خلاصه:
مرگخوارا توی بهشت غرق در نعمت و لذت بودن، که سر و کلۀ محفلیها پیدا میشه. از اونجایی که مرگخوار و محفلی در کنار همدیگه مثلِ سیم لخت و انگشتِ تر هستن؛ تصمیم میگیرن هر دوشون نقشههایی بریزن تا به اخراج گروهِ رقیب منجر بشه. حالا مرگخوارها دارن به اینکه چه کسی رو به عنوانِ طعمهشون پیش محفلیها بفرستن، فکر میکنن.
سیریوس هم در مسیرِ برده شدن به آسایشگاه روانیِ دنیای پس از مرگه.
***
سیریوس در مسیرِ دورترین نقاط جهنم هم دست از سیریش بودن بر نمیداشت.
- ببین جناب سرکار...
- هزاربار گفتم، سرکار نیستم عزیز.
- سروان؟ سرگرد؟ گروهبان؟ میذاری این القاب دنیوی باطنتو از بین ببره؟ این برچسبها باید توی قضاوتت تاثیر بذاره؟! ارزشش رو داره اصلاً؟

من که میدونم شما آدم فهمیدهای هستی...

مامورِ انتقال سیریوس به فانوس دریایی، دیگر طاقت نیاورد و او را به درون سیاهیای که برای چشم بیانتها به نظر میرسید، پرتاب کرد و اینگونه بود که دیگر کسی رنگی از او ندید.
گرچه قبل از آن هم نمیدید.
***
مرگخواران هنوز به هم نگاه میکردند.
این کار را خوب بلد بودند. زمانی که بهشان گفته میشد چه کسی لیوانِ ارباب را قاطیِ آشغالها در سطل آشغال انداخته، به هم نگاه میکردند. زمانی که بقایای چوبدستیِ بلاتریکس در چرخگوشت پیدا شده بود، به هم نگاه میکردند. زمانی که پلاکس دو شاخۀ برق را به صندلیِ اربابشان وصل میکرد چون معتقد بود به قدرت و جمالشان میافزاید، نه دیگر نگاه نمیکردند... بلکه از ترسِ دیدنِ ارباب جزغالۀ طلسمِ ممنوعهخوان، فرار میکردند. درست است مرگخوار بودند، اما دیگر عقل در کلهشان بود که.
ولی در پایانِ تمامیِ این نگاه کردنها، یک چیز مشترک بود. مرگخواری بدبخت و بیچاره، که از فرطِ علاقه و ارادتِ بسیارِ همجبههای هایش به او، همیشه برایِ قربانی شدن جلو انداخته میشد.
ایوا ناگهان به سمتِ چیزی جهید و با تمام وجود گازی از آن گرفت که دندانهایش تا اعماقِ استخوانهای فرد مذکور فرو رفتند. نگاهها به سمتشان برگشت.
- آم... اوه... سلام به همگی!

چیزه... دست تام بوی نون میداد.

دلیلِ تعجبِ مرگخواران اما، حرکت ایوا نبود.او همیشه از این حرکات انجام میداد.
چیزی که متعجبشان کرده بود این بود که چرا قبل از این به ذهنشان نرسیده بود؟! آنها تام را داشتند! چه کسی بهتر از او برایِ خرابکاری و صد البته، انداختن تقصیرها در صورتِ عدم موفقیت بر گردنش؟
- من خودم هروقت تامو میبینم دوست دارم از عصبانیت با وزنِ هفت هشت نفر جلو بازو بزنم.

کسی جز ماکسیم زورِ این کارها را نداشت.
- راست میگه. استادِ رو مخ رفتنه. قطعاً کاری میکنه یه بلایی سرش بیارن.

خوشیِ دوباره، داریم میاییم!

و به طبع کسی به ندایِ «لطفاً نه»ای که تام سر میداد دقت نمیکرد. مرگخواران لطف بلد نبودند.
اکنون زمانِ پیشبردنِ نقشههایی که در سر داشتند بود و قطعاً، جبهۀ مقابل هم بیکار ننشسته بود...