هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴

ونوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۹
از کاخ المپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 385
آفلاین
می کشیم می کشیم آن که برادرم کشت!
ولی در کل سالی ناراحت نباش! سایت چقندر کم نمیاره!
( حد نهایت دلداری!)
*
لرد خاکستری که شنل بی ریخت خاکستریش رو دوششه یواش یواش داره از در پشتی در میره!
یهو شنلش به چیزی گیر می کنه و صدای جر خوردن درز شنل تو فضا می پیچه!
بر می گرده!
مادربزرگه ( ننه بزرگ عمته!) همین جوری که چادر صورتی ضایعش رو دورش پیچیده عصاشو گذاشته رو دنباله ی شنل لرد و با دهن بی دندونش داره هر هر می خنده!
*
عمو خواستی پست سالازارو بیاری تو پستت مال منم بی زحمت دنباله ش بیار!




Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۴

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۵۴ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷
از تالار اسرار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 272
آفلاین
هومک هومک میبینم که پست های پدیده و ندیده ای در اینجا ظهور کرده و نویسندگان دست به قلم شدند و آداس را به فضا رساندند

اصولا وقتی که یه بنده خدایی مثل من به علت دلایل پست نمیزنه ملت ضعیف کش هرچی دلشون میخواد از خودشون پست در میکنن
خوب اشکال نداره البته این پست الانم از کافی نته بنابر این انتظار معجزه نداشته باشین ( ببخشید که نمتونم پست قبلیمو دقیقا ادامه بدم)
--=--=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

مکان آداس
هوا شدیدا دم کرده و بخار خفقان آوری همه جارو گرفته ننه بزرگه با چادرو صورتی ضایع اش که به تنش گریه میکرد روی صندلی خودش نشسته بود و مشغول بافتن یه جفت دستکش برای بنی (اسم بنیامین بر وزن ونی ) بود موذمال داشت با دقت دستبند دانگ رو که زذ مخفی آداس بود* چک میکرد که فرار نکنه (نکته کنکوری فرار نکنه نه اینکه ندزدنش) و با یه فشار دست بنده رو تا آخر محکم میکنه
دانگ که دردش آمده بود با نگاهی شاکی رو به موذمال میگه : قرارمون این نبود!! (نکته کنکوری : تو خماری این قراره بمونین تا من پستشو بزنم)

ناگهان صدای باز شدن در میاد (عین صدای در تابوت دراکولا) نور رعد و برق فضای داخل رو روشن کرد و سایه مردی جلو ی در نمایان شد
شنل بلند خاکستری رنگی به تن داشت! بعد از رعد و برق فضا دوباره مثل قبل تاریک شد ! حتی تاریک تر از قبل گوی کسی روشنایی رو از همه جا خط به خط پاک میکرد ! چند لحظه سکوتی مرگبار بر همه جا سایه افکند و بعد باز ؛ همه جا مثل قبل شد روشنایی بازگشته بود و اثری از لرد خاکستری نبود!

-=-==-=-=-=-=-=
عزیزان ناظر میدونم پستم یکمی بیربط بود اما برای زمینه سازیه لطفا پاکش نکنید البته اگرم کردید کردید من که دیگه کاره ای نیستم

خوش باشین
سالازار اسلیترین
=-=-=-=-=-=-=-=
دوستان متاسفانه مديريت انجمن از سالازار گرفته شده و خودم به شخصه از اين موضوع ناراحت شدم سالازار جان پستت ميمونه چرا پاك بشه؟ ولي دوستان از پست قبل ادامه بدن تا ترتيب به هم نخوره! خودم يه پست ميزنم پست سالي رو هم وارد ميكنم
اميدواريم دوباره سالي مدير بشه و برگرده با فونت سبز (!) اندازه : هزار
ماندانگاس
* دانگ زز نيست چه مخفي چه آشكار! يادت رفته؟.


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۷ ۲۲:۳۹:۴۴

نمایشنا


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۴

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۷
از نامعلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 295
آفلاین
مازا: باید بریم اون قرارگاهه تو زیرزمین ..و به هلنا نگاه میکنه
هلنا که هنوز نامه دوم دستش بود تکرار کرد: باید بریم اون قرارگاهه تو زیرزمین...و به ریتا نگاه میکنه
ریتا :باید بریم....و به دائی نگاه میکنه
عمو ماندانگانس: باید بریم ...و به فلور نگاه میکنه
.
.

