هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۸:۲۸ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸

بتی  بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۲۹ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۴:۳۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸
از بین سؤالام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
در شب همان روز ...

لرد سیاه در حال بحث کردن با نجینی به زبان ماری در مورد یکی از تابلوهای بر روی دیوار:
.فششش فشوش سسسوش سسس (وقتی می گم این سبک مال سال 1800 نگو نه.روی حرف من حرف نزن.

_فس فوس فیس(کچلی مثل تو از هنر چی می دونه)؟

_فسوس سیسیسیس سیی(نه تو خیلی مو داری)؟

_فاسیس سسسوس سوسوسش(تن منو باید پولک بپوشونه که پوشونده.بحث کافیه رودولف از بعد صبحانمون همش دنبال ماست.من باید بگم تذکر بده)؟!

لرد سرش را بر گرداند و ناراحتیشو سر رودولف خالی کرد: کروشیو رودولف واسه ی چی ارباب رو دنبال می کنی؟

_برای هیچی ارباب من...

_به اربابت دروغ می گی چه چیزیو از اربابت پنهان می کنی؟قضیه ی اون کلاهت چی ؟ کروشیو کروشیو کروشیو.

وقتی رودولف بر اثر کروشیوهای لرد بر زمین افتاد و کلاهش هم از سرش در آمد و لرد و نجینی قسمت طاس شده ی سرش را دیدند.

رودولف به پای ارباب افتاد و التماس کرد: ارباب مو هام ... موهام همشون دارن با هم می ریزن. اگر بلا بفهمه...

_ اگر بلا بفهمه بهت افتخار می کنه . برای این که خواستی مثل اربابت بشی تا آخر امشب کروشیو نمی کنمت و بهت کمک می کنم و به کارت سرعت میدم"شد " (بریز) حالا شد . برو به بلا خودتو نشون بده و بیا نتیجه رو بگو .البته خودم می دونم.

و به همراه نجینی به طرف اتاقش راهی شدند؛رودولف هم که همانند لرد حتی یک تار مو هم بر سر نداشت نا چار به طرف آشپز خانه (جایی که بلا بود) رفت.

دقایقی بعد...

_آوداکاداورا... هر چقدر هم فرار کنی فایده نداره نه پول داری ،نه خوب زیر کروشیو هام درد می کشی ، نه استعداد در جادو داری ، قیافه هم که ....

رودلف هم از فرصت استفاده کرد و خودش رو به تنها جایی که از دست بلا در امان بود رساند .

لحظاتی بعد اتاق لرد...

کروشیو بلای بد مگر این مدل چشه ؟! چرا بی خودی ایراد می گیری؟چقدر بد سلیقه ای؟هر دو تا تون برین بیرون . هیچ کدومتون اجازه ی کشتن همدیگر رو ندارین.فردا صبح تکلیفتون رو روشن می کنم.

بلا و رودولف هر دو از اتاق ارباب بیرون رفتند. (البته وقتی از راهروی روبروی اتاق ارباب خارج شدند صدای جیغ رودولف همه ی خانه رو فرا گرفت.)

لرد سیاه در آینه ی تمام قدش خودش را از زوایای متفاوت نگاه کرد. مگر قیافه و تیپش چه عیبی داشت؟

نجینی :فس فس فس فشش ششییس(نکنه واقعا فکر کردی یک مدلی)؟

_فسسسش فاسسس فوسس (مگر چه ایرادی در من می بینی)؟

_فاسیسسس ساسسس سسیسس( اولا پیر شدی دوما بعد از این همه وردی که بر روی روحت و خودت انجام دادی می خواستی الان قیافت خوش تیپ ترین مرد جهان می شد )؟

لرد سیاه از اتاق خارج شد و در اتاق را پشت سرش کوبید.(به خاطر افسون هایی که از قبل بر روی جایی که می خواست برود گذاشته بود و هم چون می خواست سر راهش یکی از مرگخوار ها را گیر بیاورد خودش را غیب نگرد و پیاده به راه افتاد.)بر سر راه با گلگومات روبرو شد و بعد از کروشیو کردنش بهش دستور داد دنبالش بیاد.او و گلگومات هر دو به طرف قسمت پایین خانه ی ریدل رفتند.در زیر زمین لرد در حالی که به پاتیلی بزرگ اشاره می کرد گفت:گلگو تو این پاتیل رو تمیز می کنی و بعد اون رو وسط حیاط می گذاری و از پیشش تکون نمی خوری.

