هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱:۵۹ شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۶
#23

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
"ماموریت گروه اول-پست اول"

-اون زمین صاف رو می بینی کنار تپه؟
-اوهوم
-همونجاست.دیگه رسیدیم.
جیپ قرمز رنگ از پیچ جاده گذشت و در حالی که گرد و خاک زیادی پشت سرش بوجود آورده بود,به زمین کنار تپه نزدیک شد و سرعتش را کم کرد.صدای غرش موتور ماشین,موش صحرایی را که در آن حوالی پرسه می زد از جا پراند و صدای جیغش در تمام دره انعکاس پیدا کرد.
زن با چشمان میشی اش به اطراف نگاه کرد و قبل از اینکه جیپ کامل متوقف شود,از آن بیرون پرید و بر روی خاک گذرگاه که زیر آفتاب تابستان داغ داغ بود قدم گذاشت.همراهش اتومبیل را متوقف کرد و پس از برداشتن کوله پشتی و نقشه اش, از آن پیاده شد.
-اول نهار می خوریم بعد شروع می کنیم به کندن.
-فکر می کنی چقدر باید بگردیم؟
-اونجوری که استادم می گفت,این تپه پر از اشیا قدیمی و عتیقه ست.فکر کنم زود پیداشون کنیم.
برق آزمندانه ای در چشمان مرد درخشید که از دید زن پنهان نماند.لبخندی از روی سرخوشی زد و گفت:فکر اون همه ثروت داره دیوونم می کنه,حیف که پیرمرده زنده نموند که نتایج تحقیقاتشو ببینه.
مرد چشمکی زد و گفت:دنیا مال جووناست...
سپس هر دو در حالی که از ته دل می خندیدند سرگرم تهیه غذا شدند.

خورشید با تمام شکوهش در آسمان نورافشانی می کرد ولی این پرتو نورانی جز گرمای طاقت فرسا و عرقی که تمام بدن را خیس می کرد,چیزی برای مسافران به ارمغان نمی آورد.
زن دستش را حایل چشمهایش کرد و گفت:این گرمای لعنتی!
مرد دست از کندن کشید و گفت:یه کم آب بریز روی سرت...و به آسمان نگاه کرد.
خورشید در برابر این مسافران خسته, مانند دشمنی شکست ناپذیر ایستاده بود...اما...چیزی در نور خورشید وجود داشت که او را به شدت ترساند.
بیلچه از دستش با زمین افتاد, او بدون توجه به آن چند قدم به عقب برداشت ولی پایش به قلو سنگی گیر کرد و در حالی که همچنان چشم از آسمان برنمی داشت,به پشت روی زمین افتاد.
پرتو نور قوی و قوی تر شد تا اینکه همه محوطه را در بر گرفت.زن جرأت تکان خوردن نداشت و با بهت به اجسامی که درون نور پدیدار می شدند نگاه می کرد.دو جسم سیاه رنگ در میان نور به سمت زمین می آمدند و اطرافشان را هاله ای سبز احاطه کرده بود.
به محض اینکه اجسام به زمین رسیدند,نور از بین رفت.دو مرد در صد قدمی آنها ایستاده بودند و گرد خاک را از روی لباسشان می تکاندند و چنان با بی خیالی این کار را می کردند که گویی فرود آمدن از آسمان کار هر روزشان بود.هر دو چشم آبی و گندمگون بودند,یکی از آنها که قدبلندتر بود ردای سرخ خیرکننده ای پوشیده بود و دیگری که بسیار لاغر اندام بود,خود را در ردای سبز سیری پیچیده و پرنده کوچکی روی شانه اش نشسته بود.
مرد سرخ پوش نگاهش را به سمت دو نفری که در مقابلش مات مبهوت نشسته بوندند چرخاند و پس از بررسی آن دو رو به همراهش کرد و هر دو از روی موافقت سر تکان دادند.
ناگهان پرنده شروع به آواز خواندن کرد و از روی شانه مرد به سمت مسافران پرواز کرد.آخرین چیزی که آن دو احساس کردند,ورود سایه ای به درون بدنشان بود و پس از آن هر دو به خوابی طولانی فرو رفتند...

آفتاب در حال غروب کردن بود و آسمان پشت تپه به رنگ سرخ آتشین در آمده بود.دو مرد بر روی تخته سنگ هایی که حالا دیگر به داغی ظهر نبودند,نشسته بودند.
مرد سرخ پوش در حالی که دود پیپش را به هوا می فرستاد گفت:وقت رفتن رسیده.حالا که نیروی سرزمین آسمانی در بدن این دو زمینی پنهان شده,وقتشه که سفرمون رو آغاز کنیم.
مرد سبز پوش پاسخ داد:قلب هامون هرکدوم از ما رو به سوی سرنوشتی متفاوت هدایت خواهد کرد.
سپس هر دو بلند شدند و مسیر گذرگاه را در پیش گرفتند.
_______________________________
فکر کنم واضح بود.نیرویی که قراره به گروه پیروز برسه توی بدن اون زن و مرد پنهان شد و اونا به دره گودریک(محل پایان داستان) فرستاده شدند.این دو مرد هم سفرشون رو شروع می کنند.خوبه سمت مرگ خوارها میره و بده به سمت محفل.هر گروهی که زودتر متوجه بشه می تونه بره به دره و نیرو رو بگیره