یکربع بعد

مادربزرگه و لیلی همچنان بیهوش رو زمین افتادن .بقیه همچنان همینطور به هم نگاه میکنن و اون جمله رو دوباره تکرار میکنن..بالاخره مازا احساس میکنه که این جمله یک کمکی تکراری شده پس ایده جدیدی میده و میگه
مازا: میدونین اینکه باید بریم اون قرارگاهه تو زیرزمین یعنی چی؟....و به هلنا برای دفعه 34728 ام نگاه میکنه
هلنا دهنش رو باز میکنه تا این جمله رو از ریتا بپرسه ولی صدایی از دهنش خارج نمیشه بعد از تلاش های فراوان بالاخره موفق میشه همراه با حرکات و شکل های عجیب و غریب به صورتش دادن بگه : ممم ...اااا......ممم...مااا.. در همین حال با دستش به روی زمین اشاره میکنه
مازا: وا ..هلنا این حرکت ها چیه از خودت در میاری؟ خب بگو من نمیخوام بیام به اون راهرو مشکوکه
هلنا به شدت سرش رو به علامت نفی تکون میده ومیخواد دوباره همون حرکات رو تکرار کنه که صدای مادربزرگه در حالی که رگه آداسیش به شدت واضح بود میگه: بسته دیگه ..پدربزرگتون رو بردن اسارت ..لیلی مادر بپر برو اون میل بافتنی های منو بیار

راهرو مشکوکه
یک اتاق مشکوک تر در همون راهروئه

-قوهههاااااااااا
- صد دفعه بهت گفتم ههههااا ش رو بیشتر بکش...بلد نیستی میری آبرومون رو میبری
-بق بق ..خب یکبار دیگه تو بکن ..پرهام بریزه
-این دفعه آخره ها
-کواک کواک!!! ..قبول
-ژوهاهاهاااااااااااااا

همون راهروئه
یک اتاق غمناک در سیاهچال!!!

فضا به شدت اندوهباره ..چشم چشمو نمیبینه ...زنچیرهای بلندی از در و دیوار آویزونن...تنها روشنایی اندک اونجا از دریچه گردی که در ارتفاع 340 متری تعبیه شده و میله های سیاهی داره عبور میکنه و وارد میشه ..در نظر اول اتاق خالیه ولی اگر کمی دقت کنین و از چشم و همینطور گوش خوبی برخوردار باشین متوجه وجود افرادی که در اونجا حضور دارن میشین..زیرصدایی ضعیفی از یکی از زوایای اتاق به گوش میرسه
-:بگو بگو کدوم خیابونه که منو به ونوس میتونه برسونه ...نه ...نداره دنیا مثل توووو...
در اون یکی زوایه از دور فقط برقی دیده میشه ولی اگر نزدیکتر بشین و در یک متریش قرار بگیرین جادوگری رو میبینین که با لباسهای رنگ و وارنگ و یک گلاه گیس قرمز روی زمین چنبره زده.. و وفتی به 10 سانتیش برسین میبینین که موهای کلاه گیسه بلنده و تا کمر جادوگره رو پوشونده!!!!
بیرون از راهرو
1 ساعت بعد
دم جد فسیل شده مادربزرگه

مادربزرگه در حالی که چادر گل گلی صورتیش رو به کمر بسته و میل بافتنیاش توی موهاش جاسازی کرده با دقت داره دنبال یک سرنخ میگرده.ریتا روی برگه ای تند و تند یادداشت برمیداره و بعد از هر خط موهاش رو با عینکش میزون میکنه ..لیلی که آخرین پلیور صورتی ای که پیتر براش بافته بود رو پوشیده با جدیت داره دنبال یک روزنه برای نفوذ میگرده.دانگ با یک فروند دستبند فلزی به مازا متصل شده تا از خطر دزدیده شدن مصون بمونه ..مادربزرگه جلوی پای جدش رو نگاه میکنه ..دوباره نگاه میکنه..مادربزرگه به شدت مژه میزنه و بعد یک پر کفتر رو از زیر پای چپ مجسمه برمیداره .....

