با پایین آمدن حسن از منبر، همهی جادوآموزان بجز سال اولیها به ۴ گروه تقسیم شدند تا با ارشدهای خود صحبت کنند. با جمع شدن گروه اسلیترین دور هم، آنها هم شروع به صحبت کردند.
-به نظر من که خوب شد بردنش!
-آره الان یک استاد اسلیترینی میتونه مدیر بشه! چی بهتر از این؟
-کی پروفسور روزیه؟ اونکه اگه یکی براش پا بگیره باید تا ۱۲ ساعت فقط استخوناشو از رو زمین جمع کنه!
-به هر حال اسلیترینیه!
در این هنگام چشم اسکورپیوس به دوریا افتاد که با لبخند مرموزی به بقیه گروهها نگاه میکرد.
-چرا داری اونجوری لبخند میزنی؟
-میتونیم یک تفریح کنیم!
اسکورپیوس چشمانش را ریز کرد و به دوریا خیره شد.
-چه نقشهی شومی توی ذهنته؟
-به این فکر کن که میتونیم سرنخها رو منحرف کنیم! خیلی جالب میشه!
این جمله باعث شد تا چشمان دو جین اسلیترینی برق بزند.
-چطوری؟
-چه نقشهای داری؟
-زود باش بگو!
-این همه سال اولی بی خبر از همه جا داریم! میتونیم بهشون بگیم یه سرنخی دیدیم! اونا هم زود میرن به یکی میگن!
اسکورپویس پشت چشمی نازک کرد.
-و فکر کردی به همین راحتیه؟ بقیه گروهها همچین خنگ نیستن!
-برای همینه که تو باید سر بچههای ریونکلاو رو گرم کنی و اعصاب گروه گریفندور رو بهم بریزی! هافلپاف هم که سرشون توی کار خودشونه به کسی کاری ندارن. منم به بچههای سال اولی سرنخ اشتباه میدم!
-و چرا کار سخت رو من بکنم؟ تو برو سر اونا رو گرم کن و اعصاب اینارو بهم بریز منم...
-اسکور جان! تو از همه باهوشتری پس...
-فکر کردی میتونی گولم بزنی؟
-ولی اسکور عزیزم! تو اگه باهوش نبودی که نمیتونستی این همه پول درآری آخه! یادت بیاد از همهی کلاه برداریهایی که کردی! نمیخوای یه بار دیگه هوش سرشارت در کلاهبرداری رو به همه نشون بدی؟
دوریا به هدف زد. اسکورپیوس پشت چشمی نازک کرد و به سمت ریونکلاویی کم سنی که به نظر میرسید سال دومی باشد، حرکت کرد و به صدای بلند شروع به صحبت با خودش کرد.
- شنیدم که آخرین بار بعد از اسکله مدیر رو دیدن که...
گوش سال دومی تیز شده بود. اسکورپیوس لبخندی زد.
-به چی گوش میدی بچه؟
چشمان جادوآموز از ترس گرد شده بود.
-میخوای بدونی مدیر رو کجا بردن؟ مطمئنم برات خیلی مهمه! آخه هم گروهی خودتون بوده!
سر ریونکلایی کوچک با اشتیاق مثل یک عروسک پارچهای به نشانهی تایید تکان میخورد.
-این اطلاعات خیلی مهمه! چرا باید به تو اینارو بگم؟ در ازاش چی بهم میدی؟
چشمانی که شبیه دو علامت سوال بزرگ شده بود به اسکورپویس خیره ماند.
-من دلم نمیخواد گریفیندوریها زودتر مدیر رو پیدا کنن، میدونی دیگه! چطوره بری بهشون بگی که سو لی رو توی کافهی پایین خیابون دیدی و بعد هم کل گروهتون رو جمع کنی بیاری جلوی آبنبات فروشی تا من بهت بگم سو لی رو کجا دیدم! چطوره؟
ریونکلایی با شوق به سمت یک سال دومی گریفیندوری حرکت کرد.
دوریا آنطرفتر یک کلاه نوک تیز مشکی، درست مثل کلاه سو لی را درون دریاچهی کنار اسکله انداخت و سپس به سمت سال اولیها حرکت کرد.
-وای اونجارو! من چشمام ضعیفه نمیبینم اونجا چیه؟
گردن سال اولیها به سمت دریاچه کش آمده بود.
-مشکیه!
-نوکش تیزه!
-کلاهه؟
دوریا حالت وحشت زدهای به خودش گرفت.
-وای یعنی کلاه مدیر مدرسه است؟
با گفتن این جمله، ۴ جین جادوآموز کوچک شروع به دویدن به سمت اساتید کردند.