هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۵
#13

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
ويلن، فلبي و ديناد توسط موجوداتي ناشناخته به دام افتاده بودند، هر كدام در قفسي جداگانه و از جنس چوب. آنها از تعداد و هويت آن موجودات اطلاعي نداشتند و تنها از صداها ميتوانستند حدس بزنند كه تعداد آنها 5 يا 6 نفر است.
آنها گيج و منگ بودند كه چگونه به داخل قفس ها منتقل شده اند، به نظر ميرسيد كه آنان توسط آن موجودات بيهوش شده اند. آنها حتي آن موجودات را هنوز نديده بودند. از داخل قفس هم به دليل موقعيت آن زمين ديده نميشد.
موجودات عجيب در زير قفس هاي آنان پرسه ميزدند و چيز هايي ميگفتند. هر سه همسفر به هوش آمده بودند ولي از جاي خود تكان نخوردند، زيرا با خود فكر ميكردند كه اگر حركتي كنند، آنها ديگر سخن نخواهند گفت و يا حتي ممكن بود عكس العمل بدتري نشان دهند.
صداي موجودات لرزان و جيغ مانند بود و لحني مرموز داشت و به سختي تشخيص داده ميشد كه چه ميگويند، ولي به زبان انسان ها حرف ميزدند.
سه همسفر گوش هايشان را تيز كرده بودند.
- اين رانون كجاست پس! چرا نمياد؟
- قربان رو درست صدا بزن.
- من كه گفتم بيايد اونارو بسوزونيم.
ديگري با ترس و همان لحن مرموز گفت: نه قربان اگه بفهمه ما رو ميـــــــــبنـده.
- رانون نمي فهمه كه ما چيكار كرديم.
- گفتم قربان رو درست صدا بزن.
- ما رو مي بنده. ما رو مي بنده. من ميدونم.
به نظر ميرسيد كه آنها از بسته شدن عذاب ميكشند!!
آنها به ظاهر موجودات بسيار فرزي بودند كه بسيار سريع حركت ميكردند. بطوري كه در حين حركت تنها سايه اي از آنها ديده ميشد! ولي از طرز صحبت و صحبت هاي آنان مشخص بود كه موجوداتي ساده لوح و ابله هستند، و در عين حال نافهم!
به ناگاه صداي زنگي خفيف به گوش رسيد و صدا ها به ناگاه قطع شد. به نظر ميرسيد كه فرا خوانده شده باشند!
همسفران از آنجا كه صداي آنها قطع شده بود، متوجه رفتن آنها شدند و به آرامي بلند شدند. قفس ها تكاني خورد. هر قفس تنها توسط يك طناب به شاخه اي پهن از درختي آويزان بود، كه با حركت آنها شروع به تاب خوردن كرد. قفس هاي آنها فاصله چنداني نداشت و آنها ميتوانستند با يكديگر با صدايي نچندان آهسته صحبت كنند.
ديناد: فلبي تو مجبور بودي همينجور سر خود راه بيفتي؟؟
فلبي: تو از چي حرف ميزني؟ من كه نميفهمم؟
ديناد: من از چي حرف ميزنم، مگر اين كه از اينجا خلاص نشم!
ناگهان ويلن كه از آنها مسن تر بود گفت: هـيــــــــــــــــــــــــــس...!!! ساكت باشين.شما دارين سر چس الكي بحث ميكنيد تو اين موقعيت! از جادوگراي قابلي مثل شما بعيده. من فكر ميكنم اون هم از افسون هاي اين جنگل بوده! بهتره هر چه زودتر خودمونو از اينجا خلاص كنيم.
فلبي: ولي چه جوري؟ ما الان نميدونيم چقدر با زمين فاصله داريم؟ ببينم شما ميتونيد زمين رو ببينيد؟
هر دو با هم جواب دادند: نه!
ويلن گفت: اشكالي نداره، ما طناب ها رو پاره ميكنيم بعد خودمون رو محكم به سقف قفس ميچسبونيم، اينجوري كمتر آسيب ميبينيم! پس هر سه با هم طناب هاي يكديگرو پاره ميكنيم. من مال فلبي رو پاره ميكنم، فلبي مال ديناد رو پاره كن، ديناد تو هم مال منو، با شماره سه. خوب چوب دستي هاتون رو آماده كنيد.
و سپس شروع به شمردن كرد: يك، دو،....
شماره سه را هرگز نگفت. مجددآ صداي آن موجودات به گوش رسيد. آن سه بي حركت در جاي خود ماندند و گوش ميدادند.
- قربان، قربان از اين طرف.
- قربان من گرفتمش. داشت جذب منطقه محافظت شده ميشد.
- قربان اونا سه تا هستن. دوتاي ديگرو من و اوغني گرفتيم.
- آره، آره قربان ما گرفتيمشون.
- قربان حالا با اونا چيكار ميكنيد.
- قربان به نظر من اونا همداستاي گريباستن.
- آره قربان، مگر نه چجوري تا اينجا اومدن؟
- قربان چجوري از دست گونسانگ ها فرار كردن؟
- قربان .....
ناگهان صدايي مخوف و سنگين، حرف آنها را كه به تندي و پشت سر هم صحبت ميكردند قطع كرد و گفت: بياريدشون پايين!
در همين لحظه درختان تكاني خوردند. سه سايه همچون برق از كنار قفس ها عبور كرد و بالاي سر آنها قرار گرفت...
آنها براي اولين بار آن موجودات را ميديدند. در حالي كه به نظر ميرسيد آن سه با چشم هاي بسيار تنگشان به سه همسفر نگاه ميكنند، مشغول باز كردن طناب ها شدند و برعكس قبل، هيچ حرفي نميزدند.
عرقي سر روي پيشاني هر سه نقش بست. هيچ يك تا به حال چنين موجوداتي نديده بودند.
يعني چه سرنوشتي در انتظار آنان بود؟ اين سوال در يك آن از ذهن هر سه گذشت.
آنها گرفتار موجوداتي شبيه به انسان شده بودند، انسان هايي عريان كه تنها تكه پوستي دور كمر خود بسته بودند و بسيار بسيار لاغر و نحيف به نظر ميرسيدند، به شكلي كه پوست آنها بر استخوان چسبيده بود. جمجمه آنها نيز شباهت بسيار به جمجمه انسان داشت با اين تفاوت كه بسيار كريه تر و بزرگ تر از جمجمه معمولي بود، آنها بيني نداشتند و چشمهايشان بسيار تنگ بود!
آن موجودات كاملآ يك شكل بودند و تفاوت هاي اندكي در قد و يا اندازه جمجمه و البته پوست دور كمرشان داشتند.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۰:۲۲:۴۵

