هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۸:۴۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
#15

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
زمان می گذشت و پیرمرده لج کرده بودوهیچی نمی گفت. ولدی که دیگه خسته شده بود گفت:
_یا می گی یا همین الان پرتت می کنم توی آب!
پیرمرده که به نظر می آمد خیلی از تهدید خوشش می آد گفت:
_ای ای ول! همین کار رو باید بکنی! همین الان...یالا...یالا!
ولدی از اعصبانیت یکی می خوابونه تو گوش بلیز بعد هم از اونجا دور می شه و میره طرف اتاق خودش! کتابشو بر می داره و شروع میکنه به خوندنش! اما!
ولدی کلمات رو می خوند اما از معنیشون چیزی نمی فهمید چون بدجوری تو فکر بدست آوردنه اون گنجه بود. توی ذهنش دنبال راه حلی می گشت!
بعد از مدتی به این نتیجه رسید که حالا این پیرمرده نشد یکی دیگه! وقتی به ساحل برسن مطمئنا می تونن یکی رو گیر بیارن که ازش در مورد گنج سوال کنن! بعد هم عصبانی کتاب رو پرت کرد یه گوشه!
در همان زمان صدای رسای(!) بادراد در کشتی پیچید:
_خشکــــــــی! خشکـــــــــــــی!
همه میان رو عرشه و به جزیره در مقابلشون خیره می شن! ولدی رو به آرامینتا:
_ببینم با اون پیرمرده چی کار کردین؟
آرامینتا یه ذره فکر می کنه و میگه:
_هان؟ چی؟ هیچی انداختیمش توی آب!
ولدی:
_چرا این کارو کردین؟ اون می تونست یه گروگان برای ما باشه تا بتونیم از قبیله ایی های اونجا سوال بپرسیم! آخه شما چرا کاری رو بدون هماهنگی من انجام می دید هان؟
آرامینتا:
بلیز به جای اون جواب می ده:
_آخه خیلی مشتاق بود بپره توی آب؛ ما هم گفتیم افتخار انداختن یکی تو آب از دستمون نره خودمون هم کمکش کردیم!
یه دفعه می بینن پیرمره بالای دکله و داره خیلی فنی ساحل رو نگاه میکنه!
ملت مرگ خوار:
_ببینید! دوستام اومدن استقبال من! چقدر دلم واسشون تنگ شده بود!
بلیز:
_مگه تو نپریدی تو آب؟
پیرمرده اینجوری میخنده می گه:
_چرا! ولی وقتی گفتید خشکی اومدم ببینم چه خبره! نگران نباشید خودم تا ساحل می رم! شما فقط بی زحمت اون وسایل و زن و بچمو بیارید!
ملت مرگ خوار:
ولدی یه ذره فکر می کنه و میگه:
_ببینم اگه اون آدم خورا تو جزیره باشن که خیلی خطرناکه ما بریم اونجا! بعدشم که این پیرمرده رو فکر کنم باید بی خیال شیم!
بلیز هم سری تکون می ده و میگه:
_خب به بادراد می گم جزیره رو دور بزنه اون طرف پیاده شیم!
خلاصه پیرمرده دوباره می پره تو آب و بادراد هم کشتی از اون ساحله خطرناک دور می کنه و می بره پشت جزیره!
ولدی با خیال راحت:
_خب همه پیاده شید... فکر نمی کنم اینجا دیگه خطری داشته باشه!
اما ناگهان کشتی یه تکون سختی می خوره! ولدی توی آب رو نگاه می کنه و چند تا چیز سیاه روی آب می بینه...بعد از چند لحظه صدای فریاد بادراد که از روی دکل سکان دوان دوان می آمد طرف اونها:
_کوسه....کوســـه...حمله کردن! کشتی رو محاصره کردن! الان هممونو می خورن!

