هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ یکشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
سوروس سرش را پایین انداخت و به صحبت خود ادامه داد اما فکر اینکه آن صدا چه بودند؟ ، ذهن او را مشغول کرده بود.

-قربان اون می خواد تمام محفلی ها رو به دهکده ببره تا مقابل حمله شما بایسته!

ولدمورت شروع به چرخیدن دور اسنیپ کرد و در حین حال گفت:
-تو فرمانده گروه اول هستی ... پس سعی کن افرادت زیاد نزدیک محفلی ها نشن!

سوروس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

ولدمورت با صدایی بسیار ضعیف به اسنیپ گفت: برو

دهکده گودریک

اسنیپ مقابل در ظاهر شد. هوا تاریک بود. هیچ منبع روشنایی بجز چراغی که در خانه ی مقابلش بود ، تارکی شب را لکه دار نمی کرد. باد سردی می وزید و مو های اسنیپ را به پرواز در می آورد اما اسنیپ بدون هیچ درنگی وارد خانه شد.

دامبلدور روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و غرق در فکر بود. با دیدن اسنیپ به سرعت بلند شد و رو به اسنیپ گفت:
-چه خبر؟

-تمام نقشه رو گفت ... اون می خواد هم به اینجا و هم به بانک حمله کنه!

دامبلدور بار دیگر روی صندلی نشست و بعد از کمی فکر گفت:
-باید حدس می زدم ...

قبل از اینکه دامبلدور حرفش را تمام کند ، اسنیپ شروع به حرف زدن کرد.

-اما اون به من گفت که زیاد در دهکده به جنگ مشغول نشم!

-پس معلومه که هدف اصلی همون بانکه

سوروس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با شنیدن حرف دامبلدور به نشانه ی رفتش از آنجا ، شروع به حرکت به سمت در کرد اما قبل از اینکه از خانه خارج شود گفت:
-آلبوس ولدمورت با من عجیب رفتار می کرد!

دامبلدور که بار دیگر مشغول فکر کردن شده بود ، با شنیدن صدای اسنیپ بار دیگر پاره ی افکارش پاره شد.

-پس باید خیلی مراقب باشی.

اسنیپ که انتظار همین کلمات را داشت ، از خانه خارج شد و بار دیگر در دل تاریکی ها فرو رفت.


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۸ ۹:۵۷:۰۹

تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۸:۴۰ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
راستش من از پست ريموس چيزی نفهميدم، بنابراين از وسط های پست فرانگ لانگ باتوم ادامه می دم!

---------------------------------------


[spoiler=خلاصه داستان]لرد ولدمورت، تصميم گرفته كه به دهكده گودريكزهالو حمله كند، اما دامبلدور به كمك ريموس لوپين و سوروس اسنيپ پی می برد كه اين حمله، تنها پوششی برای اجرای نقشه بزرگتری از سوی لرد سياه است. ريموس تصادفا يكی از مرگخوارها را در بانك جادوگران می بيند و بعد از مدتی جستجو، متوجه می شود كه هدف لرد سياه، حمله به بانك جادوگران است.

با اين اطلاعات، به سرعت خود را به مخفيگاه می رساند. دامبلدور به او و اسنيپ می گويد كه احتمالا قصد لرد، ربودن سنگی اسرار اميز‍ به نام فيليكس است كه تا آخر عمر برای صاحبش خوش شانسی می اورد! و اينك ادامه ماجرا... [/spoiler]


- دامبلدور، من بايد همين الان برم!

دستش را كمی خم كرد و با سرش به جای داغ شده اشاره كرد.

- بسيار خب، كاملا مراقب و هوشيار باش.

اسنيپ سری به نشانه درك موضوع تكان داد و به سرعت به سمت در چرخيد و با عجله خارج شد.


