دیناد خوب میدانست آنچه که موجب ترس آن ها میشد، انگیزه اصلی آنان نیز برای این سفر پر مخاطره و چه بسا مرگ آور به شمار میرفت. هیچ گاه حرف پدرش را که میگفت انسان های ضعیف و ترسو محکوم به فنا هستند فراموش نمیکرد. نمیدانست که آیا گریبالیست از سفر آن ها آگاه است یا خیر. با خود اندیشید که شاید اگر گریبالیست میدانست، تا الآن بر سر او و دوستانش آنچه که باید پیش می آمد پیش آمده بود. مگر اینکه خود گریبالیست نمیخواست به این زودی ها دست از تفریح بردارد. در درون خنده ای کرد و با خود گفت:
- حتما راه را هم به ما نشان میدهد...
و دوباره در دل خندید. اما ناگهان خنده اش در دل به ترسی غافلگیرانه ختم شد و صورتش آشکارا آشوبی را که در درونش به پا شده بود نشان داد. با خود تکرار کرد:
- راه را هم به ما نشان میدهد!!!
مگر گریبالیست جادوگر سیاه بزرگی نبود؟ پس تغییر قیافه و حضور در بین اهالی مختلف این سرزمین برایش کاری نداشت . دیناد از حرکت باز ایستاد و چهره اش در هم رفت. فلبی و وبلن متوجه حالت غیر طبیعی او شدند و وبلن پرسید:
- دیناد؟...چیزی شده؟...
دیناد لبخندی زد که هم رضایت او را میرساند و هم حاکی از ترس درونی اش بود و سعی کرد قبل از سخن گفتن آرامش خود را باز گرداند و اندکی فکر کند. شاید الآن وقت بازگو کردن این مسئله نبود.
- نه...چیزی نشده...بهتره به راهمون ادامه بدیم.
فلبی و وبلن اصرار نکردند اما نگاه هایی از روی شک به دیناد انداختند. دیناد اهمیتی نداد و پیشاپیش آن ها حرک کرد. هنوز در درون با خود کلنجار میرفت و سعی در حل این مسئله داشت. فکری به ذهنش رسید و باغث شد تا بار دیگر ترس بر او مستولی شود." اگر آن پیرمرد که اندکی پیش اجازه ادامه سفر را به ما داده بود، خود گریبالست باشد چه؟" دیناد این بار خود را کنترل کرد و چیزی از حال درونی اش بروز نداد.
ساعتی بعد به دشتی وسیع رسیدند که در ظاهر بی خطر و آرام نشان میداد. اما هر سه نفر به خوبی میدانستند که این آرامش میتواند به معنای خطری بس بزرگ تر از خطرهای پیش باشد. سه همسفر مصمم پیشروی خود را در دشت آغاز و خود را آماده مقابله با حادثه ای که هر لحظه احتمال وقوعش میرفت کردند. پس از اندکی دیناد وزش بادی ملایم اما به شدت سرد را بر اندامش حس کرد، ولی ظاهرا فلبی و وبلن این باد سرد را دریافت نکرده بودند. ناگهان حس غریبی به دیناد دست و احساس کرد محیط اطراف در حال تغییر است. صدای فلبی و وبلن را که دیگر قابل رویت نبودند از نقطه ای نامعلوم شنید.
- دین؟!...دین؟!
- چت شده مرد؟!...
- دین؟!
و دیگر صدایی از آنها به گوش نرسید. دیناد خیلی زود دریافت که در همان دشت قرار دارد، منتهی در زمانی دیگر. گویی سالها به عقب بازگشته بود. آیا این هم جزئی از دسیسه های گریبالست به شمار میرفت؟
به طرز عجیبی همه چیز از آسمان گرفته تا درخت ها و چمن ها با رنگ خاکستری در آمیخته بود. آرامشی دور از انتظار بر دشت حاکم بود و همین ترس را در دل دیناد بیش از پیش میکرد. ناگهان متوجه صدای زنی از پشت سرش شد که از سمت جنگل به دشت می آمد. رویش را برگرداند و زن جوان زیبا و نا آشنایی را ملبس به لباسی روستایی دید. زن بر خلاف محیط اطرافش رنگ پوست و لباس هایش طبیعی بود و همین باعث شد تا ترس دیناد جای خود را به شگفتی دهد. زن جوان مدام کسی را که ظاهرا پسرش بود صدا میزد:
- دن؟!...کجایی دن؟!...شوخی بسه دن!...خودتو نشون بده!...
صدای پسر بچه ای از پشت درختی در سی متری سمت راست دیناد شنیده شد.
- اگر گفتی کجام؟
زن جوان که به شدت نگران و ترس به وضوح در چهره اش نمایان بود با صدای بلند گفت:
- دن...هوا کم کمک تاریک میشه...باید برگردیم...دن!!!...
دن با نارضایتی از پشت درخت گفت:
- همیشه همینه...تا میخوام تفریح کنم باید برگردیم....
- خواهش میکنم دن...
دن با لحنی که در نظر دیناد خرسندانه بود و نه از سر نارضایتی گفت:
- باشه...من پشت این تخته سنگ بزرگم...