____________
ببخشید اگر زیاد خوب نشد ..زیاد وقت نداشتم


The Death Prophet is coming to U

Enemies of the heir beware


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۴

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
هيچ صداي نمياد بجز پلك زدن ونوس.
هيچ صدايي نمياد.......
هيچ صدايي نمياد.......
-اااااااااااااااااااااااااا
صداي كر كننده ي يك ساحره تمام آداس رو به لرزه مي اندازه! نگاه همه به طرف پاگرد طبقه ي دوم دوخته مي شه.دوباره صداي فرياد بلند مي شه.
-دزديدنششششششششش
بنيامين(!)،مادربزرگه ريتا دانگ و مازا مي رن به طرف طبقه ي دوم.توي اتاق، ليلي روي زمين نشسته بود و داشت به صورت هيستريك(!) فرياد مي كشيد و به پنجره ي باز شده ي اتاق خواب زل زده.
ريتا و مازا جلو مي رن و سعي مي كنن تا ليلي رو آروم كنن.
مازا:چي شده....؟چيو دزديدن؟!
ريتا:هم...مشكوكه..!بايد بررسي بشه!
مادربزرگه:دزدي توي آداس!!!غير قابل بخششه!
ليلي بدون اينكه كلامي حرف بزنه يه تيكه كاغذ آبي رنگ رو به مازا مي ده.
اگر هر چي سريعتر دست از فعاليت هاي ضد جادوگري بر نداريد و مقر ما رو راحت نزارين ديگه هيچ وقت چشمتون به ليلي نمي افته! قوهاهاها
همه به ليلي كه همچنان با بي تابي اين ور و اونور مي شد نگاه كردن.
هلنا:خب اين كه ناراحتي نداره!تورو كه ندزديدن!
همه:آره راست مي گه!
هلنا از اينكه همه حرفشو تاييد كردن از خوشحالي رنگ گل هاي مادربزرگه مي شه كه با چشم غره ي مادربزرگه رنگش از اونا تيره تر مي شه!
ليلي هم كه مي ديد هيچكي نفهميده چي شده در حالي كه اون هم كم كم داشت قرمز مي شد و به تته پته افتاده و به سختي گفت:
- منو اون....من...يه دونه جديد....سرش كرد....بد ....پريد!
همه:
دانگ:اينجوري نمي شه الان نيم ساعت سر كاريم!تازه لوس شده!خب رك و راست بگو چي شده ديگه!وگرنه پستتو پاك مي كنم.
مادربزرگه:پست نوه ي منو پاك مي كني؟
دانك با صداي آروم:نه...همينجوري گفتم!
و سرشو پايين انداخت.ليلي چندتا نفس عميق كشيد و بالاخره گفت:
- من يه شال جديد خريده بودم!بعد به پيتر گفتم اونو سرش كنه تا من ببينم خوبه يا نه؟! بعد ديدم كه اينجوري نمي فهمم و ...خب...يكي از لباسامو تنش كردم و يكمي هم آرايشش كردم بعد گفتم وايسته جلو پنجره آروم آروم جلو بياد تا ببينمش كه يهو يه چيزي پيتر و برد و اين نامه رو پرت كرد!
ريتا و دانگ و مازا:
ليلي:خنده داره؟
دانگ:پيتر با آرايش....خيلي جالبه!
مادربزرگه:خب حالا اينكه ناراحتي نداره!خودشون مي بينن اين ليلي نيست برش مي گردونن.مگه نه بنيامين؟!
بنيامين؟...بني....؟ااااااااااااااااااااااا....! دزديدنش!
مازا:دانگ بيا اينجا!از كنار من تكون نمي خوري.
توي دستاي هلنا يه چيزي بود.هلنا گفت:
- يه نامست.....توش نوشته كه....نوشته كه...
اگر دست از فعاليت ها يضد جادوگري بر ندارين ديگه هيچ جادوگر و زز اي توي آداس پيدا نمي شه!پس اگر اين دوتا رو مي خواهين بايد تسليم بشين! قوهاهاها
مادربزرگه و ليلي از هوش رفتن.دانگ هم چسبيد به دست مازاا!
ريتا:اين فقط يه مفهوم داره!
مازا:بايد بريم اون قرارگاهه تو زير زمين!
--------------------------------------------
--------------------------------------------

ها.....خب اگر اين موضوعش به آداس نمي خوره دايي جون بپاكين!من گفتم يه كار هيجان انگيز بكنيم ولي خب چون هنوز يكمي يكمي يكمي تازه واردم شايد اشتباه نوشته باشم!
ديگه خلاصه شرمندم!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۰:۰۵ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۹ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۲:۲۴ پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۱
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 136
آفلاین
همچنان هيچ صدايي نمياد! به نظر مياد مادربزرگه داره كم كم صورتي ميشه ! از صورتي به قرمز تبديل ميشه!
بن ياد حرف مادربزرگه ميفته كه ميگفت من وقتي قرمز بشم بايد فرار كني ! خيلي وقت پيش.... !
دفه قبل كه مادربزرگه رو جلوي در جهنم منتظر گذاشته بود، بهش گفته بود من قرمز شدم، يه جادوگر كه اون اطراف بودو زدم له كردم !
حالا احساس خطر ميكرد ! همه ي آداسي ها هم همينطور!
صداي پچ پچ توي اتاق ميومد! الان ميزنه ميكشتش! الان خفه ش ميكنه! الان يه كاري ميكنه از زنده بودنش پشيمون بشه....
بن از ترس داشت ميلرزيد ديگه سبز سبز شده بود گل ها رو جلوي مادربزرگه گرفت! به نظر بقيه ميرسيد كه مادبزرگه ميل بافتنيشو آماده كرده! ولي اين طور نبود!
با ديدن رنگ صورتي گلها خودشم صورتي شد ؛ حالا بن و مادربزرگه از دور مثل گل صورتي بودن! ( چه پروانه اي) ولي هنوزم بقيه مشكوك بودن!
ونوس كم كم به رنگ عادي برگشت و لبخند مليح زد! بن نفس عميق كشيد! رنگش يه ذره برگشت ولي با وجود مازا كه مشكوك بهش نگاه ميكرد
سبز بودن خودشو حفظ كرده بود؛ آخه قيافش آشنا بود! ولي مازا يادش نميومد كيه! انگار چند روز پيش ديدتش! ولي الان كلا قيافه ش عوض شده، ولي رنگ سبزش مشكوك بود،
دانگ هم با خودش ميگفت اين كيه؟ من اينو ميشناسماااا! ولي الان يادم نمياد! انگار باهاش هم خونه هم بودم! شايدم توي فيلم بازي ميكرده! فيلم يه جشن داشت شايد يه قسمتشو اين بازي ميكرد ! نميدونم!
مادربزرگه همچنان لبخند مليح ميزنه! و از گيجي آداسي ها لذت ميبره! بن هنوز سبزه؛ صداي زنگ بيق بيق بلند ميشه: بگو بگو كودوم خيابونه....
بن: بله؟ بفرمايين؟ بله بله! متاسفانه من به علت دلايلي نميتونم شركت كنم! بله... تا علت دلايلم حل نيــــــشه كاري نميتونم بكنم!
حالا همه به مادربزرگه مشكوك نگاه ميكنن؛
با خودشون فکر ميكنن این مادربزرگه چرا این قد صورتيه!
.......هیچ صدایی نمیاد.. جر پلک زدن مادربزرگه!
=-=-=-=-=-=
ونوس تولدت مبارك



Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴

مازامولا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۲ جمعه ۱ آبان ۱۳۸۸
از موزمالستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
دقیقا 200 تا موضوع هست برای ادامه دادن!!!این جمله انتقاده!
پستم کوتاهه! اگه قابل ادامه دادن نبود ناظر جان جون جین پاکش کنید!
مادربزرگه تولدت مبارک
___________________________________

مگه مادربزرگ از سر راه اوردیم!یه بار شکست عشقی داشته این دفعه دیگه با روش سنتی آداسی آقای جادوگر باید وارد عمل شه!
________________________________

زمان یک هفته قبل ....قبل از این که پدر بزرگه پدربزرگ شه!
مادربزرگ در حالی که یادش رفته بود سه تا بیگودی که بالای سرش بسته بود رو باز کنه چادر صورتی رنگ گلگلی شو دور کمرش بسته بود و میل بافتنیهاشو که همون وندشم بود لای چادرش گذاشته بود مادربزرگ با دمپایی لا انگشتی هایی که به زور تو پاهای کپلش رفته بود با یه سینی که توش نوشیدنی کره ای گذاشته بود وارد سالن شد........
و سینی رو گذاشت وسط میز
ساحره ها با حرکتی هماهنگ با دهنی نیمه باز به ونوس نگاه کردن
ونوس رفت دست به سینه رو کاناپپه نشست و یه پاشم انداخت روی پاش
مادربزگه: اهم
اصولا این اهم یه هشداره! ولی هیچ اتفاقی نیفتاد
بنیامبن روی صندلی بغلی مازا نشسته بود و به جای سر و صورتش فقط یه دسته گله رز صورتی دیده میشد
مازامولا با خودش فکر میکرد چرا این آقاه یه ذره سبزه!
مادربزگه :اهم!ببخشید که اینجا آداسه ها!
مازامولا که تازه منظور مادربزرگه رو فهمیده بود پاش و گذاشت رو پای بنیامین و بن از سفید بلوری به سبز یشمی متمایل شد
اون طرف سالن دخترخاله ریتا در حالی که موهاشو تقریبا داشت گره میزد انواع ورزش های صورت و چشم و ابرو لب گاز گرفتن و انجام میداد تا بلکه مادربزرگه چادرشو سرش کنه
مازا به سینی اشاره کرد و بنیامین در حالی که گل و دو دستی گرفته بود با یه دست سینی رو بلند کرد و گرفت جلوی ریتا ریتا با حرکت چشم اشاره کرد به دانگ
دانگ عمل ریتا رو تگرار کرد ....
فلور عمل دانگ و تا بن رسید به مادربزرگه
بن نفسشو حبس کرد بود خم شد و عشقولانه به چشم های مادربزرگه که پشت عینک ته استکانیش دست کمی از چش دایناسور نداشت نگاه کرد که در همین گیرو داد! که مادربزرگه داشت قند بر میداشت لیوان داغ نوشیدنی کره ای برگشت روی ونوس!
مازامولا با خودش فکر کرد این بنیامین چرا این قد سبزه!
.......هیچ صدایی نمیاد.. جر پلک زدن مادربزرگه!


آداس این جا وطن من است!


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۴

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۳ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹
از هر جايي كه به فكرتون مي رسه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 63
آفلاین
ريتا :
جادوگره كه با جذبه س : مي تونم بيام تو
ريتا همين طور كه چونه ش رو مي خوارونه از جلوي در كنار ميره جادوگره مياد تو و ريتا به همون حالت نگاش مي كنه و در رو ميبنده
جادوگره همينطور كه راه ميره به دور برش نگاهي مي كنه چشمش به شومينه ميفته سرش رو ميبره بالا و به عكس 600 در 800 ونوس لبخنده مليحي ميزنه ، و به طرف عكس ميره .

