هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
#3

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
پس از پيمودن راهي نسبتآ طولاني ولي بي خطر و يكنواخت به ابتداي جنگلي انبوه و تيره رسيدند. هيچ صدايي از داخل جنگل شنيده نميشد. تنها صدايي كه به گوش ميرسيد صداي سنگين سكوت بود.
ويلن، فلبي و ديناد در كنار هم در جلوي جنگل ايستاده بودند و با چهره ها يي كاملآ مصمم به جنگل خيره بودند و به صداي سكوت گوش ميدادند.
به ناگاه فلبي اين سكوت را شكست و همانطور رو به جنگل گفت: خوب دوستان من، رسيديم!
ويلن: بهتره داخل شيم.
ديناد:....
هر سه در كنار هم به راه افتادند و قدم به جنگلي انبوه و تاريك و ساكت و مخوف گذاشتند. تنها صدايي كه به گوش ميرسيد، صداي خش خش برگ ها و شكسته شدن تكه چوب ها در زير پاي آنها بود. در ابتداي جنگل نور خفيفي از بين شاخ و برگ در هم تنيده درختان به پايين ميرسيد، كه كمي جلوتر اين نور هم ديگر به زمين نميرسيد. به نظر هيچ خطري آنها را تحديد نميكرد! تا اين كه به ناگاه آنها متوجه شدند كه فلبي در كنار آنها نيست!!! آندو با عجله به پست سر برگشتند ولي چيزي ديده نميشد!
ويلن: اونجا، اونجاست، يه چيزي تكون ميخوره! (او به گوشه اي نه چندان دور در پيش رويشان اشاره ميكرد.)
به سمت آنجا دويدند.
سر فلبي در داخل گلبرگ هاي بزرگ يك گل عظيم قرار داشت. و فلبي بي تابانه دست و پا ميزد و تقلا ميكرد ولي به نظر نميتوانست سخني بگويد. زيرا سر او تا گردن داخل گلبرگ هاي ستبر گل گرفتار بود.
ديناد: اين گياه خيلي خطرناك نيست ولي ميتونه خفش كنه، اون دندون نداره ولي آرواره هاش خيلي قوين.
در همين لحظه ويلن چوبدستي خود را بيرون كشيد و خواست با وردي فلبي را خلاص سازد.
ديناد بلافاصله دست او را گرفت و گفت: مگه قرار نبود تا حد امكان از جادو استفاده نكنيم!
و بلافاصله از پشت كمر خود، در زير شنل، يك خنجر بيرون كشيد و به سمت ساقه ي گياه رفت. فلبي همچنان دست و پا ميزد ولي بيحال تر شده بود!
ديناد به زحمت و سختي ساقه را بريد، گياه بي حال شد و ويلن با زحمت سر فلبي را كه ديگر تقريبآ بي حال شده بود، از داخل گل بيرون آورد.
- فلبي حالت خوبه؟
فلبي به نشانه ي مثبت، ناله اي كرد.
در همين لحظه از محل ساقه ي بريده شده، مايعي قرمز رنگي بيرون جهيد و به صورت ديناد پاشيد!
- سوختم!! سوختم!! كمك!! (و با دو دست صورت خود را فشرد و بيتابانه، ديوانه وار سر خود را تكان ميداد!)
ويلن و فلبي كه نفسي چاق كرده بود، به سمت ديناد پريدند و ويلن پاي خود را بر روي ساقه گذاشت و آن را به سمتي مخالف خواباند تا مايع به سمت آنها نپاشد!
- چي شد ديناد؟!
ديناد همچنان ناله و بي تابي ميكرد:.... سوختم!! .....
ويلن دستان ديناد را از صورتش برداشت. صحنه اي بس مشمئز كننده حويدا شد! صورت ديناد كاملآ سوخته و جمع شده و خونين بود!! بطوري كه آن دو پس از ديدن چهره وي براي لحظه اي روي خود را برگرداندند! در دل آنها آشوبي به پا شد!! ديناد كاملآ از چهره خارج گشته بود.