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۳ ۲:۰۴:۱۱

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۵
#22

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
سکوت با نهایت انتهای خود دشت عظیم را در بر گرفته بود؛ گویی حاکمی قدرتمند اجازه ی شکستن آن را به کسی نمی داد و فریاد هایی خاموشی را زمینه ساز آن می کرد... بی هیچ امیدی ... بدون روح و زندگی ... تنها بوی مرگ و نابودی به مشام می رسید و ندای پایان همچون حربه ای بر قلب های نا آرام سه همسفر فرود می آمد !
دشت از اطراف به ناممکن ختم می شد و هیچ چیزی به غیر از خاک هایی سفید رنگ و گاه بوته هایی از گیاهان ناشناخته روی زمین به چشم نمی خورد. سنگریزه های کوچکی که در زیر پاهای سه جادوگر قرار گرفته بود، بسیار داغ به نظر می رسید و به سنگ هایی که تا به حال دیده بودند، شباهتی نداشت . آسمان نیز به رنگ خاکستری تیره – همچون بیماران لاعلاج – در آمده بود که تصور آن در اذهان نمی گنجید. در میان آن هیچ پرنده ای خودنمایی نمی کرد و تنها ابرها مانع از تابش خورشید شده بودند؛ به طوری که انگار حتی خورشید و ستارگان نیز اجازه ی ورود به آن سرزمین را نداشتند.
چند لحظه ای سه جادوگر آن جا ایستادند و با نا آرامی به دور و اطراف خود خیره شدند. بی هیچ چاره ای سر تکان می دادند و توان بر زبان آوردن کوچک ترین کلمه ای را در خود نمی یافتند؛ چرا که در آن سرزمین کلمه ها نیز در میان اندیشه هایی مشوش ناپدید می شد و همچون قفسی آشکار آن را نهان باقی می گذاشت.
ناگهان وبلن نفسی عمیق کشید و چهره ای متفکرانه به خود گرفت. انگار موضوعی فراموش شده را به یاد آورده بود؛ تا جایی که بدون هیچ معطلی آن را بر زبان آورد. رو به پسرک کرد و با لحنی مرموزانه گفت :
- ما... ما یکی دیگه رو دیده بودیم که ... اون هم به طرف گذرگاه می رفت ... با یه شنل بلند سیاه و قدی بلند ... نتونستیم خیلی خوب اون رو ببینیم ... اما مطمئنیم که به این سمت میومد و این طور که پیداست از این جا هم رد شده ... تو به هیچ کس اجازه ی ورود ندادی ؟!
بعد از این حرف فلبی و دیناد با کنجکاوی به یکدیگر نگاهی گذرا انداختند، سپس به پسرک که با حالتی عجیب سرش را پایین انداخته بود و آشکارا می لرزید ، چشم دوختند ... او با انزجار دستش را روی صورتش گرفت و چند لحظه ای بی حرکت باقی ماند، اما سرانجام بعد از گذشت چندین ثانیه که به اندازه ی سال هایی متمادی طی شد، دستش را از روی صورتش کنار آورد و پاسخ داد :
- ما به نزدیکان ارباب اجازه ی ورود می دیم چون اون ها این دستور رو به ما دادن ... و اگر از این کار خودداری کنیم به جهنم گذرگاه فرستاده خواهیم شد !
چشمان فلبی دو برابر حالت اولیه ی خود شد. آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و در حالی که سعی می کرد آرامش از دست رفته ی خود را دوباره بازگرداند، پرسید :
- ارباب شما کیه ؟! ... و می تونی اسم اون کسی رو که از این جا رد شد، بگی ؟!
- ارباب ما گریبالیسته و این رو همه می دونن اما اجازه نداریم نام اون فرد رو بگیم... چون مجازات ارباب ما را در برخواهد گرفت !
سه جادوگر بعد از شنیدن این حرف دستشان را دور چوبدستی شان حلقه کردند و هر لحظه منتظر حمله ماندند. اما ناگهان عاملی مانع از این کار شد. صدای جغدی آشنا از پشت سر آن ها – دقیقاً جایی که از آن می آمدند – در فضا طنین انداخت. او هر لحظه نزدیک تر می شد و همزمان با آن نامه ای کوچک که در پایین پایش بسته شده بود، به شدت خودنمایی می کرد...
سرانجام جغد به پایین فرود آمد... وجود یک جغد و یک نامه برای آن ها تا حدودی غیر قابل باور بود، با این حال دیناد به جلو رفت و نامه را از زیر پای جغد به بیرون کشید. آن را با سرعت باز کرد. تکه ای از روزنامه ی پیام امروز که از بقیه جدا شده بود... در نهایت دیناد تیتر بزرگ را زیر لب خواند :
خائنی در هاگوارتز شناخته شد !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵
#21

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
روحتونو باید به دشت بدید ، و در عوض اون بهتون اجازه میده که از پهنه بی کرانش عبور کنید !
وبلن که این حرف پسرک برایش نا مفهوم بود پرسید : چطوری ؟
پسرک با چشمان سرد و بی روحش به وبلن نگاه کرد ، گویا میخواست در عمق چشم های وبلن سیر کند - روحتون رو میمکه !
فلبی با نگرانی گفت : مثل دیوانه ساز !
خنده تلخی بر لبان خشک و رنگ پریده دن نقش بست - دقیقا ! پست تر از پست
دیناد که ترسیده بود بی آنکه به پسرک نگاه کند - مثل ...
پسرک به دیناد خیره شد ، گویی در حال دریافت ارتعاش های بدن او بود . سپس ادمه داد : بله ، مثل من !!!

***

هوووووووووووووووووووووووووو هووووووووووووووووووووووووووووو

باد پهنه بی انتهای دشت را در آغوش گرفت و سرما را در جای جای دشت پراکند ، دیناد با دست مانع برخورد هوا با صورتش شد و با چشمانی نیمه باز در دشت به جستجو پرداخت تا اثری از وزش باد را نظاره کند .
نه ! تا زمانی که وارد دشت نشوید اثری از طوفانی سهمگین نمیابید ؛ زیرا آنجا رد پایی از زندگی وجود نداشت ، نه درختی ، نه سبزه و نه خاکی ! زمین بی ادعا زیر پای آنان چون سفره ای خالی از برکت دامن گسترانیده بود .

وبلن که توان ایستادن نداشت روی زمین نشست و خطاب به دیناد گفت : خواهش میکنم یه فکری بکن ! دیگه تاب و توانی برام باقی نمونده !

دیناد دندان غروچه ای کرد و با عصبانیت گفت : خودم هم از این وضعیت به ستوه اومدم ؛ و برگشت و با لحنی طلبکارانه به پسر بچه گفت : خب ؟ تو میگی چیکار کنیم ؟ ما باید به پشت کوههایی که انتهای دشت هست بریم ، امری حیاتی ما رو به اینجا کشونده ! بدون روح هم که رفتن ما فایده نداره .
پسرک فریاد زد : این قانون و رسم این زمینه ، من ارباب این دشتم ، درسته که خواسته های من رو اجابت میکنه ولی نمیتونم قانون و خاصیتش رو ازش منع کنم ! چنان فریاد زد که انعکاس صدایش در دشت پهناور طنین افکند .

وبلن گفت : ....

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

کوتاه نوشتم تا به دو دلیل :
اول اینکه بتونید راحت بخونیدش و ادامه بدیدش .
دوم اینکه این موضوع برام خیلی جالب بود خواستم کوتاه و مفید بنویسم .

امیدوارم دیگه نزارید این تاپیک خاک بخوره و موضوع به این قشنگی رو ادامه بدید .


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵
#20

آرامیس بارادا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از مخوفستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
دشت پیش روی آن ها بود. وسیع، یکدست و خاکستری. نسیم شومی که می وزید بوی مرگ را در هوا پراکنده می کرد. خورشید غروب آخرین پرتوهای نور خود را به جهان عرضه می داشت.
وبلن آهی کشید- می دونستم گرببالست جادوگر پلیدیه، ولی فکر نمی کردم تا این حد که معصومیت یه بچه رو فدای اهداف شومش بکنه.
دیناد شانه هایش را بالا انداخت و به خورشید اشاره کرد- به سمت غرب می ریم. پشت اون کوه ها... گذرگاه اون جاست.
سه دوست به هم نگریستند. چوبدستی های خود را لمس کردند و آرامش را در قلبشان احساس کردند. با برداشتن اولین قدم پای در ماجرای ناشناخته دیگری گذاشتند.