مخفيگاه لرد سياه


هوا رو به تاريك شدن می رفت. اسنيپ خارج از حصارهای قلعه قديمی و نيمه وبرانه ظاهر شد. با احتياط اطرافش را بررسی كرد. ظاهرا جز او هيچ انسانی در ان حوالی نبود. به سرعت به سمت كوره راهی كه به سمت قلعه می رفت به راه افتاد.

درست چهار ماه از روزی كه پيشگويی تريلانی را به لرد سياه گفته بود می گذشت. پيشگویی كه در ان گفته شده بود، پسری از خانواده ای كه سه بار در مقابل لرد سياه نافرمانی كرده، او را شكست خواهد داد و نابودش می كند.

اسنيپ هرگز ان روز را از خاطر نمی برد، وقتی كه فهميد لرد سياه قصد جان كسی را دارد كه او هرگز گمانش را نمی برد.ولی نه! هرگز اجازه نمی داد آسيبی به او برسد. حتی اگر به قيمت از دست دادن جانش تمام شود.

صدای خش خشی او را به خود آورد. به سرعت چوبش را به سمت منبع صدا گرفت. لحظه بعد، منبع صدا از پشت درختی بيرون آمد.

- سوروس

- كراب!

هر دو به سمت هم رفتند و دستان هم را فشردند. انگاه در كنار هم به سوی قلعه به راه افتادند.

- نمیدونی چرا ارباب احضارمون كرده؟ بنظرم ارباب خيلی در اين چند وقت اخير عجيب شده، نمی دونم متوجه شدی توی اين دو سه روزه گذشته، چقدر گری بك به حضور لرد میره! ايا اين مربوط به اون قضيه حمله به روستاست؟

- نمی دونم. ممكنه!

- امشب بنظر سرحال نمیای!

- كمی خسته ام. اين پيرمرد اصلا ارام و قرار نداره. واقعا تعقيب اين مرد بدون اينكه ديده نشی، كار سختیه!

- مردك پيرِ خرفتِ ماگل دوست! همون موقع هم كه هاگوارتز می رفتم ازش بيزار بودم، چه برسه به الان... طرفدار خون لجنی ها!

اسنيپ به تكان سری اكتفا كرد و همچنان به سكوتش ادامه داد.


چند دقيقه بعد داخل تالار قلعه

نگاه سرد و وهم انگيز لرد تك تك افراد حاضر در جلسه را سوراخ می كرد.

- بسيار خب، شما رو اينجا خواستم، چون ديگه وقتش رسيده تا وارد عمل بشيم. وقتشه كه كمی فضا رو برای محفلی ها و ماگل زاده ها تيره و تارتر كنيم.

صدای هورا كشيدن مرگخوارن حاضر در جلسه، فضا را پر كرد.

لرد سياه دستش را به نشاه سكوت بالا برد و ادامه داد:

- همونطور كه گفتم، وقتشه تا وارد عمل بشيم. به شما قبلا هم گفته بودم كه خودتون رو اماده كنيد تا در ماموريتی كه در پيش داربد هر چه بهتر قدرت نمایی كنيد.

كمی سكوت كرد تا موقعيت جو تالار را بسنجد.

ما در چهار روز اينده به دو نقطه و بصورت همزمان حمله می كنيم... اولی دهكده گودريك و دومی بانك جادوگرانِ.

- بانك جادوگران!

صدای همهمه و تعجب حضار شنيده ميشد.

- بله ياران وفادار من، من تصميم دارم شما رو به دو گروه تقصيم كتم.

گروه اول به فرماندهی رودولف و اسنيپ ولستريج ها ميرند به روستا، اونجا گری بك هم به شما ملحق ميشه. مالفوی و دالاهف و ايوان هم ميريد به بانك! تمام جزيياتم بعدا در اختيارتون ميگذارم. فعلا هر دسته وظيفه داره مرگخوارهای زير دست خودشو اماده كنه! تا فردا ظهر هر دسته گزارششو برام مياره... خوبه...حالا ميتونيد بريد.

