هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۵
#13

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
صداي گرگينه ها مي آمد . مدتي به آن زوزه هاي گوشخراش گوش دادم و بعد به سمت كلبه اي كه آقاي كوانتين مرا به اونجا برده بود رفتم . در راه به نفرين شدنم فكر كردم ، مي خواستم بدونم اين فقط يه حسه يا آيا من واقعا نفرين شدم ؟ هر كس با من آشنا ميشد چند روز بيشتر زنده نمي ماند ، هميشه بدبخت و بدون پول و بيچاره بودم و روزي نبود سر گرسنه بر زمين نذارم . غرق در افكار غم انگيزم بودم كه فهميدم به كلبه رسيدم . در كلبه رو فشار دادم ، باز نشد . دستم رو توي جيبم بردم و چوب دستي خانم ريچل بوند رو احساس كردم كه در جيبم بود . اين رو به طرف در گرفتم : آلوهومورا !
در باز شد . وارد كلبه ي قديمي شدم و به در نگاه كردم ، صداي تام در گوشم بود : ترسو !
بله واقعا ترسو بودم ، چوبدستي رو به سمت در گرفتم : كولوپورتس !
در با صداي چالاپ چولوپ قفل شد . سردم بود ، از سرما داشتم يخ مي زدم . انگشتام در كفش كهنم سرخ شده بود و گزگز مي كرد . مثل هميشه دلم گرفته بود . به سمت شومينه ي خالي اتاق رفتم كه فقط توش چوب خالي بود . چوبدستي رو به سمتش گرفتم : اينسنديو !
آتيش گرمي روشن شد . يادم نمي آمد تو عمرم اينقدر جادو كرده باشم ! هر وقت به پدرم مي گفتم برام يه چوب دستي بخره ميگفت : بعدا ، الان نه ، پول ندارم .
روي صندالي كنار آتش نشستم و چوبدستي رو روي ميز گذاشتم و به سرنوشت پر از غم بدبختيم فكر كردم ، فكر كردم و فكر كردم ...
به چشماي نيازمند سوزان وقتي از در نونوايي رد شديم ، به روزهايي كه با همون بدبختي و فقر تونستم خوشي بسيار كمي رو كنار مادرم بگذرونم ، به وقتي كه دوسال در آزكابان تحمل كردم ، تحمل آزكابان زياد برام سخت نبود ، تموم عمر من يك آزكابان بود و هر لحظه ي زندگيم يك ديوانه ساز . ديوانه ساز ها روي من اثر نمي ذاشتند ، چون تموم زندگيم مثل اين بود كه هزار تا ديوانه ساز دورمو گرفتن . در همين افكار غم انگيزم بودم كه در زدند . ولي چه كسي اون كلبه متروكه رو ميشناخت ؟ ترسيده بودم . چوبدستي رو بر داشتم تا هركه بود نفرين مرگباري نثارش كنم ، صدايش آمد : آلوهومورا !
در باز شد ، تمام وجودم رو ترس گرفته بود . ولي اون آقاي كوانتين بود . خيالم راحت شد .
كوانتين : سلام ويل ، ترسيدي ؟
رنگ و رو حفظ كردم و گفتم : نه ، اصلا .
بعد دوباره پرسيدم : آقاي كوانتين جريان اين سنگ طلايي چيه ؟ من يه آدم نفرين شدم ، چرا فقط من مي تونم اون سنگ رو گير بيارم ؟
كوانتين : براي همين تو ميتوني اون سنگ رو گير بياري ، چون هر كسي با نفرين سنگ طلايي نفرين شده باشه مي تونه طلسم اونو بشكنه !
دنيا رو سرم خراب شد ...