***
ساعت ها بود که راه می رفتند. سایه هایشان بلند و بلندتر شد و عاقبت ناپدید شد. ماه طلوع کرد. زمین زیر نور بی رنگ ماه پریده رنگ تر می نمود. با وجود این که مسافت زیادی را طی کرده بودند کوه ها حتی ذره ای نزدیک تر به نظر نمی رسیدند.
فلبی ناگهان ایستاد- مطمئنین داریم حرکت می کنیم؟
آن ها به پشت سر خود نگاه کردند. همان قدر بی پایان می نمود که روبه رویشان.
- احمقانه ست. به نظر نمی یاد حتی یه قدم جلوتر رفته باشیم.
- پس این جادوی این دشته. تا ابدیت دور خودت بچرخ...
دوستان برای لحظه ای سکوت کردند تا عظمت فاجعه را درک کنند. اسیر قفسی شده بودند که حصارش ابدیت بود. بار دیگر تلاش کردند. اما گویی در جای خود حرکت می کردند. هیچ منظره ای تغییر نمی کرد. جادوی دشت شکارشان کرده بود.
فلبی با ناامیدی به کوه های دوردست خیره شد- من گاهی اوقات تعجب می کنم که چه طور گرببالست همچین حقه های به ذهنش می رسه.
دیناد زیر لب گفت- اون مانعی سر راهت نمی ذاره که برداشته نشه...
صدایی غریبه گفت- درسته.
سه دوست به سمتی نگاه کردن که صدا از آن آمده بود. با حیرت فراوان پسر بچه ای را دیدند.
دیناد نفسش را در سینه حبس کرد- تو دن هستی...
کودک به کوه ها خیره شد- درسته. من سال هاست که اسیر بی پایانی این دشتم...
چهره اش غمگین بود. چشمانش سرد و بی فروغ و نگاهش تهی بود. گویی او هم جزئی از آن دشت شده بود.
- من محافظ این دشتم. این دشت از من اطاعت می کنه. روحش با روح من یکی شده.
دستانش را از هم باز کرد. گویی می خواست دشت را در آغوش بگیرد. صدای زمزمه های از زمین برخاست. انگار دشت هم او را پاسخ می داد.
فلبی با تردید پرسید- چه جوری می شه از این دشت رو شد؟
- رد شد؟ بهتره از همین جا برگردین. من می تونم به دشت فرمان بدم که شما رو برگردونه.
دیناد خشمگین شد- ما نمی خوایم برگردیم. اگه می تونی به دشتت فرمان بده که ما رو به اون طرف کوه ها ببره.
پسرک آهی کشید- افسوس که شما قدر آزادیتون رو نمی دونین. از همین جا برگردین. اون طرف کوه ها سرنوشت خوبی انتظارتون رو نمی کشه... تا پلیدی وجودتون رو تسخیر نکرده از این جا برین.
- ما خطرات این راه رو به جون خریدیم که زندگی مردمی مثل تو رو نجات بدیم... بذار ما رد شیم...
پسک غمگین تر از قبل می نمود- من دیگه از دست رفتم. با بی نهایت یکی شدم...
او لحظه ای مکث کرد. انگار با خودش کلنجار می رفت که چیزی بگوید- شما می تونین رو شین... اما... اما باید بهای گزافی به دشت من بپردازین...
دیناد از لحن صحبت او ترسید- چی باید بدیم؟
همه جا ساکت بود. آن قدر که صدای نفس کشیدن دشت هم شنیده می شد.
پسرک به آسمان نگاه کرد. صدایش همچون رعد در بی نهایت رسید- روحتونو...