همه بلافاصله بلند شدند تا بدنبال دستور صادر شده از سوی لرد سياه بروند كه صدای سرد و بی روح لرد باعث شد همه سرها به عقب برگردد.

- سوروس، تو بمون. با تو كار دارم!

اسنيپ به سمت لرد برگشت و به ارامی در جاییكه لرد اشاره كرد نشست. ولدمورت در حاليكه به چشمان سوروس خيره شده بود پرسيد:

- دامبلدور الان مشغول چكاريه؟ هنوزم در فكر فرستادن نيرو به دهكده است؟

سوروس با ارامش هرچه ممكن، به صورت لرد نگاه كرد:

- بله سرورم، اون داره ...

با شنيدن ناله و سپس فريادی وحشتناكی به سرعت به اطرافش نگريست. لرد عصايش را بيرون اورد و تكانی داد. بلافاصله صدا قطع شد.

ادامه بده سوروس!


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۲ ۸:۵۷:۴۶

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۹

ریموس جین لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱:۲۱ چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹
از مرگ نمی ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 126
آفلاین
«محفل زنده است، تا ارتش دامبلدور زنده است!»

سپس ریموس نفس عمیقی کشید و سریع به سمت مقر محفل رفت.

محفل ققنوس :

-اما سیریوس ما فرصت اینو نداریم که به خانه ی ریدل ،جاسوس بفرستیم!!

-چرا فرصت نمیشه ؟! مگه قراره کی حمله کنن ریموس ؟

-فردا صبح زود!!

-خیلی خوب باشه!! همین الان همگی ما به اونجا میریم.

دابی که حس خوبی نسبت به این ماجرا نداشت و سعی میکرد بهانه بیاورد، گفت:

-اما اگه همه ی اینها الکی باشه چی؟ اگه یه نقشه باشه که مارو به اونجا بکشونن چی؟! هااااا

-به من گوش بده دابی،آلبوس به من گفته که شما رو به اونجا ببرم، همینطور اسنیپ به ما اطمینان داده که اون ها فردا حمله میکنن.

-ولی من اینجا میمونم، شما میتونید برید ولی من از اینجا تکون نمیخورم.

سپس همگی محفلیان به غیر از دابی به سمت دره گودریک به حرکت افتادند.

دره گودریک :

اسنیپ همچنان به دیواری تکیه داده بود و در حال فکر کردن بود.

سپس ریموس و اعضای محفل در را باز کردن و وارد شدند.

ریموس بر روی کاناپه ای نشست و پاهایش را روی میز انداخت و گفت:

-بفرمایید پروفسور دامبلدور،اینم محفلیون

-ازت متشکرم ریموس، اما ما کار مهم تری داریم،اونم اینکه فردا مرگخواران به اینجا حمله میکنن و ما باید اونها رو شکستشون بدیم.

.
.
.

ادامه بدین:

ببخشید اگه خوب نشد چون که زیاد وقت نداشتم و میخواستم تو ماموریت شرکت کرده باشم شاید 2 یا 3 روز به نت دسترسی نداشته باشم.
در کل سعی کردم تو 30 دقیقه خوب بنویسم.باتشکر


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۰ ۲۱:۲۵:۲۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۰ ۲۱:۴۳:۲۰
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۰ ۲۱:۴۵:۳۵

مرا از یاد نبرید.
شناسه بعدی : ویکتور کرام
تا ابد دوستت دارم


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۹

فرانک لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۸ آبان ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۲۳ شنبه ۶ آذر ۱۳۸۹
از بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 132
آفلاین
«محفل زنده است، تا ارتش دامبلدور زنده است!»

