هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۸
#15

روبیوس هاگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۷ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
- روبیوس بی زحمت این کمد بزرگ رو بیار به دفتر من.
ریموس لوپین با لبخند گرمی که بر لبانش نشسته بود این جمله را گفت.

روبیوس به آرامی سرش را تکان داده و کمد بزرگ را بلند کرده و به طرف در حرکت کرد که اینبار نیز ریموس هاگرید را طرف صحبت قرار داد.
- فقط ازت خواهش میکنم که درش رو باز نکن.
روبیوس با صدای خشنش به آرامی گفت : چشم پروفسور.
و به طرف دفتر ریموس لوپین، استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه حرکت کرد.

چندی بعد، وارد اتاق شده و کمد خاک گرفته و بزرگ را در درون اتاق ریموس لوپین گذاشت.
کمدی چوبی و با کنده کاری هایی زیبا...
روبیوس سرش را به آرامی تکان داد و به طرف در حرکت کرد.

قـــــژ!
روبیوس به آرامی سرش را برگرداند. احساس کرد که صدا از داخل کمد می آید ولی هم اکنون هیچ صدایی به گوش نمی رسید پس رویش را برگرداند تا حرکت کند.

قـــــژ!
این بار نیز روبیوس متوجه شد که منبع صدا همان کمد چوبی است پس چند قدم به طرف کمد چوبی نزدیک شد و دستان بزرگش را به طرف دستگیره های آن دراز کرد.
می دانست که نباید در کمد را باز کند ولی این کار را کرد.

در کمد با صدای آرامی باز شد و سیاهی درون آن با ورود نور محو شد...
- نـــــه!
روبیوس چند قدم عقب رفت. چهره لرد ولدمورت با همان دماغ و چشمان وحشتناکش در آستانه کمد قرار گرفته بود.

عرق سردی بر پیشانی روبیوس نشسته بود و دستانش به شدت می لرزید.
ولدمورت لبخند سردی بر لب داشت و آرام آرام به روبیوس نزدیک تر میشد و درهمین لحظه چند اتفاق روی داد.
- بهت گفتم که در کمد رو باز نکن!
تق.

ریموس لوپین چوبدستی به دست در گوشه اتاق ایستاده بود و لرد ولدمورت نیز غیب شده بود.
ریموس به هاگرید آرامش خاطر داد.
- فقط یک بوگارت بود.


تصویر کوچک شده

[b][color=FF


Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۷
#14

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
تو کوه های آلپ روی تخته سنگی نشسته بودم و فکر می کردم.فکر... فکر....ناگهان با صدای بلند نعره ای از جا پریدم!انگار برق مرا گرفته بود!صدای نعره از دوردست ها تکرار شد.به سمت صدا حرکت کردم.در راه چوبدستی ام را در آوردم.به صدا نزدیک می شدم.نزدیک...نزدیک...تابه یک گودال بزرگ و ترسناک رسیدم.در گودال چیزی دیدم که همیشه در کودکی عکسش را در کتابهایم می دیدم.در آن گودال بیش از 20 تا غول غار نشین بود!همه سر یک نفر که ازشون کوچیکتر بود ریخته و او را می زدند.من همیشه از غول های غار نشین وحشت داشتم.همیشه...میترسیدم روزی با یک غول رو در رو شوم.با خود گفتم:اونا که به من کاری ندارن!بهتره برم.
همین که برگشتم تا بروم آن صدا را شنیدم.شخصی از بین غول ها فریاد میزد:دیدالوس...دیدالوس کمکم کن...دیدالوس
برگشتم.کسی را دیدم که عضو محفل ققنوس بود ازم کمک میخواست...او هاگرید بود!
باید بر ترسم غلبه میکردم...این کارو کردم....فریاد زدم:اینسندیوم
آتش بزرگی به سمت غول ها شلیک کردم...غولها با دیدن آتش پا به فرار گذاشتند.و من هاگرید را که آش و لاش شده بود را با ود به میدان گریمولد بردم.آنروز خوشحال بودم.خوشحالی ام برای نجات هاگرید نبود.بلکه برای این بود که ترسم ریخته بود!