ناگهان بالاي كله ي ريتا يك لامپ خوشگل روشن ميشه ...
جادوگره نيم متر مي پره عقب چون جلوش يه ريتا ظاهر شده بود
ريتا : ببخشيد اسمتون چيه ؟
جادوگره چپ چپ به ريتا نگاه كرد : بنيامين
ببخشيد يه دقيقه ميشه بياين .ريتا به طرف آشپزخونه ميره و بنيامين دنبالش راه ميفته و دوباره به در و ديوار خونه نگاه مي كنه و هر جا عكس ونوس ميبينه بهش لبخند مليح مي زنه ....
ريتا وارد آشپزخونه ميشه به طرف يخچال ميره دستگيره رو ميگيره ....
جادوگره : راضي به زحمت نيستم ، زحمت نكشين اگه ميشه ونوس رو صدا كنيد .
ريتا بي توجه به حرفه جادوگره در يخچال رو چند بار مي گيره و مي كشه ولي باز نميشه ( مادربزرگه درش رو قفل كرده ) ريتا همينطور كه داره سعي مي كنه در يخچال رو بار كنه يه هو يادش ميفته اين فريزره و به گوشه آشپزخونه نگاه مي كنه كه يخچال تيكه هاش رو هم با دقت چيده شده .
ريتا يخچال رو ول مي كنه و به طرف كابينت هاي آشپزخونه ميره . در ش رو باز مي كنه داخلش رو يه نگاه مي كنه .
ريتا : آقا ميشه شما تشريف بياريد اين تو تا من ونوس رو صدا كنم .
جادوگره تا اسم ونوس رو ميشنوه با خوشحالي داخله كابينت ميشينه و گل رو جلوي صورتش ميگيره ( چه پروانه ايه ) ريتا از روي ميز آشپزخونه عكس ونوس رو كه روي مبلش نشسته و تو فكر فرو رفته رو بر ميداره و داخل كابينت مي ذاره ...
ريتا : لطفا تا ونوس نيموده از اينجا بيرون نياين
جادوگره : چ.... شترق - ريتا در رو محكم به هم ميزنه و ميره طبقه ي بالا ....

___________________________

دو ساعت بعد :

چشم هاي ونوس اينقدر اينور اونور رفته بود ديگه داشت اينحوري ميشد :
ونوس : اااا چقدر راه ميريد اصن تو اون آشپزخونه جه خبره كه هي ميرين و مياين ؟
ريتا كه براي دوازدهمين بار داشت از آشپزخونه ( اين بار همراه مازا ) بر مي گشت لبخند مليحي به مادر بزرگ زد ....
مادربزرگ يهو از جاش بلند شد : من بايد برم ببينيم تو اون آشپزخونه چه خبره
مازا تند پريد طرف مادربزرگ
مازامولا : اا مادربزرگ كجا ميريد بودين حالا بيايد براتو ن يه چيزي تعريف كنم
ريتا : اا به منم بگو - و مياد روبه روي مازا ميشينه -
مازا : مادربزرگ ميله بافتنيتون كنار دستتونه ؟
ريتا از جاش ميپره و به طبقه ي بالا ميره

_____________________________

دو ساعت بعد ترش ....

ونوس : واي تو اين خونه چه خبره ، چرا اينقدر ميريد مياين، چرا اينقد ميريد تو اشپزخونه چرا هي ميريد از خونه بيرون چرا ... پس اين سر نخ چي شد ؟ مگه قرار نبود سر نخ پيدا كنيد
ونوس چند دقيقه ساكت شد و گوش هايش رو تيز كرد ، بعد چند دقيقه ديد كه هيچ صدايي نمياد آروم روي مبلش نشست عينكش رو روي ميز گذاشت و كم كم داشت خوابش مي برد كه يك دفعه .
مادربزرگ مادر بزرگ مادر بزرگ
مادربزرگ كه از جاش پريده بود دستش رو محكم كوبيد روي ميز ، ميز از وسط دو تاشد عينك و مجله رو ي هوا رفتن و اونطرف روي پله هاي آشپزخونه فرود اومدن هلنا با سرعت به طرف پله ها دويد عينك رو برداشت و به طرف مادربزرگ اومد .
هلنا عينك رو به مادربزرگ داد
هلنا : چطوري اين كارو كردي
مادربزرگ : قدرت آداسي بود
هلنا : منم مي خوام
مادربزرگ : اگه نداشتي اينطوري عينك رو نمي آوردي
هلنا : مادربزرگ يه دقيقه مياين بريم بالا
ونوس : خواب بودما بريم خب
هلنا دوباره سريع ميدوه بالا و ونوس آروم آروم از پله ها بالا ميره و به طرزه مشكوكي بالا رو نگاه مي كنه .
ناگهان كل آداس با همه ي جادوگران مي گن :
مادربزرگ ونوس تولدت مبارك
نوه ها به طرف مادربزرگه ميرند و بغلش مي كنن و به طرف كيك دايره شكلي كه كلش صورتي و روي اون 16999999999 تا شمع صورتي كه روش آرم آداس چسبيده روشن بود مي برنش .... مادر بزرگ با لطافت تمام شمع ها رو فوت مي كنه ...
___________________________________
چند دقيقه بعد :
- اول كادو
- اول كيك
- ميگم اول كادو
- كيك
ونوس : بچه ها ، بچه ها دعوا نكنيد اول كادو
___________________________________
هلنا به طرف مادربزرگه ميره و جعبه ي بسته بندي شده ي خوشگلي ر و بهش ميده مادربزرگ با آرامي كاغد كادو رو باز مي كنه و با خوشحالي مي گه : آخ جون من مي تونم كيك بخورم و دندون مصنوعي هاي هلنا رو روي ميز مي گذاره و ماچش مي كنه .