_زود باش ریموس بگو ببینم چی شده؟

_دامبلدور امروز اوری رو در بانک گریگونگوتز دیدم

_پس شاید نقشه دوم ولدمورت این باشه که سنگ فیلیکس رو بدزده

سوروس با حالتی مبتکرانه گفت:

_حمان سنگی که تمام عمر شانس میاره

دامبلدور در حالی که سرش را بالا پایین می کرد گفت:

_بله...بله...

ریموس با سرعت وارد بحث شد و گفت:

_دامبلدور اگه ارتش رو دو نیم کنیم نمی تونیم جلوشون رو در اینجا و در بانک بگیریم چون مرگخوار ها از ما بیشتر هستن.

_خوب اره این هم درسته ولی چاره ای جز این نداریم

_دامبلدور باز هم منو به حضورش می خواد

این را اسنیپ گفت که داشت دستشو لمسمی کرد.

_زود باش برو من منتظر خبرهات هستم

چشمان اسنیپ تصویر دامبلدور و لوپین را دیگر نمی دید بلکه بار دیگر فردی استخوانی با کله کچل را می دید.

_سوروس وقت ندارم. می خوام ماموریت رو بهت بگم تو سر گروه دسته ای هستی که قرار به دره گودریک حمله کنه خواهی بود من به جای دیگری خواهم رفت. فهمیدی

_بله قربان

_فردا صبح باید حمله کنی

_بله قربان

_خوب برو خودتو اماده کن فردا کار سختی داری

تصویر لرد از مقابل چشمان اسنیپ محو شد و تصویر یک مرد پیر با یک فرد جوان تر جای ان را گرفت.

دامبلدور به محض دیدن اسنیپ به سوی او رفت و گفت:

_چی شد

_اون منو مسئول حمله به این جا کرده و خودش به یه جای دیگر میره که به گمانم بانک خواهد بود.

_بار دیگر قضیه پیچیده تر شد سوروس به حرف های اون گوش کن و به این جا حمله کن فقط کی گفته تو کارت رو شروع کنی؟

_فردا صبح

_خیلی زوود هستش خیلی زود ریموس زود به تمام محفلی ها بگو که خودشون رو به اینجا برسونن زود باش.


ویرایش شده توسط فرانک لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۰ ۱۸:۴۲:۱۵

اینجاست هاگوارتز
اینجاست گریف


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۹

پروفسور سینیستراold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۹:۴۶ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
«محفل زنده است، تا ارتش دامبلدور زنده است!»


سوروس نفس عميقی كشيد تا بر عصابش مسلط شود و در همان حال به سمت در به راه افتاد.

دامبلدور با ارامش به چهره لوپين نگاه می كرد. مشخص بود كه او كنترلش را از دست داده. كاملا هيجان زده بنظر می رسيد. اسنيپ در را بست و در حاليكه كاملا مراقب حركات لوپين بود، نزد دامبلدور برگشت.

برای مدتی سكوت بينشان افتاد.

- اِ... متاسفم دامبلدور، برای لحظه ای موقعيتمو فراموش كردم. نمی خواستم سرت داد بزنم يا توهين كنم.

دوباره مكثی كرد.

-هميشه فكر می كردم چطور اين همه اطلاعات راجع به اسمشو نبر داری. حالا می فهميدم. پس تو.... اون اطلاعات مهمو از طريق اسنيپ دريافت می كردی؟

- اكثر اونا رو، بله... اسنيپ به من می رسوند.

- چه چيز باعث شده تا بهش اعتماد كنی؟ اونم اسنيپ! كسی كه تا خرخره توی جادوی سياه فرو رفته! كسی كه يار قسم خورده اسمشو نبره!

اسنيپ ناگهان تكانی خورد، اما با نگاهی از طرف دامبلدور، تنها لبش را گزيد و به سكوتش ادامه داد.

- ريموس، ايا تو به من اعتماد داری؟

- البته كه دارم. توی تموم سالهای تحصيل و بعدش هميشه مراقبم بودی و حتی...