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
#13

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
یک اشراف زاده از هیچ چیز نمی ترسه.

ولی من ترسیدم

سال اولی بودم و هنوز هاگوارتز برام جا نیفتاده بود. با اینکه بلا و دورا هم توی هاگوارتز بودن و بلا همیشه مواظبم بود، بازم از دخمه های اسلیترین می ترسیدم.

شب قبل از امتحان وردهای جادویی بود و تصمیم داشتم بهترین نمره کلاسو بگیرم. تمام تالار شلوغ و پر سر و صدا بود. یکی از بچه های سال بالایی (که بعدها فهمیدم اسمش لوسیوس مالفویه) درست اومده بود کنار مبلی که من روش نشسته بودم و با خودنمایی درمورد گوی زرین و بلاجر و کلی چیزای عجیب و غریب دیگه حرف می زد و دستاشو تکون میداد و خیال می کرد قهرمان بزرگیه!!!

درحالی که کتاب وردهای جادویی رو دستم گرفته بودم، چشم غره ای بهش رفتم. از جام بلند شدم و رفتم تا یه جای خلوت واسه درس خوندن پیدا کنم. یه کمد بزرگ آخر سالن بود که گمونم دو سه نفری توش جا می شدن. تصمیم گرفتم برم توش و با لوموس روشنایی درست کنم و همونجا درس بخونم.

به محض اینکه درشو باز کردم، پروفسور فلیت ویک از توش اومد بیرون و با نگاه ترسناکی به من گفت:
- تو بدترین دانش آموز وردهای جادویی هستی که توی عمر 1400 سالۀ من وجود داشته.

جیغی کشیدم که تو عمرم مشابهش رو به یاد نمیارم. و پریدم عقب.

یه نفر درست پشت سر من فریاد زد:
- مسخره!!!

پروفسور فلیت ویک تبدیل به یه وزغ شد که تا جا داشت ورم کرده بود. همۀ بچه های اسلیترین بهش خندیدن و بعد اونم ترکید.

رومو برگردوندم طرف کسی که پشت سرم بود و اون ورد رو فریاد زده بود. همون پسره موبور افاده ای بود. تنها تونستم بهش لبخندی بزنم.



Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
#12

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
آرام نشسته بودم و كتاب رمان خود را می خواندم.سر خود را بالا بردم و ناگهان پشه ای را ديدم بس بزرگ.وحشت كردم.چيزی كه از آن وحشت داشتم به سراغم آمده بود.كتابم را به سمتش پرتاب كردم و گريختم.پشه ی بزرگ لحظاتی با كتاب رمانم مشغول شد اما دوباره تصميم به تعقيبم گرفت.من كه نفس تازه می كردم دوباره گريختم.او در حالی كه در آسمان پرواز می كرد تصميم به شكار من گرفته بود.نزديك خانه ی مان بودم.سنگينی كليد را در جيبم احساس كردم.

پشه به هدفش رسيد و من را شكار كرد.افسوس خوردم كه چرا چوبدستی ام را جا گذاشته بودم.ناگهان پشه به شكل دنيايی بی عشق در آمد.فهميدم كه آن پشه نبود.يك لولوخورخوره بود.دامبلدور در حالی كه لولوخورخوره را نابود ساخت من را با استفاده از سحر و جادو آرام پايين آورد و به من گفت:
_كينگزلی،چرا چوبدستی ات را با خودت نبرده بودی؟



Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷
#11

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
خیلی وقت بود ندیده بودمش!وقتی دیدمش جا خوردم!بازم هول شدم!دست و پا مو گم کردم!برق چشاش تنمو می لرزوند!وقتی می بینمش بی اختیار می لرزم!هول می شم!می خوام دادبزنم اما نمی تونم!نمی دونم فقط منم که طاقت نگاهشو ندارم یا بقیه هم اینطورن؟مدتی خیره بهم نگاه می کردیم،هرکدوم منتظر حرکتی بودیم.اون موقع مثل یه قرن بود،برام ثانیه ها از حرکت ایستاده بود.موتور مغزم باسرعت کار می کرد،اون موقع بود که فریاد زدم:"بوگارت"
------------------------------------------------------------------------
این بالایه الکی بود توجه شمارا به این پایینیه جلب می کنم
------------------------------------------------------------------------
مثل همیشه داشتم تو هاگوارتز (از رو بی خوابی)ول می گشتم،از یکی از راهروها پیچیدم،سایه ای انتهای راهرو سوت وکور بود که می لرزید،کنجکاو شدم،جلوتر رفتم از چیزی که می دیدم خیلی تعجب کردم:
کریچر وسط راهرو خشکش زده و به پسر جوونی که جلوش وایستاده خیره شده اون پسر یه زخم رو پیشونیش داشت و چوبشو مستقیم به سمت کریچر گرفته و می خواد طلسم کنه.
اما تا متوجه من شد یه تغیراتی کرد سرش تبدیل به سر فنگ شد و به من پارس می کرد اما تنش تن همون پسره بود.
چوبمو بیرون آوردمو گفتم:"مسخره است"بوگارت ناپدید شد اما کریچر همچنان تکان نمی خورد منم بدون توجه به ول گردیم ادامه دادم.


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۷
#10

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
خيابانهاي شهر كوچك وست، ضربه خور گامهاي عجول عابران، حجم وسيع و سياه شب را به دوش مي كشيدند. حلقه هاي پاپيون شده ي گلهاي خاس، بر در هر خانه ايي آويخته شده بود.

كورمك با خيالي مشوش از خانه ي عمويش در نورفولك، روي پله هاي خانه شان آپارات كرد؛ اطرافش را پاييد و زنگوله ي آويزان كنار در را كشيد. در به روي اش گشوده شد. با ديدن لبخند مادرش، حس اضطراب آور دوري اين چند روز را به ياد آورد و مغرورانه بوسه ايي بر گونه اش نهاد. وارد شد و در را پشت سرش بست. مادر با چوب جادويش گرد و غبار لباسهايش را زدود و او را به آشپزخانه راهنمايي كرد. ميز شاهانه ايي كه برايش چيده بودند مانند هميشه به هيجانش نياورد، حتي استيكهاي خوش رنگ آنا دندان گير به نظر نميرسيد. شوري وهمناك در دل برپا بود. با ديدن خوراكهاي متنوع رو ترش كرد؛ قانع به جام كوچكي از نوشيدني آتشين، درحالي كه به رسم عذرخواهي بازوي مادرش را لمس ميكرد، شال گردنش را باز كرد و به سوي پله ها رفت.

بي تحمل به درون اتاقش آپارات كرد. اتاق تاريك بر ترسش مي افزود. زوزه ي باد و صداي برخورد درخت بيد به شيشه ي پنجره، رنگ چهره اش را پراند. درحالي كه عرقي سرد بر پيشاني اش نشسته بود، با ضعف بر روي تختش افتاد. گرچه بسيار شجاع، قلدر، مغرور و تنومند به نظر ميرسيد ولي از خيلي وقت پيش، تا آنجا كه به ياد مي آورد، با آن همه زيبايي و افسون، از شب كريسمس مي ترسيد.

خانواده اش در اين ايام با حال و روزش كنار مي آمدند. مادرش و دايه اش آنا؛ عمو تايبريوس و اسكات پدربزرگ مادري اش. هر سال به اين بهانه به بزم عمويش دعوت ميشد ولي تا لحظه ي آخر آرام و قرار نداشت و به خانه باز مي گشت. به رغم اصرار دوستانش هيچ كريسمسي را در هاگوارتز نگذرانده بود. هميشه تا پايان شب كريسمس اين ترس و وحشت را به دوش مي كشيد و با استراحتي چند روزه به مدرسه اش مي رفت.

اما سال چهارم، سال خوبي بود؛ لوپين معلم جديد دفاع در برابر جادوي سياه، در يكي از جلسات كلاس، فني كوچك براي مبارزه با يك بوگارت را به آنها آموزش داد. وسوسه ي به زبان آوردن ورد لحظه اي راحتش نمي گذاشت. روي تخت خوابيد و لحاف را روي سرش كشيد. به نظرش آمد، كه قدرت شب، حتي به ديوارهاي اتاق رخنه كرده است. توان حركت چوب جادو از او سلب شده بود. اين هراس، چون ديوانه سازي بر او كارگر بود.