_______________________________________________

پست تقریبا خوبی بود از علامت های نگارشی هم به جا استفاده شده بود و غلط املایی هم توش ندیدم. ولی به نظرم چند تا نکته رو رعایت کنی بهتره . یه مقدار حوادث سریع اتفاق می افتاد . و یه سری نکات توش مجهول باقی میموند . مثلا اون پیرمرد چطوری تو اب رفت پیش بادراد و چطور بادراد به اون توجه نداشت ولی بلیز و آرمینتا از دیدنش شگفت زده شدن انگار برای بادراد اتفاقات روی عرشه و گنج مهم نیست و در ضمن ولدی از کجا فهمید ادم های توی جزیره ادم خوارن و این ادم خوار ها چطور پیرمرد رو نخوردن تا حالا شاید پیرمرده هم آدم خواره

خلاصه این ها نکته های بود که به نظرم رسید و آخر پستت رو یه مقدار غیر واقعی و تا حدی گنگ میکرد
به نظرم نمره ای در حد 40 مناسبه این پسته


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۲۲:۱۶:۲۴


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۵
#14

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
درون جزيره دو نفر از همه بيشتر قدرت داشتن و يكيشون گاموندا بود كه به تازگي به اين قدرت رسيده بود.
در كل جزيره بين اين دو نفر تقسيم ميشد و هيچ يك با ديگري كاري نداشت .

اما اگر هر يكي به زمين ديگري وارد ميشد يا تخلفي ميكرد جنگي سخت بينشان در ميگرفت.

از شانس ولدي و دارودستش الان زمان صلح بود و اين دو از نبردي سنگين فارق شده بودند.

غذاي مصرفي مردم جزيره هم كه اغلب آدم سرخ كرده با سس خون نوزاد آدميزاد بود.بقييه افراد جزيره يا كارگران اين دو بودند و يا از مزرعه داران كوچك و نو پا به حساي مي‌آمدند.

در جزيره به اين دو ميگفتند سروروندا.

---- ------- --------- -----------

پيرمرد از دكل آويزان بود اما......

اما از دو انگشت سبابه. بليز و آرمينتا زير دكل كنار اربابشان ايستاده بودند و به پير مرد نگاه ميكردند. معاون سوم ارباب هم طبق معمول بالاي دكل مشغول ديده‌باني بود و در دل به بليز و آرمينتا بدوبيراه ميگفت.

ولدي رو به پيرمرد كرد و به سمتش سر خورد.رداي بلند و مشكي ارباب با شكوه هرچه تمامتر پشت سرش بر روي عرشه كشيده ميشد.

انتهاي عرشه كشتي مابقي مرگخواران جمع شده و مشغول تماشا و لذت بردن از شكنجه پيرمرد بودند.

ولدي با اشاره‌اي به پيرمرد كرد، در همين هنگام يكي از انگشتان سبابه پيرمرد آزاد شد و به دنبالش فرياد جگر سوز به هوا برخواست.


ناظر محترم:
نقديوس

خب...تخيلت خوبه و خوب مي نويسي. خشانتتم خوبه! ولي پستهات اصلا به طنز شبيه نيست!
باز پست قبلت مقداري طنز داشت...ولي اين يكي خيلي خشك بود!
البته كاملا م يدونم كسي كه جدي مي نويسه نوشتن طنز براش سخته...ولي اميدوارم بتوني با خوندن نوشته هاي ديگران يكمي خودتو تطبيق بدي.
نمره پست از 100....30!

موفق باشي
آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۷ ۱۴:۳۴:۰۰



Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۵
#13

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
- بادرااااااااااااااااااد!! كشتي رو بچرخون! بر مي گرديم به جزيره!
بادراد که از سرما در حال لرزیدن بود زیر لب زمزمه کرد:
فکر کرده کیه!! الان چندین پسته که من اون بالام، کسی نیومد جای من. حالا داد هم میزنه!!!!!
هنوز غرولندش تموم نشده بود که ولدی فریاد زد:
آهای بادراد، باز داری پررو میشیها! کاری رو که بهت گفتم انجام بده.
و بادراد با تمام قوا مشغول انجام فرمان اربابش شد.
ولدی به سمت پیرمرد ریش سفید رفت و به ریش رسیفد و کشیده اوو دستی کشید.لبخندی سرد و بدون احساس زد و رو به معاونانش گفت:
به حرف آوردن این جوجه تیغی کاری نداره.
بلیز، شروع کن!

----------------------------
چند کیلومتر اونطرفتر

گاموندا به سمت مزرعه پرورش آدمش میرفت. امروز روز برداشت آدم بود. و نتیجه یک سال زحمت و تلاشش رو برداشت میکرد.
گاموندا یکی از افراد متوسط جزیره بود که به شغل شریف آدمداری مشغول بود و نیمی از آدمهای مصرفی جزیره رو اون تولید میکرد.

