آشا از تخت خواب قوطی کبریتی اش بیدار شد. هوا سرد بود و یه چند لا پتو رو خودش کشیده بود. با ناراحتی به بیرون از پنجره نگاه کرد و با خودش فکر کرد.
- عجبـــــا! دوباره هوا سرد شد. دوباره همه پشه ها مردن. مگسا رفتن. سوسکا گور به گور شدن. هـــــــــــی تابستون! هــــــــی!
آشا خسته بود. آشا کوفته بود. آشا گریه کرد و باز پتو رو تا سرش کشید و در خفا مشغول اشک ریختن شد.
ناگهان مثل فشنگ از جاش پرید. اطرافو بو کشید.
- چه .. چه بویی! بوی ... بوی ... بوی کرم بود این؟
آشا از از تختش پا شد و بوکنان به سمت در اتاقش رفت. رایحه ی خوش کرم اونو از خود بی خود کرده بود. در اتاقشو باز کرد.
- او ام جی! ... بو نَمَدی؟
و اشک شوق تو چشاش جمع شد.
- کــــــــرم ... هزار پــــــــــــــا ... وات دِ ... چسونـــــــه؟
آشا به حشراتی که از جلوی در تا نقطه ی نامعلومی مرتب پشت سر هم چیده شده بودن نگاه کرد.
بدون درنگ و بدون یاداوری فصه ی حسنی که نتیجه ی دنبال شکم رفتن رو گفته بود، خط خوراک رو درپیش گرفت و رفت.
چند دقیقه بعد – داخل شیشه مرباهکتور و مورگانا لبخندی شیطانی به مارمولک داخل شیشه ی مربا انداختن. آشا با مشت به دیواره های شیشه می کوبید و فریاد میزد.
- ولم کنین ... شما چه جور همکاری هستین؟ ... من از خودتونم ... دوستم من ... صلح؟ دوستی؟
دید نمیشه. یه پرچم سفید معلوم نیست از کجا درآورد باز دید نمیشه.
شکست خورده و نامید کف شیشه مربا نشست و به هکتور و مورگانا نگاه کرد. اونا همچنان داشتن محتویات پاتیل رو هم میزدن.
بیرون شیشه مرباهکتور با غرور لبخندی زد و گفت:
- معجون راستی رو درست کردم ... فقط مونده کاربردشو بفهمیم.
مورگانا با تاسف گفت:
- امیدوارم زنده بمونه.
هکتور: منم همین طور! ... خیلی چیزای دیگه هست که میخوام روش امتحان کنم.
بازم مورگانا:
هکتور میترسید که با باز کردن در شیشه آشا فرار کنه. شیشه رو سرو ته گرفت بالای دیگ و آروم آروم درشو چرخوند.
آشا عاجزانه زیر پاش، داخل دیگ نگاه میکرد. قلبش تاپ تاپ میزد.از در و دیوار شیشه بالا می رفت و سر میخورد. دیگه پایان راه بود.
شالاپ! ( افکت افتادن آشا تو دیگ)
چند دقیقه ی بعد دیگر
معجون داخل دیگ با شدت بیشتر از قبل میحوشید. خیلی شدیدتر. دیگ شروع کرد به لرزیدن. سپس واژگون و پخش زمین شد.
جسمی سبز لجنی رنگ از داخل دیگ روی زمین افتاد.
جسم لحظه به لحظه بزرگتر میشد و در نهایت، هکتور و مورگانا یه
اژدهای کومودو مقابل خودشون دیدن.
هر دو خیلی آروم و لبخند زنان عقب عقب میرفتن.
هکتور: خب آشا جون
...فهمیدیم که این معجون راستی کاربردش بزرگ کردن هست. خیلی ممنون بابت کمک و ازخودگذشتگیت برای پیشرفت علم معجون سازی ... ما کم کم مرخص بشیم.