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۵
#12

فنگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۰
از ساختمان مركزي حذب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 147
آفلاین
تقريبا خورشيد در ميانه هاي آسمان بود كه ديناد با صداي جيغي بلند از خواب بيدار شد...
سراسيمه اطراف خود را نگاه كرد نميدانست كي خوابش برده و از زماني كه خوابيده چقدر گذشته است ولي حدس ميزد چند ساعتي بيشتر نخوابيده باشد نگاهي به وبلن و فلبي انداخت كه هنوز با چهره هايي آرام كنار يكديگر دراز كشيده بودند.
نميدانست صداي جيغ متعلق به چه كسي يا چه چيزي بوده است حدس ميزد شايد صداي جيغي كه شنيده بود از رويايش كه چيزي از آن به خاطر نمياورد نشات گرفته باشد.
كمي بعد وبلن نيز از خواب برخاست و بلافاصله فلبي نيز بلند شد كمي از چوب درختان آن ناحيه خوردند و به سرعت راه افتادند,در اين سفر هر ثانيه به اندازه ي ساعتها براي آنها ارزش داشت...
پيشرويشان در جنگل بسيار كند صورت ميگرفت در اينجا درختان در هم فرو رفته بودند و باعث ميشدند كه مسافران از مسير اصلي خارج شوند و گذشتن از آنها راحت نبود بعد از چند ساعت راهپيمايي در مسيري مارپيچ به فضاي بازي رسيدند كه از هر طرف توسط درختان بلندي احاطه شده بود.
سه همراه كه از اين راهپيمايي چند ساعته بسيار خسته شده بودن هر سه با موافقت هم تصميم گرفتند تا مدت كوتاهي در آنجا به استراحت بپردازند.
فلبي رو به ديناد كرد و گفت:تا شما يه كم اينجا استراحت ميكنيد من يه دوري اين اطراف ميزنم.
ديناد كه ظاهرا از اين پيشنهاد خوشحال نشده بودبا لحن ناخوشايندي و رو به فلبي كرد:بهتره از هم جدا نشيم نميدونم بعد از خطراتي كه توي راه پشت سر گذاشتيم چه جوري اين فكر به ذهنت رسيد.
فلبي در حالي كه از آنها دور ميشد گفت:نترس مطمين باش چيزي نميشه همين دور و ورا هستم.
ديناد به وبلن اشاره كرد و هر دو به سرعت برخاستند و پشت سره فلبي به راه افتادند چون تنها در آن جنگل پرسه زدن برابر با مرگ بود.
فلبي با سرعتي غير طبيعي به سمت قسمتي از جنگل كشيده ميشد و وبلن و ديناد پشت سرش ميدويدند.
ديناد از همان اول احساس كرده بود فلبي تحت اراده ي خودش اين كار را انجام نميدهد.
فلبي تقريبا به كناره هاي جنگل رسيده بود كه موجودي شبيه انسان به سرعت به سمتش پريد و او را بلند كرد و به سرعت به طرف جنگل دويد.
ديناد و وبلن با حداكثر سرعتي كه در خود سراغ داشتندبه سمت جنگل ميدويدند ولي قبل از اينكه از مرز جنگل عبور كنند دو نور قرمز با آنها برخورد كرد و بعد...

فبلن چشمانش را به آرامي گشود چند لحظه اي طول كشيد تا اتفاقاتي كه افتاده بود را به خاطر آورد بعد ناگهان احساس كرد چيزي در درونش خالي شد...آنها گير افتاده بودند و آن موجودات عجيب آنها را به دام انداخته بودند.
كمي طول كشيد تا آرامش خود را باز يابد سپس به اطرافش دقت كرد در كنارش فلبي و ديناد در قفسهايي جداگانه كه هر كدام به شاخه ي تنومندي از درخت متصل بود در هوا تاب ميخوردند.
دستها و پاهاي هر سه نفر با طنابهاي محكمي بسته شده بود.
صدايي از پايين به گوش ميرسيد, فبلن ابتدا به آن بي توجه بود زيرا حدس ميزد به زباني بيگانه صحبت ميكنند و اون چيزي از حرفهاي اين موجودات را نميفهمد ولي صداها آنقدر نزديك شده بود كه آنها را به وضوح ميشنيد و يك چيز در آنها عجيب بود آن مردمان از زبان مشترك جادوگران استفاده ميكردند نه از زبان آن موجودات بيگانه...
_باهاشون چيكار كنيم به نظر ميرسه از همدستهاي گريبالست باشن وگرنه چه جوري تونستن تا اينجا پيش بيان؟
_بهتره تا اومدن رانون منتظر بمونيم...
_ولي من ميگم خلاصشون كنيم حاضرم سره زندگيم شرط ببندم كه از همدستاشن, بهتره بيرون از محوطه ي محافظت شده توي آتيش بسوزونيمشون..
_آره موافقم.
_منم موافقم ميسوزونيمشون.
فريادهاي موافقت آميز آن مردمان عجيب هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد...


روزی از من پرسید : بزرگترین آرزویت چیست ؟
گفتم : تحقق یافتن آرزوی تو ….
اما افسوس …. هرگز ندانستم آرزوی او جدایی از من بود !


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۵
#11

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
سرانجام نزدیک های صبح فرا رسید... آسمان هر لحظه بیش از گذشته روشن تر می شد و آثاری اندک از حضور خورشید و نور آن در آسمان دیده می شد. همین ها به محیط شعف می بخشید... بعد از آن نیز ابرهای تکه تکه به وضوح نمایان شدند و زیبایی سقف آبی رنگ آسمان را با حضور خود دو چندان کردند...
آرامشی مطلق نیز بر آن جنگل خوفناک که در روز چندان عجیب به نظر نمی رسید، چیره شده بود... هیچ چیزی مانع در هم شکستن آن محسوب نمی شد... قدرت آن حتی از جادو نیز فراتر بود !
وبلن، فلبی و دیناد سه جادوگری که به قصد نابودی جادوی باستانی گریبالست به طرف گذرگاه سفر می کردند، هر کدام با دیدن محیطی روشن خمیازه ای کشیدند و با خستگی تمام به تنه ی درخت تکیه دادند.
فلبی با دستانش چشمانش را مالید، سپس نفس عمیقی کشید و در حالی که به درختان دیگر جنگل نگاه می کرد، گفت: ما یه شب رو نخوابیدیم... چقدر وحشتناک بود... !
دیناد به فلبی نیم نگاهی انداخت. بعد از آن سرش را به طرف بالا سوق داد و از میان شاخه و برگ های درختان به خورشید که تازه طلوع کرده بود، خیره شد. انوار آن از میان درختان بر محیط جنگل فرو می نشستند و راه را برای همه ی موجودات آن روشن می ساختند.
وبلن سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و دستانش را بی دلیل در هوا دراز کرد، سپس پلک هایش را روی هم گذاشت و با صدایی بسیار آهسته گفت: وقتشه یه کم استراحت کنیم... بعد از اون باید به راهمون ادامه بدیم... !
اما دیناد برخلاف گفته ی او از جایش برخاست و به طرف تنه ی درخت دیگری به راه افتاد. فلبی نیز دور شدن او را مشاهده می کرد... سرانجام دیناد ایستاد و چاقویی کوچک را از ردای خود بیرون آورد و در حالی که آن را روی هوا حرکت می داد، رویش را به طرف فلبی برگرداند و گفت: این هم یه وسیله ی ماگلی... بالاخره یه روز به دردمون می خوره...
فلبی یکی از ابروهایش را بالا انداخت و کنجکاو به دانستن ادامه ی کار دیناد شد. او نیز چاقو را به آرامی روی یکی از تنه های درخت قرار داد و سپس با سرعت آن را کشید. قسمتی از آن کنده شد و حالا چوب قهوه ای رنگ آن نمایان شد.
بعد از آن دیناد تکه چوب را به طرف دهان خود برد و در کمال تعجب فلبی آن ها را خورد. در همان لحظه لبخندی بی رمق بر روی لبان او ظاهر شد... لبخندی که نمادی از پیروزی به شمار می آمد... او نیز بعد از آن تکه هایی دیگر از چوب را برید و همراه با آن ها به جایگاه اولیه ی خود بازگشت... !
چوب ها را یکی پس از دیگری روی زمین پخش کرد و با خوشحالی به چهره ی متعجب فلبی نگاه کرد. در حالی که پوزخندی شیطنت آمیز می زد، موهای روشن و بلندش را از جلوی خود راند. با چهره ای بشاش یکی از چوب ها را بلند کرد و آن را به طرف فلبی دراز کرد.
فلبی با حالتی گیج مانند ابتدا به چوب سپس به چهره ی دیناد نگاه کرد و با تعجب پرسید: اینا رو چی کار کنم؟!
دیناد یکی از چوب ها را به طرفش پرت کرد و با ملایمت پاسخ داد: خیلی وقته چیزی نخوردیم... باید گرسنه باشی، این طور نیست؟!
او لبخندی یکطرفه زد و سرش را به علامت مثبت تکان داد، اما با صدایی گرفته گفت: ولی اینا که غذا نیستن... !
دیناد انگشتش را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان داد و در حالی که ابروهایش را بالا می انداخت، با خنده گفت: نه... دیدی که من یکی از اون ها رو خوردم... در واقع درختان این جا یه کم برای من عجیب به نظر می رسیدن... چون نمونه از اون ها رو ندیده بودم... برگ هاشون هم برای من چندان آشنا نبود... برای همین حدس زدم که باید چوب هاشون با بقیه ی درخت ها فرق کنه... وقتی هم که یکی از چوب هاشون رو کندم... دیدم حدسم درست بود...
این حرف را زد و سرش را به نشانه ی غرور بالا گرفت. فلبی بعد از آن خنده ی کوتاهی کرد و با سرعت چوب را از روی لباسش برداشت و به دهان برد... در این میان وبلن در خوابی عمیق به سر می برد... البته همگی آن ها غذای او را کنار گذاشته بودند تا زمانی که بیدار شد به او تحویل دهند !
بعد از تمام شدن آن ها خستگی ناشی از سفر و ماجراهای پیش آمده در آن بر وجود آن دو نفر مستولی شد. فلبی نیز با دیدن وبلن خسته تر از گذشته شد و چشمانش را به آهستگی بست و در این میان تنها دیناد بیدار و هشیار باقی ماند.
او باری دیگر لبخند زنان به آسمان خیره شد و با خود چیزی عجیب را زمزمه کرد:
در آن هنگام که خورشید با تلاٌلؤ زیبایش همه چیز را مطیع خود کرد
و در آن هنگام که آسمان بدون ابر ورود خورشید را خوش آمد می گفت در حالی که ابرهای از هم گسسته در دوردست ها به خاطر چنین فراغی اشک ها می ریختند
و در آن هنگام که شور و شعف جای غم و اندوه را گرفت و بازگشت را سرلوحه ی خود کرد... آری... در آن هنگام بود که رویاها به حقیقت پیوستند !
سپس سرش را از آسمان به طرف زمین متمایل کرد و در حالی که به برگ های روی آن خیره نگاه می کرد، خطاب به خود با صدایی بسیار محزون و کوتاه تکرار کرد: رویاها به حقیقت می پیوندند !
بعد از آن در افکار بی نهایت خود غوطه ور شد... افکاری مربوط به گریبالست، جادوی اهریمنی و موجود شیطانی اش که در پشت گذرگاه دیگاروس می زیست... به زندگی گذشته و حال و آینده فکر کرد و در آخر برای حل مشکلات پیش رویش اندیشید، تا بتواند به کمک خود، آن ها را از پیش رو بردارد !
سپس چشمانش را بست و مانند دیگر دوستانش برای مدتی کوتاه استراحت کرد، تا بعد از همگی دوباره و همراه هم به سوی هدف خود حرکت کنند... !
-----------------------------------------------
وای وای ببخشید این دفعه خیلی مسخره شد !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۵
#10