عمو دانگ و مازا با هم از در كناري وارد ميشن و كيف كوچكي كه دستشونه رو به مادر بزرگه ميدن* ، مادر بزرگه كيف رو باز مي كنه دستش رو ميبره داخل ، كيف رو مي گرده و چشمش برق ميزنه دستش رو بيرون مي كشه و به دنباله دستش يه مارك سايد باي سايد و يه يخچال صورتي خوشگل بيرون مياد .....

ريتا كادوش رو به مادر بزرگ ميده ، مادر بزرگ كادوي ريتا رو باز مي كنه يه چادر گل گليه صورتيه مادربزرگ به چادر و بعد به ريت اچپ چپ نگاه مي كنه .
ريتا : مادربزرگ چادر سرتون كنيد تا من كادوي دست جمعي رو بيارم .
مادربزرگ همينطور كه به ريتا چپ چپ نگاه مي كنه ميل بافتني رو از جيبش در مياره و روي ميز كيك مي گذاره و چادر رو سرش مي كنه .
ريتا به ميله با نگراني نگاه مي كنه و از در خارج ميشه .
و بعد با آقاي بنيامين پدر بزرگ جديد به اتاق مياد ....
پدربزرگ كه هنوز پدر بزرگ نشده به طرف ونوس ميره دست گل رو بهش تقديم مي كنه و پدربزرگ ميشه.
__________________________________
يك هفته بعد
ونوس : كسي پيدا نشد كه بتونه اين كيك رو ببره ؟
-------------------------------------
ببخشيد بد بود ، مي خواستم فقط بگم مادربزرگه تولدت مبارك .
ببخشيد زياد شد
=-=-=-=-=-=-=
*خبر ها حاكي از آن است كه " مري پاپينز " به پليس شكايت كرده و عنوان كرده كه كيفش گم شده....


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۰ ۱۹:۲۷:۰۶

ريتا اسكيتر خبر نگار سابق و ويژه ي نشريه ي وزين پيام امروز در همه جا نزديك شماست
------------------------------------------


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴

ونوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۹
از کاخ المپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 385
آفلاین
سلام نوه ها!
من قرار بود دیگه ننویسم ولی دلم براتون پر پر زد!
به علت کهولت سن نمی تونم پستمو دقیقا ادامه پست بقیه بزنم! اگه یه ریزه موضوع تغییر کرد از دست مادربزرگه ناراحت نشید!

راستی این قضیه یخچال چیه تمومش نکردید؟ یه موضوع بامزه بود با این که به قول پاتر درجا زد ده بیست تا پست در موردش زدیم ولی به هر حال تموم شد!
منطق داشته باشید! چطوری سالی منفجر شه یخچال سالم بمونه؟
سعی کنید سوژه هایی که تموم شدن رو دوباره برنگردونین...
هلنا جان من یه بار نظرمو در مورد نوشته ی یکی تو تاپیک عمومی زدم برای هفت پشت نوه هام بسه! بنابراین زنگ بزن بهم نظرمو بهت بگم که از اینم بهتر بنویسی!
--------------------------------------------------------------------------
داخلی آداس_ جلوی مجسمه ی جد مادربزرگه!
( ونوس خودش فسیله جدش کجا بود! )
همه دارند رو زمین و دیوارو مجسمه رو می گردن که یه راهی برای ورود پیدا کنند!
هلنا: ها من یه چیزی پیدا کردم!
فلور: آخ جون یه سر نخه!
مازا: ولی این کلفت ترین و سبز ترین نخیه که من تو عمرم دیدم!
ونوس: ها این نخه به طرز مشکوکی خیلی آشناست! همین جوری که دارید دنبالش می کنید گلوله ش کنید من می خوامش!
همه به دنبال گلوله کردن نخ بسیج می شند!
بعد از زدن پنج دور دور آداس!
بالاخره!
ریتا: وای این بلند ترین نخیه که من تو عمرم دیدم! ولی مثل این که دیگه داریم می رسیم به آخرش!
هلنا: چه باحاله! این چرا تهش سر داره؟
نخ سبزه:
همه: سالـــــــــــــــــــی!
سالازار: می تونم بپرسم به چه جرئتی مزاحم خواب ظهر من شدید؟!
مادربزرگه میل بافتنی هاشو از لای موهاش در میاره: جرئت چیه خوردنیه؟
چند لحظه بعد!
همه با تحسین به شال سبز رنگ مادربزرگه خیره شدند!
فلور: وای خیلی بهتون میاد!
مادربزرگه: امسال زمستون دیگه از سرما آرتوروز نمی گیرم!
مازا: فقط این خودشو دوباره به جادوگر تبدیل نکنه!
مادربزرگه: این مار ها یه گره بخورند دیگه هیچ کاری نمی تونند بکنند! چه برسه به این که بافته بشند!
سالازار: زورتون به کسی رسیده که نمی تونه پست بزنه؟ فقط صبر کنید من علت دلایلم حل بشه! یه بلایی سر آداس...
ونوس: ها ای تو چی می خوای از جون ما؟ تو چرا از زندگی ما بیرون نمی ری؟ چرا دست از سر ما بر نمی داری؟ مثل مار چنبر زدی رو آداس! تو خجالت نمی کشی؟
سالی:
در همین لحظه عمو دانگ به جمع ملحق میشه!
ونوس: نتیجه گیری اخلاقیش این دفعه با عمو!
دوربین زوم میشه رو صورت دانگ!
دانگ: پیام اخلاقی_ ارزشی_ استکباری!
این است سزای کسانی که نون دیگرانو تو یخچال می خورند!