در اين هنگام، ويلن سعي كرد حالت طبيعي به خود بگيرد، رو به ديناد گفت: حالت خوبه؟
ديناد كه به نظر ميرسيد در حال گريستن ميباشد(ولي با آن صورت چيزي تشخيص داده نميشد!) با صداي خفه اي ناله كرد: دارم ميسوزم!!
فلبي كه تازه نفسش سر جايش آمده بود، از جا پريد و گفت من در خورجينم زماد سوختگي به همراه دارم، ميتوانيم از آن استفاده كنيم تا دردش فرو كش كند!
بنابراين آن دو با زماد سوختگي صورت ديناد را بستند!
آنها چند لحظه اي همانجا نشستند و هر سه به فكر فرو رفته بودند....
دلهره اي در دل آنها بپا بود! اگر اتفاقي بدتر براي هر يك از آنها افتاده بود چه!! تازه آنها در ابتداي راه بودند و ديناد صورت خود را از دست داده بود! آيا آنها بايد باز ميگشتند! اين سوالات در ذهن هر سه آنها نقش بسته بود. ولي كسي چيزي نگفت.
به ناگاه ديناد كه انگار سوزش صورتش بهتر شده بود، با همان صداي خفه و ناله اي، خز خز كنان گفت: نگران من نباشيد! من حالم خوبه! بنظر مياد حال فلبي هم خوبه! پس به راهمون ادامه ميديم! اشتباه از جانب من بود! من تا به حال يه "خفله ميگوس" (نام آن گياه) رو نبريده بودم و هميشه با طلسم اونو از كار مينداختم!
او ادامه داد: بهتره به راهمون ادامه بديم و ترس به خودمون راه نديم! بايد بيشتر مراقب رفتار و حركاتمون باشيم! بايد حواسمون رو جمع كنيم! يادتون نرفته كه ما با هم عهد بستيم كه اين راه رو تا آخرش ميريم و همديگرو تنها نميزاريم!
آن دو با تآسف نسبت به اتفاقي كه براي ديناد افتاده، حرف او را تاييد كردند و به راه افتادند.......


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۱۳:۴۲:۰۹

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
#2

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
-به نظر من بهتره که کاملا غیرجادویی به گذرگاه بریم چون مسلما اون جادوگر قدرتمندیه و میتونه جادو رو در اطرافش حس کنه.مخصوصا بعد از چندین سال که این اطراف هیچ جادوگری نبوده است.
این دیناد بود که دومرتبه شروع به سخن گفتن کرده بود.پس ا مکثی تقریبا طولانی وبلن به سخن آمد و گفت:
-ولی...ولی آخه ما چجوری میتونیم بدون جادو به اونجا برسیم..ما که مسیر را بلد نیستیم.
سپس نگاه پرسشگرانه‌ای به آندو انداخت و ادامه داد:
-به نظر من تنها دو راه داریم...اینکه با جادو به اونجا بریم و یا از آنها کمک بگیریم.
سپس با سر به اهالی دهکده اشاره کرد که دومرتبه بدون کوچکترین توجهی به آنها به کار خود مشغول شده بودند.آنها مدتی با سردگمی به اهالی خیره شدند و سرانجام دیناد گفت:
-به نظر من بهتره راه دومی رو انتخاب کنیم.
وبلن و فلبی همزمان پاسخ دادند:
-ما هم موافق هستیم.
آنگاه دومرتبه به سوی اهالی تسترن رفتند.فلبی سرش را به دیناد نزدیکتر کرد و گفت:
-به نظر من بهتره که از افراد پیر دهکده بپرسیم.
و سپس اشاره به پیرمردی کرد که در همان حال داشت خیره به آنها نگاه می‌کرد.پیرمرد به محض اینکه متوجه نگاه آنها شد نگاه سردی تحویل انها داد و رویش را برگرداند.
