هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#74

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ شنبه ۷ مهر ۱۳۸۶
از گاراژ اجاس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 130
آفلاین
وسوسه اوج میگرفت و آس پیک در دستان مرگ خواران ،نیک سنگینی میکرد زیرا دهلو خوشگله بر زمین بود و دیگر پیر ماگل دوست با آن ریش های بلند و ردای جلفش نمیتوانست ضد فاز بزند....
پس هر لحظه حلقه را تنگ تر میکردند و به پسرک خزوخیل که با کفش اسپورت و شلوار لی گشادش بر روی زمین رها شده و ملتمسانه نگاهشان میکرد؛نزدیک میشدند.

ناگهان جی کی رولینگ از انتهای چوبدستی پسرک که در کنار نزدیک ترین سنگ قبر افتاده بود،بیرون آمد.

جی کی رولینگ:شما میدونید عشق یعنی چی؟....عشق خیلی چیز خفنیه....کلا همه چی با عشق حل میشه.....من عشق را با ژانگولر بازی پیوند داده ام،عشق توانست جلوی مرگ هری را بگیرد...اوه مای فیوریت....او مای گاد......

جی کی رولینگ با گفتن این کلمات از حال رفت و بر زمین رها شد و کلیه ی مرگ خواران که از مرگ خود میترسیدند،به سویش دویدند تا جانش را نجات دهند.
غافل از افسون قدرتمند دیگر که همچون رود،از کوه های خاله بازی سرچشمه میگرفت و به دریای بیکران ژانر ژانگولر میریخت.

و اینگونه بود که حواس مرگ خواران پرت شد و پسری که زنده ماند،با شانس اهدایی از طرف رولینگ،نجات پیدا کرد و تمامی مرگ خواران به همراه رولینگ مردند.
وصیت نامه ی رولینگ
از همه ی افرادی که سوژه هایشان را دزیده و از نوشته هایشان الهام گرفته ام عذر خواهی میکنم....


دو روز بعد
در زوپس بلبشوئی برپا بود و افراد با لباس های فاخر ،طبق های زر را برای عله ی کبیر می آوردند.
آناکین نیز در یک اقدام سمبلیک که جمیع ملت جادوگر را اینگونه کرد و صفحه ای را در عجائب تاریخ جهان،به خود اختصاص داد؛ همه را به صرف شام در رستوران آرشی جفنگ دعوت نمود.

و من میدیدم که یک نویسنده چگونه با دستان خودش،خودش را کشت....


ویرایش شده توسط هوریس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۸:۴۳:۳۶

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2115/c29]هری پاتر و شاهنامه(به دست آمده ا�


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#73

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
مردمان گویند که سالیان پیش مردی همی زیستندی که وی را لوسیوس مالفوی بنامیدندی که از ثروت مثالی نداشتندی . ولی چون چرخ زمانه بگذشت آن ثروت کلان وبی حد ومرز از دست لوسیوس خاجر گشتید و او فقیر و بدبخت بگردید و کارترن خواب نموده شد ، پس از مدتی به پاخاست تا خانه ای برای خود وهمسرش اجاره بنماید ؛ اما پس از مدتی بس کوتاه اتفاقی بس تلخ بیفتاد . لوسیوس در مورد آن واقعه در کتاب خویش به نام ( من الاحوالات و الخاطرات مالفوی) چنین بنوشت :
آه به یاد دارم که شبی از گشنگی عرعر می نمودم ، صاحبخانه به ناگه آمدندی هر چه ما بداشیتم ونداشتیم را با احترام به داخل کوچه پرتاب نمودندی وبا خشم بر سر من وفریاد زدندی :
عاقبت شما چنین باد و باشد که دگر بار از این غلط ها همی نکنی و زین نجاست ها همی نخوری وباشد که سرانجام رستگار گردی . حال هم ز جای خود برخیز و گم شو زین خانه که دگر جای شما در این خانه نباشد .yntalk:
من هم با بغض و کین نسبت به صاحبخانه ی بوق مادر ..استغفر الله ...دست عیال را بگرفتم واز آن خرابشده بیرون جستم ، شکمم همچنان همی عرعر میکردندی و صدایش گوش فلک را همی کرد نمودندی .
سربرگرداندم وبه وسایل خانه ی شکسته شده نگریستم وبه هرچه صاحبخانه بود فحاشی بکردم و عاقبت در کنار همسرم بنشستم ، نارسیسا می گریست و از اشک هایش برکه ای ایجاد گشته بود .
به ناگه سیلی آبداری از نارسیسا بدریافتم وگرخیدم وماندم که مشاهده بنمودم که عیال بلند گردید وبا دمپایی بر جان من افتاد و با داد بر من بفرمود :
من مانتو خوهم و النگو و کفش وساعت وکیف و گردنبند وموبایل ، که اگر اینان را برایم نخری تو را نزد پدرانت خواهم فرستاد ولی نه...قبل از آن مهرم را بر اجرا خواهم گذاشت تا پدرت در بیاید و روزگار بر تو سیاه گردد .
در همان حال بودم که چوبم را در آورده و فریاد نمودم : آواداکداورا ! و مشاهده بنمودم که عیالم ، آن یار باوفا وشمع فروزان زندگی که همچون سگ پاچه گیر وهمچون خر جفتک انداز و همچون گاو مو مو همی کرد آن جا بیفتاد وبمرد .
من از سر درماندگی فریاد بزدم : وای بر من ! عجب نجاستی بخوردم ! اکنون من بیوه بشده ام ! در همان حال بر سرم بزد که بر فرزندم زنگ بزنم وز او در خواست اندک پولی بنمایم :
لوسیوس : درود ! درود بر تو ای فرزند رشید که همچون دسه بیلی بر جامعه ی جادوگری حکم می فرمایی ! درود ! برتو که در پول غلط می زنی ! بدان که پدرت خواهان اندک پولی به عنوان قرض از توست .
دراکو : شما کیستی ؟
لوسیوس : من کیستم ؟ هه هه شوخی جالبی بود فرزندم ! متو از بچگی فرزند شوخی بودی !
دراکو : ولی من با شما شوخی ننمودم ! شما کیستی که با وزیر مردمی این گونه سخن می رانی ؟
لوسیوس : هان ! به یاد آوردم ! من دیشب امندک سرمایی بخوردم وکمی صدایم بگرفته است ...آری ! من پدرت می باشم ! لوسیوس مالفوی !
دراکو : من اصلا پدر نداشته ام ! آسمان پاره گشت ومن با کت و شلوار از آمسان فرود آمدم ووزیر گشتم ! من نه پدر دارم ونه مادر ، به راستی که من بی پدر ومادر هستم .
لوسیوس :
دراکو : از صحبت باشما خشنود گشتم همی ! ولی ندانم که شما چگونه شماره ی موبایل مرا بیابیدید ولی اگر به کمک مالی احتیاج دارید می توانید به بانک گرینگوتز مراجعه و حساب قرض الحسنه ای باز کنید تا شاید در قرعه کشی ما برنده گردید ...بدرود تا روز موعود !
لوسیوس موبایل را در میان وسایل پرتاب نمود وشروع به گریستن نمود .