اولین پست من در مقام یک مرگخوار. امیدوارم که گند نزده باشم.

من منتظر نقدیوسم.

هوووم...اين اولين پست طنزيه كه من ازت مي بينم و بايد بگم كه خيلي خوب بود!
ايراد خيلي خاصي نميشه به نوشتت گرفت به جز اينكه قسمت دومش خيلي به يك پست طنز نمي خورد. مي تونستي قضيه ي گاموندا و پرورش آدمش رو با طنز، خيلي زيباتر به تصوير بكشي.
نمره پست از 100....50!

موفق باشي
آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۴ ۱۹:۴۴:۰۲



Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۵
#12

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
بعد از مدتي كه كشتي به آرامش رسيده بود!

پيرمرد مشكوك الحال ريش دار در حالي كه داشت با وسواس توي آب ريشاشو نگاه مي كرد و تارهاي اضافي رو مي چيد با حواس پرتي گفت:
- حالا خوب شد با ما نيومدين سراغ گنج!! وگرنه اونجا از دست اون خفاش ها چي كار مي كردين!
آرامينتا و بليز كه همون نزديكي داشتند سر اينكه كي بادراد رو پايين بياره بحث مي كردن يكدفعه ساكت شدن.
- ميگم...اين گفت گنج؟ بايد درموردش بحث كنيم! تا جايي كه من به دقت نقشه رو مطالعه كردم و ص 27 پاراگراف دوم خط سوم رو ديدم چيزي از گنج ننوشته بود!
آرامينتا: خب مي بيني كه گفته گنج! ديگه چرا بحث بي خودي مي كني؟

چند لحظه ي بعد در كابين كاپيتان ولدي!

ولدي روي كوسن هاي رنگارنگ كابينش نشسته بود و داشت كتاب مي خوند!
- اهم..كاپيتان؟
لرد با دقت صفحه ي كتابش رو علامتگذاري كرد و روي پاش گذاشت!
- چيه؟ چي ميگي!؟
آرامينتا با بازوش محكم به پهلوي بليز زد تا حرف بزنه!
- آخ..يعني...توي اون جزيره يه گنجه....بيايين خودتون بشنوين.
ولدي همراه دو تا دستيارش از كابين بيرون رفت.
پيرمرد ريش سفيد از ريشاش به دكل كشتي بسته شده بود و بقيه ي پشمك ها و غيره! توي آب افتاده بودن.
- اين چرا اينجوريه؟
آرامينتا كه خيلي از صحنه لذت مي برد با نيشخندي گفت:
- آخه هر كاري كردم حرف نزد...اين تنها راهش بود!
بليز با يكي از پاروها محكم به پيرمرد زد.
- خب...بابا ميگن توي اون جزيرهه اون ساكنين عجيب غريبش يه گنج مخفي كردن! ولي ما نتونستيم پيدا كنيم!

چند صدم ثانيه بعد!
- بادرااااااااااااااااااد!! كشتي رو بچرخون! بر مي گرديم به جزيره!

نمیخوام نقد کامل کنم فقط چند تا نکته که به چشمم خورد رو میگم
اول از همه اشاره به بادراد که توی پست های اولیه ی تاپیک رفت بالای دکل خیلی مناسب بود و نشون میداد تو پست های قبل رو با دقت خوندی و در جریان داستان هستی . اون قسمتی هم که ریش پشمک رو بستین به دکل خوب بود
ولی یه اشکال کوچیک هم داشت. در قسمت ابتدای پستت در مورد گنج و شکنجه ی پشمک خیلی گنگ نوشته بودی که باعث گیج شدن خواننده ها میشه . نمره ی کلی این پست هم به نظر من چیزی در حدود 60 خواهد بود


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۳ ۲۱:۵۸:۳۲


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۵
#11

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
معاونان و ملوان ها با تمام قدرت طناب رو به عقب میکشن طناب رو خیلی زیاد بالا کشیدن ، ولدی که از پرتاب شدنش به پایین خیلی عصبانی شده بود سرش را بلند کرد تا ولی ...
آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
پشمک که غافل گیر شده بود بی درنگ سرش را بلند کرد و در کمال تعجب دید که :
پشمک : ا ولدی چرا پس کلت سرخ شده ؟
ولدی غرولندی کرد و فریاد زنان گفت : مگه نمیبینی سرم خورد به این میله هه ، بزار بیام پایین اونوقت من میدونم و شما !