----------------------------------
طولانی نشد که؟


تصویر کوچک شده


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
#19

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
دیناد خوب میدانست آنچه که موجب ترس آن ها میشد، انگیزه اصلی آنان نیز برای این سفر پر مخاطره و چه بسا مرگ آور به شمار میرفت. هیچ گاه حرف پدرش را که میگفت انسان های ضعیف و ترسو محکوم به فنا هستند فراموش نمیکرد. نمیدانست که آیا گریبالیست از سفر آن ها آگاه است یا خیر. با خود اندیشید که شاید اگر گریبالیست میدانست، تا الآن بر سر او و دوستانش آنچه که باید پیش می آمد پیش آمده بود. مگر اینکه خود گریبالیست نمیخواست به این زودی ها دست از تفریح بردارد. در درون خنده ای کرد و با خود گفت:
- حتما راه را هم به ما نشان میدهد...
و دوباره در دل خندید. اما ناگهان خنده اش در دل به ترسی غافلگیرانه ختم شد و صورتش آشکارا آشوبی را که در درونش به پا شده بود نشان داد. با خود تکرار کرد:
- راه را هم به ما نشان میدهد!!!
مگر گریبالیست جادوگر سیاه بزرگی نبود؟ پس تغییر قیافه و حضور در بین اهالی مختلف این سرزمین برایش کاری نداشت . دیناد از حرکت باز ایستاد و چهره اش در هم رفت. فلبی و وبلن متوجه حالت غیر طبیعی او شدند و وبلن پرسید:
- دیناد؟...چیزی شده؟...
دیناد لبخندی زد که هم رضایت او را میرساند و هم حاکی از ترس درونی اش بود و سعی کرد قبل از سخن گفتن آرامش خود را باز گرداند و اندکی فکر کند. شاید الآن وقت بازگو کردن این مسئله نبود.
- نه...چیزی نشده...بهتره به راهمون ادامه بدیم.
فلبی و وبلن اصرار نکردند اما نگاه هایی از روی شک به دیناد انداختند. دیناد اهمیتی نداد و پیشاپیش آن ها حرک کرد. هنوز در درون با خود کلنجار میرفت و سعی در حل این مسئله داشت. فکری به ذهنش رسید و باغث شد تا بار دیگر ترس بر او مستولی شود." اگر آن پیرمرد که اندکی پیش اجازه ادامه سفر را به ما داده بود، خود گریبالست باشد چه؟" دیناد این بار خود را کنترل کرد و چیزی از حال درونی اش بروز نداد.
ساعتی بعد به دشتی وسیع رسیدند که در ظاهر بی خطر و آرام نشان میداد. اما هر سه نفر به خوبی میدانستند که این آرامش میتواند به معنای خطری بس بزرگ تر از خطرهای پیش باشد. سه همسفر مصمم پیشروی خود را در دشت آغاز و خود را آماده مقابله با حادثه ای که هر لحظه احتمال وقوعش میرفت کردند. پس از اندکی دیناد وزش بادی ملایم اما به شدت سرد را بر اندامش حس کرد، ولی ظاهرا فلبی و وبلن این باد سرد را دریافت نکرده بودند. ناگهان حس غریبی به دیناد دست و احساس کرد محیط اطراف در حال تغییر است. صدای فلبی و وبلن را که دیگر قابل رویت نبودند از نقطه ای نامعلوم شنید.
- دین؟!...دین؟!
- چت شده مرد؟!...
- دین؟!
و دیگر صدایی از آنها به گوش نرسید. دیناد خیلی زود دریافت که در همان دشت قرار دارد، منتهی در زمانی دیگر. گویی سالها به عقب بازگشته بود. آیا این هم جزئی از دسیسه های گریبالست به شمار میرفت؟
به طرز عجیبی همه چیز از آسمان گرفته تا درخت ها و چمن ها با رنگ خاکستری در آمیخته بود. آرامشی دور از انتظار بر دشت حاکم بود و همین ترس را در دل دیناد بیش از پیش میکرد. ناگهان متوجه صدای زنی از پشت سرش شد که از سمت جنگل به دشت می آمد. رویش را برگرداند و زن جوان زیبا و نا آشنایی را ملبس به لباسی روستایی دید. زن بر خلاف محیط اطرافش رنگ پوست و لباس هایش طبیعی بود و همین باعث شد تا ترس دیناد جای خود را به شگفتی دهد. زن جوان مدام کسی را که ظاهرا پسرش بود صدا میزد:
- دن؟!...کجایی دن؟!...شوخی بسه دن!...خودتو نشون بده!...
صدای پسر بچه ای از پشت درختی در سی متری سمت راست دیناد شنیده شد.
- اگر گفتی کجام؟
زن جوان که به شدت نگران و ترس به وضوح در چهره اش نمایان بود با صدای بلند گفت:
- دن...هوا کم کمک تاریک میشه...باید برگردیم...دن!!!...
دن با نارضایتی از پشت درخت گفت:
- همیشه همینه...تا میخوام تفریح کنم باید برگردیم....
- خواهش میکنم دن...
دن با لحنی که در نظر دیناد خرسندانه بود و نه از سر نارضایتی گفت:
- باشه...من پشت این تخته سنگ بزرگم...
زن جوان با نهایت سرعتی که میتوانست به سمت تخته سنگ بزرگی که در سمت چپش و در فاصله اندکی از او قرار داشت دوید و وقتی به آنجا رسید چهره اش در هم رفت. به سنگ تکیه داد و فریاد زد:
- دن!...مطمئن باش که تنبیه میشی...شک نکن...
و محکم با پشت پایش به سنگ کوبید. در همان هنگام دن که پسری حدودا هشت نه ساله نشان میداد از پشت درخت بیرون آمد و گفت:
- باشه دیگه...بریم...
اما ناگهان متوقف شد و با وحشت به نقطه ای که مادرش ایستاده بود خیره شد. مادرش از روی سنگ بلند شده بود و داشت آرام آرام به سمت او می آمد که سنگ تکانهایی خورد و مبدل به موجودی ترسناک شد.در واقع یک گونسانگ. دن جیغی کشید و فریاد زد:
- مامان فرار کن...خواهش میکنم...
مادر دن ابتدا با وحشت به دن نگاه کرد و سپس رویش را برگرداند و وحشتش دو چندان شد. سریع شروع به دویدن کرد و در همان حال فریاد زد:
- دن قایم شو...قایم شو دن...
دن با صدای بلند گریه کرد و به سمت جنگل دوید. ناگهان صدای جیغ مادرش او را متوقف کرد. رویش را برگرداند و جنازه مادرش را در دستان گونسانگ دید که خون از ناحیه قلبش سرازیر بود. دن جیغی بلند کشید و زجه زد. وقتی که گونسانگ به سمت او حرکت کرد فرار را بر قرار ترجیح داد و سعی کرد تا خود را به جنگل برساند. ولی در همان لحظه باد تندی وزیدن گرفت و مردی جوان بین دن و گونسانگ ظاهر شد. با حرکت دستش گونسانگ را آتش زد و سپس رویش را به سمت دن کرد که از فرط گریه رمقی برایش باقی نماند بود.
- دنیا پر از پلیدیه...گاهی اوقات باید خوت هم جزئی از پلیدی بشی تا بتونی به خوبی ها برسی...اگر در کنار من باشی مادرت را برمیگردانم...
دن با چشمانی قرمز و پر از اشک به مرد جوان خیره شد و گفت:
- از من چی میخوای؟
مرد جوان با آرامش گفت:
- من به تو قدرت میدهم تا آنچه را که میخواهم انجام بدی و اگر انجام بدی زمانی که به هدفم رسیدم مادرت رو به تو برمیگردانم...اگر موافقی با من همراه شو...
و دستش را به سمت دن گرفت. دن پس از مدتی این دست و اون دست کردن از جایش برخاست و به سمت مرد جوان حرکت کرد. سپس دستش را فشرد و با او به آسمان برخاست و از نظر ناپدید شد. در آن لحظه صدای غرشی رعب آور برخاست و دیناد احساس کرد همه چیز به حالت اولیه ی خود بازمیگردد. فلبی و وبلن روبرویش ایستاده بودند و با تعجب به او نگاه میکردند. فلبی مردد پرسید:
- حالت خوب نیست دین؟!...چرا جواب مارو نمیدی؟!
دیناد خوب میدانست که چه اتفاقی در آن زمان و در همین دشت افتاده بود. هم درباره آن در کتاب گذرگاه دیگاروس خوانده بود و هم از طریق اتصال ناخواسته ضمیر ناخودآگاهش به غیب از جریان سر درآورده بود.رو به دوستانش با لحنی آرام گفت:
- سالها پیش و قبل از این ماجراها گریبالست زن جوانی را در همین دشت کشت و سپس به فرزند آن زن قول داد که اگر از این دشت مراقبت کند و تبدیل به موجودی پلید شود، وقتی که به هدفش برسد مادرش را به او برمیگرداند...اسم اون پسر بچه دن بود و از این راز که خود گریبالست مادرش را کشت خبر نداشت...و فکر میکنم هنوز هم خبر ندارد...من خودم با چشمهای خودم دیدم...
وبلن در حالیکه سعی میکرد محیط اطرافش را زیر نظر داشته باشد پرسید:
- یعنی چی؟!...این حرف ها چی رو میرسونه؟
دیناد نفس عمیقی کشید و گفت:
- یعنی اینکه ما باید از دست دن که حالا محافظ این دشته فرار کنیم...شکست اون به این سادگیها نیست...در واقه فقط باید فرار کنیم...هیچ ذهنیتی هم از اینکه او به چه شکلی دراومده ندارم...فقط میدونم که خود گریبالست خواست تا من این موضوع رو بدونم...
فلبی و وبلن با ترس به یکدیگر و به دیناد نگریستند و آب دهانشان را قورت دادند. سه همسفر به مسیر روبرویشان خیره شدند و دیناد زیر لب گفت:
- به هرحال راه بازگشتی نیست!

__________________________________________

شرمنده که وحشتناک طولانی شد...آخه هم موضوعش برام جالب بود و هم اینکه مدت ها بود پست جدی نزده بودم.




ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۰ ۱۵:۵۱:۱۳
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۰ ۲۰:۲۸:۱۰

