هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
بلاتریکس باورش نمی‌شد برای شونصدمین بار در اون روز ایوان رو از دست داده بودن!
- لینی تو که اون بالا داشتی آدرس می‌دادی کوسه و ایوانو ندیدی کدوم‌وری برن؟
- ممم... منیسبس... یسخ!
- یکی بره اینو جداش کنه از دیوار.

هکتور بدو بدو می‌ره و با کاردک سعی می‌کنه لینی رو از دیوار جدا کنه، اما شدت چسبندگی لینی به قدری بالا بود که داشت زمان زیادی از دست می‌رفت و هرچی بیشتر زمان از دست می‌رفت، احتمال دور شدن ایوان و کوسه هم بیشتر بود.

- تو مگه نون نخوردی که جون نداری یه پیکسیو از دیوار جدا کنی؟ زودباش دیگه!

هکتور زود می‌باشه، اما بلاتریکس که درک نمی‌کرد یه حشره که عملا با دیوار یکی شده بود جداسازیش چقد سخت می‌تونه باشه که.

- هـــکــــتــــور می‌گم بجنب!
- چیه خب؟ لینی تو دیوار حل شده. اگه می‌خوای خودت بیا امتحان کن خب!

بلاتریکس با خودش فکر می‌کنه ویبره رفتن‌های بی‌امان هکتور قطعا در کندی کار اثر داشتن. بنابراین با قدم‌هایی محکم جلو میاد، کاردکو از دست هکتور بیرون می‌کشه و خودش به جون لینی و دیوار میفته.

بلاتریکس همین‌طور که تلاش می‌کرد لینی رو از دیوار جدا کنه زیر غر غر می‌کنه.
- لینی شانس بیاری بدونی از کدوم طرف رفتن. وگرنه به ازای تک‌تک لحظاتی که برای جداسازی تو وقت تلف کردیم، خودم پرتت می‌کنم تو دیوار.

لینی همینطور که به دیوار چسبیده بود چشماش گرد می‌شه!
طولی نمی‌کشه که بلاتریکس بالاخره موفق می‌شه و لینی به محض جدا شدن از دیوار دوباره با صدای پقی به حالت سه بعدی برمی‌گرده.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
مرد اره برقی به دست سالها بود که این همه مشتری رو یه جا با هم ندیده بود و حالا حسابی ذوق کرده بود و میخواست که به مشتریاش یه حال درست و حسابی به عنوان تشکر بده. ولی وقتی نزدیک‌تر شد و مشتری‌ ها رو بهتر دید ترجیح داد که با کشیدن یک جیغ بنفش مایل به سیاه به این ور و اون ور بدوئه و از دستشون فرار کنه. البته تعجبی هم نداره. شما هم اگه جای مرد اره‌ای بودین با دیدن یه کوسه که یه اسکلت رو بغل کرده و جیغ‌زنان میدوئه، یه حشره‌ی سخنگو و چندین و چند مورد عجیب دیگه قطعا زهره‌ترک میشدین.
مرگ‌خوار ها که فکر کرده بودن هدف مرد اره‌ای از چرخیدن دور خودش و تکون تکون دادن اره‌اش توی هوا به سمتشون نمیتونه چیز خوبی باشه به سرعت داشتن متفرق میشدن.
- فرار کنییین!
- خودت تنهایی فکر کردی؟
- الان وقت این حرفاس آخه؟ اصن تو چرا انقد ریلکسی؟ نههه... اینوری نیااا!
- خب چون این بالام و دستش بهم نمیرسه بلا جون!
- خب حداقل یه کمک برسون!
- چیکار کنم خب؟
- سوال کردن داره؟ خب باید...
درست توی همون لحظه پای بلاتریکس به یک تیکه سنگ گیر کرد و با سر روی زمین افتاد و هکتور به جاش با معلومات خودش جملش رو کامل کرد.
- میخواست بگه بهمون آدرس بده که از دستش فرار کنیم.
- آها اونجوری؟ خب اینکه کاری نداره.
کوسه سمتش چپتو بپا، مراقب پای ایوانم باش داره میافته!
ترییی... یه لگد به سمت چپ بزن!
- دست خودم که نیست خودش در میره یهو!