=== بعد از 20 دقیقه کشمکش و آشفتگی ===

لرد سیاه که تازه پایش به زمین ... یعنی به کشتی رسیده بود با غرور ردایش را تکاند و در عین تعجب :
ولدی : مورچه ها !!!
پشمک که برق شعف در چشمانش موج میزد با شادمانی مشتش را در هوا تکان داد و گفت : درسته ! مورچه ها همشون ریختن !
ولدی با خوشحالی فریاد زد : آخجووووووووو ... ، ملوان ها و معاونین با تعجب به او نگاه میکردند و با پوزخند او را همراهی میکردند .
ولدی که متوجه رفتار بچه گانه اش شده بود سینه اش را جلو داد و با متانت گفت : بله ، مورچه ها از بین رفتن ، البته از بین بردن اونها با یک طلسم ساده امکان پذیر بود !
معاونان او که حالا لبخند میزدند با سر موافقتشان را اعلام کردند .
بلیز : به نظر من که از مورچه های نادر بودن !
آرامینتا که به درب اتاقک کشتی تکیه داده بود گفت : نبابا از مورچه های قادر بودن !
ولدی که رفته رفته چهره اش جدی تر میشد گفت : مزاح بسه ما برای کار مهم تری اینجا جمع شدیم .
و ...

====================================
آرامینتا لطف کن اینم بنقد !
البته میدونم خیلی ارزشیه هم موضوعش و هم ... ولی منم پست بقیه رو ادامه دادم دیگه !

خب اين حرف رو براي صدمين باره مي زنم ولي اين پست هم سوژه نداشت! هيچ موضوعي توش وجود نداشتن كه نفر بعدي ادامه بده و يا حتي ازش استفاده كنه. زيادي هم اين قضيه ي مورچه ها رو كش دادي!! در كل بقيه ي موارد نوشتاريش خوب بود...
از 100....25 ميگيره!

موفق باشي
آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۴ ۱۹:۳۵:۳۳

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۹:۲۸ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۵
#10

old ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۵۶ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۵
از 127.0.0.1
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
کاپیتان ولدی که گیر مورچه ها افتاده بود با بیشترین سرعتی که پای چوبی بدون جورابش بهش اجازه میداد مشغول دویدن توی کشتی بود و از این طرف میرفت اون طرف بعد در یک حرکت ارزشی از اون طرف میامد این طرف

پیمرد پشمک مانند به آرامی در گوش معاونان کاپیتان ولدی کچل گفت:
- من فکر میکنم بهترین راه برای نجات کاپیتان اینه که بندازیمش تو آب تا مورچه ها رو آب ببره

دو تا معاون ارزشی کاپیتان: موافقیم خیلی خوبه

لازم به ذکره معاون سوم هنوز داشت وظایفش رو به عنوان بادبان کشتی انجام میداد وقتی برای شرکت در این گونه عملیات های پیش پا افتاده نداشت

بلاخره بعد از چند دقیقه دنبال بازی کاپیتان ولدی توسط معاونانش متوقف میشه و اون پیرمرد پشمک مانند یه طناب میبنده به پاش ( پای سالمش) و چشم بند و قلابی رو که به بازوی قطع شده ی دست چپش بسته باز میکنه و اون سر طناب رو هم میبنده به دکل اصلی کشت .