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ جمعه ۷ مهر ۱۳۸۵
#18

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
سکوت بر محیط خفقان آور آن جا چیره شده بود و تنها در این میان صدای قدم های نابرابر موجوداتی نامعلوم این طلسم ابدی را در هم می شکست... ترس در جای جای آن محیط و تا عمق وجود همسفران رخنه کرده بود... هیچ راه رهایی از آن به ذهن نمی رسید... تاریکی مطلق نیز بر چهره ی آن موجودات موحش سایه افکنده بود؛ همچون نقابی بر روی چشم های خسته ی همسفران کشیده شده بود و عرصه را بر دیدگان آنان تنگه ساخته بود؛ به همین خاطر هیچ چیز جز چشمان براق آن موجودات دیده و جز سنگینی نگاه آن پیرمرد تا درون ژرف آنان احساس نمی شد... با این حال همگی آن ها هنوز در ابتدای مشکلات قرار گرفته بودند !
سه جادوگر از درون درمانده به نظر می رسیدند. بر سر دوراهی بزرگی قرار گرفته بودند و هیچ کدام قدرت بر زبان آوردن کوچک ترین کلمه ای را در خود نمی یافتند. بحث با چنین فردی چندان سهل و آسان انجام نمی پذیرفت !
در این میان وبلن – به خاطر مسن تر بودن از دو جادوگر دیگر – صدایش را صاف کرد. در همان لحظه تمام موجودات از حرکت منع شدند و هر کدام در مسیری نا مشخص در سر جای خود قرار گرفتند. کوچک ترین حرکتی از خود بر جای نگذاشتند و با اشاره ی دست آن پیرمرد چند قدمی را که به جلو پیشروی کرده بودند، بازگشتند. او نیز از این فرصت نهایت استفاده را برد و در میان آن تاریکی با صدایی رسا شروع به سخن گفتن کرد: هیچ وقت آزمون چیزی رو از کسی نگرفته... ما می تونیم به اون گذرگاه سفر کنیم و تنها دو راه داریم... با موفق می شیم و یا در این راه کشته می شیم !
بعد از آن لبخندی معنا دار بر روی لبان تیره رنگ پیرمرد نقش بست. او چند باری را پلک زد. سپس دو قدم به سمت وبلن برداشت و با لحنی آرام ولی محکم پاسخ داد: بله ولی همین آزمون ممکنه برگشت ناپذیر باشه... مسلمه که شما هیچ کدومتون علاقه ای به از دست دادن جونتون ندارین... با این حال من در تک تک شما یه خصوصیتی رو دیدم که باعث شد کمی نسبت بهتون ملایم تر باشم... و اون خصوصیت شجاعت بود... تا همین جا که پیش رفتید عالی بود اما از این به بعد با مشکلات بیش تری روبرو خواهید شد !
دیناد نگاهی پر از تشویش به وبلن انداخت. سپس سرش را به طرف پایین متمایل کرد و آهی عمیق که پر از سوزهایی نامرئی بود، کشید. در آن بین فلبی که به نظر می رسید به ادامه ی راه امید بیش تری پیدا کرده، سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و گفت: بله درسته... ما می خوایم امتحان کنیم... ما سه نفریم بنابراین کل جهان بر ما تقدم دارن... ما باید این راه رو ادامه بدیم... یا می رسیم یا نمی رسیم دیگه... !
بعد از اتمام صحبت های او پیرمرد چند قدمی به طرف آن ها برداشت و تا حدودی به بیش ترشان نزدیک شد. سپس از کنارشان گذشت و در پشت سرشان ایستاد. دستش را ابتدا روی شانه ی وبلن قرار داد و زیر گوش او چیزی را زمزمه کرد. بعد از آن وبلن لبخندی پیروزمندانه بر لب آورد ولی هیچ نگفت... سپس به طرف فلبی و دیناد رفت و با لحنی خاص گفت: و شما مردان جوان... امیدوارم موفق باشین !
نور امید در تک تک قلب های آنان باریدن گرفت و عرصه ای از آن را در دل هایشان جاری ساخت... احساس رسیدن به اوج و آزادی بر آنان مستولی شد و بدین سان زنجیر هایی نامشخص از بین رفت و باری دیگر مصائب آن سفر شکل واقعی را به خود گرفتند !
بعد از آن پیرمرد با حرکتی منحصر به فرد موجودات را از سر راه همسفران به کنار راند و خود روبروی آنان قرار گرفت. عصایی مخصوص را که در میان دستان او به چشم می خورد، بالا گرفت و آن را با حالتی اشاره مانند به سمت شرق قرار داد. سپس به همسفران چشم دوخت و اعلام کرد: باید از این راه برین... بعد از اون به دشتی وسیع می رسین و از جنگل و درختان رهایی پیدا می کنین... و بعد از اون هم خودتون می تونین راه رو پیدا کنین... فقط به یاد داشته باشید که در همین راه مشکلات زیادی رو پشت سر خواهید گذاشت !
چشمانش را با حالتی مرموز تنگ کرد و پوزخندی تردید برانگیز زد. با این حال همسفران دل مشغولی های بیش تر داشتند تا بخواهند به آن چیزهایی که به ظاهر کوچک بود، توجه بیش تری نشان دهند.
سه جادوگر رویشان را به طرف یکدیگر برگرداندند و با نگاهی معنا دار دستور حرکت را برای خودشان صادر کردند. سپس با حالتی هماهنگ، در یک راستا گام برداشتند و فاصله ای بسیار کوتاه را پیمودند. ناگهان ایستادند و به طرف آن پیرمرد برگشتند و لبخندی گشاد تحویل او دادند. در همان لحظه رانون یکی از موجوداتی که به نظر می رسید از نزدیکان آن پیرمرد باشد، چهره در هم کشید و با لحنی که در آن خشمی آشکار وجود داشت، گفت: ولی قربان اون ها نباید... یعنی نمی تونن... منظورم اینه که بهتره اونا...
بعد از آن پیرمرد چهره اش را به حالتی عجیب در آورد. سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و با بی قراری وسط حرف رانون پرید. با صدایی ترسناک مخالفت کرد: نه اونا باید برن... شاید بتونن از راز اون گذرگاه سر در بیارن !
سپس رویش را از آن ها برگرداند و چند قدمی از آن ها دور شد. حالا سه جادوگر می توانستند متوجه چیزی عجیب در حالات و رفتار او بشوند... همگی به پاهای او که به نظر می رسید در حال تغییر شکل است، خیره شدند. سپس به دستان او که با عصای مخصوصش از هم گشوده شده بود و در آخر به ردایی که از روی دوش او در حال سقوط بود، خیره نگاه کردند.
رانون با دیدن این وضع با حالتی مضطرب به آن ها هشدار داد: حالا دیگه دیر شد... زودتر برید وگرنه بلایی بد تر سرتون میاد... !
در همان لحظه وبلن لباس دیناد و فلبی را محکم کشید. بعد از آن باری دیگر بادی شدید وزیدن گرفت و ادامه ی راه را بر آنان دشوار ساخت. دویدن و دور شدن در چنان وضعیتی بی نهایت طاقت فرسا به نظر می رسید، با این حال چاره ی دیگر در میان نبود.
ناگهان صدای فریادی خشمگین در فضا طنین انداخت. صدا آن قدر زیاد بود که حتی زوزه ی باد نیز در میان آن گم شد. بعد از آن سه همسفر تا جایی که می توانستند از آن جا دور شدند؛ با این حال خود را برای ماجرا و سختی هایی دیگر آماده ساختند... به این امید که باری دیگر از همه ی آن ها سربلند بیرون آیند !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۷ ۱۲:۰۷:۳۲

