جمله های جذاب فصل 32
ذهن هری در حال سقوط بود, به طرز مهار ناپذیری به دور خود می چرخید و قادر به درک این حادثه ی محال نبود, زیرا امکان نداشت فرد ویزلی مرده باشد, تمامی نشانه های برخاسته از حواسش, دروغ بودند. ( ذهن هری, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 734 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
رون, ما تنها کسانی هستیم که می تونیم تمومش کنیم! خواهش می کنم-رون-ما ماره رو می خوایم, باید ماره رو بکشیم! ( هرمیون, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 736 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
اما هری می دانست رون چه حالی دارد: تعقیب جان پیچی دیگر کجا و لذت انتقام کجا, خودش نیز می خواست بجنگد, می خواست آنها را مجازات کند, کسانی که فرد را کشته بودند. ( ذهن هری, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 736 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
اتاق اسرار آمیزی که فقط خودش آن را یافته بود, اتاقی که مثل آن تالار بود, کشف آن نیاز به هوش و ذکاوت و کنجکاوی داشت...اطمینان داشت که پسرک نمی تواند دیهیم را بیابد...هر چند که دست نشانده ی دامبلدور, بسیار فراتر از حد انتظار او پیش رفته بود...بسیار فراتر... ( ذهن لرد ولدمورت, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 737 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
هاگرید در میان عنکبوت ها گم شد و هیولاها با جنب و جوش عظیمی, با جنبش خروشان در هم برهمی, در برابر هجوم طلسم ها, عقب نشینی کردند و هاگرید لا به لای دست و پایشان از نظر ناپدید شد. ( فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 743 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
سگ تری یر نقره ای رون را دید که در هوا پدیدار شد, سوسوی ضعیفی زد و خاموش شد, سگ آبی هرمیون را دید که در هوا چرخی زد و بی نور شد, و چوبدستی خودش در دستش می لرزید و خودش کمابیش به استقبال فراموشی و بی خبری شتافته بود, و عده ی پوچی, رهایی از هر احساسی... ( فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 745 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
بالاخره در ذهنش, دور تمامشان دیواری کشید, تمامشان را در فضای کوچکی جا داد که در آن لحظه جلوی نظرش نباشند, فکر فرد و هاگرید, نگرانی اش برای همه ی کسانی که درون و بیرون قلعه پراکنده بودند, همگی باید منتظر می ماندند, زیرا همان طور که هرمیون گفته بود این تنها راه خاتمه دادن به آن قایله بود. ( ذهن هری, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 747 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
ولی در آن هنگام, گویی واقعیت تلخ و آشکار در برابرش نمایان شد: تنها راه پیشرفتشان, کشتن آن مار بود و آن مار نزد ولدمورت بود و ولدمورت در انتهای آن تونل بود... ( ذهن هری, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 748 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
-...سرورم, مقاومتشون داره ضعیف میشه-
ولدمورت با صدای بلند و شمرده اش گفت:
-بدون کمک تو هم این اتفاق داره می افته. با اینکه جادوگر توانایی هستی, سیوروس, فکر نکنم الان وجودت چندان تاثیر گذار باشه. تقریبا به هدفمون رسیدیم...تقریبا. ( اسنیپ-ولدمورت, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 749 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
اجازه بدین پسره رو پیدا کنم. اجازه بدین پاترو براتون بیارم. می دونم که می تونم پیداش کنم, سرورم, خواهش می کنم. ( سوروس اسنیپ, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 749 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
نه, من جادوهای عادیمو اجرا کردم. منم که خارق العاده ام, نه این چوبدستی...شگفتی هایی رو که ازش انتظار می رفت از خودش نشون نداده. فکر می کنم این چوبدستی با اون چوبدستی که سال ها پیش از اولیوندر گرفتم هیچ فرقی نداره. ( لرد ولدمورت, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 750 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
هیچ کدومتون مثل من پاترو نمی شناسین. نیازی نیست که پیداش کنیم. پاتر خودش میاد پیش من. آخه من از ضعفش خبر دارم, از تنها نقطه ی ضعف بزرگش. اون از تماشای از پا در اومدن دیگران در اطرافش متنفره, اونم وقتی می دونه که به خاطر اونه که این اتفاق می افته. حاضر می شه به هر قیمتی که شده, تمومش کنه. خودش میاد. ( لرد ولدمورت, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 751 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
دستور عمل هام به مرگخوارها کاملا روشن بوده. پاترو دستگیر کنین. دوستانشو بکشین, هرچی بیش تر, بهتر- ولی خودشو نکشین. ( لرد ولدمورت, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 751 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
ولی من مایل بودم از تو حرف بزنم, سیوروس, نه هری پاتر. وجود تو خیلی برام با ارزش بوده. خیلی با ارزش. ( لرد ولدمورت, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 751 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
دنبال سومین چوبدستی رفتم, سیوروس. دنبال ابرچوبدستی, چوبدستی سرنوشت, چوب مرگ. اونو از صاحب قبلیش گرفتم. از قبر آلبوس دامبلدور برداشتمش. ( لرد ولدمورت, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 753 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
ابرچوبدستی متعلق به جادوگریه که صاحب قبلیشو کشته. تو آلبوس دامبلدورو کشتی. تا وقتی تو زنده باشی, سیوروس, ابرچوبدستی کاملا مال من نمی شه. ( لرد ولدمورت, فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 753 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد, گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از میان رفت و آن ها را خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد. ( فصل سی و دو / ابر چوبدستی ، صفحۀ 755 ، ترجمۀ ویدا اسلامیه )
فصل 36 و موخره رو به زودی میفرستم.