لینی بی توجه به تری ادامه داد.
- هکتور اون پاتیلو ول کن خودتو نجات بده، پشت سرته!
یکی کوینو از اونجا جمع... این چیه؟... نهههههه!

مرد اره به دست که به این نتیجه رسیده بود از موندن وسط مشتریا به نتیجه‌ای نمی‌رسه اره رو شانسی پرتاب کرده بود و خودش به سمت آخر راهرو فرار کرده بود و حالا اره داشت به سمت لینی حرکت میکرد.
اره نزدیک و نزدیک تر شد و در نهایت به لینی برخورد کرد و اون رو به دیواره‌ی راهرو چسبوند.
اره افتاد. ولی لینی با دیوار یکی شده بود و برای دومین بار توی اون روز تبدیل به یه طرح پیکسی‌ای شده بود. منتها این بار روی دیوار.
مرگ خوار ها خودشونو جمع و جور کردن. بلاتریکس بالاخره از روی زمین بلند شد و رو به هکتور کرد.
- آدرس؟ آدرس بده؟ من میخواستم بگم طرفو طلسم کنه نابغه!
هکتور کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که حرف بلاتریکس منطقیه.
- خب اینی که تو گفتی هم میشه ولی خب ببین. نقشه‌ی منم جواب داد. حالا میتونیم ادامه بدیم.
- خیلی خب! کوسه و ایوان کجان؟
بلاتریکس نگاهی به اطرافش انداخت ولی اثر از کوسه یا ایوان نبود.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
مرگخوارها و کوسه ی ایوان به بغل بده بدو، عمو گوستاو بدو... حالا ندو و کی بدو...
- خیلی وقت بود دلم یه همبازی می خواست!

کوسه بلاخره به آرزوش رسیده بود و حالا نه یه هم بازی، که چندین هم بازی داشت.

- آره کوسه، آره! فقط بدو!

مرگخوار ها و کوسه ی ایوان به بغل دویدن و دویدن و از میون جمعیت شلوغ شهر بازی که هیچکدوم حواسشون به اونا نبود رد میشدن.

- مرگخوار ها همه به فرمان من! میریم اون سمتی!

هکتور به سمت مقابل اشاره کرد که ساختمونی سیاه با تصویر اسکلتی با خنده شیطانی روش نقش بسته بود و اطراف ساختمون هم دود سبز رنگی توی هوا میپیچید.

مرگخوار ها این رو نشونه ای خوب میدونستن. نشونه ای شبیه لرد! و چون براشون یادآور لرد بود بدون مخالفت با حرف هکتور همگی با هم به اون سمت دویدن.

درست بعد از رسیدن آخرین مرگخوار و کوسه ی ایوان به بغل، بلا در رو پشت سرشون بست!
- آخیش بلاخره از دستش خلا...

قبل از اینکه جمله ی بلا تموم بشه فردی با لباس سر تا خونی و یک اره برقی روشن صاف و مستقیم به سمتشون حمله ور شد!

هیچکدوم از مرگخوار ها قبل از ورود تابلو بالای سرشون رو ندیده بودن!

تونل مرگ! اینجا هیچکس سالم بیرون نمیره!

- فرار کنیییییین!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
این‌بار برای اولین بار تو عمر گهربار هکتور دگورث گرنجر، تمامی مرگخواران واقعا و با سرعت ویبره‌زنان به سمت مرکز سیرک حرکت می‌کنن. هکتور نمی‌دونست ازین هماهنگی به وجد بیاد یا از فرمانبرداری‌ای که مرگخواران نسبت به حرفش کرده بودن.

باری به هر جهت... شاید کوسه و اسکلت سخنگو برای مردمی که به تماشای سیرک عجایب اومده بودن عجیب نبود، اما لرزه‌ای که زیر پاهاشون بوجود اومده بود چرا.

- زلزله. زلزله شده.
- فرار کنین.

اما دیگه برای مرگخوارا فرار کردن یا فرار نکردن مردم اهمیتی نداشت. تنها چیزی که مهم بود رسیدن به ایوان و قاپیدنش بود. تنها چند قدم دیگه تا ایوان باقی مونده بود. ده قدم... پنج قدم...
- حالا یه جهش بلند.