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
هرسه پشت به هم و در سه جهت مختلف ایستاده بودند و اوضاع را می‌پاییدند.چوبدستیشهایشان همچون خنجری برافراشته در دستشان بود.در همین حال که فلبی پشتش به وبلن بود گفت:
-چرا این کار را کردی؟چرا با آن سنگ بازی کردی؟
-اون فقط یه سنگ ...
-تو باید در جایی که همه جا سرشار از جادوست همه چیز خطرناک است.
-بسه!الان موقع این حرف نیست.آماده باشید.
دیناد در حالی که موجودات خوف‌انگیز هر لحظه به آنها نزدیک‌تر میشدند آنها را از ادامه بحث بازداشت.
مغز هر سه آنها با سرعتی دیوانه‌وار کار می‌کرد.راه سمت چپ آنها بوسیله یکی از آن موجودات بسته شده بود.بقیه نیز از سمت راست به سمت آنها می‌آمدند.در همین لحظه وبلن گفت:
-به نظرم بهتره از طلسم‌های نابخشودنی استفاده کنیم.اینجوری احتمال زنده ماندنمان بیشتر است.
-نه این درست نیست...این بر خلاف قانونه..
-فلبی تو اینجا قانونی رو می‌بینی که زیر پا گذاشته نشده باشد؟همی جور که هستیم بچرخیم تا من روبروی اون سمت راستی قرار بگیرم تا بتوانیم از آن راه خلاص شویم.
سپس همه باهم در جای خود چرخیدند تا سرانجام وبلن مقابل او قرار گرفت.و زیر لب زمزمه کرد:
-آوادا کداورا.
آنگاه اتفاق عجیی افتاد...درست مانند اینکه آن موجودات دارای پوست بسیار سختی همچون اژدها باشند طلسم به سمت وبلن برگشت...
-پناه بگیر!!!
دیناد خود را بر روی وبلن انداخت و طلسم بازگش‌داده شده درست از بالای سر آنها گذشت.دیناد نمی‌خواست فکر کند که اگر آن طلسم به او برخورد کند آن زمان چه اتفاقی ممکن بود رخ دهد.فلبی با فریاد گفت:
-گفتم که این کار را نکن.
-فلبی آرام باش.همین جور در خطر هستیم.تو دیگر لازم نیست که فریاد بزنی...
-ولی آخه...
-لنگ لاک!
وبلن طلسم قفل شدگی زبان را بر روی فلبی اجرا کرد و سپس گفت:
-حالا بهتر شد.
فلبی نگاهی شماتت‌بار به وبلن انداخت و همراه با آندو از جای خود برخاست.وضعیت آنها بحرانی شده بود.آن موجودات دور تا دور آنها را فرا گرفته بودند و دایره‌وار آنها را در محاصره خود نگاه داشته بودند.آن سه جادوگر دیگر توان و رمق مبارزه را نداشتند.هیچ راه دیگری نبود.ناچار بودند تا پای جان مبارزه کنند و بعد...تمامی تلاشهای آنها بیهوده می‌نمود و سرانجام گریبالیست به مقصود خود می‌رسید.
دیناد در آن لحظه فکری به نظرش رسید.راه چاره دیگری نبود و مجبور بود به آن تن دهد.هرچند مطمئن نبود راهش عملی باشد.آهسته به وبلن و فلبی گفت:
- زمانی که گفتم هردو با هم دست چپ مرا بگیرید.
-چی کار میخوای بکنی دین؟
-فلبی به من اطمینان داشته باش.
سپس دیناد بر روی آخرین روزنه امیدش متمرکز شد.سعی کرد صحنه‌ای را که از اردوگاه موجودات را دیده بودند به یاد بیاورد.زمانی که مطمئن شد که تک‌تک جزییات آنرا به خاطر آورده است.در حالی که چشمانش را بسته بود آهسته به آندو گفت:
-بسیار خب..محکم دست مرا بگیرید.
آنگاه احساس کرد که دو شی داغ مچ دست او را چسبیده‌اند وفهمید آندو به حرف او گوش فرا دادند.صدای هولناک قدمهای آن موجودات کریه منظر هر لحظه نزدیکتر میشد.آنگاه دیناد سه ت را به یاد آورد و احساس کرد که در لوله‌ای تنگ فشرده می‌شود.فشارش را بر روی قفسه سینه خود و تک‌تک اعضای بدن خود حس می‌کرد.پس از لحظاتی فشار زا روی او برداشته شد.او در حالی که همچنان چشمانش بسته بود امیدوارانه منتظر صدای وبلن و فلبی شد تا ببیند آیا توانسته نقشه خود را عملی کند یا نه...
وقتی هیچ کدام از آنها سخنی به میان نیاوردند.آهسته چشمانش را باز کرد و به دور و اطراف خود نگریست.او موفق شده بود.آنها درست در کنار صندوق سیاه در وسط اردوگاه آن موجودات قرار داشتند.
وبلن با صدای ضعیفی گقت:
-کارت معرکه بود دیناد.
دیناد که همچنان موقعیت خود را از نظر می‌گذراند گفت:
-ممنونم.
آنگاه باز صدای قدمهای آن موجودات از فاصله‌ای دور به گوش آنها رسید.دیناد با سراسیمگی گفت:
-بهتره هر چه سریعت از اینجا خارج شویم.هر لحظه ممکن است آنها نیز ناپدد شوند و در کنار ما ظاهر گردند.بیایید برویم.
آنگاه سه نفر شتابان به سوی خارج از اردوگاه و به سوی گذرگاه قدم برداشتند.درست در زمانی که آنها از اردوگاه خارج شدند صدای نامفهوم موجودات زا از پشت سر خود شنیده بودند که به اردوگاه رسیده بودند.دیناد گفت:
-فقط امیدوارم که تعقیبمان نکنند.
وبلن پاسخ داد:
-بیایید در کنار این درخت پناه بگیریم و بعد اگر مطمئن شدیم که آنها از تعقیب ما دست برداشته‌اند به راه خود ادامه دهیم.
سپس اشاره‌ای به کنده درخت تنومندی کرد که باعث میشه آنها بتوانند خود را به راحتی استتار کنند.همگی آنها در پشت آن تنه درخت مخفی شدند و نفس راحتی کشیدند.چوبدستی‌های خود را به جیبشان برگرداندن و به تنه آن درخت لم دادند.
وبلن گفت:
-به نظر ما آنها دیگر به دنبال ما نمی‌آیند.از این به بعد ما با موانع دیگر روبرو خواهیم شد.
دیناد که سعی می‌کرد در این لحظات سرخوشی به موانع خوفناک بعدی فکر نکند گفت:
-فکر کنم حق با تو باشه وبلن.
وبلن گفت:
-فلبی میشه به من بگی چرا از زمانی که در جنگل بودیم دیگر با ما حرف نزدی.
فلبی نگاهی سرشار از خشم به او ادنداخت و سپس متوجه شد که از آن زمان تا بحال طلسم لنگ لاک خود را باطل نکرده است.وبلن چوبدستی خود را بیرون آورد و ورد باطل‌کننده آنرا بر زبان راند.سپس مدتی با حالتی عذرخواهانه به فلبی نگاه کرد و ناگاهن هر سه همزمان قهقهه خنده را سر دادند.مهم نبود که فلبی چه مدتی نتوانسته بود صحبت کند.مهم این بود که آنها بالاخره توانسته بودند از شر آن موجودات رهایی یابند...و از یکی از موانع گریبالیست گذر کنند.آنها یک قدم به او نزدیک شده بودند و همین آنها را خرسند می‌کرد.


