مذاب در سرش ميسوخت.

===============
كل ماجرا ها در دره گودريك اتفاق ميفته و البته هري بايد محفلي ها رو صدا كنه تا برن دره گودريك..به هر حال سعي كنيد شما سوژه رو تند پيش نبريد و حالا حالا هم محفلي ها رو وارد نكنيد.




Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶

هلنا راونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ جمعه ۴ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
هر که وارد ابن اتاق شود دیگر راه بازگشتی ندارد . سه در برای ادامه ی راه وجود دارد که هر کدام از آن ها به یک مکان باز می شود . یک در شما را به سوی رسیدن به هدفتان کمک می کند . جهنم هایی اهریمنی هم در دو درب دیگر انتظارتان را می کشند که اگر وارد آنها شوید به جز جنگیدن و پیروز شدن هیچ راه نجاتی ندارید .

بچه ها همه با نگاه های حاکی از ترس و وحشت به یکدیگر نگاه می کردند ! این امکان نداشت که بعد از آن اتفاق وحشتناک دچار مشکله دیگه ای شده باشند !
لیلی : نه ... ! حالا باید چیکار کنیم ؟
همین که استر دهانشو باز کرد .. در با صدای غیژی باز شد !
همه نگاه هایشان به سمت در برگشت !
در به حالت نیمه باز بود ! از لایه در نور شعله های آتش که بر روی سنگ کف اتاق می تابید بخش باریک و طویلی از زمین را به رنگ طلایی در آورده بود ! استر آهسته به سمت در حرکت کرد ، نزدیک و نزدیک تر . وقتی هنوز چند قدمی با در ورودی اتاق فاصله داشتن توانست بخش باریکی از اتاق را که از لای در نمایان بود ببیند . اکنون شعله های آتش را میدید که در بخاری دیواری زبانه می کشیدند . استر به حالت متحیر و هراسان برگشت و رو به لیلی کرد و گفت :
سارا ... سارا اونجاس !
اما به یکدفعه در با صدای وحشتناکی بسته شد !
لیلی استر و دیگران ، همه مات و مبهوت مانده بودند .
صدای غیژ دیگری آمد و دری دیگر گشوده شد ! و همراه با باز شدن در صدای سرد و بی روحی به گوش رسید :
این در شما را به هدف خودتون می رسونه ! و می تونید دوستتون رو بیابید ! به شرط آنکه خودتان دچار مشکلی نشوید !

...
نقد شود لطفا !

6 از 10
برای شروع خوب بود!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۱ ۲:۳۱:۱۷


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
منم بازی دیگه ! منم بازی ! منو هم بازی بدید ! …
--------------------------------------


در آن آشفتگی ، وقتی همه به فکر گریز و نجات جان خودشان بودند لیلی ناگهان از حرکت ایستاد . حس غریبی به او دست داده بود . خواست برگردد . همین کار را کرد و از گروه جدا و بنده ی احساسش شد . از یک طرف سنگ ها فرو میریختند و از طرف دیگر لیلی مسیر را بازمیگشت. فکر میکرد خواهرش سارا را در آن سنگ باران دیده .

جسیکا : بدویین ! عجله کنید !
لارتن : اصلا دلم نمیخواد زنده به گور بشم این زیر! هنوز جوونم من .. آرزو دارم !
استر : حرف نباشه تو این موقعیت … صبر کنید یه لحظه ؟ لیلی کجاست پس ؟

همه سرهایشان را به این سو و آن سو چرخاندند تا لیلی را پیدا کنند که ویولت فریادی زد و گفت :

اونجاست !
جسی : من میرم دنبالش . شما برید .

و دوید و لیلی را صدا زد . لیلی هم که جسی را دیده بود از ترس اینکه مبادا نگذارند تا خواهرش را نجات دهد شروع به دویدن کرد .