- بومب!

مرگخواران در پنج قدیمی ایوان که می‌رسن، با فرمان هکتور جهشی می‌کنن تا ایوان زیر دست و پای مرگخوارا به هزار تکه استخوان ریز تبدیل بشه. ولی خب نمی‌شه! چون همون موقع کوسه هم به ایوان رسیده بود و این کوسه بود که ایوان رو قاپیده بود.
- خیلی وقت بود دلم یه همبازی می خواست.

بنابراین به جای ایوانِ خورد شده، مرگخواران خورد و خاکشیر شده رو داریم که همگی به هم اصابت کرده و تپه‌ای از مرگخواران در وسط سیرک تشکیل داده بودن.

عمو گوستاو که تماشاچیانش رو در حال فرار، و مرگخواران رو در حال دزدیدن ایوان می‌دید، اختیار از کف می‌ده.
- اسکلت و کوسه‌ی منو بهم پس بدین! اونا مال منن.

و با هیکل گنده‌ش شروع می‌کنه به دویدن سمت اونا. عمو گوستاو خیلی خوش اشتها بود. حالا علاوه بر ایوان، کوسه رو هم صاحب شده بود!
مرگخوارا به سرعت خودشونو جمع و جور می‌کنن و همراهِ کوسه‌ی ایوان به بغل، به سمت خروجی سیرک حرکت می‌کنن.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
شاید با خودتون فکر کنین که کوسه‌ای که دست نداره و حتی نمیتونه نون بیار کباب ببر بازی کنه چطوری می‌خواد یه اسکلت آموزش دیده توسط ارباب رو بگیره.
خب... در واقع بلاتریکس اصلا به این قصد کوسه رو وسط میدون نفرستاد. نقشه‌ی بلا ترسوندن مردم و ایجاد هرج و مرج و در نهایت سرقت ایوان توی شلوغی بود.
درسته، نقشه خوبی به نظر میرسه. ولی نه اینجا!
به نظرتون مردمی که نشستن و دارن برای یک اسکلت سخنگو دست میزنن، از ورود یه کوسه‌ی سخنگوی ویبره‌ای که روی دمش راه میره میترسن؟
نه تنها نمی‌ترسن؛ بلکه ذوق‌مرگ هم میشن!
- وای کوسه‌هه رو ببین چقد نازه!
- آره، راست میگفتی! این سیرک واقعا از بقیه خیلی بهتره!
- نگاه کن چجوری داره دنبال اسکلته می‌دوئه!
- اصلا انقدر طبیعی بازی میکنن که آدم فکر میکنه واقعیه.

بلاتریکس بین مرگ‌خواران با صورتی پوکر‌فیس وایستاده بود و به تعقیب و گریز ایوان و کوسه نگاه میکرد.
- حالا درسته که انتظاری هم از کوسه‌هه نداشتم. ولی خب مگه این ملت چی خوردن که فرار نمی...!
-وای خدا کوسه‌هه چقد گوگولیه!
حرف بلاتریکس با قربون‌صدقه رفتن مشنگی که یک ردیف بالاتر نشسته بود قطع شد.
بلاتریکس که دیگه کفرش در اومده بود به سمت مشنگ مذکور برگشت و گفت:
- الان این کجاش گوگولیه؟ این کوسه‌اس! کوسه ها گوشت‌خوارن. هر لحظه ممکنه این بیاد و همتونو بخوره! چرا نمی‌ترسین آخه؟
- نه خانوم نگران نباشین. من تحقیق کردم فهمیدم همه‌ی موجودات این سیرک به شدت آموزش دیدن و هیچ خطری ندارن و هیچ چیزی هم اینجا عجیب نیست.
- مرد حسابی کوسه داره بیرون آب نفس میکشه!
- خب دیگه. ببینین چقدر خوب آموزش دیده!
- شما ها چرا حرف حالیت...
صدای بلاتریکس با فریاد هکتور قطع شد.
- اینجوری نمیشه باید خودمون بریم ایوان رو دستگیر کنیم. همگی با ویب من به پیش! ویب... وییب... ویییییب!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
ایوان کمی گره پاپیون صورتی رنگ دور گردن یا در واقع مهره‌های گردنش را شل کرد و به تکه کاغدی که در دستش قرار داشت نگاه کرد. پروژکتورهای سیرک روی او افتاده بود و بقیه چراغ های سیرک خاموش بود تا تمام توجه را به سمت او جلب کند.