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۱۳:۲۶:۳۴

فریا


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۴:۵۸ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۵
#9

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
خب این خلاصه رو برای کسانی می زنم که حوصله ی خوندن پست های طولانی رو تا این جا ندارن و هنوز موضوع دستشون نیست...

در زمان های بسیار دور شهری به نام تسترن وجود داشت که در پشت کوه های ورا قرار گرفته بود... شهری زیبا که هیچ گاه آسمانش ابری نمی شد، تنها زمانی این کار انجام می شد که گریبالست جادوگری که در پشت گذرگاه دیگاروس به همراه موجود شیطانی اش زندگی می کند، جادوی باستانی و خطرناک خود را به کار گیرد. با این کار جهان را زیر سلطه ی خود قرار خواهد داد...
گریبالست تمام مردم تسترن را جادو کرد و آن ها را از مردمانی مهربان و مهمان نواز به افرادی تغییر داد که هیچ کدام جرئت رفتن به گذرگاه را ندارند و معمولاً به افراد ناشناسی که وارد قلمروشان می شوند، روی خوش نشان ندهند. تا از این رو هیچ کس قادر به رفتن به گذرگاه دیگاروس نشود...
در این میان سه جادوگر به نام های وبلن، فلبی و دیناد در پیشگویی این شهر می شنوند که گریبالست به فکر به کار انداختن طلسمش است. از این جهت تصمیم گرفتند به گذرگاه سفر کنند و او را قبل از به کار گرفتن طلسمش نابود کنند.
به همین خاطر بود که بعد از گذشتن از شهر تسترن وارد جنگلی که اولین مرحله از سفر طولانی و خطرناک آن ها بود پا گذاشتند...
همه چیز در این جنگل عجیب به نظر می رسید... در همین جا بود که دیناد توسط گیاهی نامعلوم به شدت زخمی شد و همگی برای درمان او مجبور به جادو بودند، با این حال جادو کردن در آن لحظه و مکان خطرناک بود.
سرانجام در پشت تخته سنگی که روبروی ان درختی به چشم می خورد، پناه می گیرند و در همان لحظه بود که متوجه قبیله ی موجوداتی وحشتناک که همگی زیر سلطه ی گریبالست بوده اند می شوند. البته بعد از آن دیناد را به وسیله ی جادو درمان می کنند...
سپس دو نفر از موجودات را مشاهده می کنند... موجوداتی که لباسی مانند زره ی بنفش رنگ به تن داشتند که در پشت این زره خارهایی عجیب دیده می شد و در بالای کلاه نوک تیزشان نمادی مخلوط از رنگ مشکی و نقره قرار گرفته بود.
آن ها از پناهگاه سه همسفر دور می شوند اما به محض این که جادو انجام می شود، متوجه آن ها می شوند و با سرعت به طرفشان می آیند، از همان رو آن ها هم فرار می کنند و بعد از مدتی با استفاده از جادو رد خودشان را برای موجودات گم می کنند و به تخته سنگی پناه می آورند.
در آن جا متوجه می شوند که اگر جادو برای دو بار در یک جا انجام شود برای بار دوم اثری ندارند؛ برای همین آن ها فهمیدند که دوباره به جای اولیه برگشتند... از آن جا هم متوجه شدند که برای رهایی از آن جنگل حتماً باید از میان قبیله عبور کنند.
در همین جا بود که همگی ناگهان متوجه نبود وبلن می شوند. سرانجام یکی از آن ها متوجه می شود که وبلن به درخت تبدیل می شود و بالاخره او را به کمک اورادی زیر لب نجات می دهد.
سرانجام آن ها تصمیم می گیرند که به قبیله بروند... روی تخته سنگی می نشینند و به قبیله نگاه می کنند... در این بین متوجه حرکت از جانب سنگ می شوند و بعد می بینند که سنگ به یکی از آن موجودات تبدیل شده و...
-------------------------------------------------
بهتره برای این که نمایشنامه بزنین پست آخر من رو حتماً بخونین چون من زیاد توضیحش ندادم... تا همین جا فکر می کنم بس باشه... پس منتظر پست ها می مونم !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۴:۵۷ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۵
#8

