منم بازی دیگه ! منم بازی ! منو هم بازی بدید ! …
--------------------------------------
در آن آشفتگی ، وقتی همه به فکر گریز و نجات جان خودشان بودند لیلی ناگهان از حرکت ایستاد . حس غریبی به او دست داده بود . خواست برگردد . همین کار را کرد و از گروه جدا و بنده ی احساسش شد . از یک طرف سنگ ها فرو میریختند و از طرف دیگر لیلی مسیر را بازمیگشت. فکر میکرد خواهرش سارا را در آن سنگ باران دیده .
جسیکا : بدویین ! عجله کنید !
لارتن : اصلا دلم نمیخواد زنده به گور بشم این زیر! هنوز جوونم من .. آرزو دارم !
استر : حرف نباشه تو این موقعیت … صبر کنید یه لحظه ؟ لیلی کجاست پس ؟
همه سرهایشان را به این سو و آن سو چرخاندند تا لیلی را پیدا کنند که ویولت فریادی زد و گفت :
اونجاست !
جسی : من میرم دنبالش . شما برید .
و دوید و لیلی را صدا زد . لیلی هم که جسی را دیده بود از ترس اینکه مبادا نگذارند تا خواهرش را نجات دهد شروع به دویدن کرد .
جسی : صبر کن .. بی عقلی نکن . تو داری هم خودت و هم ما رو به کشتن میدی . فکر میکنی با این لجبازی جی عایدت میشه ؟
لیلی جوابی نداد و به سرعتش افزود . خاک و سنگ همینطور میرختند فضای غاز را در بر میگرفتند . اعضای گروه هم به ان در رسیده بودند و با فریاد هایشان لیلی و جسی را صدا میزدند .
طولی نکشید که وضع غار آنقدر خراب شده بود که راه رفتن در آن کاری محال به نظر میرسید . پس لیلی از حرکت ایستاد و نا امیدانه ناله کرد :
سارا .. من اونو دیدم .. اون اینجاست .. یه جایی همین جاها دفن شده .
جسی : این کار واقعا بچه بازیه که به خاطر یه توهم خودت رو این طوری رقت بار به کشتن بدی . مگه اینجا نقل و نبات خیرات میکنن ؟ سارا اینجا چیکار میکنه ؟ زود باش برگرد .
لیلی : اما اون ..
ناگاه سنگی بر سر لیلی فرود آمد و او را نقش بر زمین کرد . جسی فوری با تمام قوایش دوید و خود را به لیلی رساند . اما به تنهایی نتوانست او را بلند کند .
همان لحظه آماندا که همراه دیگر اعضای گروه حست و جو منتظر لیلی و جسی بودند گفت :
فکر کنم مشکلی پیش اومده . یکی بره کمک کنه . تونل همینطوری داره میریزه .
ویولت : استر بره ! اون قوی تره ! دخترا شانسی ندارن !
لارتن : آره ! از قدیم ذخترا رو ضعیفه صدا میکنن ! استر برو تو نجاتشون بده !
استر نگاهی ملامت بار به لارتن انداخت و بعد با عجله به سمت لیلی و جسی دوید .
آماندا : فقط بدو ! ما اینجا زیر نم نم بارون واینستادیم و عشق کنیم ! خیلی بیشوری لیلـــــــــــــــــی ! چشام باز نمیشن دیگه !
دقایقی بعد استر و جسی در حالی که لیلی از هوش رفته را بر دوش داشتند به بقیه نزدیک شدند و به سرعت از دریچه عبور کردند …
سیاهی و ظلمات . همه جا به معنای واقعی کلمه ی سیاه ، سیاه بود و تاریک . چشم چشم را نمیدید . تا مدتی اصلا کسی به فکر دیگری نبود و در آن لحظات تنها به جان و نفس خودش فکر میکرد .
دقایقی که طولانی تر از ماه ها و سال ها به نظر میرسید ، وضع به همین منوال گذشت تا اینکه همه روی زمینی فرود آمدند . دور تا دور زمین دایره ای شکل را دیوار فرا گرفته بود و سقفی دیده نمیشد ، انگار دیوار ها تا بی نهایت ادامه داشتند .
بعد از سپری کردن آن لحظات سیاه ، سفیدی نور اتاق چشمان را آزرده میکرد . کم کم وقتی چشمان همه داشت به نور عادت میکرد ، آن گاه بود که تازه متوجه چهره و بدن سراپا خاکی خود شدند .
بعد از یک دل سیر خندیدن به هم و خوشحالی برای جان سالم به در بردن از آن تونل تازه متوجه یک نکته ی عجیب آن اتاق شدند . سه در مقابلشان بود و کنار یکی از در ها روی سنگ متنی با این مضمون حکاکی شده بود :
هر که وارد این اتاق شود دیگر راه بازگشتی ندارد . سه در برای ادامه ی راه وجود دارد که هر کدام از آن ها به یک مکان باز میشود . یک در شما را به سوی رسیدن به هدفتان کمک میکند . جهنم هایی اهریمنی هم در دو درب دیگر انتظارتان را میکشد که اگر وارد آنها شوید به جز جنگیدن و پیروز شدن هیج راه نجاتی ندارید .
-------------
ببخشید طولانی شد ، باید یاد بگیرم چجوری رول نه بلند نه کوتاه و در عین حال سوژه دار و اینا بنویسم ! ( به این میگن یه بچه خوب و حقیقت پذیر !
)
لطفا نقد بشه
8.5 از 10
چه بچه خوبی!
ویرایش شده توسط آماندا لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱ ۲۳:۴۲:۲۹
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۱ ۲:۱۹:۳۰