[


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۸۵
#12

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
نمی دانم چرا این گونه بود زیرا که هر کس با من آشنا می شد چند ماهی بیشتر زنده نمی ماند . می دانم که هر کسی به جای من بود با آخرین سرعت از آنجا دور می شد اما من شاید دیگر به اتفاقات ناگوار عادت کرده بودم . در این هنگام وقتی از پنجره به بیرون نگریستم متوجه شدم که دو مرد با لباس های به رنگ تیره به سمت جنگل کوچکی که در پشت مزرعه قرار داشت در حال دویدن هستند.
وقت تا را تلف نکردم و قبل از آنکه از در بیرون روم چوب دستی خانم بوند را از روی میز برداشتم . نباید می گذاشتند آن دو فرار کنند.
پا به پای آنها با آخرین سرعت در حال دویدن بودم . آن دو که متوجه تعقیب من شده بودند بارانی از نفرین های مختلف را به سمت من نشانه می رفتند . در همین هنگام مسیرشان را به سمت رودخانه کج کردند . صورت هایشان را بسته بودند و من تنها توانستم بفهمم که یکی از آن دو میان سال است چرا که نمی توانست به خوبی بدود . وقتی در پشت یک تنه درخت سنگر گرفتم تا طلسم صورتی رنگ به من نخورد دیدم که آن طرف درست کمی جلوتر درکنار رودخانه یک قایق کوچک با دو پاروی پوسیده انتظار آن دو را می کشد . چوب دستیم را بالا آوردم و وردی خواندم اما آن هیچ عکس العملی نشان نداد . بار دیگر ورد را تکرار کردم اما چوب دستی همان طور خشک و سرد و سنگین در دست هایم قرار داشت . حال می توانستم در این لحظه اعتراف کنم که ناتوان ترین موجود روی زمینم!
چوب را با عصبانیت به کناری افکندم و به سمت آن دو که هم اینک در حال هل دادن قایق از روی گل های کنار رودخانه به داخل آن بودند دویدم .همان طور که در حال دویدن بودم به ناگاه کنده درختی را نادیده گرفتم . پایم به آن برخورد کرد و با شدت به روی زمین افتادم . در این هنگام آن دو را دیدم در حالی که از ساحل دور می شدند به من می خندند . تمام صورتم گلی شده بود!
آن یکی چوب دستیش را بالا آورد تا مرا از این سرنوشت غم انگیز و آشفته برهاند اما دیگری دست او را پایین آورد و چیزی زمزمه کرد . نمی دانم چطور اشک هایم جاری شد . من داشتم به تلخی می گریستم !
درست یادم نیست که چه مدت آنجا بودم اما مطمئن بودم که دیگر قادر نیستم به مزرعه بازگردم . حالا دیگر خورشید در حال غروب کردن بود . من آنجا ، تنها در میان انبوهی از درختان . باید آتشی روشن می کردم .
با حالتی نذار و لنگ لنگان کمی هیزم جمع کردم.با فرا رسیدن شب در دور دست صدای زوزه هایی به گوش می رسید. نگاهی به ماه که امشب کامل بود افکندم . این بار با وحشت به نوای آن صداهای غریب گوش سپردم . گرگینه ها ...

این داستان ادامه دارد...!!!

___________________________________________________________


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
#11

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
باوراین پیشتهاد مشکل بود چرا که چیزی در اعماق قلبم به من نوید روزهای تاریکی را خبر می داد!
دو روز رو تو مزرعه سخت كار كردم. اما در عوض فقط روزي يك قرص نان و چند عدد سيب زميني خام براي غذا بهم ميدادند. مجبور بودم براي خوردن غذا آتشي روشن كنم و سيب زمينيها را كباب كنم و با نان بخورم. با خود فكر كردم كه اين نامرديست. دو روز است كه با تمام توان كار ميكنم اما غذايي كه من بدان مستحق بودم بهم داده نميشد. و اين براي من نا آشنا نبود. من بدين وضع عادت داشتم. من يك نفرين شده بودم.

صبح روز سوم با صداي بانگ خروس از جا بلند شدم. هنوز هوا روشن نشده بود. از انباري كه در آن زندگي ميكردم بيرون آمدم. و به سمت كلبه پير زن رفتم.هنوز دود كمي از دودكش كلبه پيرزن بيرون مي‌امد.
كلبه را دور زدم تا وسايل كارم را كه در عصر ديروز آنجا گزاشته بودم بردارم.

در پشت كلبه و از پنجره نور و روشنايي fi بيرون ميتابيد. مشخص بود كه پير زن بيدار است.

ويل به سمت در ورودي رفت تا با پيرزن در مورد دستمزدش صحبت كند.
در زد. اما صدايي نيامد. دوباره در زد. باز هم صدايي نيامد.دستگيره در را چرخاند. وارد حال شد. به سمت اتاق پشتي رفت كه فكر ميكرد پيرزن آنجا باشد.

پشت در ايستاد و دوباره در زد. باز هم صدايي نيامد. گلويش را صاف كرد و گفت:
خانم. ببخشيد خانم. چند لحظه با شما كار داشتم.