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
دیناد با افسردگی تمام آهی کشید، سپس در حالی که موشکافانه به آن قبیله که در نزدیکی آن ها قرار گرفته بود، نگاه می کرد، گفت: باورم نمی شه... چطوری می تونیم از بین اون ها عبور کنیم؟!
فلبی چوبدستی اش را بیرون کشید و با اقتدار اعلام کرد: بدون چوبدستی کاری نمی تونیم انجام بدیم؟ ... باید با جادو از این جا دور شیم... !
اما در این میان وبلن مخالفت کرد: نه... ما جلو می ریم و هر جا که لازم شد از جادو استفاده می کنیم... یه حسی به من گوشزد می کنه که الآن وقتش نیست...
سپس دو همسفر باقیمانده به اطاعت از وبلن که از همه مسن تر به نظر می رسید، سرهایشان را به علامت تاٌیید تکان دادند و با قدم هایی شمرده و منظم لحظه لحظه به قبیله ی آن موجودات زره پوش و موحش نزدیک تر شدند.
هر سه نفر تا جای ممکن سعی می کردند از ایجاد صدا بپرهیزند؛ بنابراین به آهستگی و محتاطانه قدم برمی داشتند و همواره مراقب زیر پایشان بودند.
سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه در چند قدمی آن ها پشت درختی بزرگ که در جلوی آن سنگی بزرگ نیز قرار گرفته بود – که تا حدودی شبیه به جای قبلی ان ها بود – ایستادند و به طرف آن به راه افتادند.
همگی با درماندگی روی آن سنگ ولو شدند و سپس چشمانشان را بستند. با این حال هنوز مراقب بودند و منتظر بودند تا در وقت مناسب از چوبدستی استفاده کنند.
بعد از گذشت مدتی بسیار کوتاه که به اندازه ی سال هایی متوالی از پی هم گذشت، سه جادوگر چشمانشان را گشودند و در حالی که چوبدستی هایشان را در میان انگشتان می فشردند، به قبیله خیره شدند. مانند همیشه انواری رنگارنگ در آن هویدا بود که از هر طرف نمایان می شد. تنها در میان این انوار پیکر هایی دیده می شدند که لرزه بر اندام می انداختند و مو را بر بدن سیخ می کردند.
تا مدتی هیچ حرکتی از طرف آن ها مشاهده نشد، اما سرانجام سه جادوگر متوجه حرکت هایی از جانب آن ها شدند. در این میان نور روی رنگ قرمز ثابت ماند... حالا آن ها بهتر از قبل می توانستند فضای قبیله را تشخیص بدهند؛ چون با وجود انوار مختلفی که در هوا شناور بودند، تخشیص یک منطقه دشوار می نمود.
قبیله سرشار از چادرهایی به رنگ های بنفش بود که بالای هرکدام از آن ها نمادی آمیخته از رنگ سیاه و نقره ای دیده می شد. روی چادرها نیز پوشیده از کلماتی نامفهوم بود که هر سه جادوگر نمی توانستند معنای آن را متوجه شوند... در وسط محوطه نیز چیزی شبیه به یک جعبه ی بزرگ که روی آن پارچه ای تیره رنگ کشیده شده بود، به چشم می خورد و در اطراف آن تکه سنگ هایی کوچک و بزرگ پراکنده شده بودند... گاهی نیز در کنار این سنگ ها وسیله هایی دیده می شد که بعضی شان بیش تر به یک سلاح ناشناخته شباهت داشتند... جایی جلوتر از همه نیز چیزهایی دیده می شد که به راحتی قابل درک نبودند...
سرانجام بعد از این همه مدت سکوت فلبی لب به سخن گشود: اونی رو که جلوتر از همه ست می بینین؟! ... غیر قابل تشخیصه نه... ؟!
در این میان دیناد که کتاب تاریخ گذرگاه را از حفظ بود، پاسخ فلبی را داد: درسته... ما نمی تونیم اون رو تشخیص بدیم چون عضوی از قبیله ی اون ها به شمار نمیایم... اگر هم به اون نزدیک شیم صاحبانش حتماً متوجه حضور ما در کنار اون می شن... در کل باید خیلی مراقب باشیم !
وبلن نیز بعد از تمام شدن صحبت دیناد با چوبدستی اش روی تخته سنگ چیزی را حک کرد، سپس اعلام کرد: باید تا یه ساعت دیگه منتظر باشیم !
بعد از آن همگی موافقت کردند و در سکوت و آرامش خود غوطه ور شدند، اما در این بین وبلن هنوز مشغول کشیدن چوبدستی بر روی تخته سنگ بود. بعد از گذشت چندین دقیقه ناگهان سه جادوگر با نگرانی به دور و اطراف خود نگاه کردند. به نظر می رسید متوجه نگاه، صدا و یا حتی حرکتی شده باشند.
فلبی که چشمانش چند برابر حالت اولیه اش شده بود و رنگ به چهره نداشت، به زیر پایش یعن درست به سنگ خیره شد... حرکت از جانب سنگ احساس می شد.
وبلن چوبدستی اش را کنار کشید و با حالتی ترسناک از روی سنگ کنار رفت. بعد از او بقیه نیز این عمل را تکرار کردند و همگی به تخته سنگ – البته اگر تنها یک تخته سنگ بود – زل زدند... می توانستند تکان خوردن آن را به وضوح مشاهده کنند، همچنین این که چطور در حال تغییر شکل بود.
سنگ بعد از مدتی کوتاه لرزش به رنگ بنفش در آمد که روی آن لبریز از خارهایی بزرگ بود. بر روی هر کدام از این خارها با خطی نامعلوم کلماتی نوشته شده بود... سه جادوگر خط ها را به یاد آوردند !
فلبی نفسش را در سینه حبس کرد، سپس با دستانش که بیش از همه سرد و یخ بود، به آن موجود که یکی دیگر از آن موجودات موحش به حساب می آمد، اشاره کرد و با صدایی نجوامانند، بریده بریده گفت: اون... اون... یکی دیگه... از اوناست !
در همان لحظه به طرف وبلن که به طرزی مشکوک آرام به نظر می رسید، برگشت. به چهره ی او که در پس آن آرامشی ناگهانی فرو نشسته بود، خیره شد و چهره در هم کشید. وبلن نیز به او نگاهی گذرا انداخت و دستش را به نشانه ی سکوت روی لبانش قرار داد. بعد از آن انگشتانش را دور چوبدستی اش محکم تر از گذشته کرد و بدون هیچ حرکتی نفسی عمیق اما بدون صدا کشید.
در همان لحظه سر و صدایی از سوی قبیله برخاست. همگی سرهایشان را به طرف آن سوق دادند و به وضوح به منظره ی اسفناک خیره شدند.
انوار به رنگ های عادی خود بازگشته بودند... سنگ ها به شدت تکان می خوردند و در حال تغییر شکل بودند... از چادرها صدای پچ پچی نامفهوم شنیده می شد و در وسط ان جعبه ی عجیب چیزی از خود صدا ایجاد می کرد... همه این ها نماد وحشت به حساب می آمدند... نمادی که تا آخر عمر برجا خواهند ماند !
ناگهان همگی سنگ ها تغییر شکل دادند. چهره ی سفید همچون مرده ی آن موجودات مشخص شد... هر کدام از آن ها دارای لبی بنفش رنگ به صورت یک خط بودند که در هر گوشه ی آن زخمی عمیق به چشم می خورد.
در همان لحظه دیناد دستش را به طرف همسفرانش دراز کرد و با چهره ای لبریز از تشویش گفت: اون ها متوجه ما شدن... حالا مجبوریم از جادو استفاده کنیم...
وبلن ابروهایش را در هم کشید و در حالی که به زمین چشم دوخته بود، چوبدستی اش را آماده کرد. بعد از او فلبی به این کار جامه ی عمل پوشانید...
همگی آن ها می دانستند که استفاده از جادو گاهی اوقات به انسان ها کمک های بسیار می کند، اما آیا در مکانی نفرین شده جادو اثری بر جا خواهد گذاشت؟!
-----------------------------------------
با تشکر از پروفسور اسپراوت که انقدر برای این تاپیک زحمت می کشن !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۰:۰۴ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۵
#7