و بعد در حالی که گلگومات داشت دستورات را مرور می کرد و حواسش نبود ،لرد از در مخفی خارج شد و باز پله ها را به طرف پایین طی کرد تا به اتاق مخفی پایین خانه ی ریدل رسید؛در آنجا همه ی وسایل قدیمی مربوط به دوران قبل از لرد شدن لرد سیاه قرار داشتند.

لرد به گوشه ای رفت و در صندوقچه ی بزرگی را باز کرد.از درونش کتابی باستانی را برداشت و ورق زد تا به صفحه ی مورد نظرش رسید .همین طور که در حال خواندن صفحات کتاب بود لبخندی بر صورتش نقش بست. بعد از چندین دقیقه لرد سرش را از توی کتاب در آورد و درون صندوقچه را زیرو رو کرد و صندوقچه ی شیشه ای و کوچکتری را بیرون آورد.

در درون صندوقچه تار موهای مشکی رنگ لرد بود که آن ها را بعد از ریختنشون در این صندوقچه نگهداری کرده بود. لرد صندوقچه و کتاب را برداشت و به زیر زمین برگشت.گلگومات هنوز در حال مرور دستورات بود. لرد در یک لحظه خودش گلگومات و پاتیل را غیب، و در وسط حیاط ظاهر کرد و بعد از تمیز کردن و تهیه ی وسایل (،یافتن آن ها از درون خانه بعد از چندین غیب و ظاهر شدن) کارش را شروع کرد...

فردا صبح ...

نجینی با صدای پاقی بیدار شد ولی به خودش زحمت نداد از جایش بلند شود و گفت:سیسوسسسسوس شیشیفیش (بعدا داستان کشت و کشتارتو می شنوم الان هنوز خوابم میآد.)

صدای خنده ی نا آشنا باعث شد نجینی از صورت افقی به حالت عمودی در آید و با دیدن فرد جدید جیغ بزند.

_سیسیسی(چه طوری خودت رو این طوری کردی)؟

_ساسسشیی (با ترکیب چند معجون باستانی) .

لحظه ای بعد همه ی مرگخواران در اتاق لرد به خاطر جیغ نجینی ظاهر شدند (چون می دانستند این جیغ به خاطر کروشیو و یا تنبیهی از طرف ارباب نیست.)و همگی با دیدن چهره ی جوان شده ی لرد (البته با چشمانی مشکی که دارای رگه های سرخ است) در جا خشکشون زد.

بعد از چند ثانیه نارسیسا:ار..ارباب؟خودتونین؟

بلا :البته که خودتونین.


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۱ ۸:۲۹:۴۱
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۱ ۸:۳۳:۱۵

این شناسه رو دوست داشتم . امیدوارم همه از این شناسه خاطره خوبی به یاد داشته باشن.

فعلا بای


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ملت محفلی در حلقه محاصره مدیران خونخوار!جادوگران گرفتار شده بودند.

هری پاتر به آرامی از جمع محفلی ها جدا شد و به مدیران پیوست.
-خب...میبینین که همه چیز عوض شده.راههای زیادی برای بدست آوردن قدرت وجود داره.ظاهرا باید راهمونو از هم جدا کنیم.خیلی وقته که حس میکنم به آخر خط رسیدیم.

چشمان تیزبین تدی کم کم به تاریکی عادت کرد.اتاق جلسات سری مدیران.
-من نمیفهمم.ما معجون رو روی سر نجینی ریختیم.چرا اومدیم اینجا؟

دالاهوف نیشخندی زد.
-برای اینکه نجینی در اصل متعلق به ماست.فکر میکنین اون کچل قدرت رام کردن این هیولا رو داشت؟فکر میکنین کی نجینی رو بهش داد؟باید تعادل برقرار میشد.اون کچل بدون کمک این جونور نمیتونست کاری بکنه.

