يادم مي آيد روزي در دخمهي بازجويي دكتر پروفسور استاد كبير آقاي اَلستور باباقورجان نشسته بودم. با وي گپ ميزديم و چاي را نيز هم.
نشسته بودن را ادامه داديم تا اينكه در دخمه باز شد و يك نفر زنداني (واحد شمارش زنداني؟) را با آردنگي مصلحتآميز به درون شوت كردند.
ابتدا كمي جا را خورديم و فكر كرديم بر ضد ما توطئه فرموده اند و ميخواهند با نارنجكي كه در واقع همان زنداني بدبخت حال بود ما را ترور نمايند. اما بعد ديديم آن زنداني نارنجك مانند كسي نيست جز جغد بي ناموس و بدتركيب رون ويزلي، پيگوجين.
چشمان مودي از تعجب از ورژن 2 به 4 ارتقا پيدا كرد و كف دهانش را بنده شخصا با چوب جادويم جمع كردم (كف كردن ميدانيد كه چيست؟)
مودي با فريادي بر سر نگهبان گفت: اين چيست كه آوردي بوقي مسلك؟ نكند خواسته اي ما را دست بيندازي! تا ديروز كه هر چه بود ترول و غول هاي غارنشين بود، چه شده به يك باره خلال دندان فرستاده ايد؟؟
نگهبان اصلا كم نميآورد (چون ماه اول سربازي اش است و هنوز كله اش داغ ميباشد) و فرياد ميزند: به من چه ربطي داره! شما لفظ قلم صحبت ميكني من بايد جواب پس بدم؟؟ برو به اون وزير بي همه چيزتون بگو كه حكومت رو كرده آشغال دوني! اصلا يعني چه! شما حقوق ما سربازا رو لگدمال ميكنين! شما حقوق بشر نميدونين چيه، آزادي رو از ما سلب كردين! من مامانمو ميخوام!!
من (مرلين! راوي!) كه ديدم اينطور نميشود كار را ادامه داد و مي بايست يك جور از طولاني شدن نمايشنامه جلوگيري كرد يك تار از ريشم كندم و از مابين سوراخهاي بيني سرباز گذراندم.
او عطسه اي مرحمت نمود و از فشار عطسه به عقب پرت شد و با ملاج به زير تاق خورد و مُرد.
ما رفتيم سراغ زنداني.
مودي: خُب حالا حرف بزن ببينم چه كار كردي جغدك؟
جغد: به من نگو جغدك! مگه خودت غرور نداري؟ غرور جوون مردمو ميشكوني!
ما دوباره ديديم اينگونه نميشود كار كرد! از چشم باباقوريمان اجازه گرفتيم و خود دست به كار شديم. روح جغد را تسخير نموديم و به گذشته، به خاطرات مرگخوارياش نفوذ كرديم.
====
رون ويزلي در تصوير ظاهر شد: بيا پيگوجين جون، اين نامه محرمانهس بايد ببري بدي دست دامبل، آفرين كوچولو، اينم يه شوكولات خارجي ساخت كشور چين! برو حال كن.
تصوير ميچرخد و ميچرخد و راست از دماغ ولدمورت بيرون مي آيد.
- پرنده احمق! صد بار بهت گفتم موقع فرود تو دماغم نرو! ديگه خسته شدم از بس هر روز سوراخاي دماغمو با مسواك سابيدم تا كودهاي بهداشتي تو رو از توش پاك كنم! (نكته: پيگوجين جاسوس ولدمورت است و هر روز در دو شيفت كار ميكند و حقوقش برابر حقوق يك معلم است!) امروز ببينم چي داري
نامه محرمانه را از پاي پرنده ميگشايد:
«سلام عمو آلبوس
هري امروز خيلي هواتو كرده بود، ميگفت اين پيرمرد خرفت چرا يه سر به سوگليش نميزنه؟ آخه ميدوني چي شده! فكر نكني دارم زيراب ميزنما! اما هري زده اين پي اس پي (پلي استيشن دستي) كه براش خريده بودينو تركونده، خودشو لوس ميكنه كه واسش يه دونه جديدترشو بخريد! عمو آلبوسي جون.. اگه لطف كني يه دونه واسه منم بخري خيلي ماهي! وقتي خواستي بياي يه ندا بده كه به كوري چشم ولدي كچل(!) برات اسفند دود كنيم.
قربون روي ماهت، چشمون سياهت،
رون ويزلي، دوستِ سوگلي دامبلدور»
براي لحظه اي چهرهي خشمگين ولدمورت را ميبينيم اما لحظه ديگر نيروهاي نوشابه اي هستند كه به داخل خانه ريدل ميريزند و پيگوجين جاسوس را دستگير ميكنند.
اين بود خاطره مرگخواري به نام پيگوجين!!!
===========
و البته يه پست ارزشي ايفاي نقشي براي حفظ شخصيت
هرگز نمیتوانی از کسی که تو را رقیب خود نمیداند ببری