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
فلبی دوباره لب به سخن گشود و گفت:
-بیاین سریع‌تر از اینجا بریم چون این بار دیگه ممکنه حتی به جادو کردن هم نرسیم.راستی دیناد تو اون کتاب نوشته بود که اگر بیش از دو بار جادو کنی چه اتفاقی می‌افتد؟
دیناد لحظه‌ای به فکر فرو رفت و سپس گفت:
-تا اونجایی که من یادم هست فقط در مورد دو مرتبه جادو کردن گفته بود...چیزی راجع به جادوی بیشتر نگفته بود...شاید چون فکر نمیکردند که کسی بتوناد بیش از عمل دو جادو در جنگل دوام بیاورد.
در همین لحظه وبلن که تا آن زمان همچنان به زمین چشم دوخته بود گفت:
-من فکر می‌کنم منظور کتاب از دو,این بوده است که اگر تعداد جادوی انجام شده زوج باشد آنها قدرت ردیابی خود را از دست خواهند داد.اینطور نیست دیناد؟
-من هم همین طور حدس می‌زنم.بسیار خب بیایید به راهمان ادامه بدهیم.
هر سه آماده رفتن شدند و شروع به قدم‌ گزاردن در پهنای بی‌انتهای جنگل کردند.هر سه آنها عمیقا به فکر فرو رفته بودند.دیناد به این فکر می‌کرد که آنها علاوه بر مبارزه با آن مجودات ناشناخته بایستی از پس جادوی باستانی گریبالیست که سبب میشد آنها به مکان اول بازگردند بربیایند.ام چگونه..؟
در همین حین صدای فلبی او را به خود آورد:
-نگاه کنین ..من اینجا را قبلا هم دیده بودم.ما ...ولی این امکان ندارد..منظورم ان هست که امکان ندارد که ما دوباره به مکانی که قبلا بودیم برگشته باشیم.
-چرا این امکانپذیر است,فلبی عزیز.ما داریم بیهوده وقت خود را تلف می‌کنیم.به نظر می‌آید که ما داریم بیهوده با جادوی گریبالیست می‌جنگیم...
-صبر کنین..این به معنی این نیست که ما داریم بیهوده دور خودمان دور می‌زنیم...هست؟
-متاسفانه دقیقا به همین معنی هست فلبی عزیز.نظر تو چیه وبلن...وبلن!!!
وبلن در میان آنها نبود.
-الان در کنار ما بود..چی شد..درست در جای همین درخت...
دیناد فلبی را به کناری زد و درتس در جای قبلی وبلن ایستاد...
-گفتی دقیقا اینجا بود درسته؟
-بله.
-آن زمان که اینجا ایستاده بود درختی هم پشت سرش قرار داشت؟
-نمی‌دونم...همه جا تاریک بود...‌نتوانستم تشخیص بدهم.
بلافاصله دیناد رویش را به سمت درخت کرد و شروع به لمس کردن آن کرد.
-فکر نمی‌کنم این یک درخت معمولی مانند سایر درختان جنگل باشد...در حقیقت به نظرم این یک درخت نیست.این وبلن است.
-وبلن..این امکان ندارد!!وبلن...نه خواهش می‌کنم.
-فلبی خواهش می‌کنم ساکت باش و بگذار کارم را انجام دهم.آنگاه چوبدستیش را به فلبی داد و زیر لب اورادی نامتعارف را بر زبان خود جاری ساخت.
-نگاه کن دارد تکان می‌خورد...دارد برمی‌گردد.
دیناد در چشمانش اشک حدقه زده بود ولی می‌دانست که اگر فقط برای یک لحظه چشمانش را ببندد و یا رویش را به سمت دیگری برگرداند تمامی تلاشهایش بی‌نتیجه خواهد ماند.چیزی در حدود 5 دقیقه او بی‌وقفه ورد می‌خواند تا اینکه سرانجام درخت به طور کامل به وبلن تبدیل شد.به محض اینکه وبلن به شکل اصلی خود بازگشت اشک از چشمان دیناد که دیگر جای را نیم‌دید جاری شد.فلبی به سوی وبلن رفت و گفت:
-چی شد؟چه اتفاقی برای تو افتاد که به این شکل درآمدی؟
-خودم هم دقیقا نفهمیدم.ولی ناگهان احساس کردم که مانند سنگ شده‌ام و نمی‌توانم تکان بخورم...حتی زبانم هم حرکت نمی‌کرد.تا اینکه کم‌کم به شکل اولیه خود درآمدم.
در همین حین دیناد به آهستگی گفت:
-امیدوارم قبل از اینکه به آنجا برسیم گریبالیست نتواند کاری انجام دهد.
-البته اگر به آنجا برسیم...
-منظورت چیست وبلن؟
-منظورم این است که اگر شما دقت کنید ما هوز به گذرگاه نرسیدیم و هم اکنون در حال گشت زدن به دور خود هستیم.
-وبلن ما در ابتدای سفر به هم قول دادیم که یا تا آخر پیش برویم یا شجاعانه بمیریم.تو میدانی اگر گریبالیست موفق به انجام کارش شود دیگر دنیایی نمیماند که تو بتوانی در ان جادو کنی.
فلبی گفت:
-من هم با نظر دیناد موافق هستم.او کاملا درست می‌گوید.ما باید تا آخر پیش برویم.
دیناد و فلبی هر دو صبر کردد ولی وبلن دیگر به بحث ادامه نداد بنابراین فلبی گفت:
-بسیار خب به نظر من بهتر است به راهمان ادامه دهیم.
آنها دوباره به بیکران جنگل پیوستند.دیناد مدام ورد می‌خواند تا بلکه بتواند طلسم گریبالیست را باطل کند.پس از حدود نیم ساعت پیاده‌روی ممتد فلبی با صدایی آکنده از ناامیدی گفت:
-نگاه کنید.این همان تخته سنگی است که دفع اول بودیم.
و سپس آرام خود را بر زمین انداخت.وبلن نیز خود را به کنار او افکند.ولی دیناد هنوز ناامید نشده بود.هنوز یک راه دیگر برای آنها باقی مانده بود.آنها باید برای رسیدن به گذرگاه از میان قبیله آن موجودات وحشی گذر می‌کردند...


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۳:۱۵:۵۶

فریا


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
#6

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
هر سه آن ها با آخرین سرعت و توانی که داشتند به جلو پیشروی می کردند. سعی می کردند از تمام موانع رهایی یابند؛ حتی در این میان نیز به گیاهانی که روی آن ها قدم برمی داشتند، توجهی نمی کردند... هنوز جملات قبل از شروع نهایی سفر در گوش آن ها می پیچید... آن ها نباید از جادو استفاده می کردند !
صدای قدم های نامنظم آن موجودات عجیب در پشت سرشان منعکس می شد و همین اضطراب و تشویش درونی آن ها را بیش از پیش می کرد، با این حال هر کدام از آن ها مانند گذشته به راه خود ادامه می دادند.
می توانستند صدای نعره ی عجیب آن موجودات زره پوش را بشنوند که با خشم فریاد سر می دادند و کلماتی نامفهوم را ادا می کردند.
در این میان فلبی روی زمین افتاد. دستش را به طرف پایش برد و تقلا کنان برای رهایی آن تلاش کرد، اما به نظر می رسید که پای او به گوشه ای گیر کرده باشد... در حالی که نفس نفس می زد، نام دیگر همسفرانش را صدا زد و گفت: نمی تونم... پام... گیر کرده...
در همان لحظه وبلن نگاهی به جلو رویش انداخت... آن موجودات هر لحظه به آن ها نزدیک تر می شدند، با همه ی این تفاسیر دیناد بدون لحظه ای تاٌمل چوبدستی اش را بیرون کشید و رو به پای فلبی طلسمی را بر زبان آورد... همان طلسم نیز باعث آزادی پای فلبی شد...
ناگهان وبلن در حالی که با چشمانی گشاد شده به آن موجودات خیره شده بود، گفت: تا همین الآن بودن اما رفتن... یعنی...
حرفش را نیمه تمام باقی گذاشت؛ چون در همان لحظه باری دیگر آن دو موجود نمایان شدند و این بار نزدیک تر از گذشته به نظر می رسیدند... در دستان هر کدام از آن ها وسیله ای عجیب به چشم می خورد که در کناره های آن خارهایی کوچک و بزرگ کشیده شده بود. مانند لباس هایشان بنفش می نمود و در بالای آن مدالی نقره ای و سیاه رنگ دیده می شد. از همین ها می شد نماد این گروه و یا قبیله را تشخیص داد... قبیله ای که هر چند آزاد بودند، اما همواره در زیر سلطه ی گریبالست جادوگر خواهند زیست !
آن سه همسفر باری دیگر شروع به دویدن کردند. وبلن در همان صورت اعلام کرد: اون جا... بریم... اون جا... باید پنهان شیم...
در همان لحظه همگی آن ها به همان طرفی که وبلن به آن اشاره می کرد، پناه آوردند. سنگی بزرگ که به راحتی می شد در پشت آن از نظرها پنهان شد. تا جایی که آن موجودات نیز قادر به تشخیص آن نبودند.
وبلن، فلبی و دیناد در حالی که در کنار آن سنگ روی زمین پخش شده بودند، نگاهی به دور و اطراف انداختند. هنوز صدای آن دو موجود به گوش می رسید. حتی صدای پچ پچ های مکررشان که لرزه بر اندام می انداخت... !
- بلسل فام تاس... یل اتنف...
- فاس یل... ویردنب...
آن دو هر لحظه به پناهگاه جادوگران نزدیک تر می شدند. صدای قدم هایشان به وضوح شنیده می شد. سرانجام در چند قدمی سنگ ایستادند و به دور و اطراف خود خیره شدند.
سه جادوگر جلوی دهان خود را گرفتند تا صدایی هر چند کوتاه آن موجودات را به طرفشان جذب نکند، سپس فلبی دستش را کنار برد و چوبدستی اش را به آهستگی از درون ردای خود بیرون کشید. در حالی که آن را به طرف تکه چوبی که در چند متری آن جا به چشم می خورد، گرفته بود، دهانش را باز کرد تا وردی را بر زبان بیاورد که با حرکتی از جانب وبلن از این کار صرفنظر کرد.
با چهره ای در هم کشیده به طرف او برگشت و به چشمان او که نشان می داد نباید از جادو استفاده کند، خیره شد. اما در کمال تعجب او زیر لب زمزمه کرد: وین گاردیم لوی اوسا... !
در همان لحظه آن تکه چوب از روی زمین بلند شد و جلوتر از جای اولیه اش روی زمین افتاد. بعد از آن دو موجود با سرعت به طرف آن چوب برگشتند.
- افیر یماه دربفم ابهم...
سپس با سرعتی باورنکردنی از آن جا دور شدند و به جای دیگری رفتند. بعد از آن فلبی نفسی از روی آسودگی کشید و با خستگی تمام به وبلن چشم دوخت، سپس گفت: باید از جادو استفاده می کردیم... اما چرا این بار متوجهش نشدن؟!
وبلن شانه بالا انداخت و با حالتی متفکرانه پاسخ داد: من هم نمی دونم اما با این اتفاقی که افتاد فکر می کنم که فقط جادو یه بار برای اون ها تاٌثیر می ذاره و برای دفعه ی دوم همه چی تغییر می کنه...
در همان لحظه دیناد سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و لب به سخن گشود: وبلن درست گفت اما نه به طور کامل... من توی کتاب تاریخ راه این گذرگاه خونده بودم که هر وقت در یه جایی دو بار جادو شه، جادو برای بار دوم اثری به جا نمی ذاره، اما...
سپس به اطرافش نگاه کرد و در حالی که دستش را روی سنگ بزرگ می کشید، گفت: ما دوباره برگشتیم به جای اولمون... !
بعد از آن فلبی و وبلن نیز به آن سنگ خیره شدند و همزمان با هم گفتند: ولی چطوری؟! ... ما که این همه راه اومدیم... !
فلبی باری دیگر پشت کرد و به جلو رویش خیره شد. هنوز می توانست انوار رنگارنگی را که نمادی از آن موجودات بودند، به وضوح مشاهده کند، سپس رویش را برگرداند و بدون مقدمه گفت: حیف... کاش می تونستیم از آینده باخبر باشیم در این صورت می دونستیم تلاش هایی که می کنیم نتیجه می ده یا نه...
لبخندی عجیب بر روی لب وبلن نقش بست. او سرش را به نشانه ی عدم تاٌیید تکان داد و با این حرکت مخالفت خود را به نمایش گذاشت، سپس گفت: آرزو مکنید که در ژرفای درون خویش به تکه ابری که تجلی ایست از آینده ای نزدیک، پناه آورید... تکه ابر همچون امواجی خروشان، لایه ای تیره رنگ بر جا خواهد نهاد !
بعد از آن فلبی خنده ای کوتاه سر داد و رو به وبلن گفت: تو این شرایط شنیدن چنین جملاتی به آدم روحی دوباره می بخشه... !
همگی با هم یکصدا شروع به خندیدن کردند و دوباره در یک لحظه خاموش شدند؛ چون فکرشان باری دیگر به طرف گذرگاه سوق پیدا کرد.
در این میان فلبی پرسید: حالا چطوری از این جا عبور کنیم؟!
وبلن و دیناد نگاهشان را به زمین دوختند، تا حداقل بتوانند راهی مناسب برای حل این مشکل بیابند !
-----------------------------------------
مثلاً خواستم کوتاه شه !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۸:۰۶:۳۲