دامبلدور حرف ريموس را مودبانه قطع كرد و گفت:

- ايا توی اين سالها به كيساييكه در مورد وضعيت تو اگاه بودن، نمی گفتم كه من به تو اعتماد دارم؟!

لوپين چاره ای جز تاييد نداشت.

- پس ازت می خوام بدون اينكه علتشو بپرسی به اسنيپ اعتماد كنی. در ضمن اينم ازت می خوام كه به كسی در مورد اسنيپ حرفی نزنی.

- باشه.

- خوبه... حالا به من بگو چی شد كه ناگهانی به اينجا اومدی؟

رنگ لوپين پريد:

- اوه پناه بر ريش مرلين... بكل فراموش كرده بودم واسه چی اومدم! يه خبر مهم دارم.



-------------------

پ.ن: با احترامی كه برای دوستان قائلم ولی بهتره ياداوری كنم كه بد نيست نوشته هامون به شخصيت های كتاب لطمه نزنه!

ريموس ادم با فكر و صبروريه و با منطق جلو ميره. دامبلدور يه فرد اگاه و عاقلِ، و اسنيپ اگرچه تندخواست ولی باهوش، زيرك و كاردانه!


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۰ ۱۲:۲۶:۰۲



-------------------------------

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۹

آشا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۹:۴۶ جمعه ۹ تیر ۱۳۹۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
«محفل زنده است، تا ارتش دامبلدور زنده است!»

در باز مانده بود و سوز سردی به داخل می وزید.سوروس و دامبلدور متعجب به یکدیگر نگاه میکردند و ریموس با نگاهی حاکی از نگرانی آنها را مینگریست.

-تـ...تو...اینجـ..ا چیکار میکنی؟

-بهتره تو بگی سوروس اینجا چیکار میکنه؟

سوروس با ترس به ریموس زل زده بود.ریموس از این که جوابی نشنیده بود عصبانی شد و چوبش را بالا برد تا وردی بخواند درهمین هنگام دامبلدور گفت:

-نه!....اون با من عهد بسته که جاسوس من باشه،بهتره چوبت رو بیاری پایین!
ریموس آرام تر شده بود و چوبش را پایین آورد.
-و تو هم به همین راحتی به اون اطمینان کردی؟

سوروس به حرف آمد:
-گفت که....عهد بستم.

-پس چرا به من نگفتی دامبلدور؟

-میخواستم بهت بگم اما موقعیتش پیش نیومد.

-امیدوارم که راست گفته باشی.

سوروس پیشنهاد داد:
-بهتره بجای این که باهم دعوا کنیم بشینیم ببینیم اسمشو نبر چه نقشه ای داره و عکس العمل ما چی باید باشه.

ریموس فریاد زد:تو دهنتو ببند!
سپس به سمت کاناپه رفت و روی آن نشست.دامبلدور محکم به بازوی سوروس زد و بعد روبروی ریموس نشست.سوروس زیر لب به ریموس ناسزا میگفت و رفت تا در را ببندد.


ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۰ ۱۲:۴۳:۱۹

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۹

فرانک لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۸ آبان ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۲۳ شنبه ۶ آذر ۱۳۸۹
از بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 132
آفلاین
«محفل زنده است، تا ارتش دامبلدور زنده است!»
ولدمورت پشت صندلی نشسته بود و کله کچلش از پشت صندلی نمایان بود. ولدمورت به صندلی چرخی داد (مثل صندلی های چرخ دار ماگل ها) و به سوروس که تازه رسیده بود چب چب نگاه کرد و گفت:
_سوروس امیدوارم دفعه بعد که صدات کردم زودتر بیایی

_باشه حتما لطفا منو ببخشید

_بی خیال بابا،همونطور که می دونی ما می خواهیم به اون روستایی که دوست ندارم اسمشو به خاطر بسپارم حمله کنم و ماگل ها رو یکم گوشمالی بدیم ولی یه نقشه دیگه ای هم دارم.