بعد با کمک گروهی از ملوانان جان برکف و چند تا ممد که قاچاقی از جزیره اومدن تو کشتی ولدی رو بلند میکنن که پرتش کنن تو آب

پشمک در حالی که کله ی ولدی ور و گرفته و بقیه هم بقیه ی بدن ولدی رو روی دست هاشون بلند کردن ( مثل دژ کوب که به در قلعه ها میکوبن) آماده ان تا ولدی رو بندازن تو آب

پشمک: با شماره ی 3 بشمار 1 بشمار 2 ( لازم به ذکره الان همه با هم در حال عقب جلو بردن کاپیتان ولدی هستن ) بشمار 3

شپرق

صدای برخورد جسم عجیبی با بدنه ی کشتی شنیده میشه و همهی معاون و پشمک و ممد ها و ملوان ها به سمت صدا که اتفاقا همون محل پرتاب کاپیتان ولدی بوده هجوم میبرن و با ارزشی ترین صحنه ی عمرشون مواجه میشن

طناب مورد نظر که با پای کاپیتان بسته بودن کوتاه بوده نمیگذاشته که کاپیتان توی آب بیافته و کاپیتنا بین زمین و هوا معلق مونده بوده ( البته به صورت سرو ته ) . فقط بعضی وقت ها که موج به بدنه ی کشتی میخورد کله ی کچل کاپیتان یه مقدار با آب تماس پیدا میکرد

بعد از انکی مشورت و مشاوره و نظر خواهی و ... که بین ممد ها و ملوان ها و معاون ها و پشمک ها ( اینها دو معنی داشت 1 به خاطر قافیه و از حرف ها 2 یکی از معاون ها هم پشمکه) تصمیم گرفته میشه که ولدی کچل رو بالا بکشن شاید مورچه ها افتاده باشن تو آب

بعد از این تصمیم پشمک در یک حرکت انتهاری سر طناب رو به دو تا دستاش میگیره و ما بقی معاونان و ملوانان و ممدان هم این کار رو انجام میدن

پشمک : با شماره ی 3 بکشید

بشمار 1 بشمار 2 بشمار 3


خب...پست شما كه هيچ مشكلي نداشت و عالي بود!!
اما، يه چندتا نكته ي كاملا بي ارزش ذكر مي شن!!
اول از همه غلت هاي تايپيه...پستت رو حداقل يك بار قبل از ارسال خوب بخون!
بعد باز هم كمبود يك سوژه ي خوب توي اين نوشته هم احساس مي شد...در عين حال هيچ هيجاني رو هم به خواننده القا نمي كرد.
اين پست هم از 100....40 ميگيره!


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۲ ۱۱:۳۶:۲۸


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۵
#9

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
پیرمرد به سوی افق نیلگون پارو میزند و شعر میخواند:
_ من دهاتمونو با گروهمو...
ولدی با کسالت داد میزند:
_ پیرمده جلف حداقل رپ نخون! یک شعر محلی بخون!
پیرمرد: ها بابا جان... شما جوونا چه عقب مونده این! ها ما سربازی که میرفتیم...
ولدی پایش را روی زمین جا به جا میکند و باعث میشود اه ز نهاد بلیز درآید.
در آنسوی قایق، زن پیرمرد با آرمینتا مشغول سبزی پاک کردن هستند و بچه ها هم هنوز ارزشی بازی در می آورند.
زن آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
_ ها ننه... جوون که بودم که هوا اینجوره گرم نبود. هوا نگو قطب شمال بگو...
ناگهان ولدی داد میزند.
بلیز: چی شد ارباب؟
ولدی: احمق مگه بهت نگفتم مورچه هاتو نیار توی قایق؟
بلیز: آخه ارباب! من چی کار کنم؟ اگه موچه ها برام قصه نگن خوابم نمیبره!
ولدی دست به جیب بلیز میبرد و یک شیشه پر از مورچه در می اورد و همه ی آنها را به دریا میریزد.
بلیز: ارباب بد! اون مورچه ها رو بابام از چین بام خریده بود! کاتب هزارو یکشبو از حفظ داشتن!
ولدی: بلیز بیشین حرف نزن! کروشیو!
ناگهان بلیز شروع به لرزیدن میکند و ولدی هم به متقاعب آن به لرزه در می آید؛ برا همین ولدی بیخیال میشود و دوباره کنر پیرمرد مینشیند.