اما باز هم هيچ صدايي از درون اتاق نيامد.نگران شد. در را باز كرد و وارد اتاق شد.

از صحنه اي كه در روبرويش ميديد شوكه شد. سرر جايش ميخكوب ايستاده بود و به جنازه پيرزن هاج و واج نگاه ميكرد.

اين ديگر چه مصيبتي بود كه بر سرش نازل شده بود. واقعا يك فرد نفرين شده و بود. از خودش بدش ميامد.

ادامه دارد........




Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
#10

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
یک سنگ طلایی و جاده ایی در میان جنگل های آمازون...و مدام با خود تکرار می کردم جنگل های آمازون ... جنگل های آمازون ... آیا این می توانست معنی دیگری داشته باشد؟ به هر حال هر چه که بود من نه برای خالق آقای کوانتین بلکه بیشتر از آن برای سنگ طلایی اش در میان جنگل های آمازون به شدت تاسف خوردم و پنداشتم که بی شک مردک دیوانه شده است. با خودم اندیشیدم که انسان های می توانند چقدر بلند پرواز با تصوراتی افراطی و تفکراتی نخراشیده باشند که این چنین زندگی خود را صرف چیزی بیهوده کنند . شاید این تنها موردی تا به دین جای زندگی من بود که بی شک و ترس تنفر خود را از آن اعلام داشتم چرا که اکنون زندگی من با تمام نفرین شده بودنش متعلق به من بود . مطمئنا در فرداهای بعد اتفاقات ناگوارتری برای من به وجود خواهد آمد پس بهتر است خودم آنها را به وجود نیاورم .
تمام این فکرها زمانی به ذهنم خطور کرد که مایل ها از آن اتاق تاریک و نمور دور شده بودم . شاید زندگی من زندگی در اوج غم بود اما این باعث نمی شد که حتی با چشمانی غمبار به آسمان پر ستاره شب با تمام زیبایی اش چشم ندوزم گرچه حالا دیگر مطمئن بودم که آن بالا در میان چراغ های چشمک زن حتی شمعی نیز به تعلق نداشت . بر روی علفزار کنار جاده پلک هایم سنگینی می کرد! شاید لبخندی هم در آن لحظات بر صورتم اوج گرفت!
صبح زود با صدای پرنده ها زود تر از دیروز از شدت گرسنگی از خواب برخاستم و دوباره در امتداد همان جاده به راه افتادم . وقتی کمی جلوتر رفتم خانه های هاگزمید از دور نمایان شدند اما هنوز هم فاصله زیادی با آنها داشتم . در این فکر بودم که در بازگشت دوباره به آنجا چه کار کنم که پرچین های قهوه ایی رنگی که خورشید صبح تلولو خاصی به آنها بخشیده بود نظر مرا به خود جلب کرد. آنقدر که کمی جلوتر رفتم و از پرچین ها به داخل مزرعه چشم دوختم. مات و مبهوت می نگریستم تا بدان جا که جرقه ایی در مغزم مرا به خود آورد. بی اختیار در چوبی را باز کردم و وارد مزرعه شدم . با آنکه کم کم گرمای اشعه های خورشید را بر تنم احساس می کردم اما از دودکش کلبه ایی که در انتهای مزرعه قرار داشت دود به هوا می رفت و این دلگرمی بیشتری به من می داد که راه خود را به سوی فردا در میان آن همه سبزی پیدا کنم!
زن جادوگر کهنسال و مغرور بار دیگر مرا ورانداز کرد. با قدم های موزون رو به روی من در حال قدم زدن بود . نمی توانستم فکرش را از چشم هایش بخوانم . آن چشم ها پر از خالی بود!
امروز اولین روز از ماه ژوئن آغاز شد و خانم ریچل بوند قبول کرد من تا اواخر تابستان در مزرعه او کار کنم . باوراین پیشتهاد مشکل بود چرا که چیزی در اعماق قلبم به من نوید روزهای تاریکی را خبر می داد!

این داستان ادامه دارد...!!!

_______________________________________________________


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
#9

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
و با تام از کلبه بیرون رفت و من را بهت زده تنها گذاشت.