-بهتره من برم ازش بپرسم.
وبلن این را گفت و پیش از آنکه دیناد و فلبی بتوانند مانع او شوند به سوی او رفت.همه اهالی خیره به او نگاه می‌کردند.وبلن که از جمع سه نفره خود جدا شده بود بر سرعتش افزود و در حالی که همچنان نگاه خیره و آکنده از خشم آنها را بر روی خود احساس می‌کرد به سوی پیرمرد رفت.درست به مجرد اینکه وبلن به پشت پیرمرد رسید او شروع به سخن گفتن کرد:
-بهتره از این کار منصرف بشین.
وبلن متعجب شد و گفت:
-ببخشید متوجه نشدم...من که هنوز نگفتم که واسه چی...
-هیچ کس پاش به اونجا نرسیده.تنها کسی که توانست از گذرگاه زنده برگردد من بودم.مامی افرادی که به انجا می‌روند بی هیچ دلیلی می‌میرند...در واقع از ترس می‌میرند.
-از ترس...
-بله.از ترس.توی نگاه تمام اجسادی که پیدا شندن فقط ترس دیده شده...نه ضربه‌ای خوردند و نه آسیبی دیدند.این کار هیچ فایده‌ای ندارد.
-ولی شما چطور توانستید که سام از اونجا برگردید؟
-من گفتم سالم برگشته‌ام؟
-نه..ولی..
آنگاه پیرمرد بالاخره رویش را به سمت او برگرداند و با سر به آستین‌های خالی از وجود خود اشاره کرد و گفت:
-من هیچ زمان نتوانستم به گذرگاه وارد بشوم.قبل از آن مجوداتی عجیب و غریب به من حمله کردند و این بلا را به سر من آوردند..من هیچ زمان به آن چیزی که مردم را ترسانده بود نرسیدم..هیچ وقت...
-موجودات عجیب و غریب؟
-تا بحال در تمام زندگی‌ام چنین موجوداتی ندیده بودم...فکر کنم دو تا بودند...با سرعت به من نزدیک شدند و من توانستم ردی از آنها را ببینم و زمانی که به خود آمدم متوجه شدم که دستهایم را برای همیشه از دست داده بودم...
در حالی که پیرمرد داشت با بغض فرورفته‌اش می‌جنگید وبلن گفت:
-میشه لطفا راه را به ما نشان دهید؟ما باید به آن مکان برویم.هیچ راه دیگری نداریم.
-بسیار خب ...ولی امیدوارم که این آخرین باری نباشد که شما را نبینم.شما باید برای رسیدن به گذرگاه از جنگل عبور کنید...هیچ راه دیگه‌ای وجود ندارد.
-از راهنماییتون ممنونم.
سپس وبلن به سوی دیناد و فلبی گام برداشت.در همین حین پیرمرد او را صدا زد و با صدای بلند گفت:
-مواظب درختان جنگل باشین.در انتهای جنگل درختانی هستند که اگر به خارهای آنها بخورید و زخمی شوید خونریزی شما متوقف نمی‌شود...
سپس پیرمرد بار دیگر رویش را به سمت دیگر و غرق در تفکر به خورشید در حال غروب خیره شد در حالی که وبلن با هراسی که در چشانش موج می‌زد به جنگل خیره شد بود که با سکوتی معصومانه در دوردست به آنها خیره می‌گریست.
-پیرمرد چی گفت؟
این صدای فلبی بود.وبلن بدون اینکه متوجه شود در کنار آنها قرار گرفته است داشت به راهش ادامه می‌داد.