12 ساعت بعد_____________
پیرمرد: آره بابام جان... زمنا جوونیای ما یک لرد دیگه ای بود به نام لرد اناس... این لرده از تویم خفن تر بود... تو انگشت کوچیکه ی اونم نبودی...
ولدی قرمز میشود و پیرمرد را میگیرد تا او را بلند کند و به دریا بیندازد. اما پیرمرد چون چسبیده تکانی نمیخورد و همانجا میماند.
پیرمرد: هان...
ناگهان ولدی بلند میشود و به ردای خود میکوبد.
آرمینتا از پای بساط سبزی بلند میشود و داد میزند:
_ چی شد ارباب؟
ولدی در حالی که به ردایش میکوبد:
_ اه این مورچه ها گیرزی میدن... اوووووووخ! اوووووی!
بلیز که در پای لرد در حال خفه شدن است:
_ ارباب مگه مورچه های منو نریخیتین توی دریا؟
ولدی: آخ! اووخ!
پیرمرد دست به ردای ولدی میبرد و یکی از مورچه ها را برمیدارد و مطالعه میکند. بعد از چند دقیقه داد میزند:
_ اهان! کشف کردم! اینا مورچه های آدم خوارن!
ولدی در حالی که به ردایش میکوبد:
_ چــــــــــــــــــــــــــــــــــــُی؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب تا همين چند دقيقه پيش! نمي خواستم پست هاي طنز به هيچ عنوان نقد بشن. اما به علت زياد شدن ميزان خاله بازي نوشته ها از اين به بعد پست هاي طنز هم نقد خواهند شد، و در ضمن از 100 هم نمره اي به اونها تعلق ميگيره!

سوژه ي اين پست چي بود؟ در حقيقت چه موضوعي براي نوشتن به نفر بعدي مي داد؟ تنها چيزي كه مي شه ازش توي نوشته ي بعدي استفاده كرد آدم خوار بودن مورچه هاست!! كه متاسفانه سوژه ي خوبي محسوب نميشه!
بعد..خيلي مسايل تكراري رو توي نوشتت آوردي...طوري كه بخواي به زور نوشتت رو خنده دار كني! مثلا همين كروشيو...سبزي پاك كردن...
سعي كن موضوعات متنوع رو توي نوشتت دخيل كني كه نويسنده ي بعدي بتونه از چيز هاي بيشتري استفاده كنه.

اين پست از 100 تنها 15 امتياز ميگيره!
اميدوارم در آينده شاهد نوشته هاي بهتري ازت باشم!

موفق باشي
آرامينتا ملي فلوا!


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۱ ۲۰:۴۷:۲۷

I Was Runinig lose


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۵
#8

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
لرد: ای بابا پای بدون جوراب شبیه کله بدون موئه
در همون لحظه توجه دو معاون ارشد لرد به کله اربابشان جلب میشه.
بلیز و ارامینتا: موافقیم
لرد: نه چیزه .... پای بدون جوراب شبیه بینی بدون دماغه! (چی گفتم)
بلیز و ارامینتا: به شدت موافقیم ارباب به سلامت باشد
لرد: نه خوب پای بدون جوراب شبیه ... ای بابا اصلا به شما چه کروشیو کروشیو !
بلیز و آرامینتا از درد می افتند روی زمین و شروع میکنند به جیغ و ویغ ...

چند ساعت بعد

تمام ممدهای بازمانده جزیره خسته شدن و به خونه هایشان رفتند تا بخوابند اما لرد و دو معاون ارشدش همچنان در میز مثلثی شکلی بس مخوف و جدی در یک جلسه فوق سری مشغول بحث با یکدیگرند.

لرد: خوب من بی مقدمه میرم سر اصل مطلب ... امممم من با پای بدون جوراب باید چی کار کنم؟
آرامینتا: ارباب میخوای جورابامو بهت بدم؟
لرد: ایییییش ... ایییش اییییش پام بو میگیره...
ارامینتا: ارباب به سلامت باشد.

لرد کمی به اطرافش نگاه میکنه و بعد از سوزاندن فسفرهای زیاد نگاهش بر روی بلیز که با این حالت داره آسمون رو نگاه میکنه ثابت میمونه و جوابش را جلوی چشمش پیدا میکنه.
لرد: خوب به نتیجه رسیدم ختم جلسه همینجا اعلام میشه.

چند لحظه بعد
بلیز به شکل کاملا آستکبارانه ای مورد لطف اربابش قرار گرفته و حال در نقش جوراب ارباب در پای چپ لرد خودنمایی میکنه.
لرد: هوم بدک نیست ...!
آرامینتا: ارباب خیلی بهتون میاد عین یک جنتلمن واقعی شدین!
لرد: واقعا؟
بلیز در فکرش: یه شب این ارامینتا رو میندازمش توی دریا!