ایوان اگر اب دهان داشت حتما در این لحظه با صدای بلندی قورتش میداد اما از آنجا که به لحاظ فیزیولوژیکی دچار نقص و کمبودهای عدیده‌ای بود تصمیم گرفت متن روی کاغذ را در میکروفونی که در دست دیگرش گذاشته بودند بخواند:
- خانم‌ها و آقایان، دخترها و پسرها...به سیرک بزرگ عجایب عمو گوستاو خوش آمدید. در اینجا لازم میبینم که از عمو گوستاو برای اینکه این فرصت را به من داد تا با شما صحبت کنم تشکر کنم...

بلا که بر اثر این اتفاقات همان یک ذره اعصاب باقی مانده‌اش را هم از دست داده بود یقه هکتور را گرفت و همان طور که سعی میکرد لرزش شدید دستانش که ناشی از ویبره‌های ممتد او بود را نادیده بگیرد گفت:
- این گندیه که خودت زدی، خودتم باید درستش کنی!

-...بله همون طور که عمو گوستاو اشاره کردن من اسکلتی راه رونده و سخن راننده هستم...
گوستاو پهن پیکر، صاحب سیرک عجایب مشت های سنگینش را بالا آورد و قلنج آن‌ها را شکست تا به ایوان بفهماند که باید متن را درست و کامل بخواند وگرنه سر و کارش با اوست.

ایوان لبخند عصبی ای زد و نگاه ملتمسانه دیگری به مرگخواران انداخت. کوسه که از این وضع اصلا راضی نبود با باله نوک تیزش سیخونکی به مرگخوار جلوییش زد و گفت:
- ببخشیدها، ما یه قراری با هم داشتیم. مگه قرار نشد من این اسکلت رو براتون بیارم و وقتی که کارتون تموم شد اون رو به عنوان همبازی به من بدین؟

بلا برای لحظه ای به فکر فرو رفت. درست بود که مرگخواران برای ارباب حاضر به هر جانفشانی و از خودگذشتگی‌ای بودند (ظاهرا به غیر از ایوان که گردن گیرش خراب شده بود)، اما اگر میشد راه دیگری را انتخاب کرد که مرگخواران در خطر کمتری قرار بگیرند قطعا به نظر و اراده ارباب نزدیک تر بود. برای همین دستش را روی پوست براق کوسه گذاشت و گفت:
- خب پس بیا به قولمون عمل کنیم. تو برو اون اسکلت رو برامون بیار تا دسته جمعی از اینجا فرار کنیم. بعدش هم وقتی کارمون باهاش تموم شد میدیمش به تو. هر چقدر که دوست داری میتونی باهاش بازی کنی.

بلا هنگام گفتن این جملات سعی میکرد لبخند شیطانی‌ای که روی صورتش نمایان شده بود را کنترل کند. کوسه کمی فکر کرد و بعد از آنکه حرف بلا به نظرش منطقی رسید قلنج باله هایش را شکست و با کت و کول باز وارد محوطه نمایش وسط چادر شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
بلاتریکس با خشم نگاهشو از روی تابلو برمی‌داره.
- این چه اسم مسخره‌ایه دیگه! زودباشین بریـ...

هکتور ناگهان می‌پره وسط حرف بلاتریکس.
- مرگخواران به فرمان من! زودباشین بریم!

بلاتریکس نمی‌دونست چرا با این که هکتور مدتی می‌شد پیشرفتی در عملیات حاصل نکرده بود، اما هنوز می‌خواست فرماندهیو برعهده بگیره. ولی بالاخره الان وقت تنگ‌تر از این حرفا بود که بخواد سر رهبری با کسی بحث کنه و فقط همراه بقیه به سمت سیرک عجایب خیز برمی‌داره.