در ذهنش به ياد سرسراي بزرگ عمارت عمويش افتاد.به ياد تصوير زيباي رنگ و روغني از لك لك ها افتاد، كه بر تكه ي مخملي سياه نقاشي شده بود. تصويري را كه مد نظرش بود، در ذهن مجسم كرد. هر طور بود چوب جادويش را بلند كرد، تمام نيرويش را جمع كرد و ورد را به زبان آورد. لحظه ايي بعد، لحاف را كمي از جلوي چشمانش پايين آورد. نوري آبي رنگ، پرده را روشن كرده بود. با ترديد لحاف را كنار زد و از جايش بلند شد. پشت پنجره قرار گرفت. با يك حركت پرده را كشيد. باور كردني نبود؛ بر سطح خيابانها، تا چشم كار مي كرد با پارچه هاي مخمل سياه رنگي پوشيده بود. لك لك هاي زيبا، به طرز مسخره ايي از متن اين تيرگي رو به افقِ نوراني، به پرواز در آمدند...

لطفا نقد شود


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۷:۲۷ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
#9

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۷ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 45
آفلاین
داستان هاي بوگارت زده

فرض كنيد كه با خيال راحت نشسته ايد و يا با فكري مغشوش در حال راه رفتنيد. و در هنگامي كه واقعا فكرش را هم نمي كنيد، موجود و يا شي اي كه در تمام طول عمرتان، از آن وحشت داشته ايد، در جلوي چشمان شما ظاهر ميشود!

اين موجود نماد همان ترس هاي ساخته و پرداخته ي خيالات مان است كه مسخره ترين ترس هاست!
حال بايد ديد كه شما چه خواهيد ديد و چه عكس العملي خواهيد داشت! شروع كنيد!

با تشكر، مك گونگال.



Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ چهارشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۷
#8

اینگوتیوس پورالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۲ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۱۷ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۷
از خر شیطون بیا پایین!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 126
آفلاین
نمیدونم شما چرا به جای لولوخورخوره از کلمه بوگارت استفاده می کنین!کلی گشتم تا فهمیدم بوگارت چیه!و اینم داستان «لولوخورخوره زده »من:
هوا نیمه تاریک بود و قرص کامل ماه توی آسمون می درخشید.ایگنوتیوس و دو برادرش داشتن از سر زمین!بر می گشتن.ایگنوتیس پشت دو برادر حرکت می کرد.صداهای فیشت فیشت مانندی به گوش رسید.دو برادر دیگر دو طرف ایگنو رو گرفتن تا از او دفاع کنند.هر سه برادر بیل هایشان را در آوردن(از سر زمین برگشته بودن دیگه) و چوبدستی هایشان رو هم بالا گرفتن تا آماده هرگونه برخورد فیزیکی-جادویی باشن.ناگهان از دل جنگل همسایه پیکر دختر ژنده پوشی بیرون اومد.موهاش جلوی صورتش ریخته بود و معلوم نبود که کیه.اما ایگنوتیو که هفته قبل فیلم حلقه رو دیده بود شناختش.فریاد زد:سامانتا!!!فرار کنین!!
نوری درخشید و جنازه هر سه برادر روی زمین افتاد.


ما که رفتیم آسیا....


Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۰:۱۶ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶
#7