جسی : صبر کن .. بی عقلی نکن . تو داری هم خودت و هم ما رو به کشتن میدی . فکر میکنی با این لجبازی جی عایدت میشه ؟

لیلی جوابی نداد و به سرعتش افزود . خاک و سنگ همینطور میرختند فضای غاز را در بر میگرفتند . اعضای گروه هم به ان در رسیده بودند و با فریاد هایشان لیلی و جسی را صدا میزدند .
طولی نکشید که وضع غار آنقدر خراب شده بود که راه رفتن در آن کاری محال به نظر میرسید . پس لیلی از حرکت ایستاد و نا امیدانه ناله کرد :

سارا .. من اونو دیدم .. اون اینجاست .. یه جایی همین جاها دفن شده .
جسی : این کار واقعا بچه بازیه که به خاطر یه توهم خودت رو این طوری رقت بار به کشتن بدی . مگه اینجا نقل و نبات خیرات میکنن ؟ سارا اینجا چیکار میکنه ؟ زود باش برگرد .
لیلی : اما اون ..

ناگاه سنگی بر سر لیلی فرود آمد و او را نقش بر زمین کرد . جسی فوری با تمام قوایش دوید و خود را به لیلی رساند . اما به تنهایی نتوانست او را بلند کند .
همان لحظه آماندا که همراه دیگر اعضای گروه حست و جو منتظر لیلی و جسی بودند گفت :

فکر کنم مشکلی پیش اومده . یکی بره کمک کنه . تونل همینطوری داره میریزه .
ویولت : استر بره ! اون قوی تره ! دخترا شانسی ندارن !
لارتن : آره ! از قدیم ذخترا رو ضعیفه صدا میکنن ! استر برو تو نجاتشون بده !

استر نگاهی ملامت بار به لارتن انداخت و بعد با عجله به سمت لیلی و جسی دوید .

آماندا : فقط بدو ! ما اینجا زیر نم نم بارون واینستادیم و عشق کنیم ! خیلی بیشوری لیلـــــــــــــــــی ! چشام باز نمیشن دیگه !

دقایقی بعد استر و جسی در حالی که لیلی از هوش رفته را بر دوش داشتند به بقیه نزدیک شدند و به سرعت از دریچه عبور کردند …

سیاهی و ظلمات . همه جا به معنای واقعی کلمه ی سیاه ، سیاه بود و تاریک . چشم چشم را نمیدید . تا مدتی اصلا کسی به فکر دیگری نبود و در آن لحظات تنها به جان و نفس خودش فکر میکرد .
دقایقی که طولانی تر از ماه ها و سال ها به نظر میرسید ، وضع به همین منوال گذشت تا اینکه همه روی زمینی فرود آمدند . دور تا دور زمین دایره ای شکل را دیوار فرا گرفته بود و سقفی دیده نمیشد ، انگار دیوار ها تا بی نهایت ادامه داشتند .
بعد از سپری کردن آن لحظات سیاه ، سفیدی نور اتاق چشمان را آزرده میکرد . کم کم وقتی چشمان همه داشت به نور عادت میکرد ، آن گاه بود که تازه متوجه چهره و بدن سراپا خاکی خود شدند .
بعد از یک دل سیر خندیدن به هم و خوشحالی برای جان سالم به در بردن از آن تونل تازه متوجه یک نکته ی عجیب آن اتاق شدند . سه در مقابلشان بود و کنار یکی از در ها روی سنگ متنی با این مضمون حکاکی شده بود :

هر که وارد این اتاق شود دیگر راه بازگشتی ندارد . سه در برای ادامه ی راه وجود دارد که هر کدام از آن ها به یک مکان باز میشود . یک در شما را به سوی رسیدن به هدفتان کمک میکند . جهنم هایی اهریمنی هم در دو درب دیگر انتظارتان را میکشد که اگر وارد آنها شوید به جز جنگیدن و پیروز شدن هیج راه نجاتی ندارید .