_قربان اون چیه؟

_از دامبلدور چه خبر؟

_قربان اون تمام محفلی هارو برای مقابله با شما به اون روستا می اره.

_خوبه و من نقشم اینه که در جای دیگری هم یه کارایی بکنم.

_قربان این یک نقشه هوشمندانه هست من سرورمو تحسین می کنم و ایا می تونم بپرسم اون نقشه چیه؟

_می خوام سوپریزد کنم. مرخصی

سوروس که نگرانی از چهرش معلوم بود اپارات کرد و خودش رو به دامبلدور سوند.خانه مثل همیشه ارام و راحت و دلگرم بود ولی دامبلدور نبود ناگهان کسی به شانه سوروس زد و گفت:

_ چی شده سوروس خبر تازه ای داری؟

_اون می خواد در مکان دیگری نیز کارایی بکنه ولی به من نگفت

_حالا دیگه مسعله خیلی پیچیده شد. باید بدونیم که می خواد چیکار کنه واگرنه خیلی بد میشه

سکوت طولانی در اتاق حاکم شده بود که ناگهان صدایی از در اومد و ریموس وارد شد و به محض دیدن سوروس چوب دستیشو درآورد و به طرف سوروس گرفت.


اینجاست هاگوارتز
اینجاست گریف


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۹

پروفسور سینیستراold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۹:۴۶ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
«محفل زنده است، تا ارتش دامبلدور زنده است!»

صدای قرچ قروچ صندلی از اتاق كناری بگوش رسيد و به دنبال ان صدای قدم های اهسته و نرمی شنيده شد.

دامبلدور به چهره رنگ پريده و زرد مخاطب خود نگريست. از اخرين باری كه او را ديده بود بنظر خسته تر و بيمارتر می رسيد.

_ بسيار خب سوروس، همونطور كه گفتی قصد لرد حمله به اين دهكده است، و در ظاهر آزار ماگل هاست. ولی من ازت مى خوام هرچه زودتر بفهمی زمان دقيق حمله كیه؟

اسنيپ به آهستگی سرش را تكان داد.
_ خوبه، در ضمن آيا هنوز هم دنبال اونا ميگرده و در كشتنشون مصممه؟

_ بله، ولی تا حالا كه هيچ ردی ازشون بدست نياورده و اين موضوع لرد سياه رو بدجوری ناراحت كرده!

_ اگه خبرات رو همانطور به سرعت و دقت به من برسونی، مطمئن باش جاشون امن خواهد بود.

سوروس اسنيپ جوان به چهره دامبلدور دقيق شد. بنظر رسيد كه برای لحظه ای با خود در كشمكش است كه چيزی بگويد ولی با پديدار شدن شعله ای در نزديكی دامبلدور، تنها نفس عميقی كشيد و ساكت ماند.

چند لحظه بعد از ميان شعله های سرخ معلق در هوا فاوكس پديدار شد و به سمت دامبلدور پرواز كرد و نامه ای را كه در منقار داشت در دستان او قرار داد.

برای مدتی سكوت بينشان افتاد. صدای خوردن قطرات مداوم باران به وضوح شنيده ميشد. اسنيپ با كنجكاوی به دامبلدور نگاه می كرد.

_ می خوای از همه اعضای محفل استفاده كنی؟

_ نه... عاقلانه نيست همه مهره ها رو در يكجا جمع كرد. ممكنه ولدومورت نقشه ديگری هم در سر داشته باشه و بخواد همزمان دز چندجا دست به اقدامی بزنه. قبلا هم از اين روش بارها استفاده كرده و اتفاقا اكثرا هم موفق بوده!

اسنيپ خواست پاسخی بدهد كه ناگهان احساس سوزش شديدی در بازوی چپ خود كرد. ناخوداگاه با دست راست روی نقطه ای كه می سوخت فشار داد و كمی انرا ماليد. اين حركت از چشمان تيز دامبلدور دور نماند.

