ماشاا...همه ناظرا انقدر خشانت به خرج میدن.واقعا حرفهاشون به ادم روحیه میده!الان دقت کنین نصف تاپیکها به همین دلیل بسته شده...جاداره از اینجا به همه ناظران خسته نباشید بگم!
--------------------------------
کشتی به ارامی کنار ساحل به گل نشست.با این حرکت ناگهانی تمام بچه هایی که تا الان در کشتی پخش و پلا شده بودند به خود امدند و به عرشه برگشتند.حدود چند مایل در راست کشتی یک قایق عجیب که بادبانش تکه پاره شده و تارعنکبوت بسته بود،به چشم میخورد.تالاس با چشمهای گرد شده اطراف قایق عجیب را میکاوید و بعد از اینکه از وجود هر جادوگر یا ماگلی ناامید شده بود ،اهی کشید
و گفت:
-"بچه ها مطمئنید سر کارمون نذاشتن؟اینجا همه اش یک قایق وجود داره که از سر و قیافه اش بوی مرگ میاد.محاله انسانی ..."
که در همین حین یک پارچه سفید که به تکه چوبی وصل بود درون قایق تکه پاره تکان خورد و پس از ان از نوک چوبدستی چندین طلسم رنگارنگ بیرون پاشید .آیدی لبخندزنان
گفت:
-"اوه فکر میکنم صاحب قایق ارواح هنوز زنده اس.درست میگم یا اون هم توهمه؟!"
و دو خواهرش که از گوشه کنار کشتی بیرون پریده بودند، با لبخندی شیطانی
به نشانه تایید سر تکان دادند.دختران مالفوی همچنان با شیطنت ،از اینکه انها نامه را جدی نگرفته بودند به افراد گروه نیش و کنایه میزدند که ناگهان چند طلسم محکم به سکان کشتی برخورد کرد و از بغل گوش نانسی گذشت.صاحب قایق چوبدستی را مانند میکروفون برگلو گذاشته و با تمام توان داد میزد:
-"به جزیره ارواح خوش امدید.گرچه خیلی خوشحالم که برای کمک به من رسیدید،اما این فداکاریتون در حد از جان گذشتگیه.نمیدنم الان میتونید برگردید یا نه ولی فکر کنم از اینکه توسط ارواح غافلگیر شوید بهتره."
و های های زد زیر گریه.
ناله هایی از درون جزیره و قایق مرموز افراد کشتی را که مات و مبهوت در حال هضم حرفهای صاحب قایق بودند به خود اورد.همه بر خود می لرزیدندجز دختران خانواده مالفوی که کمی جدیتر از همیشه(دیگه چقدر جدی؟!)بر کف کشتی نشسته و مشغول فکر کردن بودند.در این فضای نفس گیر تالاس گریه کنان رو به دیانا شعری را دکلمه میکرد:
-"....برای اخرین بار...خدا تورا نگهدار...(اه چقدر قدیمی و بی ربط!)"
که دیانا با غرور یک مالفوی چنان نگاهی به او انداخت
که قضیه عشق و ...بالکل از ذهن تالاس پرید.دیانا که در چهره اش اثری از محبت دیده نمیشد با تفاخر در جواب او گفت:
-"آقای تالاس....یک اسلی هم چنین احساسی را نسبت بمن ابراز کرد ولی متاسفانه بلایی بر سرش امد که الان کاملا پشیمونه.شما که نمیخوایید اینطور شوید؟"
تالاس با این حرف خود را جمع و جور و سعی کرد که به دیانا فکر نکند.ان هم در ان شرایط بحرانی!
زمزمه هایی که از قایق و جزیره ارواح زده می امد خاموش شد و دیگر هیچ صدایی حتی صدای پر زدن مگسها هم به گوش نمی خورد.
آیا این سکوت هشداری بود؟آیا داستان صاحب قایق حقیقت داشت یا یک شوخی بی محابا بود؟....
ادامه دارد.......
-----------------------------
بچه ها کشتی نیازمند کمک را سوراخ سوراخ و شکسته پیدا کردند و در حالیکه از وجود انسانی در ان ناامید شده بودند،یک نفر از درون قایق داد زد و اعلام کرد که اینجا جزیره ارواح است.در همین حین قضیه عشق تالاس و دیانا منتفی شد و ...ناگهان همه زمزمه ها و ناله های جزیره قطع شدو........
با احترام
A.M