مالی ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶
از Barrow
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
به محض اینکه قدم به اتاق تاریکی گذاشت که بر اساس جغد رسیده می گفتند یکی از ناب ترین گنجینه های جادوگران در آنجا نگهداری می شود، متوجه شد یک جای کار درست نیست و باز هم گرفتار طمع سیری ناپذیرش برای جلب توجه بیشتر شده است. صدایی مانند گام های یک اسب از انتهای تاریک و نامرئی اتاق شنیده می شد. چوب کوتاهش را بالا گرفت و زیر لب گفت : لوموس! نوری که از انتهای چوبش بیرون می آمد چشمانش را زد و چند لحظه ای آنها را بست و نفسی عمیق کشید. در این فکر بود که چه نقشه ها کشیده بود. اگر این گنجینه باستانی آنجا بود و آن را به وزارتخانه تحویل می داد چه افتخاراتی نسیبش میشد. لبخندی بر لب زد و با خود گفت : شاید ارزشش را داشته باشد و جلوتر رفت. ابتدا هیکل نیمه عریان مردی تنومند را دید که با گیسوانی بلند روبروی او با خشمی وصف ناشدنی ایستاده بود و سپس متوجه شد که نیم تنه اش به جای یک جفت پا بیشتر مشابه اسبی کهر است. جیغی کشید و به عقب قدم برداشت. مرتب تکرار می کرد : سانتور...سانتور...اینجا!! نه! امکان نداره! مکان زندگیشون محدود و مشخصه...! چطور؟
سانتور خشمگین همچنان به او نگاه میکرد و جلوتر می آمد. دلورس آمبریج از وحشت روی زمین افتاد. فریاد میزد و کمک می خواست. چشمانش آنچه را میدیدند باور نداشتند.بعد از وقایع شوم هاگواترز همیشه حداکثر فاصله را از مکان زندگی آنها حفظ کرده بود و حالا او همینجا در این خانه متروک در قلب لندن جلوی او ایستاده بود. سانتور خم شد و دست راستش را به سمت او دراز کرد. هدف آن پنجه قوی چیزی جز گردنش نبود. یا خود فکر کرد : کار من تموم شده! و غش کرد.
از دور دو پسر کاملاً مشابه کله قرمز در حالی که به سختی صدای خنده خود را خفه کرده بودند با یکدیگر گفتند : ریدیکولس! سانتور یک لحظه شبیه به اسبهای سیرک گردید و سپس نا پدید شد. تنها چیزی که دیده میشد هیکل گنده آمبریج روی زمین و سایه های دوقلوهای ویزلی بود که اکنون با صدایی بلند قهقهه سر داده بودند!


ویرایش شده توسط Romulus در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۰:۲۲:۰۴

[b][size=medium][color=CC0000]جادوی عشق، قوی ترین جادوهاست


Re: داستان های بوگارت زده
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#6

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
- نه!امکان نداره!محاله!
صدای فریاد مردی،از درون خانه ای کوچک و محقر،که نیمی از سقفش خراب شده بودشنیده میشد.مرد چنان دردمندانه فریاد میزدکه هرکسی با شنیدن صدایش،منقلب میشد.
مردی بود با موهای جوگندمی و پوستی پر از چین و چروک..با وجود جوانی،اما خیلی پیر به نظر میرسید.
-خواهش میکنم...پسرم رونه...
مرد چهاردست و پا روی زمین افتاده بود.گرگینه ی بلند قدولاغری بالای سرش ایستاده بودو با ولع به او نگاه میکرد. خانه اتاقکی بود با اشپزخانه ای در گوشه ی اتاق و تنها اساسیه ی انجا،یک مبل و یک تخت بود.پسرک کوچک و موحنایی روی زمین افتاده بود. حالت بیهوشی داشت و چشمانش بسته بود و با وجود نور کم ماه که به داخل میتابید،صورتش روشن میشد و او معصوم تر جلوه میداد.
-پسرم رونه...گریبک...ازت خواهش میکنم..
گرگینه که پوزه ی بلندی داشت،با صدای دورگه و خش داری،درست مثل اینکه دو نفر با گلوهای پاره و زخمی حرف بزنند،گفت:
-گوش کن لوپین..یا همین الان اون معجونی رو که ازت خواستم بهم میدی..یا باید با زندگی پسرت خداحافظی کنی!!
-اون معجون پیچیده ترین معجون دنیاست..کار هرکسی نیست،نمیشه اونو توی ده دقیقه درست کرد!!
گری بک فریاد زد:
-ولی تو میتونی!
لوپین با فریاد او به هوا پرید و شروع به زار زدن کرد..گری بک با دست به ساعت اشاره کرد و گفت:
-هیچ اهمیتی نداره که معجونش مرقوب نباشه،مهم اینه که...من باید همین الان این معجون رو ببرم...همین الان!!
گری بک جمله ی اخر را با صدایی کلفت و بم تکرار کرده بود.لوپین که میان مرگ دونفر و یک نفر مانده بود،مرگ یک نفر که خودش بود را انتخاب کرد تا پسرش در امان باشد.