او شروع به توضیح دادن هر آنچه که پیرمرد به او گفته بود کرد.در همین حین متوجه نگاههای اکنده از وحشت دیناد و فلبی به همدیگر شد.سرانجام وبلن از سخن گفتن بازایستاد و سکوتی هراسناک بین آنها لب به سخن گشود.سرانجام پس از مدتی که انگار یک قرن طول کشید دیناد با صدای ضعیفی گفت:
-اینطور که معلومه ما قبل از وارویی با گریبالست باید با موانع او رودرروبشیم.چیزی که مسلمه اون تمامی ماگل‌هایی رو که در ابتدا به سوی مخفی‌گاه او می‌رفتند با طلسم آواداکداورا کشته ولی بعد از یک مدت از این کار خسته شده و این کار را به یک سری موجودات و گیاهان جادویی واگذار کرده که نتیجه‌اش زنده ماندن این فرد بوده.فکر کنم تنها فردی که توانسته برگرده همین پیرمرد بوده...
وبلن گفت:
-بله..خودش هم همین را می‌گفت...
فلبی پس از مدت مدیدی لب به سخن گشود و گفت:
-اگر موجودات جادویی رام نشدنی باشند رد شدن ما محال میشود.
-امکان نداره که این کا را انجام بدهد.چون باید اون موجودات را تحت سلطه خود میگرفته تا اینکه بتواند آنها را کنترل کند.ممکن است که خطرناک باشند ولی قطعا رام شدنی هستند.
-حق با دیناد هست...اون جوجودات و حتی به نظر من گیاهان رام شدنی هستند.هر دو مورد هم در حیطه تخصص تو است,دیناد.
-امیدوارم که بتوانم از سشون بربیام...البته شما هم باید کمکمون کنین.خب,فکر کنم اگر قبل از تاریک شدن هوا به جنگل برویم بهتر است.چون حداقل تا حدودی می‌توانیم با موقعیت جنگل آشنا بشویم.
فلبی و وبلن پس از مدتی مکث گفتند:
-آره حق با توست...بهتره که راه بیافتیم.
-بسیار خب...آماده‌اید؟
-بله...برویم.
انگاه دیناد,فلبی و وبلن به سوی جنگل و در واقع اولین مانع برای ستیز با گریبالست روانه شدند...ا


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۳ ۲۲:۵۹:۱۱

فریا


گذرگاه دیگاروس!!!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۵
#1

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
در افسانه ها آمده است که در زمان های بسیار دور، شهری کوچک پر از ماگل های زود باوری که جادو جزو خرافات آن ها به شمار می آمد، وجود داشت.
شهر تسترن از پشت کوه های ورا که در مورد آن ها نیز داستان هایی رواج پیدا کرده، نمایان شده است؛ شهری بسیار زیبا که از میان آن آبشاری نیلگون سرازیر می شود و در کناره های آن درختانی انبوه به چشم می خورد. آسمانش از هر جای دیگری صاف تر و ستارگان در میان آن بهتر از هر نقطه ی دیگری خودنمایی می کنند.
آسمان آن جا هیچ گاه ابری نمی شود، تنها زمانی که گریبالست جادوگر در پشت گذرگاه دیگاروس تصمیم بگیرد طلسم قوی اش را که به کمک آن خواهد توانست جهان را زیر سلطه قرار بدهد، به کار گیرد و اگر آن طلسم شکسته نشود، نه تنها شهر تسترن بلکه تمام جهان روز به روز بیش تر در تاریکی فرو می رود.
گریبالست جادوگر در پشت گذرگاه دیگاروس – که تا به حال هیچ کس جرئت نکرده به آن جا راه پیدا کند و اگر هم رفته هیچ گاه برنگشته – همراه با موجود شیطانی اش زندگی می کند. در قصری غیر قابل تصور که حتی در تخیل انسان نیز نمی گنجد.
هیچ ماگلی از اهالی شهر تسترن که به آن گذرگاه نزدیک است، جرئت پیدا نکرده که به آن جا سفر کند. همگی آن ها از جادوی قدرتمند گریبالست می ترسند و عده ای نیز آن را باور ندارند.