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۲:۳۶:۰۰
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۲:۳۶:۰۳



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
#72

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
اعضاي محفل ققنوس،منتظر مرگي دردناک باشيد!

آن روز مهمانی بزرگی در خانه ایگور بود.همه دور هم نشسته بودند و هر کس خاطره ای تعریف میکرد.

تئودور خاطره اش را تمام کرد و نوبت بلیز رسید.گلویش را صاف کرد و با صدایی گرفته شروع به حرف زدن کرد:

-اون روز من تنهایی بدون چوب دستی گیر 4 تا محفلی افتاده بودم.کلی فکر کردم تا شاید نقشه ای به ذهنم برسه.محفلی ها فکر میکردند،من شکست خوردم و همشون با هم به طرف من وردی پرتاب کردند...آقا خلاصه پریدم هوا،با دو سه تا حرکت کاراته ای وردها رو فرستادم یک طرف دیگه ...آره دیگه محفلی ها هم از ترس همونجا چوب دستی هاشون رو انداختند.

بلیز صحبتش را قطع کرد و سرفه ای کرد...او دیشب در سرما بیرون رفته بود تا برای زنش گل بخرد و بر اثر همین کار سرمایی شدید خورده بود ولی اگر گل نمیخرید،زنش با آواداکداورا اونو میکشت...پس سرما رو به مرگ ترجیح داد و به بیرون رفت.

-خلاصه،آقا دامبلدور اومد!دو سه تا از اون وردهای قویش پرتاب کرد من همشونو تو 1 ثانیه خوردم...تازه آشغال ورد ها هم زیر دندونم گیر کرده بود مدتها در نمیومد !بعد پریدم ریش دامبلدور رو گرفتم گره زدم به چوب دستیش!اونم فرار کرد و من هم بدون چوب دستی بر گشتم خونه!

بلیز به ملت اطرافش نگاه کرد...همه آنها به این صورت ( )به او نگاه میکردند.

-چیه؟میدونستم تعجب میکنید..آخه من قهرمان کوییدیچ جهان هستم و گرنه چنین کاری نمیتونستم بکنم !تازه رقیبم هم نویل لانگ باتم است...یک بار اون منو میبره یکبار من اونو!

ملت اینبار به این صورت به ایگور نگاه کردند تا او خاطره اش را تعریف کند.

ایگور لبخندی زد و شروع به توضیح دادن خاطره ای کرد که اگر همان بلیز نبود او زنده نمی ماند.