یک ساعت بعد!
همه دوباره برای پیدا کردن سر نخی جدید تر به جلوی مجسمه بر گشتن!
صدای کوبیدن در تمام آداس رو می لرزونه!
داخلی جلوی در!
ریتا با عجله درو باز می کنه و در جا خشک می شه!
در نظر اول یه دسته گل بزرگ جلوی منظره ی برفیه! ولی بعد یه جادوگر بسیار با جذبه از پشت دسته گل میاد بیرون!
ریتا: می تونم کمکی بهتون بکنم
جادوگره در حالی که دار برف ها رو از رو خودش می تکونه: ببخشید اینجا همون خیابونیه که می تونه منو به ونوس برسونه؟
ریتا:
-------------------------------------------------------------------------
دوست دارید همون موضوع خودتون رو ادامه بدید!
اگر نه هویت جادوگره هنوز مجهوله! اگه کسی می خواد بیاد نقششو بگیره یا این که خودتون براش یه اسم بزارید!
فکر می کنم دیگه چیزی برای گفتن نمونده!
ریتا: یعنی که چی چیزی نمونده! چرا عمو دانگ تو پستت پیام ارزشی داده!؟ منم می خوام!
ونوس: خب تو هم پیام ارزشیتو بگو!
ریتا: نتیجه گیری ارزشی اخلاقی استکباری به عنوان یه نوه ی غیرت مند!
به مادربزرگاتون بگید جلوی غریبه ها چادرشون رو درست سرشون کنند!
--------------------------------------
با برنگردوندن پست آنیتا موافقم!
سعی کنید هدفتون تو نوشتن به جای کوبیدن جادوگرها شاد کردن دیگران باشه!
(منظورم آنیتا نبود کلی گفتم)
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
اون جادوگره بنيامين بوده
تا الان يك نفر با پست آنيتا موافقه! بقيه اعضا هم نظر خودشونو اعلام كنن!
در صورت امكان يه نفر با يه پست خوب ، موضوع فعلي رو به موضوع قبلي يعني وب مستر ساحره برگردونه! شايد خودم اين كارو كردم
البته پستهاي من كه خوب نيست ولي سعي ميكنم خوب باشه
ماندانگاس

خه خه خه عمو جون من زدم با برنگردوندن!
بعدشم من از پست های تو بیشتر از بقیه بچه خوشم میاد! مو به مو جزئیاتو می نویسی!
بعدشم از موضوع وب مستر ساحره خوشم نمیاد! حالا ما بگیم کو داوطلب!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
هان ببخشين درست نديدم
تا الان كسي با برگردوندن موافق نيست تا امشب صبر ميكنيم اگه موافق نبود پاك ميشه بعدم موضوع وب مستر يا يه موضوع ديگه رو ادامه ميديم
دانگ


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۰ ۰:۴۶:۱۶
ویرایش شده توسط ونوس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۰ ۱۵:۱۶:۲۱
ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۰ ۱۹:۱۹:۴۰



Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
اينجا آداسه ، انجمن آنتي ساحريال هم كار خودشو ميكنه!
دليلي براي ادغام اين دو تا تاپيك وجود نداره! چون اصلا به هم ربطي نداره!
پست شما هم راهي براي ادامه نذاشته ! الان همه ي شخصيت هايي كه توي آداس پست ميزدنو تو پستتون خشك كردين! به غير از خود شما كسي نميتونه ادامه بده! همچنين داستان كاملا پيچيده شده!
موضوع ديگه اينكه دانگ و مازا توي آشپزخونه پيش بقيه بودن و اول پستتون ، دوباره ، كاملا بي ربطه

تا تصميم گيريه بعدي نوشته هاي پست پاك ميشه ، در صورتي كه همه موافق اين پست بودن دوباره برگردانده ميشه
براي ديدن پست به اين لينك مراجعه كنين
اعضاي آداس ، لطفا نظرات خودتونو توي تاپيك ارتباط با ناظرين شهر لندن اعلام كنين
ماندانگاس


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۱۵:۱۳:۱۴

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۴

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۷
از نامعلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 295
آفلاین
داخلی آداس
راهروی مشکوک