حالا من مانده بودم و يك چوب جادو و يك كلبه كهنه و تاريك.از اين اتفاقات واقعا گيج شده بودم.درست از كار اين دو نفر سر در نياوردم. يعني اصلا متوجه حرفشان نشدم. يعني چي كه بعدا ميفهمم كه كي هست؟ براي چي برم آمازون؟ سنگ طلايي چيه؟

واقعا كه گيج و منگ چند دقيقه‌اي رو به فكر كردن به اين سوالات سپري كردم. اما چيزي متوجه نشدم. براي همين از جايم بلند شدم. اولين چيزي كه نظرم را جلب كرد چوبي بود كه آقاي كوانتين روي ميز گزاشته بود.

بعد از مدتها يك چوب جادو رو تو دستهام لمس ميكردم. به ياد روزي افتادم كه يك چوب جادو رو تو دستام داشتم. مال 9 سال پيش بود. موقعي كه با دوستام تو زباله‌ها براي پيدا كردن يك لقمه غذا ميگشتيم با يك چوب شكسته و از كار افتاده روبرو شدم. خيلي خوشحال بودم.
خواستم با اون چوب جادو كنم و براي خودم و دوستام يك غذاي گرم و خوشمزه آماده كنم.

اما نميدونم كه چي شد. همه چي يكدفعه اتفاق افتاد. ورد من برعكس عمل كرد و به يكي از دوستانم برخورد كرد. دوست نگون بخت منم متاسفانه قدرت تكلمش رو از دست داد. واقعا چه روز بدي بود. من واقعا نفرين شده بودم.

الان هم ميترسيدم با اين چوب هم خرابكاري بكنم. جايي رو آتيش بزنم. چيزي رو بتركنم.

چوب رو دوباره روي ميز گزاشتم و به سمت اتاق سياهي رفتم كه تام از اونجا برام گيلاس آورد.
ژ
اتاق سياه و تاريكي بود. چيزي ديده نميشد.

ادامه دارد..........



دوستان دقت داشته باشن كه فقط غم رو بنويسيد و تا جايي كه امكان داره چيزي وارد داستان نكنيد كه شخصيت داستان خوشحال بشه.
چوب رو. هم به دست شخصيت داستان نديد.




Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۰:۰۳ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
#8

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
... در حالی که از سرما و گرسنگی میلرزیدم، به همراه تام و آقای کوانتین راه خود را به سمت در کلبه ادامه دادم. تام نیم نگاهی به من انداخت و پوزخند زننده ای بر لبانش نقش بست. رو به من کرد و با لحن مسخره ای گفت:
_ نترس کوچولو! اینجا خون آشاما و گرگینه ها نمیان!
او خیال میکرد که از ترس میلرزم. او چرا مرا «کوچولو» خطاب کرده بود؟ آیا به نظرش من یک آدم سختی نکشیده و مرفه بودم؟ در حالی که به نظر خودم بدسرشت ترین آدم دنیا بودم؟
در حیاط بیرونی پیش میرفتیم و تام هرازگاهی به من نگاهی تمسخر آمیز می انداخت. نمیتوانستم آنها را نادیده بگیرم. قبلا نگاه او را در چشمان پدربزرگم دیده بودم، زمانی که پسر وزیر سحر و جادو، به دیدن فقرا آمده بود و سری هم به آلونک ما زد.
هنوز بد و بیراههای پدربزرگم بعد از رفتن او در گوشم طنین انداز میشد:
_ مارو مسخره کردن؟ مگه با نگاه کردن چیزی حل میشه؟ تا کی باید با این چوب شکسته غذای خودمونو آماده کنیم؟ تا کی باید هر دوسال یکبار یک لباس دست دوم بخریم؟ جادوگران سیاه هم به اندازه ی شما سنگدل نیستند!
سنگدل... دنیای سنگدل... من لعنت شده بودم!
صدای چلق چلق کلیدی که آقای کوانتین به در کلبه انداخته بود، مرا به خود آورد. اول آقای کوانتین وارد شد و بعد تام و بعد من. تام در حالی که در را میبست گفت:
_ چوبرختی اونجاست! میتونی ردای گرمتو دریاری!
و به ردایم که همه جایش پاره بود نگاهی انداخت و پوزخندی زد.
آقای کوانتین چوبدستی اش را به چراغهای نفتی میزدو آنها روشن میشدند. شاید او میتوانست همینطور که چراغها را روشن میکند، زندگی من را نیز روشن کند.
آقای کوانتین به میزی اشاره کرد که پر از تار عنکبوت بود. به ارامی گفت:
_ بشین، ویلی.
تار عنکبوتها را با احتیاط کنار زدم و نشستم. آقای کوانتین رو به تام کرد و گفت:
_ نوشیدنی.
تام به سمت اتاقی سیاه رفت که به نظرم به آشپزخانه راه داشت. رویم را به طرف آقای کووانتین برگرداندم. آقای کوناتین روی صندلی ننشست و قدم زنان شروع به صحبت کرد:
_ ویلی. من ماموریتی برای تو دارم که تنها کسی که از پسش بر میاد تویی...
رویش را به طرف من برگرداند تا اثر حرفش را از صورت من بخواند. اما من با چهره ای بهت زده به او نگاه میکردم. من، با زندگیی لعنت شده، ماموریتی که فقط مرا احتیاج داشت؟ خنده دار بود!
آقای کوانتین به حرف زدنش ادامه داد:
_ بله ویلی. تو آدم شجاعی هستی. حتی بیشتر ازینکه خودت بدونی... تنها چیزی که تو زندگی تورو به اینجا کشونده کمبود اعتماد به نفس بوده...
به این قسمت از حرفهایش گوش نکردم. من از نصیحت و پند و اندرز گذشته بودم.
بله... تنها کاری که تو میکنی اینه که میری جنگلهای آمازون...
با صدایی گرفته حرف او را قطع کردم:
_ آمازون؟
_بله، سنگ طلایی. تو با اینکار خدمت بزرگی به جامعه ی بشریت کردی... فعلا نمیخوام مقاممو بهت بگم... بزودی میفهمی... حالا توی همین کلبه بمون. بر خلاف ظاهرش خیلی دنج و خلوته...
تام گیلاسی را با اکراه جلوی من گذاشت و کنار اقای کوانتین ایستاد که آماده ی رفتن بود.
_... در ضمن فراموش کردم...
و دستش را میان کت خزیش برد و چوبی کهنه را جلوی من گذاشت.
_ یادت نره. من بزودی بر میگردم. میتونی از خودت پذیرایی کنی!
و با تام از کلبه بیرون رفت و من را بهت زده تنها گذاشت.