-خاطره من خیلی زیاد است..خیلی ها هم یادتون میاد.ولی خوب گوش کنید تا هم تازه واردان ماجرا رو بفهمند و هم قدیمی ها براشون تجدید خاطره بشه!
بلیز وسط حرفش پرید و گفت:
-ایول ،ایول!خانم اون تخمه رو بیار که داستان رو گوش کنیم و تخمه بشکونیم
-چییی؟یکبار دیگه جرات داری بگو!
-اوه...منظورم این بود که تخمه میخوری برات بیارم عزیزم؟
بلیز ایستاد و به طرف آشپزخانه رفت تا تخمه را بیاورد.ایگور هم دوباره شروع کردن به خاطره اش کرد.

-مدت ها بود که من میخواستم ماموریتی انجام بدم..ولی لرد به من اعتماد نداشت.یک روزی در کمال تعجب دیدم که لرد من را برای ماموریتی از من دعوت کرده.اونم چه ماموریت سختی!مسوولیت یک جوخه رو به من داده بود تا با کمک آنها از خانه ریدل و چیزی که در اتاق لرد بود و حتی بهترین و وفادار ترین یاران هم چیزی از آن نمیدانستند مراقبت کنم!خیلی خوشحال بودم و به سرعت از همسرم،هیپزیا خداحافظ کردم و رفتم!به دژ که رسیدم دیدم همه اعضای جوخه اونجا هستند و منتظر منند...البته بعدا فهمیدم منتظر من نبودند بلکه فقط میخواستند یکی باشه مسخرش کنند () !به هر حال بعد از مدتی لرد با یکسری... !

------------------
ادامه داستان در قبرستان ریدل میتوانید مطالعه کنید!


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۲۳:۴۷:۴۹

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۶
#71

مده آ مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۹ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۳۲ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
از چاله افتادم تو چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 99
آفلاین
نمی توانستم لرزش دستانم را کنترل کنم. دستی که با آن چوبدستی را به سمت یک «انسان» نشانه گرفته بودم، به شدت می لرزید، و این همان دستی بود که تا چند روز پیش مشتاقانه پذیرای علامتی سیاه و شوم بود، اما حالا...حالا و در برابر یک «انسان» و اصرار ناگزیری از برای خاتمه دادن به زندگیش، چنان می لرزید که آرزو می کردم ای کاش هرگز به سیاهان نپیوسته بودم...
گلویم خشک شده بود، شاید به خاطر حبس کردن فریادهای بی شمار ناشی از پشیمانی. صدایم را از همان گلوی خشک بیرون کشاندم و سعی کردم بر پیکر آشفته و هراسانش، نگ و بویی از شجاعت و قساوت ببخشم. رو به آن «انسان» گفتم:
_ کجاست؟ یا همین الان میگی اون گردنبند کجاست یا مجبور می شی یه بار دیگه طعم خوش شکنجه رو بچشی...
آن انسان اما، از من شجاعتر می مانست. هم چنان سکوت کرده بود و بی توجه و دردی که در انتظارش بود، مرا بیشتر به سمت ناامیدی از انجام ماموریتم سوق می داد. ماموریتی که لزد سیاه بر عهده ی من گذاشته بود. من، یک مرگخوار!
بی اختیار و ناگهانی فریاد کشیدم: کروشیو!
لحظه ای به پیکر آن «انسان» در حال زجر نگریستم. همزمان با احساس تنفری شوم از کای که انجام می دادم، احساس شیرین را در اعماق وجودم حس کردم. نوعی پیروزی لذتبخش...اما عجین شده با نفرت از خود و پشیمانی...
چوبدستی را بالا گرفتم و موقتا به شکنجه اش پایان دادم. «انسان» دیگر به موجودی در حال جان کندن شبیه بود که هر نفسش تلاش مذبوحانه ای بود برای بیشتر زیستن. من، مرگخوار نوظهور لرد سیاهی، نباید به هیچ وجه در ماموریتم شکست می خوردم. وظیفه ام یافتن آن گردنبند ارزشمند بود، پنهان شده در جایی از همین خانه. اما کجا...تنها این انسان می دانست.
من رهایی از درد را به آن انسان بخشیده بودم. دردی که خودم در وجودش دواندم. چه حس لذتبخش مرگباری...
_ من تا آخرین نفس از اون گردنبند حفاظت می کنم.
_ هه...چه محفلی وفاداری. فقط یه چاشنی دیگه...
کروشیو را اینبار در پاسخ به وسوسه ای شیطانی ادا کردم. نمی دانم...آیا نیازی به آن همه درد داشت؟ به او، به آن انسان در حال زجرکش شدن خیره شدم. پنجره های ذهنم را باز کردم و ذهن سرگردان و علیلش را به درون سرم کشاندم. در میان انبوهی از اطلاعات سفید و نفرت انگیز، به دنبال آن گردنبند مخفی شده گشتم، در حالی که آن «انسان» هم چنان درد می کشید. عذاب دادن یک انسان...کاری بیش از حد شیطانی بود. آیا من بنده ی شیطان شده بودم؟ صدایی از وجودم به من هشدار داد: نه، بدتر از اون. تو حالا بنده ی لرد ولدمورت شده ای....
من، می توانستم آن انسان را شکنجه کنم، بی رحمانه و فارغ از هگونه هراس از هجومی به سوی خودم، به درد کشیدنش بخندم و در میان لایه های ذهنش کندوکاو کنم. بی شک قدرت من از او بیشتر بود. قدرتی سیاه...دریچه ای که به واسطه ی خادم سیاهی شدن برایم گشوده شده است....