صدای قوهاهاها همچنان از پشت در بسته به گوش میرسید .همه ساحره ها در فکر فرو رفته بودن و نمیدونستن که چیکار کنن.رزی با تعجب به مجسمه ای که به عنوان ورودی به کار رفته بود نگاه میکرد و با خودش میگفت اگر این صرفا یک مجسمه نباشه چی ؟؟ نگاهش روی چشمهای ساحره ثابت مونده بود و ذهنش به شکل وحشتناکی در حال فعالیت بود ..جد مادربزرگه جوری به نظر میرسید که انگاری همینطور داره بروبر به ساحره های توی راهرو نگاه میکنه ولی رزی که یک تازه وارد بود نمیدونست این ممکنه چیز عجیبی باشه .در همون لحظه هلنا شروع به کار بردن رمزهای مختلف برای باز کردن در مخفی شد
هلنا:اینجا انجمن آنتی ساحریاله
تغییری در رفتار مجسمه به وجود نمیاد
-:ما ضد زز ها هستیم
بازم اتفاقی نمیوفته
-:من نمیخواهم زز باشم
.
.
.
.
.
مادربزرگه که گوشه دیوار خوابش برده بود با صدای دنگ بلندی از خواب بیدار میشه و هلنا رو میبینه که انگشت پاشو گرفته و ناله میکنه
هلگا:چیزی نشده که .بهتره بریم بالا .داریم وقتمون رو تلف میکنیم .اینجوری به هیچ نتیجه ای نمیرسیم
مادربزرگه: اینجا یک چیزی مشکوکه مادرجان ..این صداها چیه که به گوش من میرسه؟ پیریه که باعث شده وزوز بشنوم یا شماها هم چیزی میشنوین؟؟
رزی که تا اون لحظه ساکت مونده بود و هنوز در فکر چشمهای مجسمه جد مادربزرگه بود گفت: بیشتر شبیه تلق تولوق یک دستگاهه..فکر میکنم که ..
همه با دهن باز به رزی خیره میشن
هلنا که دست از ورجه وورجه روی پاهاش دست برداشته بود گفت: نمیخواین بگین که دارن اون دستگاه کیک سازی به قول سدریک رو امتحان میکنن؟؟ سدریک؟؟؟ سدریک؟؟ مگه اون تو نرفته بود ؟
هلگا با دست میکوبونه رو پیشونیش و میگه: وای..چرا از اول نفهمیدیم .بدویین تا توی یخچالی ها بلایی سرش در نیوردن

داخلی آداس
نشیمن

فلور با علاقه در حال خوندن بقیه فصل های کتابه .آوریل داره با گیتارش ور میره و حرکات های ورزشی محیر العقولی رو انجام میده .مازا به اتاقش پناه برده و درگیر یکی دیگه از اون درگیری های ذهنیشه که بالاخره با عمو دانگ چیکار کنه .لیلی کنار شومینه نشسته و داره فکر میکنه ..به اینکه اصلا چرا دوباره همه ساحره ها اینجا جمع شدن؟ مگه قرار نبود که یک وب مستر ساحره رو روی کار بیارن ؟پس چرا اینجوری شد؟ نکنه این انجمن سری زیر آداس وظیفه تولید و پرورش جادوگر وب مستر رو هم بر عهده داشته باشه؟ قبل از اینکه لیلی بتونه سوالش رو با صدای بلندی مطرح کنه سروصدایی از آشپزخونه به گوش میرسه. هر سه نفر مثل برق میپرن و به طرف آشپزخونه میرن

داخلی آداس
آشپزخونه

-:میگم ولش کن ..چیکارش داری؟
-:من باید ببرمش..همه ش رو خودم پختم
-:پیتر میزنمت ها ..اونو بده به من
-:نمیدم ....نمیدم
صدای باز شدن در یخچال میاد
صدای نورانی برادر حمید از ورای فریزر به گوش میرسه که داره چیزی میگه ولی دعوایی که پیتر و عمو درباره بردن کیک برای ساحره ها راه انداخته بودن همه صداهای دیگه رو تحت الشعاع قرار میده ...سدریک در کنار یخچال ایستاده بود و با دقت به چیزهایی که برادر حمید میگفت گوش میداد...صدای قدم های نگران ساحره ها که در پی منبع آشوب بودن باعث شد سدریک سرش رو به علامت موافقت تکون بده و بعد با عجله از یخچال فاصله بگیره و وقتی به 3 ساحره کنار در لبخند بزنه فوق العاده جادوگریانه به نظر برسه
=-=-=-=-=-=-=-=-=-
توجه داشته باشين كه دانگ زز نيست و با توافق مادربزرگه و تلاشهاي مازا ، در آداس به سر ميبرد


_____________________

ممنون از تذکرت عمو جان .یادم رفته بود که هنوز زز نشدی


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۱۶:۵۱:۱۷
ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۱۶:۵۵:۴۶
ویرایش شده توسط لیلی اونز در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۷:۱۱:۱۴

The Death Prophet is coming to U

Enemies of the heir beware







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.