دینگ...دونگ....شپلخت...آخخخخخخخ!!!!!
Hengist:این دیگه چی بود؟جنگ جهانی شروع شد؟
شون در حالی که سرش رو میمالید وارد مغازه شد و زیر لب گفت:یادم باشه دفعه بعد جارو کرایه نکنم.پیاده بیام بهتره!مرتیکه خل و چل بود!
Hengist نگاهی به مشتری درب و داغونش میکنه و با تعجب میپرسه:سلام به مغازه من خوش آمدین.چه کمکی از من برمیاد؟
شون که تازه متوجه Hengist شده بود خودش رو جمع و جور میکنه و میگه:اهم...چیزه،سلام رفیق.خوب من اومدم یه کم توی مغازت چرخ بزنم ببینم چیز به درد بخوری داری یا نه.
Hengist میگه:راحت باشید.اگه چیزی رو پسندیدید به من خبر بدید.
این رو گفت و رفت روی صندلیش نشست.شون همون طور که زیر لب راننده!جارو رو نفرین میکرد شروع میکنه به قدم زدن بین قفسه های مغازه.چیزهای زیادی اونجا پیدا میشد.از معجون عشق گرفته تا بمب کود حیوانی و باتلاق قابل حمل.ولی شون دنبال این چیزها نمیگشت.اون دنبال یه چیز منحصر به فرد بود.چیزی که بتونه حالش رو سر جا بیاره.اون هم بعد از این همه بیکاری و ناراحتی.وقتی مطمئن شد چیزی رو که میخواد توی قفسه ها پیدا نمیکنه پیش Hengist رفت و گفت:خوب راستش من دنبال یه چیز متفاوت میگردم.راستش چیزاهایی که توی قفسه ها بودن به دردم نمیخوره.
Hengist با ارامش توضیح داد:خوب اگه چیزی رو که میخواهید نداریم میتونین سفارش بدین تا براتون آمادش کنم.
شون دستی به ریشش کشید و گفت:مسئله سر اینه که من دقیقاً نمیدونم چی میخوام!!فقط دنبال یه چیزی جالب میگردم.
Hengist کمی فکر کرد و بعد ناگهان گفت:هی صبر کن...من تو رو میشناسم،تو همون بازیگره نیستی که توی 25 گرم بازی میکرد؟
شون با دلخوری:اون 21 گرم بود نه 25...
Hengist بی توجه گفت:ای بابا حالا 4 گرم که فرقی نمیکنه!!!!!فیلم جالبی بود.مخصوصاً آخرش که روی تخت بیمارستان مثل یه تیکه گوشت جون دادی!!!!!من عاشق اون صحنه بودم!
شون:
دستت درد نکنه...خیلی خوشحال شدم از تعریفت!
ولی Hengist به حرف شون گوش نکرد و ادامه داد:همین امروز یه محصول جدید برامون اومده.مطمئنم خیلی ازش خوشت میاد.درواقع همونیه که دوست داری.صبر کن الان برات میارمش.و با عجله به پشت مغازه رفت.
شون که از ایستادن خسته شده بود روی یکی از صندلی های مغازه نشست.چند لحظه بعد Hengist با جعبه ای بزرگ پیش شون برگشت و جعبه رو تالاپی گذاشت روی میز!
شون بلند شد و به داخل جعبه نگاهی انداخت...جعبه پر بود از شیشه های کوچکی که معجون های رنگارنگی توی آنها بود.
Hengist با خوشحالی گفت:اینها معجون های تغییر شکله.میتونی خودت به مدت دوازده ساعت به شکل هر ادم معروفی که بخوای دربیاری.
شون:
چه جالب...پس باید معجون من هم توش باشه!
Hengist نگاهی به لیست روی جعبه کرد و گفت:نه...همچین چیزی نداریم!
شون که به نظر کمی کنف شده بود پرسید:حالا معجون چه افرادی رو داری؟
Hengist شروع کرد به خواندن:جرج بوش!!!ناپلئون بناپارت،جرج مایکل،صداق هدایت!چنگیز خان مغول........!!!
شون که مطمئن بود علاقه ای نداره شبیه چنگیز بشه پرسید:چیزی دیگه ای نداری؟
در همین لحظه بود که Hengist فریادی کوتاه از روی خوشحالی کشید و گفت:آره..خودشه..میدونستم پیداش میکنم.این راست کاره خودته!
شون با کنجکاوری پرسید:چی هست؟
Hengist با صدای بلند گفت:معجون تبدیل قیافه مارلون براندو در گریم نقش دون کورلئونه!!!!!!
شون:نــــــــــــــــــــــــه!!!!باورم نمیشه،همین رو میخرم!
چند ساعت بعد بیرون از مغازه مردم پیرمردی عجیبی را میدیدن که با لباس های شصت هفتاد سال پیش پسری رو نصیحت میکرد:مایکل،من هیچ وقت این شغل رو برای تو نمیخواستم...من میخواستم این کار برای سانی باشه......!!!!