_ ظاهرا لرد سياه قصد داره با تو صحبت كنه، درست نمی گم؟

_ بله، و می خواد كه فورا به اونجا برم.
و با گفتن اين حرف بلند شد و به سمت در رفت و در همان حال با تكانی كه به عصای خود داد ردايش از اتاق كناری پرواز كنان به سمتش رفت.

_ مراقب و هوشيار باش سوروس!

_ حواسم هست.

در صدای اسنيپ به وضوح ناراحتی حس میشد و دامبلدور نيز علت ان را به خوبی می دانست. اسنيپ حس كرده بود كه پس از گذشت چند ماه كه او پذيرفته بود برای دامبلدور جاسوسی كند ، هنوز دامبلدور به او اعتماد كامل ندارد.

هنگامی كه دامبلدور صدای پاق را از ميان صدای شديد باد و باران شنيد، به آرامی با خود زمزمه كرد:

_ گذشت زمان ثابت می كنه كه ايا تو واقعا به عهدی كه بستی وفاداری يا نه!

آسمان تيره و تار، به ناگاه درخشيد و صدای غرش رعد سراسر دهكده را لرزاند. گویی آسمان هم از اينده نامعلوم پيش رو واهمه داشت.


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱۷ ۱۶:۳۸:۵۰



-------------------------------

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ دوشنبه ۷ تیر ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
_ بله همينطوره و پشت اين قضيه هم ... مثل هميشه ... سايه ی شوم اسمشو نبر ديده ميشه!

لوپين با انزجار و تنفر اين حرف را زد. دامبلدور بصورت خسته و ناراحت او نظری انداخت و گفت:
_ درسته، گرگينه ها همينجوریش هم بخاطر قانونی كه وزارتخونه ماه پيش برعليهشون صادر كرده از جادوگرا متنفر هستند. متاسفانه با اين كار نابخردانه وزارتخونه بايستی اينچنين عواقبی رو هم انتظار داشت.

دامبلدور با گفتن اين جملات، چوب جادوییش را مختصر تكانی داد. بلافاصله دو فنجان قهوه روی ميز ظاهر شد. قبل از ادامه گفتگو در سكوت كمی از قهوه هايشان نوشيدند. آسمان دوباره تيره تار شده بود و تندباد با تمام قدرت دريچه چوبی بيرونی اتاق نشيمن را به پنجره داخلی می كوبيد.

_ دامبلدور ... با اين وضعيتی كه رخ داده و با توجه به اينكه اسمشو نبر، داره حداكثر سود رو از اين موقعيت می بره، بايد چكار كنيم؟

_ بهتره اول بقيه محفليا رو خبر كنيم تا در حالت آماده باش قرار بگيرند، و از طرفی تلاش كنيم شايد بتونيم رای گرگينه ها رو عوض كنيم و اونا رو به سمت خودمون بياريم يا لااقل كاری كنيم كه اونا اعلام بی طرفی كنند.... مهمه كه بفهمیم ولدمورت به اونا چه پيشنهادی داده كه حاضر شدن در جبهه او قرار بگيرند...

لوپين سرش را به علامت تاييد به سرعت تكان داد و گفت:
_ فهميدن پيشنهاد اسمشونبر با من. به هر حال من زبون گرگينه ها رو بهتر از هر كس ديگه ای می فهمم!
و با اين حرف لبخند تلخی زد و بلند شد.

دامبلدور ايستاد و دستانش را روی شانه لوپين گذاشت و با مهربانی به چشمان او خيره شد و گفت:
_ ممنونم ريموس، می خوام بدونی كه تو يه مرد بزرگ و انسانی شريف هستی و اينو بخاطر داشته باش كه همه ما ضعف ها و ترس هایی داريم ولی اين دليلی بر عدم كارایی ما نميشه، وقتی هدف مشخصی را دنبال كنيم!