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱:۳۴ شنبه ۱ مهر ۱۳۸۵
#17

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
پس از چند لحظه سكوت و نگاه هاي معنادار سه همسفر به يكديگر، پير مرد گفت: آزادشون كنيد.
رانون در حالي كه چشمانش را تنگ كرده بود با صدايي سرشار از شرارت رو به پيرمرد آرام گفت: ولي...
پيرمرد اجازه نداد او حرفش را ادامه دهد و اينبار بلندتر گفت: گفتم آزادشون كنيد.
رانون بار ديگر گفت: ولي قربان...
پيرمرد اينبار بلندتر فرياد زد: گفتم آزادشون كنيد.
- ولي قربان شما اون يكي...
- رانون، مجبورم نكن تو رو ببندم.
رانون كه انگار از اين حرف پيرمرد ترسيده باشد، كمي خود را عقب كشيد و با تكان سر خود موجب شد چند تن از آن موجودات زشت منظر به سمت قفس هاي آنان بروند و طناب قفس ها را با دندان هاي خود دريدند و اين براي اولين بار بود كه سه همسفر دندان هاي بسيار تيز و برنده آنها را ميديدند! آن سه آب دهان خود را فرو دادند و از قفس خارج شدند.
در همين لحظه پيرمرد گفت: شما بايد برگرديد.
دو همسفر به سمت پيرمرد حركت كردند و ديناد به سمت چوبدستي ها رفت و آنها را برداشت. موجودات كه به نظر ميرسيد از اين حركت ديناد بسيار وحشت كرده بودند با حالت دفاعي به عقب گام برداشتند و چشم از ديناد بر نميگرفتند.
ويلن: ولي جنابِ....
پيرمرد: مهم نيست.
ويلن: بله جناب، ما بايد بريم و جلو گريبالست رو بگيريم.
پيرمرد: جلو او رو بگيريد تا نتونه جهان رو تسخير كنه؟
فلبي: بله، دقيقآ.
پيرمرد تبسمي بر لب آورد و ادامه داد: شما سخت در اشتباهيد. شما هرگز به آنجا نميرسيد.
ناگهان ديناد گفت: ولي ما تا اينجا راه رو اومديم، بقيش رو هم ميريم. اصلآ شما كي هستيد؟ اينجا چيكار ميكنيد؟ چرا اون فردِ قبل از ما رو اجازه داديد بره؟...
پيرمرد مجددآ تبسمي بر لب آورد و گفت: صبر كن مرد جوان.
و ادامه داد: شما فكر ميكنيد، چقدر از راه را آمده ايد؟ اگر فكر ميكنيد كه در ادامه نيز مثل اينجا من هستم، يا به همين سادگي نجات پيدا ميكنيد و يا با موجودات خرفتي مثل گونسانگ ها روبرو خواهيد شد، سخت در اشتباهيد. شما بايد برگرديد و گرنه جون خودتون رو زودتر از اون چيزي كه فكرش رو بكنيد از دست خواهيد داد.
پيرمرد دستش را برپشت سه همسفر گذاشت و ادامه داد: اين كه من كه هستم و اينجا چكار ميكنم مهم نيست. مهم اينه كه شما بايد برگرديد. مگرنه اگر خيلي خوش شانس باشد كشته ميشيد. پس همين الان برگرديد.
سه همسفر كه ابرو در هم كشيده بودند نگاهي به يكديگر انداختند و از طريق نگاه پر معناي خود سخناني را رد و بدل كردند و مجددآ در چشمان روشن ِ پيرمرد چشم دوختند.
در اين بين ديناد مجددآ گفت: پس چرا اون فرد قبل از ما رو گذاشتي بره؟
پيرمرد مجددآ تبسمي كرد و گفت: اون خيلي دلش ميخواست بميره! من به اون اجازه ندادم. او گريخت!
سه همسفر با تعجب و همزمان گفتند: گريخت!
و ديناد رو به پير مرد گفت: جناب‌ِ... ما بايد بريم. حتي براي جلوگيري از اون. نبايد بزاريم او به گذرگاه برسه.
پيرمرد: ولي در گذرگاه چيزي بدتر از مرگ در انتظار اوست. البته اگه به اونجا برسه.
فلبي به ناگاه گفت: نه!... شما نميدانيد او كيست!
با گفتن اين حرف با نگاه تند دو همسفر ديگر مواجه شد و از ادامه حرف خود منصرف شد.
پيرمرد گفت: به هر حال من رو مجبور نكنيد كه به اين موجوداتِ... به اينا دستور كاري رو بدم!
در اين لحظه كه انگار آن موجودات منتظر اين حرف بودند با شوق به سمت جلو گامي برداشتند.
پيرمرد ادامه داد: من فقط چون شما جادوگراي سياهي نيستيد شما رو نسوزاندم.
در اين هنگام رانون لبخندي بر چهره ي كريه خود آورد به طرزي كه دندانهاي برنده اش ديده ميشد. چشمان تنگش را بر سه همسفر قفل كرد. ساير موجودات هم كه كمي عقب تر بودند گامي ديگر جلو آمدند.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵
#16

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
خلاصه ی دوم گذرگاه دیگاروس:

در افسانه های قدیمی آمده است در نزدیکی شهری به نام تسترن که مردمان آن بسیار مهمان نواز و مهربان بودند گذرگاهی وجود دارد که در پشت آن جادوگری قدرتمند و سیاه به نام گریبالست همراه با موجود اهریمنی اش زندگی می کند.
این جادوگر بزرگ دارای طلسمی است که اگر آن را به کار گیرد، جهان را نابود خواهد کرد و خود پادشان آن خواهد شد؛ به همین خاطر بود که عده ای از مردمان شجاع تسترن تصمیم گرفتند به پشت آن گذرگاه سفر کنند تا قبل از آن طلسم گریبالست را نابود کنند. اما گریبالست برای جلوگیری از این امر جادویی ابدی بر مردمان تسترن حکمران کرد که بر آن اساس مردمان تسترن به افرادی ترسو و نژاد پرست تبدیل شدند تا هیچ کدام جرئت رفتن به گذرگاه را نداشته باشند و به هیچ کس اجازه ی وارد شدن به تسترن را ندهند ( همگی برای رفتن به گذرگاه موظف به رد شدن از تسترن بودند ) !
در این میان سه جادوگر به نام های وبلن، فلبی و دیناد در پیشگویی این شهر شنیدند که گریبالست تصمیم به، به کار گرفتن طلسم اش کرده است. به همین خاطر بود که سه جادوگر تصمیم گرفتند که به گذرگاه سفر کنند.
آن ها به کمک جادوهایی نامحسوس از شهر تسترن عبور کردند و وارد اولین مرحله ی سفر خطرناکشان شدند.
آن ها ابتدا وارد یک جنگل انبوه شدند. بعد از پیشروی دیناد به وسیله ی گیاهی ناشناخته زخمی شد. بعد از آن هر یک از آن ها متوجه صداهای مشکوکی شدند.
در آن جا با موجودات وحشتناکی به نام گونسانگ ها برخوردند. دو نفر از آن ها متوجه حضور سه جادوگر شدند و سرانجام بعد از مدت ها فرار توانستند پشت سنگی پنهان شوند. اما با این کار دوباره به جای اولیه ی خود بازگشتند... در واقع آن ها برای رد شدن از جنگل مجبور بودند که از قبیله ی گونسانگ ها عبور کنند.
هیچ کدامشان قادر به استفاده از جادو نبودند چون با این کار تمام موجودات حاضر در جنگل را متوجه خود می کردند. اما سرانجام از آن استفاده کردند و از آن قبیله نجات پیدا کردند.
بعد از کمی استراحت همگی دوباره تصمیم به ادامه دادن راه گرفتند. اما در این میان فلبی برای دیدن آن جنگل از دو نفر باقیمانده جدا شد. و این کار او باعث شد تا همگی درگیر موجودات دیگری شوند.
آن موجودات عجیب سه جادوگر را بستند و بعد از این که متوجه شدند آن ها جادوگر هستند، چوبدستی هایشان را برداشتند.
یکی از آن ها که نامش رانون بود بعد از این که چوبدستی های آنان را روی زمین گذاشت، لحظه ای از آن ها دور شد. اما بعد از آن او همراه با پیرمردی که رییس آن ها به شمار می آمد، بازگشت.
آن پیرمرد به محض رویارویی با سه همسفر آن ها را شناخت؛ که وبلن با بر زبان آوردن نام مرلین باعث آن شد.
پیرمرد نیز جادوگر دیگری را قبل از آن ها به طرف گذرگاه فرستاده بود. آن جادوگر کسی بود که سه همسفر آن ها را می شناختند و...
----------------------------------------------------------
باید بگم اون جادوگر یکی از شخصیت های هری پاتریه... اما بهتره برای این که بتوینن پست بزنین، پست آخر رو بخونین... موضوع بیش تر دستتون میاد... مرسی !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵
#15