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
#5

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
دیناد ناگهان احساس ناتوانی بر وجودش مستولی شد و در حالی که تنش به درخت کشیده میشد به روی زمین افتاد.وبلن و فلبی هراسان به او نگاهی انداختند و گفتند:
-دیناد حالت خوبه؟
او تنها سرش را تکان داد.اصلا حتی تصور این را نکرده بود که این سفر از همان ابتدا برای آنها چنین ناگوار باشد.ناگهان وبلن گفت:
-نگاه کنین اون دو نفر دارن برمی‌گردند...باید یه جایی قایم بشیم...راه دیگه‌ای نیست...دیناد خواهش می‌کنم بلند شو.فلبی بیا به من کمک کن تا بتوانم دین را بلند کنم...بیا
آندو دو دست دیناد را گرفتند او را به سختی از زمین بلند کردند.صدای قدمهای آن دو موجود هر لحظه نزدیکتر می‌شد و آنها در حالی که داشتند از ترس قالب تهی می‌کردند سراسیمه به دنبال جایی برای استتار خود گشتند.ناگهان وبلن زمزمه‌کنان گفت:
-اونجا..بیاین پشت اون تخته شنگ قایم بشیم.سریع باشید ...دارند میایند.
-اوترسا بالسه...
آن موجودات بیش از اندازه به انها نزدیک شده بودند بطوری که حتی برخی از حرفهایشان هم شنیده میشد.
دیناد,وبلن و فلبی سراسیمه به سوی آن تخته سنگ حرکت کردند و درست زمانی که به پشت ان رسیدند.صدای موجودات زرهی از پشت سر آنها شنیده شد.نفس هر سه در سینه حبس شده بود و قادر به سخن گفتن نبودند.این سکوت مرگبار بین این سه نفر سبب شد تا هر سه به فکر فرو روند.وبلن رسید به گذرگاه را محال می‌دانستو سعی داشت به این موضوع فکر نکند که در گذرگاه چه چیزی انتظار آنها را می‌کشد.فلبی نیز در عجب بود که گریبالسیت چگونه توانسته این موجودات عجیب را مطیع خود کند.و این که چطور امکان‌پذیر است که در کنار شهری به آن آرامی جنگلی به این مخوفی و آکنده از جادو وجود داشته باشد.در همین حین که دیناد به این نتیجه رسید که از این جا به بعد رفتن جلو بدون استفاده از جادو امکان‌پذیر نیست.بنابراین گفت:
-به نظر من از اینجا به بعد بدون جادو جلو رفتن اصلا کار عاقلنه‌ای نیست...نظر شما چیه؟
وبلن که منتظر چنین لحظه‌ای بود چوبدستیش را برون کشید و شروع به نوازش ان کرد و گفت:
-به نظر من هم اصلا کار صحیحی نیست.
-نظر تو چیه فلبی؟
--با اینکه به نظر من خیلی زوده که از جادو استفاده کنیم ولی به نظر من دیگه چاره‌ای نداریم.
در هین حین دیناد و وبلن چوبدستی خود را بیرون کشیدند.هم اکنون که قادر بودند از چوبدستی خود استفاده کنند احساس آرامش بیش از اندازه‌ای داشتند.تمامی موانع در مقابل انها بسیار آسان می‌نمود.وبلن با اطمینان خاطر خاصی چوبدستی خود را به سمت صورت دیناد گرفت و گفت:
-پس به نظر من در اولین قدم باید دیناد را از این درد خلاص کنیم...نظر شما چیه؟
دیناد لبخندی از روی رضایت زد و با این کار موافقت خود را اعلام کرد.وبلن شروع به چرخش دورانی چوبدستی خود کرد و زیر لب شروع به خواند وردهای نامفهومی کرد.کم کم سرخی صورت ناشی از سوختگی دیناد برطرف شدو زخم‌ها شروع به محو شدن کردند.سرانجام تمامی زخمها و آثار سوختگی بهمراه درد طاقت فرسای آنها از روی صورت وی رخت بربستند.تمامی وجود دیناد را آرامشی وصف‌ناپذیر فرا گرفت.سپس نگاهی تشکرآمیز به وبلن انداخت و در حالی که چوبدستی خود را تکان می‌داد گفت:
-خب در این جنگل زیبا چی میل دارین؟گوشت بره...نوشیدنی کره‌ای ....و یا....
اما دیناد ناگهان از حرف زدن بازایستاد.علت آن صداهای نامفهومی بود که از سوی پناهگاه موجودات می‌آمد..صداهای که شبیه به اعلام خطر بود.آنگاه صدای فریادی شنیده شد و بهمراه آن صدای قدمهایی سراسیمه که هر لحظه به آنها نزدیکتر می‌شدند.وبلن نجواکنان گفت:
-چه اتفاقی افتاده؟چی شده...
اما ناگهان دیناد با خشم فریاد زد:
-آنها فهمیدند که ما جادو کردیم.آنها جادو را احساس می‌کنند.زود باشید...باید از اینجا برویم.انها دارند به اینجا می‌آیند.
-ولی اخه کجا..؟
-سریع باشید.وقت نداریم..آنها دارند می‌آیند.
آنها هراسان به سوی جنگل تاریک رفتند بدون آنکه متوجه شوند به کدام سو می‌روند.آنها فقط می‌دویدند و در همین حین صدای پای آن موجودات که پشت سر آنها بودند هر لحظه نزدیکتر می‌شد...