گری بک به خانه ی او امده بود تا لوپین،بزرگترین معجون ساز دنیا،در عصر خودش،معجونی با نام "شامه ی گرگینه" برای او درست کند. این معجون حداقل به یک ماه وقت نیاز داشت تا خوب جا بیفتد و مواد مورد نیازش بسیار زیاد بود و طرز ساختش پیچیده تر از ان بود که لوپین بدون نگاه کردن به کتابهای معجون سازی،انرا درست کند.
-ببینم،تو میدونی این معجون میتونه منو خوب کنه یا نه؟
-البته!مگه تو نگفتی که حس میکنی حس بویایی ات رو از دست دادی و بعد،حس میکنی که بیشتر به خون نیاز داری و برای همین چندتا از دوستات بهت پیشنهاد کرده ان خون های تازه ای مثل خون بچه های رو بخوری!؟
گری بک تمام مدت سرش را به نشانه ی جواب مثبت تکان میداد.
-خب،معجون شامه ی گرگینه واسه ی تقویت حس های گرگینه بودنه و این باعث میشه که از صدمه از به انسانها توسط گرگینه ها کاسته بشه...
لوپین همان طور که مشغول تقسیم کردن ریشه های خشک ترب بود این هارا توضیح میداد. از روی سط ول کتاب خواند.
مواد مورد نیاز: ریشه ی خشک ترب،برگ درخت انگور،عصاره ی شیره ی درخت،مقداری کپک نان،علف هرز،پولک ماهی غیر فاسد،پوست تخم مرغ وعصاره ی کوبیده شده ی کرم فلوبر.
بدبختانه یا خوشبختانه تمامی موادرا داشت.او به سرعت کار خود را اغاز کرد. زیر لب با نجام هرکاری،انرا با خودش میگفت تا شاید طرز ساخت معجون را خوب یادبگیرد.
-بعد از رنده کردن تمامی ماده ذکر شده ی بالا(ریشه ی ترب)،پولک ماهی را اب پز میکنیم و این دو را با هم مخلوط میکنیم.کپک نان را نیز به انها اضافه کرده و سپس،علف هرز را در ان ریخته. زیر پاتیل اتش باید با دمای 50 درجه ی سانتی گراد کار کند.مواد بعدی را نیز به ترتیب اضافه کرده.
شش مرتبه در جهت شمال فوت کنید،پس از ریختن عصاره ی کرم اخل معجون،معجون شما باید قل قل بکند و از ان دود سفید رنگی بلندشود.
لوپین با لبخند غرور امیزی چهره اش را پشت دود ها گم کرد..
-معجون بعد از چندین روز به خوبی سفت شده و باید ابتدا در فریزر ماگلی (دستگاهی خنک کننده) نگه داری شود تا سرد شود. لطفا حداکثر سعی خودرا بکنید تا از جادو استفاده نکنید چرا که با هر جادویی که روی این معجون انجام شود،کمی از خاصیت های ان از دست میرود.
بعد از یخ بستن معجون، باید یخ نرا اب کنید. یخ بستن باعث سفت شدن مواد،و چسبیدن انها به هم میشود.لطفا حتما این کاررا انجام دهید.
لوپین گفت:
-فنریر..من نمیتونم درستش کنم!الان حاضره ولی...خب،اینجا نوشته باید بین اضافه کردن موارد حداقل بیست و چهارساعت فاصله ی زمانی باشد.
گری بک چوبدستی اش را در اورد و گفت:
-تو میتونی کاری کنی که نباشه!
لوپین اختیارشو از دست داد و فریاد کشید:
-نمیتونم!!
گری بک که خمیده بود و پشتش قوز دار شده بود، کمرش را راست کرد و گفت:
-باشه...
و سپس،به ریموس پسر لوپین نگاه کرد.لوپین را هل داد و به سمت ریموس شیرجه رفت..صدای فریاد لوپین در خانه پیچید..
-نــــــــه!پسرمنو نه...
اما گری بک دندانهای خود را در صورت پسرک فرو برد و...


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.