تا تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است...
ای به فدای چشم تو...کوفت! مگه مرض داری نیگا می کنی؟!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۶
#70

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
ماموریت سازمان شورای امنیت ( سازمان ملل متحد)

نزد ولدمورت
- سرورم ، ما از اول هم نباید به این ویزلی اعتماد می کردیم. بعضی افراد می گن همش آویزون محفلی ها است!
- نات! من روی این مسئله فکر می کنم. در ضمن اینو بدون اگه بیلیوس ویزلی اخراج بشه هیچی به تو نمی رسه. حالا اون روزنامه ای رو که سبزی ها لاش بود رو برام بیار . عنوانش برام جالب بود.
- روزنامه سازمان ملل؟ چشم ارباب الان میارم.
بیلیوس ویزلی که از سوراخ کلید در توی اتاق را نگاه می کرد ، گوش هایش تیز شد.
بیلیوس ویزلی سفید یا سیاه؟
طبق گزارش برخی افراد، بیلیوس ویزلی یکی از افراد اخراج شده ی وزارت، چند روزی است که بین افراد آلبوس دامبلدور پرسه می زند.این خبر زمانی به ما رسید که هنوز شایعات مرگخوار بودن بیلیوس ویزلی فروکش نکرده است. این مسئله که ویزلی جاسوس کدام طرف است یا اصلا جاسوس است هنوز مشخص نشده. ادامه در صفحه ی 6...
- نات ، ویزلی رو صدا کن.
در همین حین ذهن ولدی به سرعت شروع به فعالیت می کند. در فکر ولدمورت: طبق روزنامه حالا که این موی دماغ محفلی ها شده چرا من ازش به عنوان جاسوس استفاده نکنم؟!مگه از آلبوس چی کم دارم؟ تازه می شه مسئولیت های مهم رو بهش ندم تا چیزی برای خبرچینی نداشته باشه. اینه!! روزنامه ی خوبیه ها!! ایده می ده!
بیلیوس داخل می شود. در حالی که تعظیم کرده می گوید: ارباب با من کاری داشتین.
- ویزلی ... ویزلی... دیدی روزنامه ها چی نوشتن؟ نظرت چیه؟
- ارباب ، همش الکیه !! می خوان فروششون رو ببرن بالا! به خدا ... شما باور نکنید.
- اما بیلیوس من می خوام باور کنم!بهم میگی راسته یا همین الان بکشمت ؟ تو با محفلی ها ارتباط داری؟
- ب.. بله ارباب.
ولدمورت در حالی که نجینی را نوازش می کند می گوید: خوبه. بیلیوس بذار برات یه مثال رمانتیک بزنم. مثل این که رفتی با محفلی ها روحیه ات پروانه ای شده! گل فروش گل میفروشه نه؟ منم ازت میخوام گل بفروشی با این تفاوت که بلانسبت اونا گلن!! خب نظرت چیه؟ نمی پذیری و میمیری؟ یا می پذیری ، زنده می مونی و ترفیع می گیری؟
بیلیوس که رنگ صورتش سفید شده بود گفت: یعنی جاسوسیه اونا رو بکنم؟
- ویزلی تو از اول قدرت درکت بالا بوده!خب ؟
- چ..چشم قربان من گل..یعنی اونا رو می فروشم.
- عالیه! حالا بیا یه پیمان ناگسستنی هم ببندیم!! بیا!! ضرر نداره که...
بعد بیلیوس به ولدی نزدیک می شود...
------------------
نکته : این خاطره ی بیلیوس قبل از مرگ به بابام( آرتور ویزلی) سپرده شده بود.


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۶
#69

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
لحظات سختی بود...ایگور میخواست عضو گروه مرگخواران شود ولی لرد به او ماموریت داده بود که نامزدش که عضو محفل بود را بکشد!نمیدانست میتواند این کار را بکند یا خیر ولی باید عضو مرگخواران میشد...محفلی ها پدر و مادر او را به اشتباه کشته بودند او باید انتقام آنها را میگرفت.از طرفی هم دختر زیبا و خوش رو و مهربان قرار داشت که باید او را میکشت آیا بعد او تحمل مرگ او را داشت؟حتما تبدیل به یک جنایتکار وحشی میشد ولی وقتی به پدر و مادرش فکر میکرد جز انتقام چیز دیگری را نمیتوانست ببینید!

-آقا ببخشید،این چوب دستی مال شماست؟

ایگور سرش را بالا آورد...یک ساحره به همراه جادوگری به او خیره شده بودند و چوب دستی قدیمیش را به طرفش گرفته بودند.به این فکر میکرد که اگر آن مرد جوان میبایست نامزدش را بکشد این کار را انجام میدهد یا خیر!

