موسسان هاگوارتز به بحث ادامه می دادند و روونا اصرار به لزوم پر برای درست بودن این روند داشت.
- باید پر داشته باشه. این مار پر داره؟ من که چیزی نمی بینم. پر اینا رو گرم نگه می داره.
- لعنت به این شانس!
صدا، صدای نارلک بود که آخر این داستان را به خوبی می دید.
و درست هم می دید.
همه نگاه ها بطور همزمان به سمت نارلک برگشت.
- چیه؟
باز دیگه چیه؟
چی می خوایین؟ من مامانشون بشم؟
با نجینی ازدواج کنم و باباشون بشم؟ پرای وامونده مو بکنم و بدم به نجینی که همگی راحت بشیم و منم بقیه عمرم رو پیاده سر کنم؟ چیکار کنم من لک لک بدبخت بیچاره؟
نارلک خیلی عصبانی شده بود.
- چته چرا جزیره را روی سرت گذاشته ای؟ ما اصلا دامادی به زشتی و دراز منقاری تو می خواهیم؟ بچمون حس مادری پیدا کرده. بیا و بصورت منطقی برای این دخترمون توضیح بده که چرا نمی شه که مادر اون تخما باشه!
نارلک داشت فکر می کرد که واقعا چرا نجینی نمی تواند مادر تخم کبوتر باشد که ناگهان هوا تاریک شد!
برای تاریک شدن هوا خیلی زود بود... هنوز خیلی تا غروب باقی مانده بود.
سایه ای سیاه و سنگین روی جزیره افتاد. صدای بال زدن های آرام به گوش می رسید و بادی نسبتا شدید می وزید.
همگی به آسمان نگاه کردند و ققنوسی عظیم به آرامی روی درخت فرود آمد.
- ققنوس است؟ ما دچار افت فشار خون شدیم.
-چقدرم زشته.
- تخمای این بودن؟ مگه اینا آتیش نمی گرفتن!
-بکشین کنار ققنوسی نشین.
نجینی طاقت نیاورد و خودش را از بالای درخت به پایین پرتاب کرد. مرگخواران با اکراه و انزجار به ققنوس نگاه کردند. مایع ضد عفونی کننده بینشان دست به دست می شد.
ققنوس در حالی که نیم نگاهی به نارلک داشت پرسید:
- شما غریبه ها... با تخم های من کاری داشتین؟