به دستور هری دست همه مدیران بطرف منو رفت.آنیتا چشمانش را با دستانش گرفت.قادر به دیدن این صحنه نبود.

و فریاد دردناک ملت محفلی در فضای خالی اتاق منعکس شد.

پایان سوژه
--------------------------------------------------------------
سوژه جدید

ساعت هفت صبح...میز صبحانه مرگخواران:

لرد سیاه روی صندلی مخصوصش نشست و مرگخواران بعد از سه بار تکرار شعار"یا مرگ یا لرد" شروع به صرف صبحانه کردند.

لرد سیاه بشقاب حاوی ژامبون را بطرف خودش کشید و چنگال سه مرگخوار در هوا بیحرکت ماند.
-رودولف این چه وضعیه؟تو هنوز یاد نگرفتی چطوری سر میز بشینی؟اون کلاه چیه رو سرت؟

رودولف با وحشت کلاهش را گرفت و آنرا تا روی چشمانش پایین کشید.
-ارباب من کمی سرما خوردم.خیلی ببخشید.این کلاه جلوی انتشار ویروس رو از طریق موهای سرم میگیره.ما که راضی نیستیم شما مریض بشین.

یک ساعت بعد:

رودولف وارد اتاقش شد.در را قفل کرد.جلوی آیینه رفت و به آرامی کلاه را برداشت.آه بلندی کشید.
-دارن میریزن.همشون.واقعا دارم کچل میشم.و نمیتونم جلوشو بگیرم.اگه بلا ببینه چی؟من چیکار باید بکنم؟

چشمش به عکس ترسناک لرد سیاه که بلا با اصرار در اتاق خوابشان زده بود افتاد.دریغ از یک تار مو...ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد.
-اربابم کچله!اون میتونه کمکم کنه.باید تحقیق کنم ببینم ارباب چطوری کچل شده.شاید بفهمم مشکل از کجاست!




Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
منوی مدیریتی اش را بالا گرفت...

دامبل : ببینم با این میخوای چی کار کنی؟
هری : هووووووم بیبین داووووووش وحشتناک ترین کاری که این کچل میتونه انجام بده چیه؟
تدی : کروشیو
ریموس : آوداکداورا
جیمز : نسل کشی نهنگ ها
.
.
.

هری : خوبه خوبه!خوب حالا به نظر شما خطرناکترین کاری که من میتونم انجام بدم چیه؟
تدی : شاپالاق(منظور کشده یا سیلی هست)
جیمز : بهش بگی بی تربیت بوقی تسترال
آبر : آب دماغ بز بریزی رو سرش!
دامبل : ***************
جیمز : هیییییییییی!عمو دامبل بی ادب!

هری : آلبوس؟نوچ نوچ نوچ! خوب میدونین این دکمه که اینجاست چیه؟

ملت :
- این دکمه ای که همه کسایی که مث من آقا و با شخصیت هستن و مدیرن و اینا توی منوشون دارن.
آبر : ببخشید استاد ینی خانوما نمیتونن ازین داشته باشن؟
هری : آبر بوقی،چرا میتونن.

لحظه ای عله نگاه خشمگینی به آبر کرد اما ناگهان فکری به ذهنش شتافت.
- آها فهمیدم،برای یادگیری بهتر این دکمه رو روی آبر امتحان میکنیم،نظر مثبتت چیه عمو جون؟
- نظری ندارم
- بله ادامه میدیم،به این دکمه میگم بلاک،ینی لرد سیاه که سهله،ننه باباشمم همینطور،حتی اگه خود سالازارم بیاره من با یه تق کوچولو(افکت صدای کلیک) شوتش میکنم بیرون.در واقع برای ما نابودی سیاهی کاری نداره.