-ببخشید حالتون خوب است؟میخواهید کمکتون کنیم برید سنت مانگو؟
-نه مرسی،حالم خوب است!شما بفرمایید!

ساحره و جادوگر دوباره دست بر گردن هم انداختند و به طرف نیمکتی شکسته به رنگ آبی روشن رفتند تا بر روی آن بنشینند...درختی زیبا بالای سرشان با شاخه هایش مثل چتری بر روی آن نیمکت سایه درست کرده بود!ایگور ایستاد.شال آبیش را که به رنگ آبی و سفید بود از گردنش باز کرد...نامزدش این را برایش خریده بود.با عصبانیت شالگردن را پرت کرد و به سرعت به طرف خروجی پارک حرکت کرد...ماه ها پیش را به یاد آورد که همراه نامزدش در پارک قدم میزدند و در مورد آن در خروجی صحبت میکرد.آخر آنجا اصلا دری نبود.دیواری بود برای اینکه ماگل ها از وجود پارک با خبر نباشند آنها باید از دیوار عبور میکردند.آنطرف به نظر می آمد که خانه ای متروک است ولی اگر از دیوار رد میشدند پارک را میدیدند.ایگور از پارک خارج شد.خود را آماده کرد و لحظه ای بعد در دم خانه نامزدش پدیدار شد.

زییینگ!زییینگ!

بعد از چند دقیقه دختری با صدای لطیفی گفت:
-بله!؟
-ایگور هستم!در را باز کن!
-چه عجب یادت اومد نامزدی داری که چشم به راهت است.

اشک در گونه ایگور جمع شد.چطور میتوانست این کار رو بکند.تمام جذبه را در قلبش جمع کرد و به داخل خانه آمد.
-سلااام ایگور جان!ایگور چوب دستی برای چی دستت داری؟!
-خیلی دوستت دارم!منو ببخش،آواداکداورا.

نور سبزی از چوب دستی خارج شد و سینه او را شکافت.چشمانش از حدقه در آمده بود...ایگور همچنان گریه میکرد و اندوه میخورد...او دیگر نمیتوانست کاری بکند...روحیه انسانی اش را از دست داده بود و فقط به فکر شکنجه کردن و کشتن بود ولی یک چیز این درد او را تسکین میداد. او از این به بعد مرگخوار شده بود!!!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۲۰ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۶
#68

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۷ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
شب سایه سیاه و شومش را در همه جا گسترده بود.ماه نیز در اعتراض به ناپاکی زمین چهره خود را پشت ابرها پنهان کرده بود.در آسمان آرامش حکم فرما بود ولیکن در زمین...
دختری با شنل سیاه در میان کوچه پس کوچه های شهر به سرعت در حال عبور بود.برگها در زیر پایش با صدای هشدار دهنده ای خش خش میکردند گویی میخواهند به او اخطار دهند که چند مرد به دنبال او روانند.اما دخترک به شدت در فکر بود.به این میاندیشید که چگونه پیش گویی را برای لرد سیاه ببرد؟گوی از بین رفته بود و بر طبق حدسیات تنها کسانی که ممکن بود آن را بدانند پاتر و لانگ باتم بودن که هردو تحت مراقبت شدید بودند.در همین افکار بود که ناگهان صدای هشدار دهنده شکستن چوبی را از پشت سرش شنید.به سرعت برگشت ولی دیگر دیر شده بود.3 فریاد همزمان:
_:اکسپلیارموس.
او را در هوا به پرواز در آوردند.محکم به دیوار سنگی کوچه برخورد کرد و بر زمین غلطید.گرچه درد تمام بدنش را فرا گرفته بود ولی بیهوش نشده بود.وانمود کرد از هوش رفته و از زیر چشم نگاهی به آن افراد انداخت و به گفتگوی آنان گوش فرا داد.
_:هری کشتیش!
_:دست بردار رون!نهایتش بیهوش شده!اون خیر سرش مرگخواره.
نفر سوم که کمی چاقتر به نظر میرسید روی دختر خم شد تا وضعیتش را بررسی کند:بذار ببینم بیهوشه یا نه.
هری اخطار داد:حواست باشه نویل.اون خیلی خطرناکه ها!
فرصت طلایی!سلستینا از جا جست و چوبدستی را قاپید.سپس با لبخندی موذیانه به آن چند نفر گفت:درسته.من خیلی خطرناکم!
بعد به سرعت هرسه را خلع سلاح کرد.عجیب نبود.آنها به شدت جا خورده بودند.
سلسی لبخند شومش وسیعتر شد:و حالا با من میاید پیش لرد سیاه...
====
لرد سیاه با لحنی سرد گفت:خوب بود سلی.ارباب کار تو رو فراموش نمیکنه.
دخترک که جلوی لرد سیاه زانو زده بود با تردید پرسید:یعنی...من...مرگخوار میشم؟میتونم به شما خدمت کنم؟
لرد لبخند عجیبی زد و در یک حرکت مچ سلسیتنا را گرفت و آستینش را بال زد.صدای حبس کردن نفس سلی به گوش رسید.لرد با چوبدستی به بازوی او اشاره ای کرد و وردی را زیر لب خواند.جیغ های سلسیتنا که مخلوطی از درد و فریاد شادی بود سکوت شب را در هم شکست.ماه هنوز هم پنهان پشت ابر بود...