-------------
ببخشید طولانی شد ، باید یاد بگیرم چجوری رول نه بلند نه کوتاه و در عین حال سوژه دار و اینا بنویسم ! ( به این میگن یه بچه خوب و حقیقت پذیر ! )
لطفا نقد بشه

8.5 از 10
چه بچه خوبی!



ویرایش شده توسط آماندا لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱ ۲۳:۴۲:۲۹
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۱ ۲:۱۹:۳۰

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ سه شنبه ۹ بهمن ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
وحشت به دل همه راه یافت. لرد سیاه آنجا بود.اما عجیب این بود که صدای لرد درواقع از گردنبند سارا بیرون میزد.
لیلی فریادی زد: ارانداراکیون
نوری لاجوردی به سمت گردنبند رفت اما ناگاه ایستاد و نابود شد. لیلی با تعجب به گردنبند چشم دوخت. نفرتش نسبت به لرد سیاه چند برابر شده بود. او حتی تنها بارقه ی امید را نیز در سیاهی و پلیدی خود گرفتار کرده بود. اما ناگهان چیزی را به یاد آورد. خاطره ای از صحبت اسنیپ درجلسات محفل
- لرد سیاه، از یکی متنفره. خیلی دربارش صحبت نمیکنه اما گویا ازش قوی تره و مانعش میشه دنیا رو کامل تصاحب کنه
بنابراین، مسلما ولدمورت حاضر به همکاری با دشمنش نمیشد. پس هیچ چیز وجود نداشت مگر اینکه:
- بچه ها این ولدمورت نیست، این... این همون جادوگر سیاهه
این حرف وحشت بچه ها را دو برابر کرد. گویا این حرف تمام تفکرهای لیلی را به آنها منتقل کرده بود.
صدای بی روح بار دیگر فضای غار را از سکوت بیرون آورد: خب خب، بنظر میاد شما از چیزی که من فکر میکردم باهوش ترید. سپس قهقه ای شیطانی زد، قهقه ای وحشتناک تر از قهقه ی ولدمورت(کپی رایت بای فریادی بلند تر از فریاد سرژ) و ادامه داد: اما نه به باهوشی من.
لیلی با مشت و لگد به جون گردنبند افتاد: لعنت به تو.
اما در همین حال چیزی لیلی را متوقف کرد.
- برو کنار لیلی. میخوام ببینم این یارو چقدر قویه.
لیلی با تعجب به او نگاه کرد و با دیدن نشان سبز رنگ در دستانش متوجه شد. پنسی نزدیک شد و نشان را به سمت گردنبند گرفت.
جادوگر فریاد زد: چــــــــــــــــــــــــی؟ ای...
اما نتوانست ادامه دهد. فریاد پنسی صدای او را غرق کرد. فریادی که تعجبی را برای همگان به ارمغان آورد. ویولت نشان را تابی داد و به جای برزبان آوردن ورد فریاد کشید: نابودش کن.
نوری سبز رنگ، ماری آتشین و پس از آن، دیگر هیچ، گردنبند آنجا افتاده بود، تمیز و عاری از هرگونه پلیدی.
لبخندی بر لبان لیلی نقش بست. و چشمانش کلمه متشکرم را به پنسی گفت. آنگاه خم شد و گردنبند را برداشت. اما در همان لحظه دری ظاهر شد. و سپس صدای فریادی
- بچه ها، غار داره فرو میریزه باید زود برگردیم.
--------------------------------------------------------------
نقد شود!