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
بعد از رفتن رانون سکوتی مفرط بر محیط خفقان آور آن جا چیره شد. هیچ کس حتی آن موجوداتی نحیفی که جز پارچه ای پاره پاره چیز دیگری بر تن نداشتند، صدایی از خود ایجاد نمی کردند. هر یک با چهره ای ملهوف و در عین حال موحش به یکدیگر چشم می دوختند و لحظه ای دیگر سرهایشان را به طرف پایین متمایل می کردند !
اما در این بین یکی از آن موجودات یک قدم به طرف چوبدستی ها برداشت. ناگهان موجودی دیگر در کنار او دستش را جلوی او دراز کرد و ادامه ی راهش او را منع کرد. در حالی که با غضب به او نگاه می کرد، گفت: صبر کن... باید رانون برگرده... در غیر این صورت... !
دستش را روی سلاحی ناشناخته که استفاده از آن زجر آور به نظر می رسید، قرار داد و پوزخندی شیطانی زد. موجود دوم با وحشت سرجایش ایستاد و سخنی به میان نیاورد؛ چون او نیز مانند بیش تر موجودات دیگر حاضر در آن جمع از قدرت تکلم برخوردار نبود... شاید این نیز طلسمی دیگر از جانب گریبالست و موجود شیطانی اش به شمار می آمد و یا خیر !
بعد از آن دیناد ناله ای کوتاه سر داد و نگاهش را به آسمان دوخت... شب در حال فرا رسیدن بود و نور اندکی در میان آسمانی که هر لحظه به تیره تغییر رنگ می داد، مشاهده می شد... به نظر می رسید مدت زیادی در آن جمع و وضعیت خطیر گرفتار شده اند، اما این چندین ساعت به اندازه چندین دقیقه نیز سپری نشده بود... هنوز آزادی در وجود سه همسفر اظهار وجود می کرد و نور امید در قلب هایشان جاری بود تا عرصه ای حقیقی را به وجود آورد !
سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه ی متوالی آسمان به طور کامل رنگ باخت... ابرهایی سیاه رنگ که نمادی از وحشت به شمار می آمدند، آسمان تیره رنگ را همراه با ستاره های پرفروز اش پوشاند و جز لایه ای از مه چیزی به ارمغان نیاورد... حالا دیگر نگاه کردن به یکدیگر نیز بی نهایت دشوار به نظر می رسید... تاریکی مطلق فضا را دربرگرفته بود... حتی هیچ کس قادر به دیدن فاصله ای کوتاه از خود نبود... !
در این میان نسیمی ملایم بر صورت همسفران وزید و همراه با آن آرامشی ناگهانی را بر وجود آن ها مستولی کرد... چهره ی خسته و رنجور آن ها را خنک کرد و همچون مرهمی بر زخم بی دوای آنان فرو نشست ! ... بعد از آن ناگهان آن نسیم ملایم تبدیل به بادی پر قدرت تر از گذشته شد... حالا صدای اعتراض و غرولند های مکرر بعضی از موجودات به گوش همسفران می رسید... در این میان سه جادوگر نیز تا حد ممکن از وضعیت نهایت استفاده را بردند.
وبلن، فلبی و دیناد در یک راستا قرار گرفتند. فلبی که در میان آن دو ایستاده بود، با صدای آرامی لب به سخن گشود: چطوری باید از این جا بیرون بریم؟!
دیناد به چشمانش چین و چروکی داد و تا حد ممکن آن ها را تنگ تر از گذشته ساخت، سپس با لحنی محتاطانه پاسخ داد: نمی دونم ولی فکر می کنم باید از جادو استفاده کنیم... در غیر این صورت نمی تونیم از این جا بریم !
بعد از حرف دیناد وبلن آهی محزون کشید و با نگاهش به چوبدستی هایی که روی زمین افتاده بود، اشاره کرد. هنوز نوری خفیف از نوک آن ها دیده می شد. همگی آن ها در دل آرزو کردند تا آن موجودات وحشتناک متوجه نور هر چند اندک آن نشوند. سپس وبلن با درماندگی گفت: از جادو نمی تونیم استفاده کنیم، اما یه کار دیگه می تونیم بکنیم... در واقع باید یه جوری خودمون رو از شر این طناب ها آزاد کنیم و چوبدستی هامون رو به دست بیاریم... بعد از اون هم می تونیم از جادو استفاده کنیم و بالاخره خودمون رو از این جا نجات بدیم !
فلبی یکی از ابروهایش را به نشانه ی شک بالا انداخت و در حالی که سرش را به علامت تاٌیید تکان می داد، افزود: ولی نمی تونیم خودمون رو نجات بدیم... مگر این که... !
ناگهان غرشی بلند از جانب یکی از موجودات به گوش رسید و همراه با آن همسفران را خاموش ساخت. آن ها در حالی که هر از گاهی نگاهی معنی دار به یکدیگر می انداختند، با نگاهی لبریز از تشویش به آن موجود چشم دوختند و نفس هایشان را در سینه حبس کردند.
بعد از آن نیز کمی از شدت باد کاسته شد. و همراه با آن باری دیگر سکوت بر محیط حکمفرما شد. اما در همان لحظه صدای خش خش برگ ها از فاصله ای نه چندان دور به وضوح این سکوت کوتاه مدت را در هم شکست. و بعد از آن در میان تاریکی چهره ی تیره و تار رانون پدیدار شد. او با قدم هایی سنگین روی فرشی از برگ های خشکیده راه می رفت و چهره اش چیز دیگری را نشان می داد.
ناگهان موجودات به طرزی نامحسوس به تکاپو افتادند. به گونه ای که انگار متوجه کس و یا موجود دیگری شده باشند... سپس عده ای از آن ها که قدرت تکلم را در خود می یافتند، در یک راستا قرار گرفتند و دست هایشان را به حالت هماهنگ بالا نگه داشتند و سرهایشان را به طرف پایین متمایل کردند. یکصدا با هم کلماتی مخصوص که برای همسفران بی معنی به نظر می رسید را ادا کردند:
- وحشت... گورستان... تاریکی... شکست... نابودی... گذرگاه !
بار ها این کلمات تکرار شدند. در این بین فلبی باری دیگر به دیگر دوستانش نگاهی کرد و زیر لب زمزمه کرد: اینا چی می گن... منظورشون چیه؟!
وبلن و دیناد در یک لحظه به سختی شانه هایشان را بالا انداختند و به منظره خیره شدند... در همان لحظه رانون کنار رفت و پیرمردی با ریش هایی نه چندان بلند و عصایی که در بالای آن نماد صلح به چشم می خورد، نمایان شد. با چشمانش که برقی عجیب در آن نهفته بود، به همسفران خیره نگاه کرد و سپس با حالتی حیرت انگیز به جلو خیز برداشت.
بعد از آن رانون به همسفران اشاره کرد و با صدایی لرزان اعلام کرد: همین ها هستند، قربان !
نگاه سه همسفر روی پیرمرد که رانون او را با نام قربان خطاب کرده بود، متمرکز شد. سرانجام او نیز جلو آمد و روبروی آن ها قرار گرفت. با صدایی مقتدر پرسید: شما جادوگرانی سیاه هستید، درست است؟!
سه همسفر در دل به طرز صحبت او خندیدند و سپس آن خنده به گریه ای ناگهانی مبدل شد. در این میان وبلن به دلیل مسن تر از بودن از دیگران، سرش را به علامت عدم تاٌیید تکان داد. سپس پاسخ داد: نه... به ریش مرلین قسم...
در همان لحظه چشمان پیرمرد باریک شد. وبلن نیز با دیدن این وضعیت آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و حرفش را نیمه تمام باقی نهاد !
- هوم... فرد دیگری نیز قبل از شما به نزد من آمده بود... او نیز همین کلمه را بر زبان آورده بود... و من بدون هیچ حرف و سخنی او را راهی کردم !
پیرمرد این حرف را زد، اما ناگهان فلبی با صدایی نه چندان بلند پرسید: ظاهر اون چه جوری بود... می شه به ما بگین؟!
پیرمرد بدون هیچ اعتراضی جواب داد: یک ردای سیاه و بلند !
سه همسفر با شنیدن آن حرف توان کوچک ترین حرکتی را از دست دادند و با حالتی سست به یکدیگر نگاه کردند. بعد از آن تنها سکوت و فریاد های خاموش آن در محیط باقی ماند... چون همگی از این بابت مطمئن بودند که آن فرد که جادوگری مانند خود بود را می شناسند !
-------------------------------------------------------
بچه ها ببخشید این یکی هم خیلی طولانی شد اما مجبور شدم... شما اگه ممکنه از این به بعد سعی کنید از حجم کم کنین... در ضمن این جادوگر سیاه حتماً یکی از شخصیت های هری پاتر باشه... چون مجبوریم اون ها رو وارد کنیم... مرسی !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۵
#14