پستت اوایلش خیلی جالب بود.خیلی قشنگ فضا سازی کرده بودی.
اما در موقع جنگ بین تو و هری و رون و نویل باید بیشتر کار میکردی و خیلی زود کارشون رو ساختی و اصلا هیچ اشاره ای به این که لرد بهت چی گفت نکردی وهیچ گونه مقاومیتی از س.ی اون سه نفر انجام نشد. .اما در کل پستت قابل قبول بود.


ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۴ ۱:۲۵:۱۳
ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۴ ۱:۵۰:۴۳

[url=http://i18.tinypic.com/62gd2fc.gif]عضو تیم پ


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
#67

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۱:۲۹ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
يادم مي آيد روزي در دخمه‌ي بازجويي دكتر پروفسور استاد كبير آقاي اَلستور باباقورجان نشسته بودم. با وي گپ ميزديم و چاي را نيز هم.

نشسته بودن را ادامه داديم تا اينكه در دخمه باز شد و يك نفر زنداني (واحد شمارش زنداني؟) را با آردنگي مصلحت‌آميز به درون شوت كردند.
ابتدا كمي جا را خورديم و فكر كرديم بر ضد ما توطئه فرموده اند و ميخواهند با نارنجكي كه در واقع همان زنداني بدبخت حال بود ما را ترور نمايند. اما بعد ديديم آن زنداني نارنجك مانند كسي نيست جز جغد بي ناموس و بدتركيب رون ويزلي، پيگوجين.

چشمان مودي از تعجب از ورژن 2 به 4 ارتقا پيدا كرد و كف دهانش را بنده شخصا با چوب جادويم جمع كردم (كف كردن ميدانيد كه چيست؟)
مودي با فريادي بر سر نگهبان گفت: اين چيست كه آوردي بوقي مسلك؟ نكند خواسته اي ما را دست بيندازي! تا ديروز كه هر چه بود ترول و غول هاي غارنشين بود، چه شده به يك باره خلال دندان فرستاده ايد؟؟

نگهبان اصلا كم نمي‌آورد (چون ماه اول سربازي اش است و هنوز كله اش داغ ميباشد) و فرياد ميزند: به من چه ربطي داره! شما لفظ قلم صحبت ميكني من بايد جواب پس بدم؟؟ برو به اون وزير بي همه چيزتون بگو كه حكومت رو كرده آشغال دوني! اصلا يعني چه! شما حقوق ما سربازا رو لگدمال ميكنين! شما حقوق بشر نميدونين چيه، آزادي رو از ما سلب كردين! من مامانمو ميخوام!!

من (مرلين! راوي!) كه ديدم اينطور نميشود كار را ادامه داد و مي بايست يك جور از طولاني شدن نمايشنامه جلوگيري كرد يك تار از ريشم كندم و از مابين سوراخهاي بيني سرباز گذراندم.
او عطسه اي مرحمت نمود و از فشار عطسه به عقب پرت شد و با ملاج به زير تاق خورد و مُرد.


ما رفتيم سراغ زنداني.

مودي: خُب حالا حرف بزن ببينم چه كار كردي جغدك؟
جغد: به من نگو جغدك! مگه خودت غرور نداري؟ غرور جوون مردمو ميشكوني!

ما دوباره ديديم اينگونه نميشود كار كرد! از چشم باباقوري‌مان اجازه گرفتيم و خود دست به كار شديم. روح جغد را تسخير نموديم و به گذشته، به خاطرات مرگخواري‌اش نفوذ كرديم.


====
رون ويزلي در تصوير ظاهر شد: بيا پيگوجين جون، اين نامه محرمانه‌س بايد ببري بدي دست دامبل، آفرين كوچولو، اينم يه شوكولات خارجي ساخت كشور چين! برو حال كن.

تصوير ميچرخد و ميچرخد و راست از دماغ ولدمورت بيرون مي آيد.