لوپين لبخندی از روی تشكر زد. سپس كلاه شنلش را دوباره روی سرش كشيد و به سمت در خروجی به راه افتاد و از ان خارج شد.

برای مدتی دامبلدور از پنجره با نگاهش لوپين را كه دور می شد، تعقيب كرد. هنگامی كه از ديد او پنهان شد به سمت اتاق كناری برگشت و گفت:
_ حالا می تونی بيای بيرون... لوپين رفت.


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۷ ۱۴:۴۹:۲۵

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
سوژه ی جدید:

باد خشمگین زوزه کشان در دهکده می چرخید و هر چیزی را که در سر راهش می دید، از میان بر می داشت. مردم دهکده وحشت زده، برای در امان ماندن از طوفان در خانه های امن شان پناه گرفته بودند، چندین درخت از ریشه کنده شده بودند و به زمین افتاده بودند.طوفان وحشتناکی بود...

سکوت وحشتناکی تمام دهکده را فرا گرفته بود،دهکده ایی که در تمام فصول پر ازدحام وشلوغ بود، اکنون شباهت عجیبی به وادی مردگان پیدا کرده بود.

مرد قد بلند و لاغر اندامی در حالی که کلاه شنل سفری اش را روی سرش کشانده بود وبه سختی خود را روی زمین نگه داشته بود، با گامهایی سنگین قدم بر می داشت و هر از چند گاهی با چشمان تنگ کرده اش اطراف را جستجو می کرد.

پس از مدتی، مرد به سختی خودش را جلوی خانه ایی رساند و جلوی در ورودی خانه توقف کرد. نمای بیرونی خانه با پیچک هایی بلند پوشانده شده بود. فضای بیرونی خانه حاکی از آن بود که این یک خانه خالی از سکنه و متروک است،اما مرد شنل پوش قصد رفتن به داخل خانه را داشت.

مرد چند قدم به سمت در خانه برداشت و وردی را زیر لب زمزمه کرد. چند ثانیه ایی نگذشت که گیاهانی که مانند قفل در ورودی را بسته نگه داشته بودند، با شدت زیادی از هم باز شدند و در را نمایان کردند. در با صدای غژغژی باز شد،مرد به آرامی وارد خانه شد.

فضای داخلی خانه بهتر از بیرون بود و بسیار گرم و دلنشین بود.شومینه دیواری کوچکی در گوشه ایی از اتاق نشیمن تمیز و مبله شده در حال سوختن بود. بخار مطبوعی از آشپز خانه به مشام می رسید. مرد وارد اتاق نشمین شد. صدای گرم وآرام شخصی از اتاق بغلی به گوش رسید.
- خوش اومدی دوست من!

آلبوس دامبلدور با لبخندی که پهنای صورتش را پوشانده بود، وارد اتاق شد وریموس لوپین را در آغوش گرفت.

سپس او را به نشستن دعوت کرد و خودش نیز در گوشه ی دیگری نشست.

ریموس کلاه شنلش را پایین آورد وشروع به صحبت کرد:
-سفر سختی بود!عجب طوفانیه! چرا شهر خالیه؟

آلبوس سرش را به نشانه تایید تکان داد وگفت:
-درسته دوسته من!این طوفان در طول دو دهه گذشته بی سابقه بوده!مردم از این واقعه وحشت کردن و توی خونه هاشون پنهان شدن. خب، خبر های جدیدت چی ان ریموس؟

چهره ریموس در هم رفت و سرش را پایین انداخت.

-اونا قصد دارن به اینجا بیان! می خوان یه جنگ راه بندازن!

- قصدشون آزار ماگل هاس ؟

__________________________________________
خب دوستان روند وسوژه تقریبا مشخص. سوژه جدی هست وپستای طنز در نظر گرفته نمی شه. لطفا سوژه رو تند جلو نبرین وآروم آروم پیش برین.


[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.