6 از 10. نقدشده در نقدستان محفل ققنوس


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۰ ۱:۱۴:۵۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۰ ۱:۳۳:۰۲

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶

ویولت بودلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۴ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۶
از ته خط...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 51
آفلاین
لیلی به آرامی جلو رفت و زمزمه کرد:اکسیو گردنبند...
زنجیر نقره ای از زمین بلند شد و به سمت دستان گشوده لیلی پرواز کرد.ولی این تنها چیزی نبود که نوازشگر دستان لیلی شد.خاک کمی لرزید و بعد نشانی سبزرنگ و درخشان از خاک بیرون آمد و وحشیانه به لیلی هجوم برد.لیلی با چشمانی گرد شده چرخی زد و جاخالی داد.نشان سبزرنگ محکم به دیوار خورد و به زمین افتاد.لیلی در حالی که تند تند ولی مقطع نفس میکشید به دیگران نگاه کرد تا بلکه دلیلی برای پیدایش ناگهانی نشان بیابد.ولی دیگران هم مثل او به شدت جا خورده بودند.ولی نه همه...
پنسی بهت زده و چنان که گویی در خواب راه میرود به سمت نشان رفت و آنرا برداشت.
زمزمه کرد:نشان اصیل سالازار اسلایترین.اینجا چیکار میکنه؟
سینیسترا کمی جلوتر رفت و پرسید:تو میدونی این چیه؟میدونی به چه درد میخوره؟
پنسی طوری که پنداری مادری است فرزندش را در آغوش گرفته نشان را به قلبش فشرد و به سینیسترا نگاه کرد:میدونم؟میدونم؟من و بقیه اسلاتیرینیا تموم عمرمون رو در آرزوی پیدا کردن این نشون به سر بردیمنشان اصیل سالازار که به دست خودش ساخته شد و گفته میشد قدرتهایی داره که فقط یک اسلایترینی اصیل میتونه ازش استفاده کنه.و حالا اون تو دستای منه.
لیلی چند لحظه به صورت او نگاه کرد اما تلالو نور سبز در چشمان سیاه پنسی به قدری ترسناک بود که لیلی نگاهش را دزدید:آخرش که چی.اون به دردی هم میخوره؟میتونه به ما تو پیدا کردن سارا کمک کنه یا نه؟
پنسی با تردید نگاهی به نشان سبز انداخت:اون قدرتهای زیادی داره.قدرتهای اون فقط به اصیل زاده ها کمک میکنه.فکر میکنم بشه ازش کمک گرفت..
سیوروس حرف او را برید:البته که میشه.من مطالعات زیادی در مورد اون نشان کردم.اگه تو اصیل زاده باشی...
توجهی به لیلی که با حالتی تحقیر آمیز بینی اش را بالا کشید نکرد و ادامه داد:اون نشان برای موفقیت تو هرکاری میکنه.چیزی که من رو ناراحت میکنه اینه که مبادا لرد سیاه هم...
لیلی برای بار دوم نگاهی تحقیر آمیز به او انداخت و اسنیپ را به واکنش واداشت:بله لرد سیاه اونز.لرد سیاه.اگه مخالفتی نداری و اگه حرفم رو قطع نمیکنی باید خاطر نشان کنم که برای کمک به تو مبارزه بر علیه اون اینجا ایستادم.وقتش رسیده که به جای داد و بیداد سر همه ما به از خود گذشتگیمون هم فکر کنی.
چون دید که لیلی شرمنده و نادم به نظر میرسید حرف قبلیش را ادامه داد:مبادا لرد سیاه هم دنبال همین نشان باشه...
_بی شک همینطوره اسنیپ جوان!
صدای سرد و بیروحی که فقط میتوانست متعلق به یک نفر باشد در غار طنین انداخت...