- پرنده احمق! صد بار بهت گفتم موقع فرود تو دماغم نرو! ديگه خسته شدم از بس هر روز سوراخاي دماغمو با مسواك سابيدم تا كودهاي بهداشتي تو رو از توش پاك كنم! (نكته: پيگوجين جاسوس ولدمورت است و هر روز در دو شيفت كار ميكند و حقوقش برابر حقوق يك معلم است!) امروز ببينم چي داري

نامه محرمانه را از پاي پرنده ميگشايد:

«سلام عمو آلبوس
هري امروز خيلي هواتو كرده بود، ميگفت اين پيرمرد خرفت چرا يه سر به سوگليش نميزنه؟ آخه ميدوني چي شده! فكر نكني دارم زيراب ميزنما! اما هري زده اين پي اس پي (پلي استيشن دستي) كه براش خريده بودينو تركونده، خودشو لوس ميكنه كه واسش يه دونه جديدترشو بخريد! عمو آلبوسي جون.. اگه لطف كني يه دونه واسه منم بخري خيلي ماهي! وقتي خواستي بياي يه ندا بده كه به كوري چشم ولدي كچل(!) برات اسفند دود كنيم.

قربون روي ماهت، چشمون سياهت،
رون ويزلي، دوستِ سوگلي دامبلدور»


براي لحظه اي چهره‌ي خشمگين ولدمورت را ميبينيم اما لحظه ديگر نيروهاي نوشابه اي هستند كه به داخل خانه ريدل ميريزند و پيگوجين جاسوس را دستگير ميكنند.



اين بود خاطره مرگخواري به نام پيگوجين!!!
===========
و البته يه پست ارزشي ايفاي نقشي براي حفظ شخصيت


امضا چی باشه خوبه؟!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
#66

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
داخل تالار سنگي طويلي كه قطران باران بر شيشه هايش برخورد مي كند ، دو نفر در حال صحبت با يكديگرند ، يكي روي صندلي باشكوهي نشسته و ديگري در برابر آن مرد روي زمين زانو زده و منتظر شنيدن حرف هاي اوست .
لرد : لسترنج مي خوام به يه ماموريت بري .
رابستن : امر بفرمائيد ارباب .
لرد : بايد بين محفلي ها بري و بينشون تفرقه بندازي ... براي شروع كار سختيه ولي من ازت انتظار دارم .
رابستن : جانم فداي لرد تاريكي .
سپس از جايش بلند شد ، تعظيمي كرد و از تالار خارج شد .
هنوز مردد بود ، نمي دانست كه مي تواند اين ماموريت را انجام دهد يا نه . حتي لحظه اي به فكرش رسيد كه دوباره پيش لرد بازگردد و براي انجام اين ماموريت اعلام ناتواني كند .
ندايي دروني به او گفت : اگه پيش لرد بري و از انجام ماموريت سر باز بزني مطمئن باش مي كشتت . اگه هم به ماموريت بري احتمال كشته شدنت بالاست . حواست باشه كه هنوز علامت شوم روي دستت داغ نخورده ، مي توي فرار كني تو هنوز كاملا به عنوان مرگخوار شناخته نشدي .
و اين گونه شد كه رابستن در نيمه ي شب از آن جا فرار و خود را از لرد دور ساخت و مدتي را مدام در ترس از خشم لرد زندگي كرد .


رابستن كه توانسته نشاني لرد سياه را بيابد با پشيماني به نزد او باز مي گردد وسعي مي كند به اين نينديشد كه لرد سياه به خاطر فرارش در شش ماه پيش و نافرماني از او چگونه با او رفتار خواهد كرد .شايد اگر موفق نمي شد كه از ماموريت محفلي ها اطلاع پيدا كند هرگز بازنمي گشت و خطر مرگ وشكنجه ي لرد سياه را به جان نمي خريد ولي رابستن اميد داشت ...اميد به بخشش لرد .
رابستن در حالی که ترس تمام وجودش رو پشونده بود ، استوار ولی با درونی لرزان در برابر ولدمورت ایستاده بود و جرات بلند کردن سرش را نداشت .
لرد سياه پشت به رابستن روي مبلي نشسته واز آينه ي قدي رو به رويش كه ماري در پايين آن چمباتمه زده و فيس فيس مي كند به رابستن خيره شده .
لرد سياه : لسترنج... شجاعت خوبي دراي ولي در عين حال يه ترسوي تمام عياري . هيچ كدوم از مرگ خوارهاي من در خواب هم نمي تونن نتيجه ي خيانت به لرد رو تصور كنن ولي تو به راحتي فرار كردي ...ولي مي تونم بگم كه اگه علامت شوم روي دستت حك مي شد امكان نداشت جرعتشو پيدا كني كه از من نافرماني كني درست نمي گم لسترنج ؟
رابستن مكث مي كند ، ابتدا سرش رابالا آورده و به چهره ي لرد نگاه مي كند . پنجره ي كثيف و مات اجازه ي ورود انوار طلايي رنگ خورشيد را تا حد زيادي مي گيرد و به همين دليل تالار كم نور و تاريك است ، همان گونه كه لرد سياه مي پسندد .
رابستن در حالي كه صدايش مي لرزد : حق با شماست ارباب .... اما من براي بازگشت پيش شما يه هديه آوردم ...چيزي كه شايد بتونه كار احمقانه ي منو در چند ماه گذشته جبران كنه .
لحن صداي لرد سياه تغيير مي كند : چه نوع هديه اي ؟
ماري كه در پايين آينه ي قدي چمباتمه زده به طرز تهديد آميزي فيس فيس مي كند .
رابستن : اطلاعاتي در باره ي محفل .
لرد سياه : منتظر شنيدنش هستم ...شايد بتونه كمي از مجازاتت كم كنه .
رابستن كه حالا اعتماد به نفس بيشتري پيدا كرده بود گفت : محفلي ها نشوني چند تا از مرگخوار ها رو گير آوردن و قرار شده كه به اون جا حمله كنن و نشوني شما رو از زير زبونشون بيرون بكشن .
لرد كه جاخورده بود دربارهي چند و چون كار محفلي ها از رابستن و پرس و جو كرد و در نهايت با اقداماتي كه عليه ماموريت محفلي ها انجام داد از مجازات رابستن چشم پوشي كرد واو را بخشيد .