I Was Runinig lose


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵
#7

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
ولي توي شرايط من چيزي براي از دست رفتن وجود نداشت! براي همين به همراه تام رفتم. كنارش نشستم. شب سردي بود. تام با تكون دادن افسار اسبها رو به حركت در آورد. در طول راه هيچ حرفي ميان ما رد و بدل نشد.

تام سعي ميكرد كه فاصله خودشو با من حفظ كنه. ديگه برام عادت شده بود. ديگه از اين برخوردها ناراحت نميشدم. اينو جزيي از سرنوشتم ميدونستم.

بعد از طي مسافت زيادي بالاخره آقاي كوانتين فرمان ايست رو داد. من تا اون لحظه آقاي كوانتين رو نديده بودم.وقتي از كالسكه پياده شد تام به سرعت به سمتش رفت. آقاي كوانتين به تام چيزي گفت و تام به سرعت از اونجا دور شد.

آقاي كوانتين مردي كوتاه قد و چاق بود. با سري كوچك و كم مو. ردايي مشكي و پر زرق و برق بر تن داشت. معلوم بود كه مردي ثروتمند است.عصايي كه در دست داشت در آن شب تاريك برق ميزد.

آقاي كوانتين به من با دست اشاره كرد تا همراهش برم. و خودش به سمت كلبه‌اي متروكه حركت كرد.

من اما دست و پاهام ميلرزيد. براي رفتن دو دل بودم. به شك افتاده بودم. از آقاي كوانتين خوشم نيومده بود و مدام دلم شور ميزد.ولي چاره‌اي نبود. تا اونجا اومده بودم و براي سير كردن شكمم مبايست همراهش ميرفتم.

بنابراين با قدمهايي لرزان به دنبال آقاي كوانتين راه افتادم.........

ادامه دارد.



دوستان فقط غمگين بنويسين.


ویرایش شده توسط نيكلاس استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۱۹:۳۸:۱۷



Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵
#6

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
به برگشتنه دوباره توي كوچه ها عادت داشتم. نه اينكه اين عادت كار رو آسون تر مي كرد؛ اما حداقل نا آشنا نبودم. انگار بدن من براي خوابيدن روي همون لجن هاي كثيفِ بي ارزش ساخته شده بود.

براي اولين از موقعي كه از زندان آزاد شده بودم به ياد سه كلمه ي واضحي افتادم كه شنيده بودم: تو لعنت شدي!