زن جوان با نهایت سرعتی که میتوانست به سمت تخته سنگ بزرگی که در سمت چپش و در فاصله اندکی از او قرار داشت دوید و وقتی به آنجا رسید چهره اش در هم رفت. به سنگ تکیه داد و فریاد زد:
- دن!...مطمئن باش که تنبیه میشی...شک نکن...
و محکم با پشت پایش به سنگ کوبید. در همان هنگام دن که پسری حدودا هشت نه ساله نشان میداد از پشت درخت بیرون آمد و گفت:
- باشه دیگه...بریم...
اما ناگهان متوقف شد و با وحشت به نقطه ای که مادرش ایستاده بود خیره شد. مادرش از روی سنگ بلند شده بود و داشت آرام آرام به سمت او می آمد که سنگ تکانهایی خورد و مبدل به موجودی ترسناک شد.در واقع یک گونسانگ. دن جیغی کشید و فریاد زد:
- مامان فرار کن...خواهش میکنم...
مادر دن ابتدا با وحشت به دن نگاه کرد و سپس رویش را برگرداند و وحشتش دو چندان شد. سریع شروع به دویدن کرد و در همان حال فریاد زد:
- دن قایم شو...قایم شو دن...
دن با صدای بلند گریه کرد و به سمت جنگل دوید. ناگهان صدای جیغ مادرش او را متوقف کرد. رویش را برگرداند و جنازه مادرش را در دستان گونسانگ دید که خون از ناحیه قلبش سرازیر بود. دن جیغی بلند کشید و زجه زد. وقتی که گونسانگ به سمت او حرکت کرد فرار را بر قرار ترجیح داد و سعی کرد تا خود را به جنگل برساند. ولی در همان لحظه باد تندی وزیدن گرفت و مردی جوان بین دن و گونسانگ ظاهر شد. با حرکت دستش گونسانگ را آتش زد و سپس رویش را به سمت دن کرد که از فرط گریه رمقی برایش باقی نماند بود.
- دنیا پر از پلیدیه...گاهی اوقات باید خوت هم جزئی از پلیدی بشی تا بتونی به خوبی ها برسی...اگر در کنار من باشی مادرت را برمیگردانم...
دن با چشمانی قرمز و پر از اشک به مرد جوان خیره شد و گفت:
- از من چی میخوای؟
مرد جوان با آرامش گفت:
- من به تو قدرت میدهم تا آنچه را که میخواهم انجام بدی و اگر انجام بدی زمانی که به هدفم رسیدم مادرت رو به تو برمیگردانم...اگر موافقی با من همراه شو...
و دستش را به سمت دن گرفت. دن پس از مدتی این دست و اون دست کردن از جایش برخاست و به سمت مرد جوان حرکت کرد. سپس دستش را فشرد و با او به آسمان برخاست و از نظر ناپدید شد. در آن لحظه صدای غرشی رعب آور برخاست و دیناد احساس کرد همه چیز به حالت اولیه ی خود بازمیگردد. فلبی و وبلن روبرویش ایستاده بودند و با تعجب به او نگاه میکردند. فلبی مردد پرسید:
- حالت خوب نیست دین؟!...چرا جواب مارو نمیدی؟!
دیناد خوب میدانست که چه اتفاقی در آن زمان و در همین دشت افتاده بود. هم درباره آن در کتاب گذرگاه دیگاروس خوانده بود و هم از طریق اتصال ناخواسته ضمیر ناخودآگاهش به غیب از جریان سر درآورده بود.رو به دوستانش با لحنی آرام گفت:
- سالها پیش و قبل از این ماجراها گریبالست زن جوانی را در همین دشت کشت و سپس به فرزند آن زن قول داد که اگر از این دشت مراقبت کند و تبدیل به موجودی پلید شود، وقتی که به هدفش برسد مادرش را به او برمیگرداند...اسم اون پسر بچه دن بود و از این راز که خود گریبالست مادرش را کشت خبر نداشت...و فکر میکنم هنوز هم خبر ندارد...من خودم با چشمهای خودم دیدم...
وبلن در حالیکه سعی میکرد محیط اطرافش را زیر نظر داشته باشد پرسید:
- یعنی چی؟!...این حرف ها چی رو میرسونه؟
دیناد نفس عمیقی کشید و گفت:
- یعنی اینکه ما باید از دست دن که حالا محافظ این دشته فرار کنیم...شکست اون به این سادگیها نیست...در واقه فقط باید فرار کنیم...هیچ ذهنیتی هم از اینکه او به چه شکلی دراومده ندارم...فقط میدونم که خود گریبالست خواست تا من این موضوع رو بدونم...
فلبی و وبلن با ترس به یکدیگر و به دیناد نگریستند و آب دهانشان را قورت دادند. سه همسفر به مسیر روبرویشان خیره شدند و دیناد زیر لب گفت:
- به هرحال راه بازگشتی نیست!
__________________________________________
شرمنده که وحشتناک طولانی شد...آخه هم موضوعش برام جالب بود و هم اینکه مدت ها بود پست جدی نزده بودم.
[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