رابستن در حالي كه آستين دست چپش را بالا مي زند : جانم فداي لرد سياه .
لرد سياه : اميدوارم ديگه اشتباهات گذشته رو تكرار نكني .
رابستن : مطمئين باشيد ارباب .
لرد سياه چوبدستيش را بالا برد و در حالي كه در نوكش نور سرخ رنگي مي درخشيد آن را پايين آورد .
رابستن از درد فرياد كشيد و در همان لحظه علامت شوم در ساعد دست چپش حك و رابستن در میان فریاد هایش لبخند رضایتمندانه ای زد .




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶
#65

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
پیام امروز : مرگخواران ِ اسمشو نبر پس از حفاری های عمیق در جای جای خانه ریدل ، نوار ویدئویی را پیدا کردند که طبق اظهارات یکی از یابندگان محتوی خاطرات یکی از محفلی ها بود .بنا بر گفته های فرد فوق الذکر ، این فیلم ویدئویی هنگامی که محفلی ها به دلیل نداشتن وسع مالی در خانه ریدل ها به صورت مسالمت آمیز با مرگخواران زندگی می کردند ، اینجا دفن شده است ...


- بسه ... فیلمو بذار .
- چشم ارباب .

===

(برفک ... خش خش ... چهره زیبای هدویگ !)
- یک دو سه یک دو سه ... تق تق ... ممد صدا رو می گیره ؟ ... خب خوبه ... اهم اهم ... سلام ... وقتی شما این نوارو می بینید احتمالا من یا مردم یا زنده ام ... در هر صورت دلم می خواست یکی از بهترین خاطراتی که اینجا با مرگخوارا برام رقم خورد رو به ثبت برسونم تا شمام حالشو ببرید ... برید تخمه ها رو ردیف کنید تا ادامشو بگم ...(هدی جزوه های دیفرانسیلشو درمیاره و مشغول مرور می شه )

- برو تخمه بیار .
- چشم ارباب .

بلیز از اتاق خارج می شه و دقایقی بعد با یه کاسه گنده که روش علامت شوم حک شده برمیگرده .

- خرچ خرچ ... خرچ خرچ ... شروع کن نفله !
-(هدی جزوشو می کنه تو پراش!) خب ... یادمه که یه روز ...O0o

بالا سر هدی یه حباب بزرگ درست می شه ... توی حباب :

یه جغد ماده با لباس سفید کنار یه جغد نر با کت و شلوار نشسته ... بقیه جغدها با لباسای رنگ و وارنگ وسط مجلس در حال پر پر زدن(همون رقصیدن) هستن و عده هم براشون پر(همون دست) می زنن ...

هدی یه نگاه به بالا سرش می اندازه ... قرمز می شه و کلشو سریع تکون می ده ... حباب محو می شه .
هدی : عروسی دختر خالم بود !

هدی یه خورده حالت تفکر به خودش می گیره و بعد دوباره بی حرکت می شینه و حبابی بالا سرش تشکیل می شه :

تعداد زیادی جغد با پرهای سیاه روی درختای اطراف بهشت مرلین!(قبرستون) نشستن ... روی یکی از قبرها یه جغد که پرهاش سیاهه و گوشه ای پرهاشم مش کرده! نشسته ...

هدی دوباره قیافش پکر می شه و سرشو تکون می ده و حباب محو می شه .
هدی : فوت آقا جونم بود ... اونی که رو قبرش نشسته بود من بودم ... پرهامو تازه رنگ کرده بودم ... هی آقا جون

هدی لحظاتی گریه می کنه .

- خفه شو جغد ... خاطرتو بگو .
- ارباب راست می گه خاطرتو بگو !

- اه ممد اون دوربینو قطع کن بابا اعصابم خورد شد ... کل زندگیم که واسه مردم رو شد هیچی ... هر چی هم می خواستم بگم از ذهنم پرید ... برم با بدبختیام سر کنم ...

خششششششش ... برفک !!!

- ارباب تقصیر من نبود

چند ثانیه بعد بلیز در حین جاخالی دادن از طلسمهایی سبز رنگی دیده می شه!!!


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۸ ۱۲:۳۲:۳۵








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.