شب نزديك مي شد. اين رو مي شد از صداي زوزه ي گرگينه هاي جنگل فهميد. گرگينه ها؟ پس امشب هم ماه كامل بود! به ياد حرف هاي مادرم افتادم...هميشه مي گفت وقتي ماه كامل باشه همه ي خوبي ها سعي مي كنند بهت كمك كنند! چقدر آرزو داشتم حرفش واقعيت داشت. اما خب تا پول نداشته باشي انگار هيچكي آرزوتو نمي شنوه!

طبق عادت قديما رفتم كنار هاگزهد. گرچه اجازه ي ورود نداشتم اما هميشه ميشد از مست ها چيزي گير آورد.
شايد چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه صداي كالسكه اي به گوش رسيد. غير عادي بود...شايد اگر من هم وضعيتم درست بود كنجكاو ميشدم ازش سر در بيارم ولي اون لحظه بي خيالتر از اين حرفا بودم.

كالسكه درست از جلوي من رد شد. در حقيقت اگه پاهام رو حركت نمي دادم ديگه با خيابون فرقي نمي كردن. ولي كالسكه ايستاد! يك مرد با كلاه عجيب غريبي سرش رو از پنجره بيرون آورد و نگاهي به من انداخت. بعد از چند لحظه " تام " رو فرستاد سراغم. تام كالسكه ران بود. وقتي شروع به حرف زدن كرد حس كردم نوعي تمسخر توي صداش وجود داره ، ولي براي من ديگه مهم نبود!

- آقاي كوانتين گفته كه با ما بيايي. فكر كنم مي خواد كاري بهت بده...حد اقل يه غذاي گرم هم گيرت مياد.

شايد اگه وضعم بهتر بود من هم مثل بقيه مردم به فكر مي اففتادم كه نبايد توي شب همراه يه غريبه رفت. ولي توي شرايط من چيزي براي از دست رفتن وجود نداشت!



Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵
#5

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
جایی آن جلو درست روی پیشخوان یک کیک تزیین شده چشمک می زد اما اثری از کسی دیده نمی شد . وقتی به یاد گریه های سوزان افتادم نتوانستم جلوی وسوسه ام را بگیرم اما انگار در جایی نزدیکی قلبم کسی فریاد بر می آورد که راه های دیگری هم وجود دارد. نمی دانم چطور این اتفاق افتاد اما باعث شد که من چند لحظه بعد خود را در کوچه ببینم . تنها بار دیگر برگشتم و به در آن خانه خیره شدم و سپس به سمت سوزان که کمی آن طرف تر ایستاده بودم . دست کوچک نسبتا یخ زده اش را گرفتم و با هم به راه افتادیم .
بوی نان داغ تمام فضا را پر کرده بود . کمی آن جلو تر نانوایی سوفیا با آن تابلوی نئون بزرگ خودنمایی می کرد. می خواستم راهمان را به سمت یک فرعی دیگر کج کنم اما سوزان دست من را به سمت نانوایی کشید. لحظاتی سخت بر من گذشت چرا که نمی توانستم قلب کوچکش را با صدای جیرینگ جیرینگ چند سکه به پرواز در آورم . وقتی به جلوی نانوایی رسیدیم سوزان به سمت من برگشت و با انگشت به چند نان در جلوی سکوی نانوایی اشاره کرد . می خواستم حواسش را پرت کنم و او را از آنجا دور کنم اما گویی سرمای ماه اکتبر حتی مغزمرا نیز به تسخیر در آورده بود. مستصل و درمانده سرم را به پایین انداخته بودم . آب در چشمهایم جمع شد اما نگذاشتم پایین بیاید. در همین هنگام در مغازه باز شد و خانمی با لباسی به رنگ طوسی به سمت ما آمد. می دانم برای آن آمده بود تا ما را از آنجا دور کند . اما لحظه ایی بعد دیدم که نان گرمی را در دستان سوزان گذاشت و با مهربانی به او لبخند زد .
تمام بدنم کرخت شده بود. چند شب بود که زیر همین طاق کوچک در کنار همین ناودان خوابیده بودم اما حداقل خوشحال بودم که خانم دوروتی ملاندر مدیر نوانخانه ساندرزبرگ ، سوزان را برای مدتی تا هنگامی که سرپرستی برای نگهداری او پیدا شود پذیرفته بود. نگاهی به خود انداختم . می دانم که در این لحظه آرزو نکردم که ای کاش یک کودک بودم . حتی نفرینی هم به سرنوشت نکردم . به مادر و خواهرم فکر کردم ...پس از دو سال حرفی نداشتم !
ماه نوامبر با سرمایی وصف ناپذیر فرا رسید . آقای وایت که در یکی از خیابان های نسبتا کم رفت و آمد هاگزمید گیاهان دارویی می فروخت مرا به طور آزمایشی برای مدت چند هفته به عنوان شاگرد پذیرفته بود. شاگردی تنها در قبال یک جای خواب و مقداری غذا... او پیرمردی آرام به نظر می رسید . کم حرف بود اما نمی توانم این موضوع را فراموش کنم که هر بار به من نگاه می کند برایم کاری نشدنی ست که حسم را نسبت به آن طرف چشم هایش پنهان کنم. یعنی او به من ترحم می کرد؟!!!
وقتی ساعت زنگ دار آقای وایت به او نشان داد که دیگر وقت رفتن است و باید شمع ها را خاموش کنم به ناگاه در مغازه باز شد و مردی وارد شد . او را نمی شناختم اما صورت آشفته ایی داشت . او سراسیمه به نزد آقای وایت آمد و آن دو به جایی در یک گوشه کمی دور تر از من رفتند. لحظه ایی بعد آقای وایت فریاد زد:
_نه این حقیقت نداره؟!!
و مرد با تاسف سرش را به پایین افکند . آقای وایت که رنگ صورتش به سپیدی می گرایید به یک باره دست خود را بر قلبش نهاد و این بار فریادی از درد برآورد . من به سرعت به سمتش دویدم و زیر بغلش را گرفتم . لحظه ایی بعد دیگر همه چیز تمام شده بود. با دست چشمهای او را بستم!
مرد برای من تعریف کرد بانک گاردین اعلام ورشکستگی کرده و آقای وایت تمام داراییش رو اونجا پس انداز کرده بوده است.....حالا دوباره بدبختی های من آغاز شد....!