اما در این میان سه جادوگر به نام های وبلن، فلبی، دیناد که در مورد پیشگویی این شهر چیزهایی شنیده بودند، تصمیم می گیرند به گذرگاه دیگاروس سفر کنند و طلسم به ظاهر ابدی آن را در هم شکنند!

صبح فرا رسید. خورشید باری دگر از پشت کوه های ورا به بالا صعود کرد و نور بی نهایتش را بر شهر تسترن تاباند. صدای دل انگیز آبشار به وضوح به گوش می رسید و آسمان نیز مانند هر روز دیگری صاف، آبی و بدون کوچک ترین تکه ابری به نظر می رسید. و همین ها آرامش مطلق مردمان تسترن را بیش از پیش می کرد.
مردم پر جنب و جوش تسترن از خانه های کوچکشان بیرون آمده بودند و در فضای سر سبز آن جا مشغول به کارهایی مانند پرورش گیاه و... شده بودند. حتی بچه ها نیز در کارها به خانواده شان کمک می کردند، اما هیچ کدام به مدرسه ای نمی رفتند، بلکه همگی خواندن و نوشتن را نزد پدر و مادر خود می آموختند.
لباس های بیش تر آن ها از جنس پارچه ای کلفت دوخته شده بود و همگی خاکستری رنگ به نظر می رسید؛ به همین دلیل اگر کسی ناشناس وارد آن جا می شد به راحتی قابل شناسایی بود. از این جهت کم تر کسی پیدا می شد که وارد شهر تسترن شود... مردمان آن جا برخلاف ظاهرشان انسان های مهمان نواز و مهربانی نبودند. و هیچ کدام از مهمان های ناخوانده ای که به شهرشان روی می آوردنند، استقبال نمی کردند.
در این میان سه ناشناس که شنل هایی تیره رنگ بر دوش داشتند و چهره ی خود را با کلاه بزرگ آن پوشانده بودند، وارد شهر تسترن شدند.
در همان لحظه تحرک در تسترن خوابید و تمام مردمان عجیبش به سمت سه رهگذری که پا به قلمروشان گذاشتند، خیره شدند. عده ای چهره در هم کشیدند و عده ای نیز بیل های کوچکشان را که برای کاشتن گیاه از آن استفاده می کردند، محکم در دستانشان فشردند و به قصد حمله آن را بالا گرفتند. چند نفری هم در آن نزدیکی که به نظر می رسید از سنن شهرشان زیاد خوششان نمی آید، سرشان را به طرفی دیگر چرخاندند و مانند گذشته به کار خود مشغول شدند.
در این میان یکی از آن افراد ناشناس در زیر کلاهش نگاهی به بیرون انداخت، سپس با صدای خفه ای گفت: احساس نمی کنین اینا یه کم مشکوک نگاه می کنن؟!
فردی دیگر که صدایش جوان به نظر می رسید، جواب داد: در مورد این شهر شنیده بودم، وبلن! این ها همین طور هستن! از مهمان ها و افراد غریبه ای مثل ما خوششون نمیاد.
همان فرد قبلی که نامش نیز وبلن بود، گفت: راه دیگه یی برای رد شدن نبود؟... حتماً باید از بین اینا می گذشتیم؟... بیاین از راه دیگه یی بریم. نظر شما چیه؟... هی با شمام فلبی، دیناد..!
ولی آن دو سکوت را ترجیح دادند. ولبن نیز زمانی که دوباره نگاهی به بیرون انداخت، علت سکوت آن ها را متوجه شد. به راحتی عده ای از مردم خشمگین را دید که با سرعت به طرف آن ها را روانه شده بودند. حداقل تعداد آن ها به صد نفر می رسید... آن ها همان طور نزدیک می شدند... دیگر فاصله ی چندانی با سه همسفر نداشتند... مطمئناً آن ها برای هدف خوشایندی نزدیک نمی شدند... کاری نیز از دست آن ها برنمی آمد!