فریا


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
#4

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
با گذر هر ثانیه آسمان بیش از گذشته رنگ می باخت و دیگر آثاری هر چند اندک از روشنایی در آن دیده نمی شد، اما در این میان تنها ستارگان پرفروز در دل آسمان شب خودنمایی می کردند و تا حدالامکان راه را از میان شاخه و برگ درختان در هم فشرده برای همسفران خسته روشن می کردند.
سکوتی وهم انگیز سراسر جنگل را فراگرفته بود، اما گه گاهی این سکوت ابدی به وسیله ی خش خش برگ هایی که در زیر پاهایی نامعلوم له می شدند، شکسته می شد... ترس در جای جای جنگل نفوذ کرده بود و جز آن هیچ !
ناگهان دیناد با صدایی بسیار آهسته شروع به سرفه کرد، تا جایی که ایستاد و در حالی که دستش را روی دهانش قرار داده بود تا کمی از صدای آن بکاهد، پاهایش را خم کرد و با زانوان ناتوانش روی برگ های خشکیده، چوب های از کار افتاده و گیاهان ناشناخته ای که روی هم انباشته شده بودند، نشست.
فلبی با دیدن وضع نابه سامان دیناد از حرکت باز ایستاد و به طرفش گام برداشت، با این حال در کمال حیرت او وبلن هیچ حرکتی از خود به جا نمی گذاشت.
فلبی دستش را روی پیشانی عرق کرده ی دیناد نهاد و در حالی که زیر لب اورادی بی دلیل را زمزمه می کرد، با نگرانی نگاهی به دور و اطرافش انداخت، سپس ساکت شد. آهی سنگین کشید و به نفس نفس افتاد... هیچ کس دلیل این حرکت او را نمی دانست و یا شاید هم نباید می دانست؛ چون در این صورت همه ی نقشه های گریبالست جادوگر به هم می ریخت و ناخودآگاه طلسم در هم می شکست !
سرانجام فلبی هر طور بود، دیناد را از روی زمین بلند کرد و همراه با خود کشاند. با صدایی گرفته گفت: بلند شو دین... این جا خطرناکه... خواهش می کنم... می تونی بلند شی، فقط سعی کن...
در همان لحظه دیناد با آهی خفیف و به کمک فلبی به زانوانش فشار آورد و به سختی روی پاهایش ایستاد، با این حال هنوز به شانه های فلبی که در کنار او قرار گرفته بود، تکیه می کرد و با بی حالی سرش را به چپ و راست تکان می داد.
بعد از آن همگی دوباره به راه خود ادامه دادند، اما این بار محتاط تر از گذشته... با دقت اطراف خود را زیر نظر داشتند تا به محض دیدن کوچک ترین حرکتی پناه بگیرند و از خود دفاع کنند... هر چند که بدون جادو همه چیز برای آن ها مشکل جلوه می کرد، با این حال هر سه نفرشان می دانستند که سخت ترین راه ممکن برای رسیدن به گذرگاه دیگاروس کوتاه ترین راه ممکن برای تحقق آن است !
بعد از گذشت چندین دقیقه فلبی که خسته و درمانده به نظر می رسید، با صدایی نجوا مانند رو به وبلن که از همه ی آن ها بزرگ تر بود، گفت: هی وبلن... می تونی به من کمک کنی... احساس می کنم... دیگه... نمی تونم !
نفسش را با نهایت استیصال بیرون داد و به وبلن که حالا برخلاف گذشته برای کمک به طرف او می آمد، نگاه کرد و بعد لبخندی از روی خشنودی بر روی لب خشکیده و زخمی اش نقش بست.
بعد از آن همگی آن ها می توانستند متوجه چشمانی نامرئی که به آن ها خیره می شدند، بشوند و یا با تمام وجود آن ها را احساس کنند... می دانستند که افراد و یا موجودات دیگری جز آن ها هم در جنگل حضور دارند، منتهی از دیدرس آن ها خارج هستند؛ چون حضور آن ها به راحتی قابل لمس بود... حضور موجوداتی که نمادی از ترس و وحشت به حساب می آمدند... !
مدتی به همین روال گذشت... در طول این مدت نیز کسی سخنی به میان نیاورد... همگی سکوت اختیار کرده بودند و تا حد ممکن سعی می کردند از ادای هر گونه کلمه ای بپرهیزند؛ چون دشمن هر لحظه در کمین بود... !
ناگهان صداهایی همچون صدای پچ پچ چند نفر فضا را در برگرفت. سه همسفر به محض شنیدن آن از حرکت منع شدند و با کنجکاوی به آن ها گوش فرا سپردند، هر چند که کلمات و معنی آن ها نا مفهوم به نظر می رسید...
در این میان وبلن، فلبی و دیناد بدون لحظه ای تاٌمل به پشت درختی تنومند پناه آوردند و تقریباً از جلوی نظر آن ها پنهان شدند.
- لترسه بابن یل؟!
- یل... یل... ایفاب... !
وبلن سرش را به بقیه نزدیک کرد و با تعجب پرسید: اینا چی می گن؟!
فلبی سرش را تکانی خفیف داد، سپس با احتیاط از گوشه ی درخت به صحنه ی پیش رویش خیره شد. با دیدن آن نفس در سینه اش حبس و چشمانش چند برابر حالت اولیه اش شد. ترس و وحشت در پس نگاهش هویدا بود... با دهانی باز به گوشه ای زل زده بود... سرانجام بعد از این که وبلن سقلمه ای ناگهانی زد، او به خود آمد و بدون مکث به جای اولیه ی خود بازگشت.
چشمانش را بست و نفس نفس زد، طوری که انگار بعد از دویدن مسافتی طولانی ایستاده تا حالش جا بیاید... حرکاتش غیر عادی به نظر می رسید...
حالا دیناد نیز برای دانستن ماجرا کنجکاو شده بود. وبلن با حالتی پرسشگرانه به فلبی خیره شد و با نگاه معنی دارش به او فهماند که هر چه زودتر آن چیزی را که دیده برای آن ها نیز بازگو کند.
بعد از گذشت چندین دقیقه سرانجام فلبی لب به سخن گشود: ما خیلی بد شانسیم... اون ها خیلی خیلی وحشتناک بودن... خودتون می تونین ببی...
بعد از آن حرفش را ادامه نداد؛ چون فردی از پشت سر به محل پناه آن ها نزدیک تر می شد. او با هر قدمی که برمی داشت فشار را بر روی قلب های تپنده ی آن سه نفر بیش از پیش می کرد.
سرانجام جلو آمد و از پشت نمایان شد، اما به نظر می رسید که متوجه آن سه نفر نشده است... در کنار او نیز فردی دیگر به چشم می خورد... فردی که مانند خود او مبدل به لباس شده بود.
وبلن و دیناد با دیدن آن ها دستشان را روی دهانشان گذاشتند تا صدا را در گلو خفه کنند... لباس ها و چهره ی آن دو نفر بیش از اندازه عجیب به نظر می رسید... هر کدام از آن ها لباس هایی همچون زره با رنگ بنفش پر رنگ پوشیده بودند که در پشت آن خارهایی بزرگ دیده می شد، همراه با کلاهی نوک تیز که در بالای آن نمادی سیاه و نقره ای رنگ خودنمایی می کرد. به گفته ی فلبی نیز چهره ی هر کدام از آن ها از سفید نیز سفید تر می نمود.
سرانجام بعد از این که هر دو نفر آن ها از آن جا دور شدند، وبلن نفسی از روی آسودگی کشید و در حالی که عرق را از روی پیشانی اش پاک می کرد، گفت: اوه... خطر از پیش رویمون گذشت... می تونست خیلی بدتر تموم شه...
اما به نظر می رسید فلبی این طور فکر نمی کند؛ چون با نگاهی سرشار از تردید به وبلن خیره شده بود. بعد از آن با صدایی بسیار کوتاه خبری ناخوشایند را اعلام کرد: نه همه چیز تموم نشده... محل اقامت اون ها درست روبروی ماست... معلوم نیست چطوری می تونیم از اون جا رد شیم...
بعد از آن تنها سکوتی از روی عجز باقی ماند، تا مرهمی باشد برای درمان گرفتاری آن ها... !
-----------------------------------------------------
ممنون لودو و پروفسور اسپراوت عزیز... واقعاً پستاتون قشنگ بود... ! از همه هم عذر خواهی می کنم... پستم خیلی طولانی شد... !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۱۹:۵۸:۴۹

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.