گودريك نگاهي سرزنش آميز به جرج انداخت و به يكي از تسترال ها اشاره كرد.
-هي تو، برو پشت آلفياس بشين.
جرج اطاعت كرد و با گام هايي آهسته به سمت تسترالي كه آلفياس سوار آن شده بود، قدم برداشت.
گودريك رويش را به سمت فرد برگرداند و گفت:
-و تو هم با من. در ضمن، مواظب باش دست از پا خطا نكني!
فرد شانه هايش را بالا انداخت و در حالي كه پشت سر گودريك سوار تسترال ميشد، مخفيانه چشمكي به جرج زد.
دو تسترال شيهه اي كردند و به سمت آسمان تيره و گرفته خيز برداشتند. پرواز با تسترال در آن هواي طوفاني، بسيار وحشتناك بود. باد، موهايشان را در هوا ميرقصاند.
پس از مدتي سكوت آلفياس رو به فرد و جرج كرد و غريد:
-پسراى كله پوك. از وقتي پاشونو گذاشتن تو هاگوارتز، نقض قوانين براشون شده يه تفريح. مگه نه گودريك؟
-آره. معلوم نيس تو كدوم حيوون خونه اي بزرگ شده ان.
-خيلي عجيبه كه چرا تا حالا اخراج نشده ان. حيووناي بدتركيب.
گودريك پوزخندي زد و در حالي كه زير چشمي به فرد و جرج نگاه ميكرد گفت:
-نگران نباش آلفياس. اين دفعه ديگه كلكشون كنده س!
جرج سرش را پايين انداخت و زير لب با صدايي كه شنيده نشود فحشي آنچناني نثار آن دو كرد.
مدتي از پرواز آن ها گذشت. اكنون لكه اي روشن و كوچك از فاصله اي دور ديده ميشد. آن ها به هاگوارتز رسيده بودند. گودريك دست در جيبش كرد تا از وجود گردنبند اسلايترين مطمئن شود. ولي اثري از آن نبود. او پشت سرش را پاييد.
فرد و جرج در حالي كه چوبدستيشان را به سمت آن دو نشانه گرفته بودند با هم گفتند:
-ببخشيد ولي ما به اون گردنبند نياز داريم.
قبل از اينكه گودريك و آلفياس بتوانند كاري كنند، نوري قرمز رنگ از چوبدستي ها ساطع شد و درست به وسط سينه آن ها خورد و هردو از روي تسترال ها افتادند.
آن ها در حال سقوط كردن بودند كه ناگهان...