این داستان ادامه دارد...

_______________________________________________________________


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵
#4

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
ناگهان نگاهش رو چیزی خیره ماند. دختریک کوچکی روی زمین نشسته بود و از گرسنگي به خودش ميپيچيد.

ويل كنار دخترك زانو زد و با صدايي لرزان گفت:
سوزان! چي شده سوزان؟ چرا اينجا كسي نيست؟ چرا خونه‌ها خاليه؟

اما دخترك رمقي براي صحبت نداشت. فقط با چشمان نيمه باز به ويل نگاه ميكرد.

ويل به وضعيت آن دخترك بينوا تاسف ميخورد. اين چه روزگاري بود ؟ چرا آنها در اين دنياي بزرگ و پر زرق و برق جايي نداشتند؟

ويل از جايش بلند شد و با اعتماد به نفس كامل رو به دخترك گفت:
سوزان نگران نباش. من اينجام. الان ميرم برات يك چيزي ميارم تا بخوري!!!

و به سمت انتهاي كوچه به راه افتاد.وقتي به سر كوچه رسيد شك و ترديد در دلش جوانه زد. حالا از كجا غذايي تهيه ميكرد؟ او كه پولي نداشت. چوبي هم نداشت كه با آن بتواند جادو كند. در آن شهر هم كسي را نميشناخت و همه از او متنفر بودند.

هر چه بيشتر فكر ميكرد كمتر به نتيجه ميرسيد. به تمامي راه‌ها فكر كرد. اما هيچ دستاوردي نداشت.
الان نيم ساعتي ميشد كه در كوچه پس كوچه‌هاي نمناك و تاريك قدم ميزد و در فكر تهيه غذايي براي سوزان بود.

ناگهان از درب پشتي خانه‌اي كه ويل از كنارش رد شده بود گربه‌اي به بيرون دويد. فكري به ذهن ويل خطور كرد.
آرام به سمت درب خانه رفت. كنار در ايستاد و خوب گوش داد. هيچ صدايي نميامد. دستگيره در را گرفت و آرام چرخاند.

ادامه دارد..........




بازم ميگم:
توجه داشته باشين، فقط غمگين بنويسين. نياين يكدفعه شخصيت داستان رو به مردي ثروتمند تبديل كنين. اون بايد تا آخر كار فقير و ندار باقي بماند. حتي بدون چوب جادو









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.