لینی که سرعت بال زدنش از سرعت دویدن مرگخوارا بالاتر بود، جلوی ورودی سیرک منتظر وایساده بود و تشری به هر مرگخواری که عبور می‌کرد می‌زد.
- من ایوانو کت‌بسته تحویلت داده بودم چطور گذاشتی فرار کنه؟
- ایوانی که من دستگیر کرده بودمو نتونستی نگه داری؟
- یه پیکسی ایوانو دستگیر کرد و تو نتونستی نذاری فرار کنه.
- آیا توانایی‌های یک انسان از یک پیکسی کم‌تره که پیکسی تونست ایوانـ... ووووی!

بلاتریکس برای این که مرگخوارا اشتباهی نکنن، تصمیم گرفته بود بعنوان آخرین نفر وارد بشه و ضمن ورودش، پاهای لینیِ وراج رو می‌گیره و با خودش به داخل سیرک می‌کشونه.

به محض ورود با جمعیت عظیمی مواجه می‌شن که با هیجان روی صندلی‌ها نشسته و منتظر سخنرانی همون مرد گنده‌ای بودن که ایوانو ازشون قاپیده بود!
- لیدیز اند جنتلمن! و حالا نوبت می‌رسه به نمایش خیره‌کننده‌ی اسکلت سخنگو و توانمند سیرک ما!

همون موقع ایوان که پاپیون صورتی رنگی به محل اتصال سرش با تنه‌ش وصل بود به وسط صحنه پرتاب می‌شه.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
کوسه با باله های باز و لبخندی دامبلدور وار می خواست مردم را در آغوش بگیرد.
–همبازی.

اما مردم که افسار گسیخته بودند و درحالی که دست هایشان را در هوا تکان می دادند؛ جیغ زنان از کوسه، دور و دور تر می شدند.

–عجب بلبشویی! ایده‌ی کی بود این کوسه رو با خودمون این ور اون ور ببریم؟

قاعدتا کسی جوابی نداد. چون هیچکس دلش نمی خواست بعد از مرد تنومد و ایوان، قربانی بعدی باشد.

–عه مرده و ایوان کجا رفتن؟
–راست میگه دیگه نیستن.

با این جمله‌ی سو لی، مرگخواران چوبدستی به دست که مشغول تماشای مردم وحشت زده بودند؛ سمت جایی که قبلا مرد و ایوان روزیه آنجا ایستاده بودند چرخیدند و با جای خالی آنها مواجه گشتند.

– ایوان تو چنگمون بود و باز گذاشتین در بره؟! چقدر شماها حواس پرتین!
–بلا تو خودتم حواست..‌.

و بخاطر ضربه‌ی دست محکم بلاتریکس، ادامه جمله‌ی مرگخوار در نطفه خفه شد‌.
–حالا دوباره مجبوریم بگردیم دنبالشون...
–حاله بلا لاژم نیشت بگردی. من دیدیم کدوم شمتی رفتن.

انگشت کوچک کوین، چادر بزرگی را نشان می داد که روی تابلویش نوشته بود: "سیرک عجایب"


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۱۰:۰۶:۵۸

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۸:۱۴ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
همان زمان، خانه ریدل:

صدای تق تق راه رفتن لرد در فضای خالی راهرو میپیچید. تمام مرگخواران برای برگرداندن ایوان رفته بودند اما هنوز بازنگشته و زمان برای لرد با سرعت بیشتری میگذشت. لرد عصبانی بود، آنقدر عصبانی که اگر دستش به ایوان میرسید با چاقوی کهنه بلا تک تک استخوان هایش را میتراشید و از آن ها خلال دندان درست میکرد.

-...فرار میکنی؟ از من؟ اربابت؟ وای به حالت ایوان. من که میدونم آخر دستگیر میشی و تحویل خودم میشی. بلایی به سرت بیارم که از این به بعد همه وصیت کنن جسدشون رو به جای خاک کردن بسوزونن تا نکنه بلایی که من سر اسکلتت میارم سر اسکلت خودشون بیاد!