ویولت بودلر سابق
[size=medium][color=009900]OnLy اسل


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
لارتن گرمی نفسی را که به پشت گردنش میخورد حس کرد...
تلپ!پردفوت با دیدن موجودی بزرگ و سیاه رنگ غش کرد و به زمین افتاد. همه دور تا دور پرد را گرفتند.
ویولت که معجونی را به دهان او می ریخت گفت: این یهو چش شد؟
لارتن از پشت به دیوار غار چسبید و گفت: بچه ها... اون...اون جارو.
همه سرشان را بالا گرفتند و به آکرومانتیولای بزرگی که هشت چشم داشت چشم دوختند.عنکبوت زخمی شده بود . یک پایش روی زمین کشیده می شد و مایع سیاه رنگی که به نظر خون عنکبوت می آمد از سرش روی زمین می چکید.
آکرومانتیولا با صدایی زیر شروع به حرف زدن کرد: اونا گرفتنش...یه دختر...بود.همونی که منو زخمی کرد.اون دیوونه شده بود.از دست ارباب فرار کرد... اون میخواست راز ارباب رو افشا کنه..
لیلی که رنگش به سفیدی گچ شده بود پرسید:سارا؟ تو اونو دیدی؟
جانور گفت: اون فرار کرد...
ویولت که سعی می کرد زخم های او را ترمیم کند سوال کرد: راز ارباب چی بود؟ می تونی به ما بگی؟
جانور می خواست شروع به حرف زدن کند اما در همین حین پردفوت به هوش آمد. پرد که با دیدن آکرومانتیولا و دوستانش که نزدیک او بودند فکر کرد جانور آن ها را گرفته طلسمی مرگبار به طرف آکرومانتیولا فرستاد.
همه از تعجب خشکشان زده بود. آن ها با دهان باز به پرد نگاه کردند.
پرد از این که جانور را کشته بود خیلی خوش حال بود و جلو رفت و یکی یکی دوستانش را در آغوش گرفت.وقتی نوبت به لیلی رسید ، او، پرد را هل داد و فریاد زد: دیوونه! می دونی چه کار کردی؟ اون در باره ی خواهرم اطلاعات خوبی داشت. تو اونو کشتی!
پرد که از فرط حیرت با دهانی باز او را نگاه می کرد هیچ به زبان نیاورد.
لیلی چوبدستی اش را به سمت پرد گرفت.اشک هایش از روی گونه هایش به پایین می چکید.
ویولت سعی کرد او را آرام کند: لیلی، اون که نمی دونست اون ...آکرومانتیولای خوبیه. پرد فقط می خواست..
لیلی که انگار هیچ کدام از حرف های ویولت را نشنیده بود همچنان به پرد نگاه کرد.چوبدستی اش رابالا آورد و در ذهنش به دنبال طلسمی که مناسب عمل بد پرد باشد می گشت.
همه ساکت بودند، ناگهان لارتن به چیزی اشاره کرد: این جا رو نگاه کنید.
ویولت که از خوشحالی بالا و پایین می پرید آرام گفت: خدای من!این یعنی سارا همین نزدیکی هاست!
لیلی بعد از لبخند زدن کاری جز پایین آوردن چوبدستی اش و پاک کردن اشک هایش نکرد.