در قایق
لرد: خوب بلیز پارو بزن...!
بلیز: ای ارباب .. ای جانم فدایت .. من که در پای شما هستم چگونه پارو بزنم؟
لرد: راست میگی ها ... چقدر اینجا کمبود بادراد احساس میشه! خوب اشکال نداره آرامینتا تو پارو بزن...!
- من پارو بزنم؟
بلافاصله همه به سمت صدا برمیگردند و یک عدد پیر مرد پشمک مانند فوق العاده اشنا رو میبینند که گویا چند ساعت پیش یه نظر او را دیده اند!
بلیز: این به زبون خودمون حرف زد ارباب قضیه خیلی مشکوکه!
آرامینتا: ارباب شاید خطر داشته باشه!
بلافاصله لرد و معاونینش وارد مذاکره سه نفره ای شده و بعد از مدتی تصمیم میگیرند که ببینند این پشمک چی میخواد.

لرد: تو اینجا چی میگی پیرمرد جلف؟ بدمت دست اشپزهای کشتیمون تا بپزنت؟ ببرمت جزیره رابینسون پیادت کنم تا بپکی؟ بندازمت توی دریا کوسه ها بخورنت؟
پیرمرد: نه من فقط میخوام با شما بیام خواهش میکنم .. میخوام از این جزیره برم ... بزاریید با شما بیام. میتونید به من اعتماد کنید.
آرامینتا: ارباب شما خودتونو عصبی نکنید براتون مضر است بسپاریدش دست من !
آرامینتا در یک حرکت از قبل تمرین شده سعی میکنه پیرمرد رو بندازه توی آب. ابتدا پیر مرد می افته توی آب اما سریع مثل فرفره دوباره میپره روی قایق. آرامینتا سعی میکنه با طلسم اونو از اونجا برانه اما اینکار هم جواب نمیده.
ارامینتا

یک ساعت بعد
آرامینتا: ای لرد بزرگ من را عفو کن گویا این پیرمرد به وسیله نوعی چسب ناشناس به این قایق چسبیده کاری از دستم بر نمیاد.
لرد: ای بابا من هر جا که میرم یا باید البوس ببینم یا شبه البوس! باشه قبوله
پیرمرد: د....؟ چه عالی!
بلافاصله پیرمرد یه سوت میزنه و در یک چشم به هم زدن ده تا بچه قد و نیم قد و به همراه یه زن با پهنای قابل تصور میپرن توی قایق...
پیرمرد: اینا خانواده منن دیدم بهتره با خودم بیارمشون خیلی ساکتن اصلا در سفر مزاحمتون نمیشن.
بلافاصله بچه های پیرمرد با هم شروع میکنن دست زدن و شعر خوندن و خلاصه ارزشی بازی دراوردن.
لرد نعره میزنه:
به ریش مرلین همتونو میندازم جلوی کوسه ها!!!
پیرمرد: حالا با هم کنار میایم. راستی من قبلا یه پسر میشناختم اسمش تام بود نمیدونم تو هم بی شباهت به اون نیستی ها
لرد:


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۱ ۱۷:۴۰:۴۷



Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۵
#7

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
ايگور جان چقدر شبيه من پستيدي...
ــــــــــــ
نوتومتفرگ .( )
چلنگر : گرفتموتون !
هر چهار نفر موضع گرفته در بالاي درخت از جا مي پرن و چشمشون ميفته به فردي ارزشي كه شباهت مولكولي ارزشيوسي به رابينسون كروزو داره ميفته .
لرد : پشمك !
پشمك چند پار پلك مي زنه و بعد به پشت ار زوي درخت ميفته روي زمين .
ممد ها :
صحبت بين استر و هدويك همراه با ترجمه ي فارسي بدون سانسور :
استر : تو چه طوري اونا رو نديدي ؟
هدي : نمي دونم ...
استر : بگو ديگه .
هدي : يه نيروي عجيب الخلقه اي اون بالاس .
استر :
در همين هنگام ممدها در حال بال رفتن از درخت هستند و در آن بالا صحبت بين لرد و معاونينش بالا گرفته .
ولدي : چوبدستيم كو ؟
بعد در حركاتي انتحاري در پي چوبدستيش مي گرده . آرامينتا : شايد توي كشتي جا مونده .
بادي : شايد توي آب افتاده .
ولدي :
ولي بعد چشمش ميفته به بليز . ولدي : بليز باز دراي آواداكداوارا بازي مي كني ؟
بليز :
ولدي : بدش من !
بليز تا مياد چوبدستيو بده به لرد كه يهو يكي از ممد ها دستشو. مياره جلو و به چوبدستي چنگ مي زنه ...
قرچ .
چوبدستي لرد دو نيم شد .
لرد بلافاصله با پاي چوبيش زد توي صورت ممده و اون هم در جا جان به جان آفرين تسليم كرد .
بليز :
لرد : چه چيز خوبي !
و در يك حركت آستكبارانه جورابش رو در آورد و گوله كرد و بعدش انداخت بين ممدا .
بوم !
آرامينتا و بادراد:چه توهميه !
هر چهر نفر از درخت پايين ميان واز بين جنازه هاي ممد ها كه اين طرف و اون طرف افتادن رد مي شن و به سمت كشتي راه ميفتن تا اين كه متوجه يه معضل ارزشي در اطراف خود مي شوند .
هر چهار نفر موندن كه حالا بدون جوراب لرد چي كار ميتونن بكنن .


ادامه دارد...




Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۸۵
#6

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
بلیز:
هدویگ:بوی سیب زمینی پخته میاد.نه بوی تخمه ژاپنی میاد.نکنه بوی جوراب هست.
هدویگ جمله آخر را بلند گفت و پرواز کرد تا از آنجا دور شود.او کم کم به طرف قبلیه بومیهای جزیره رفت و روی شانه استر نشست.
هدویگ:
استر:چی شد؟
هدویگ:بالای درخت یک شاخه بود که انگار بمب هیدروژنی روش منفجر کرده بودند
استر:ااااا،دیشب شام زیاد خوردی فکر کنم.
هدویگ:

-آرمینتا،یادم باشه رفتم کشتی چوبم رو دربیارم،جورابم رو بشورم.
-چشم ارباب.حتما بهتون میگم.
-آرمینتا جوراب ارباب خودش اواداکورا هست.چرا پاکش کنیم که چنین چیز مفیدی رو از دست بدیم؟
-بلیز اینقدر بهت کریشیو میزنم تا تبدیل به دیوانه ساز بشی ها.اونجوری مفید تر هم هستی،حداقل روح چند نفر رو میتونی بخوری.
-بهتره به جای دعوا بریم یک جا دیگه غایم بشیم.
-چی بشیم؟
-غایم!
-منظورتو نمیفهمم،چی بشیم؟
-غای...موضع بگیریم.
-حالا درست شد،یک بار دیگه یگی غایم بشیم یک کاری میکنیم آرزو کنی ایگور بشی.
- (آرمینتا)
- (بلیز)
- (ارباب)

-----------------
ببخشید،بعد از مدتها بود داشتم رول طنز میزدم یک مقدار بد شد.

يكي از عمده ترين مشكلات پستت نداشتن سوژه ي مشخصي بود! اين حس رو به آدم مي داد كه داري به زور مي نويسي و بدن هيچ هدفي.
بعد يكمي پستت گيج كننده بود...مثلا ديالوگ هاي آخر مشخص نبود از طرف چه كسي گفته ميشن. سعي كن واضح تر بنويسي!
سه تا ديالوگ(؟) آخرت خيلي خوب نبود! خيلي زيباتر مي شد اگه حداقل به جاي يكيش از توصيف استفاده مي كردي.
در ضمن پايان يك نوشته خيلي مهمه! بايد طوري باشه كه نفر بعدي كه مي خواد بنويسه از آخر نوشتت موضوع كلي دستش بياد..در حقيقت آخر نوشتت مشخص كننده ي موضوع پست بعديه!
خب...متاسفانه بخاطر همين كمبود ها پستت از 100...25 ميگيره!
از اين به بعد با دقت تر و با وقت بيشتري بنويس!!

موفق باشي
آرامينتا ملي فلوا!


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۱ ۱۰:۱۴:۰۶
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۱ ۲۱:۱۵:۵۰

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.