لرد بار دیگر نگاهی به ساعت شنی راهرو انداخت. فرصتی برای تلف کردن نداشت و باید در زودترین زمان ممکن مرگخواران را برمیگرداند. میتوانست از علامت شوم استفاده کند اما دنبال چیزی دردناکتر بود. برای همین با چوب دستی اش کروشیویی احظار کرد و به آن گفت:
- میری خودتو میرسونی به ایوان خائن و بقیه مرگخوارها و بهشون میگی که سریعتر باید برگردن. وگرنه من میدونم و اونها.

کروشیو همچون پاترونوس در برابر لرد تعظیم کرد و به جستجوی مرگخواران رفت.

شهربازی:

یکی از مردمی که در حال دویدن بود به بغل دستی اش گفت:
- ببینم...ما داریم...از چی فرار میکنیم؟
- از کوسه سخنگویی که روی دمش تو خشکی وایساده دیگه!

مرد همان طور که به دویدن ادامه میداد گفت:
- ببینم اگه قراره فرار کنیم مگه نباید از اون کوسه دور بشیم؟ پس چرا داریم هی بهش نزدیک و نزدیکتر میشیم؟!

جمعیتی که نزدیک مرد متفکر در حال دویدن بودند به خودشان امدند و دیدند که حق کاملا با اوست. همگی به جای فرار داشتند به کوسه ای که روی دمش ایستاده بود و حالا باله هایش را باز کرده بود و به آنها لبخند میزد نزدیک میشدند!
کوسه با خوشحالی فراوانی گفت:
- آخ جون چقدر همبازی! بیاین با من بازی کنین!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۸:۲۸:۳۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۷:۵۰ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
تا حالا گوی زرین را از نزدیک دیده اید؟ آن توپ کوچک پرنده‌ی کوییدیچ را می گویم.
متوجه ظرافت و زیبایی خاص آن شده اید؟
راستش گوی زرین، همانطور که ظاهر و نامش پیداست بسیار با ارزش است و هرکس آن را به دست آورد بازی را برده.

متاسفانه ایوان از لحاظ ظاهری هیچ شباهتی به گوی زرین نداشت. براق و زیبا و درخشان نبود...
اما هرچه که بود، با گرفتنش می توانستی بازی را تمام کنی...

–اون اسکلت جز دارایی های هیچکس نیست! اون فقط به ارباب تعلق داره! حالا ردش کن بیاد!

بلاتریکس به کوییدیچ علاقه نداشت اما می دانست تا ایوان را به دست نیاوردن، هیچ چیز درست نمی شود. پس سعی کرد با تمام توانش اسکلت را پس بگیرد.

–آبجی مثل اینکه شما متوجه نیستی... ایشون قبلا تو سیرک من بوده پس الانم جز اموالم محسوب میشه.
–به ارباب قسم داره دروغ میگه! من تو طول زندگانی و مردگانیم به غیر از ارباب به کس دیگه ای خدمت نکردم.

ایوان سعی می کرد با دست و پا زدن، گردن خود را از حلقه‌ی اسارت دستان مرد، بیرون آورد.
اما متاسفانه مرد تنومد چنان سفت گرفته بودتش که اگر آدمی معمولی بود؛ حتما تا الان خفه می شد‌ و جان به جان آفرین تسلیم می کرد‌.

–مثل اینکه چاره ای نیست! مرگخوارا آماده!

حتما خوب می دانید که هیچ چیزی بدون زحمت به دست نمی آید. مخصوصا اگر آن چیز با ارزش گوی زرین باشد.
بازیکنان برای رسیدن به گوی، باید زخمی شوند... کوافل بخورند... قربانی دهند... بله قربانی!

مرگخواران هم می دانستند که مجبورند برای رسیدن به هدفشان قربانی دهند. به هرحال وجود یکی دو کشته در راه لردسیاه، چندان ایرادی نداشت.
پس چوبدستی هایشان را در آوردند و مرد را نشانه گرفتند.
البته، هنوز طلسمی نگفته بودند که ناگهان چشمشان به سیلی از مردم افتاد که با شتاب و عجله سمتشان می آمدند.

–فرار کنین! کوسه‌ی سخنگو!


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.