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
تونل دراز و تاریکی پشت او بود که تنها ظلمت آن،نه صداهای مخوفی که ازش خارج میشد،کافی بود تا هراس به دل هر تنابنده ای بیاندازد.ولی عزم محفلیان راسخ تر از این بود که به این راحتی میدان را خالی کنند.
لیلی کمی جلوتر از بقیه حرکت کرد و زمزمه وار گفت:لوموس.اینجا مثل...مثل یه مقبره عمومیه!یه نیروی قوی انگار داره خنده و شادی رو ممنوع میکنه.
حق با او بود.لارتن که با خنده داشت به ابولهول میگفت«از کمک والاتون متشکرم علیاحضرت»همین که برگشت و تونل وسیع و تاریک را دید خنده بر لبانش ماسید و گفت:اینجا دیگه کدوم جهنم دره ایه؟
هیچکدام نمیدانستند.آن مکان به هیچ جای دیگر،حتی به دژ مرگ نیز شباهت نداشت.ظلمات و سیاهی آن خبرهای خوبی به همراه نداشتند و صداهایی که گوش محفلیان را میازرد،شبیه ناله قربانیانی بود که گشتاخانه آرامش آن مکان را بر هم زده بودند.
پرد فوت لرزید و به آرامی گفت:راه دیگه ای...
لیلی خشمناک حرف او را قطع کرد:نه نمیشه.اگرم بشه من از راهی غیر از این راه نمیرم.هرکی که میترسه همینجا میتونه برگرده.
چشمان سبز لیلی چنان قاطع و نافذ بود که هیچکس نه حاضر شد برگردد و نه حس وفاداری و غرورش این اجازه را به او میداد.
لارتن که طبق عادت به سختی تلاش میکرد تا شوخی کند جلو جلو رفت و گفت:خب،دوستان عزیز وصیت نامه ها آماده.هرکی یه روزی میمره و ما هم امروز...
لیلی با عصبانیت غرید:اه!خفه شو لارتن!
و جلو جلو رفت.محفلی ها نگاهی به یکدیگر انداختند و بالاخره با شک تردید به دنبال لیلی روانه شدند.ترس در چهره همه،حتی لیلی هم سایه انداخته بود و با کوچکترین صدایی از جا میپریدند.همه چنان عصبی بودند که وقتی صدای داد و فریاد ویولت و لارتن طبق معمول بلند شد،بر سر این که آدامس ترکاندن لارتن در آن موقعیت واقعا احمقانه است،هیچکدام جلو نرفتند تا آندو را ساکت کنند.به نظر میرسید این دعوا نه تنها آنها را ناراحت نمیکند،بلکه از حضور بقیه مطمئن و خوشحال هم میکند.
لارتن با عصبانیت فریاد زد:آدامس جوییدن من هیچ ربطی به تو نداره این رو حالیت میشه یا نه؟باید تو هر کاری فوضولی کنی؟
ویولت پرخاشگرانه گفت:دهنت رو ببند لارتن!
لارتن که لحظه به لحظه عصبانی تر میشد با حالت تهدید آمیزی چوبدستیش را به سمت ویولت نشانه رفت:حرفت رو پس بگیر...
ویولت این بار با حالت ملتمسانه ای گفت:ساکت.لارتن محض رضای مرلین ساکت.من یه صدایی شنیدم!
لارتن بلافاصله ساکت شد و گوش فرا داد.بقیه هم در سکوت منتظر شنیدن چیزی بودند که شک ویولت را برانگیخته بود.ناگهان...
حق با او بود!صدای خرخری که معلوم بود متعلق به جاندار خظرناکیست شنیده شد.قبل از آن که کسی چیزی بگوید،لارتن گرمی نفسی را که به پشت گردنش میخورد حس کرد...
================
گرابلی عزیز سبک اینجا جدیه نه طنز.قربونت!


But Life has a happy end. :)


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۶

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
اعضاي محفل چشم تو چشم هم ايستاده بودند و يه علامت سوال بالاي سرشون بود .اما دامبي كه كه هوش و زكاوتش در همه جا زبانزد بود فرياد زد:ماگما.
ابو الهول كه فكرشو نميكرد كسي جواب معماشو بده شوكه شد.بقيه محفلي ها هم از فرط خوشحالي افتادن رو مود آوازه خاني(يه چيز تو مايه هاي چهارشنبه) و سرودند:دامبي جون...آفرين صد آفرين هزار و سيصد آفرين فرشته ي روي زمين.
دامبي هم سينه اي سپر كرد و روبه ابو الهول حركت (خنده شيطاني) را انجام داد.ابولي كه اعصابش خاكشير شده بود با حركت دامبي زد زير گريه و تا ميتونست زجه زد.
اينم ملتن از شدت خوشحالي:خنده شديد و پشتك بارو
و همه ابراز احساسات به دامبي ميكردن ريموس كه زيادي خوشي زده بود به شيكمش دامبي رو با حركت ماچ يه حمامي داد. ليلي ار اونور غش كرده بود.و بقيه هم بيخيال.
بالا خره هيكل ابولي رفت كنار و همه وارد محلي شدند كه پشت ابولي بود وارد شدند و ...