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
هرسه آنها آرزو می‌کردند که تا ابد در آن قفس می‌ماندند ولی به استقبال آنچه در پایین انتظارشان را می‌کشید نروند.آنها هیچ فکر نمی‌کردند که موجوداتی که بر علیه گریبالیست هستند بتوانند تا این جا را طی کنند.در واقع این موضوع را محال می‌دانستند چون تمامی شواهد این را نشان می‌داد.در همین حین که آنها غرق در تفکرات خود بودند متوجه شدند که توسط آن موجودات کریه‌المنظر به پایین آورده شدند ولی همچنان در قفس محبوس بودند.آن موجودات قفس آنها را جابجا کردند تا اینکه سرانجام جلوی یکی از آنها که به نظر می‌رسید سردسته آنها بود یا همان رانون قرار گرفتند.رانون بسیار بزرگتر از سایر آنها بود,در واقع تنها فردی از آنها بود که پوست سرش به جمجمه‌اش نچسبیده بود.این نشانگر ظلمی بود که به سایر آنها روا می‌شد.هر سه آنها قارد به تکلم نبودند در واقع مانند این بود که این قدرت را از آنها گرفته باشند.رانون با نگاهی بسیار خشم‌ناک در حالی که با تدبیر به انها می‌نگریست گفت:
-خودتون را معرفی کنید.
هیچ یک از آنها قادر به سخن گفتن نبودند.او مدتی صبر کرد و دومرتبه گفت:
-گفتم خودتون را معرفی کنید.
سرانجام دیناد توانست بر خود مسلط شود و گفت:
-ما افرادی هستیم که برای نجات شما از دست گریبالیست آمده‌ایم.
-قربان دروغ می‌گویند.
-بله..قربان اوغنی درست می‌گوید.آنها همدستان گریبالیستن.من خودم دیدم که...
-ساکت.
با فرمان رانون دگر صدایی از آنها در نیامد,چنانچه گویی مهر سکوت بر لب آنها زده شده است.رانون شروع به سخن گفتن کرد,مثل اینکه وقفه‌ای در سخنانش پدید نیامده باشد.
-چگونه توانستید گونسانگ‌ها را شکست دهید.
-ما نتوانستیم آنها را شکست دهیم.از دست آنها فرار کردیم.
-هیچ کس نمی‌تواند از میان آنها بگریزد.این مورد امکان ندارد مگر اینکه از همدستان او باشید.
-باور کنید ما فقط برای نجات شما و اهالی دهکده به اینجا امده‌ایم.ما قصد آزار و اذیت شما را نداشتیم.
-هم اکنون مشخص می‌شود.اوغنی آیا تو دید که از آن چوبهای مخصوص داشته باشند.
-بله.هر سه آنها داشتند.دقیقا مانند آنکه گریبالیست دارد.اصلا شبیه مال شما نبودند قربان.الان هم در جیبشان است.من خودم آنها....
-جیبهایشان را بگردید.
بلافاصله سه نفر از آن موجودات قبل از اینکه آنها بتوانند وردی بر زبان جاری سازند و یا حتی دستشان به چوبدستی خودشان برسد به سرعت به سوی آنها آمدند و مانند بادی که به جیب آنها بوزد,چوبدستی‌های آنها را برداشته و به رانون تحویل دادند.آنها دیگر امیدی برای فرار از این مهلکه نداشتند.فرار آنها از این ورطه بدون استفاده از جادو محال بود.رانون چوبدستی‌های انها را از یکی از آن موجوادت که اوغنی نام داشت گرفت و به بررسی آنها پرداخت.پس از مدتی که برای آن سه جادوگر سالها طول کشید گفت:
-بسوزانیدشان.
-ولی...
-شما هم مثل او جادوگر هستید.غیر از من هیچ جادوگر دیگری نتوانسته تا اینجا پیش آید مگر انکه از همدستان گریبالیست باشد.د واقع من جادوگر نیستم من موجوی هستم که در نظر شما جادوگران بسیار حقیر هستیم ولی هم اکنون شما در چنگال ما گرفتار هستید و من هم فرصت داستانهای جدید شما را ندارم.
-ولی...
-صبر کنید...
رانون چوبدستی‌های انها را به زمین انداخت و در میان درختان جنگل ناپدید شد و انها را در میان هلهله‌های شادی آن موجودات تناه گذاشت در حالی که هیچ کدام از آن موجودات جرات نزدیک شدن به چوبدستی‌های آنها را نداشتند.


فریا







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.