ولدمورت بر روی صندلی خود نشسته بود و در افکار خوشمزه خود غرق بود!
فش بک!
صفحه به صورت قهوه ای رنگ در امده بود و دهان کودکی را دیده میشد که در حال خوردن پشمکی خوشمزه بود!
پایان فلش بک!
فنریر در حال امدن به سوی لرد سیاه بود و میخواست شعر جدیدی را که سروده بود را برای وی بخواند!
-سلام لرد اعظم!من همینک شعری را برای شما اوردم تا بخونم تا نشون بدم که به شما وفادارم!
ولدی با خشانت همیشگی اینبار کمی خوشمزه تر میگه!
-ببین شعر رو بزار واسه بعد!دلم من هوای پشمک کرده برو و از یه جایی گیر بیار اگر میخوای مرگخوار من بشی!
فنریر با تعجب از خانه ریدل خارج شد!و با خود حرف میزد!
-پشمک.......اما از کجا باس گیر بیارم؟
در همین افکار غرق بود که افکاری در ذهن خویش جا گرفت!
فلش بک!
صفحه به صورت قهوه ای رنگ در اومد!پسری کوچک در سالنی بزرگ جلوی مجسمه اژدری ایستاده بود و داشت گریه میکرد!
در همین احوال پیر مردی از پشت اومد!
-چیه پسر عزیزم؟
پسرک با بی ادبی گفت!
-پرفسور دامبلدور بچه ها منو ازیت کردند و دسر منو خوردند و الان دسر ندارم!
دامبلدور که معرفت از سر و کله اش میبارد! پشتش رو به فنریر میکنه (چه جرئتی داره!)و بعد از چند دقیقه یک دسته پشمک به فنریر داد!
پشمک از دست فنریر کوچک به زمین افتاد و دمبل دور خم شد تا پشمک را به پسرک بدهد!
فنریر با چشمانی شیطانی به طعمه خود نگاه کرد و دسیت از پا خطا نکر و مشغول املیات شد!دقایقی بعد!فنریر پشمک به دست از دمبل دور بیشهو داشت دور میشد!
پایان فلش بک!
-یافتم!!!
ادامش رو میخوای برو
اینجا!
ادامه اونیکی!
فنریر با چوبی سرشار از پشمک به اتاق لرد وارد شد!
-بفرمایید لرد اینم پشمک اعلاء!
ولدمورت که دهنش از دیدن پشمک آب افتاده بود از جای خود بلند شد و بسوی فنریر شتافت و پشمک را از دستانش ربود!
فنریر تازه متوجه نقاتی قرمز رنگ و زرد رنگی که برو روی پشمک وجود داشت شد!!!و برای اولین بار بود که دلش به حال کسی سوخت!ولدمورت باید ان پشمک های زرد را هم میخورد!
اتفاقا ولدمورت اول قسمت زرد را بلعید!
در افکار ولدی!
این پشمک چقدر خوشمزست!اما خیلی طعمش اشناست!فکر کنم قبلا هم خوردم از این پشمک ها!و در افکار خودش ذهن جویی کرد!
فلش بک!
رنگ قهوهای که خیلی خز شده دیگه این سری همه چی سیاه و سفید بود!
پسری کوچک بر روی تخت خود نشسته بود و داشت گریه میکرد!
-پسر عزیزم چی شده؟
ولدمورت کوچک گفت!
-همه به من میگن یتیم!
-خب هستی دیگه دروغ که نمیگن!
و ولدمورت صدای گریه اش بیشتر شد!
-گریه نکن عزیزم الان بهت پشمک میدم!
و پشتش را به ولدمورت کرد!و بعد از چند دقیقه به ولدمورت پشمکی سیاه رنگ داد!
-این چرا سیاهه؟
-این رنگ خوراکی هست!
(دقت کنید اون موقع دمبل جوون بوده!)
و ولدی کوچولو پشمک را در دهان خود قرار داد و با ولع شروع به خوردن کرد!
ببخشید شما بابانوئل هستید؟
دمبل ناگهان خشمگین شد و گفت!
-ای غرب زده بابا نوئل چیه من عمو نوروزم!
پایان فلش بک!
ولدمورت به پشمک نگاهی کرد به پشمک با دقت!(چقدر خفن نوشتم!)
-این رنگهای زدش واسه چیه؟چرا بوی بد میده
-این اسانس و رنگ طبیعیش هست!رنگش هم واسه خوش طعم کردنش هست!
-خب خوبه دیگه نشون دادی مرگخواری قهار هستی!برو و خوش باش!
و با ولع دوباره پشمک خوری را ادامه داد!
فنریر که کمی ضد حال خورده بود خوشحال بود که از پشمک چیزی نخورده بود!
ÙÙ
اÙا Ø´Ù
ا ب٠عÙت پست ب٠ÙاÙ
ÙØ