نفر بعد لطفا اون پشت و توصيف كنه
[spoiler=دليل بيمزگي متن بالا چيست؟]من اسمايل هام كار نميكرد براي همين يه كم بيمزه شد[/spoiler]


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۷ ۱۲:۲۷:۲۰

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
لیلی آرام آرام پیش میرفت. گویی راه برای او علامت گذاری شده بود. اعضای محفل مدام درحالی که با خستگی به اطراف نگاه میکردند منتظر هر حمله ناگهانی بودند
عرق اعضای محفل کفپوشهای سنگلاخ غار را خیس میکرد.اندک اندک نوری از جایی جلوتر آنها را متوجه خویش کرد. لیلی به سرعت دوید. نور لحظه به لحظه نزدیکتر میشد تا اینکه در چند متری آنان محو شد.
لیلی باز ایستاد.با تعجب به اطراف نگاه میکرد. اما اندوه بیشتری در چشمانش هویدا بود. گویا با خاموش شدن آن نور دل او نیز خاموشتر و تاریکتر از پیش شده بود.
ذهنش را متمرکز کرد. برروی چند لحظه پیش. میتوانست قسم بخورد سایه ی سیاهی را در آنجا داده است. چشمانش را برروی جایی که حدس میزد مکان دقیق نور باشد متمرکز کرد. نمیدانست از کجا اما با اینکار نیرویی را در اطراف خود احساس کرد. نیرویی مکنده. او داشت به آن سمت کشیده میشد. به شدت فریاد کشید. فریادی بلند تر از فریاد سرژ!!(کی گفته فقط تو طنز میشه ازش استفاده کرد؟؟!)

- لیلی ، لیلی، چی شده؟ چرا فریاد میزنی؟ چیزی دیدی؟
- نه. چیزی نیست و زیرلب اضافه کرد: لاقل امیدوارم که چیزی نباشه.

سپس اندکی نشست. به آن تصویر سیاه فکر میکرد. به آن نیروی مکنده. چه چیزی آنجا بود؟
این سؤآلی بود که به شدت ذهن لیلی را به خود مشغول کرده بود. هرچند هرچه بود بزودی با او روبه رو میشدند.
اندکی بعد بار دیگر به راه افتادند. تمامی اعضا اینبار با نگرانی به لیلی چشم دوخته بودند. البته به جز لارتن که مشغول مالش دادن شکم تزئین شده با پفکش بود.کم کم لیلی آن سیاهی را واضح تر میداد. گویا در آنجا دنیا به پایان میرسید. ناگهان صدایی اسب مانند همه را از جا پراند.
آرام آرام نزدیک میشد. همه اعضا به سختی اطراف خود را جستجو میکردند. ناگهان دودی به هوا برخاست و آنان در میان آن دود غلیظ ناگهان چشمانشان را باز کردند. یک اسب با سری همانند انسان درروبروی آنان ایستاده بود.

یک ابوالهول درحالی که به آرامی آنان را برانداز میکرد گفت:
- بازگشت ممکن نیست:
از مرزی گذشتید و باز نخواهید گشت،
از سفیدی بیرون جستید، از سیاهی برون نخواهید رفت،
بگویید پاسخ معما را،
تا باز کنم راهتان را
سپس بدون اندکی صبر معمایش را بازگو کرد:
- از دل کوه ها به بیرون میزند، با فرود آمدنش از اسمان.
سنگ ها نابود کرده، ناگهان تبدیل به خاکستر شود، محو شود


آنگاه درحالی که گویا مینشیند منتظر پاسخ اعضای محفل شد. اعضای محفل با نگرانی به همدیگر نگاه میکردند


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۱۴:۵۲:۰۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.