سرانجام دیناد، مردی که موهایش به رنگ روشن بود، چشمانش را تنگ کزد و به آرامی کلاهش را کنار زد. انگشتانش درون شنل دور چوبدستی اش حلقه زد. نفس عمیقی کشید و به تسترنی ها که روبروی آن ها ایستاده بودند، نگاه کرد... منتظر بود که چوبدستی اش را بیرون بکشد و همه ی آن ها را با وردی سنگین از سر راه بردارد، اما حرکتی از جانب آن ها مانع از این کار شد.
یکی از آن ها که مسن تر از همه نیز به نظر می رسید، یک قدم به طرف آن ها برداشت. لحظه ای به چهره ی دیناد خیره شد، سپس با خوشرویی تمام دستش را به طرف او دراز کرد.
دیناد با چهره ای بهت زده با او دست داد. به راحتی می توانست صدای زیر آن فرد را بشنود: به شهر تسترن خوش آمدید. می توانیم نام شما را بدانیم؟
دیناد لبخندی مصنوعی زد و بریده بریده جواب داد: بله... من دیناد هستم و دوستام هم...
در همان لحظه فلبی که کنار او ایستاده بود، سقلمه ای ناگهانی به او زد و او را از حرف زدن منع کرد، سپس خودش کلاهش را بر داشت. موهای مشکی رنگ و صورت جوانش هویدا شد. با چهره ای گشاده رو به آن ها گفت: خب ما از یه شهر دیگه به این جا اومدیم. در مورد شما چیزایی شنیده بودیم و تصمیم داشتیم از سفرمان... درواقع به این جا سفر کنیم.
مرد تسترنی یکی از ابروهایش را به نشانه ی شک بالا انداخت. به سر و وضع آن ها نگاهی کرد و خطاب به همشهری هایش گفت: آه! چه عجیب حرف می زنند! انگار که از کشوری دگر به این جا سفر کرده اند. شما نیز این طور فکر می کنید؟!
صدای تاٌیید در گوش سه همسفر منعکس شد. ولبن ناگهان میان پچ پچ های آنان پرید و پوزش طلبانه گفت: اوه. ما از شما معذرت می خوایم. ولی ما باید بریم. فقط خواستیم با شما آشنا بشیم که... که شدیم!
یک قدم به عقب بر داشت و دوستانش را به جلو هل داد. مردمان تسترن نیز راه را برای عبور آن ها باز کردند و خود به کار قبلی مشغول شدند. هیچ کس دیگر کوچک ترین نگاهی به آن سه نفر نینداخت. انگار که آن ها مردمانی مانند خودشان بودند.
وبلن، فلبی و دیناد را به گوشه ای راند. کلاهش را از سرش جدا کرد و با چشمانی که لبریز از اضطراب بود، به آن ها خیره شد. سپس با صدایی نگران گفت: ندیدین؟ اونا به راحتی از ما استقبال کردن در حالی که هیچ وقت چنین آدمایی نبودن. سنتای اونا داره از هم شکسته می شه. و نشونه ی اینه که گریبالست داره طلسمش رو به کار می گیره.
فلبی سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. دستش را زیر چانه اش گذاشت و متفکرانه گفت: پس پیشگویی درست از آب در اومده!
ناگهان بعد از این حرف دیناد نفسی عمیق و ناگهانی کشید و به دور دست نگاه کرد. فلبی و دیناد نیز با کنجکاوی به همان جا خیره شدند... آن ها نیروی اهریمنی گریبالست جادوگر را دیده و حس کرده اند... شیطان برای آخرین بار برخاسته بود؛ چون اگر او موفق می شد، دیگر دفعه ی بعدی وجود نداشت!
------------------------------------------------
خب بچه ها... نمی دونم موضوع براتون جالبه یا نه!... اگر هم دیدید که من خیلی ساده و نه چندان جذاب نوشتم، به خاطر اینه که خواستم پست اول این طوری باشه تا موضوع برای همه جا بیفته اما از پستای بعدی بهتر می نویسم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.