ملت دوباره :
دامبل : خوب بریم دیگه فهمیدین هری چی گفت؟
ملت : بـــــــــــــله!
در این میان آبرفورث به شدت ازین که هری از بلاک کردن او منصرف شده بود احساس سرور میکرد.
دامبل اول چند قطره از اون معجون رو توی یه بشر میریزه و بعد از چند بار اندازه گیری بالاخره اونو روی سر نجینی خالی میکنه...

چند مین بعد همه محفلیون توی یه فضای تاریک وایسادن و تنها نوری که به چشم میرسه از دوتا صفحه طلاییه که یکیش دست یه روحه و اونیکی دست یه مرد قد بلند.
- یوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها آنتونین،بارون،همشونو بلاک کنین یو هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها...


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
یه خلاصۀ مجدد:

لرد سیاه در بچگی با روح جد بزرگش، سالازار اسلیترین پیمان می بنده که مشنگ ها رو آزار بده و جادوی سیاه رو به کار ببره و درعوض، سالازار بهش قول میه که قدرتمندش کنه و بهش راز هورکراکس رو هدیه بده.

سالها بعد، جیمز و تدی که برای تعمیر یویوی جیمز اشتباها وارد اتاق لرد سیاه شده بودن، معجونی رو پیدا می کنن که وقتی روی چیزی ریخته بشه، اونو به ساعت زمان تبدیل می کنه و به تعداد قطره های ریخته شده، زمان رو جلو و عقب می بره.

ننه آندرومیدا همراه با جیمز سیریوس به خانۀ ریدل فرستاده میشه تا نجینی رو بیاره و معجون روی نجینی (که متعلق به لرد سیاه هست) ریخته بشه و دامبلدور به گذشتۀ لرد سیاه سفر کنه و بفهمه در گذشته چه اتفاقی افتاده که باعث قدرتمند شدن لرد شده.

نجینی دور جیمز پیچیده میشه و ننه آندرو جیمز و نجینی رو داخل زنبیل خودش میذاره و میاره به محفل. هری پاتر هم سر می رسه و پسرش رو از دست نجینی نجات میده.

و حالا ادامۀ ماجرا:

*******

دامبلدور بي اعتنا به جيمز به سمت نجيني رفت و لبخندي حاكي از خوشحالي بر لبانش نقش بست. معجون را روی نجینی بالا برد ولی با صدای هری متوقف شد:
- میشه بدونم چیکار می خوای بکنی آلبوس؟ (هری هم از وقتی بزرگ شده دامبلدور رو به اسم کوچیک صدا می زنه. مث باباش جیمز!)

دامبلدور برای هری توضی داد که برای رفتن به گذشتۀ لرد سیاه چه نقشه ای کشیده ومی خواهد راز قدرت او را بفهمد. هری با بی حوصلگی حرف دامبلدور را قطع کرد:
- خوب حالا این همه زحمت می کشی بری به گذشتۀ ولدمورت تا فقط راز قدرتش رو بفهمی؟ چرا همون موقعی که بچه س نمی کشیش و جامعۀ جادوگری رو از دستش نجات نمیدی؟

دامبلدور با حیرت به هری خیره شد:
- ولی هری! ما سفیدیم. ما آدما رو نمی کشیم. راز پیروزی ما در عشق و محبت خلاصه میشه. چطور می تونیم کار سیاهی مث قتل یه آدم رو انجام بدیم؟ اونم قتل یه پسربچه؟

هری اصرار کرد:
- ولی با اینکار از کشته شدن یه عدۀ زیادی جلوگیری می کنیم. هم مردم مشنگ و هم جادوگرای بی گناه. هم محفلی ها و حتی همۀ مرگخوارا. یعنی در حقیقت دیگه مرگخواری به وجود نخواهد اومد که بخواد کشته بشه.

ریموس لوپین با حیرت به هری نگریست. باورش نمی شد که این همان هری سابق باشد:
- پس یه راست بگو با این قتل، یه هورکراکسم درست کنیم!!! هری! سیاهی همیشه هست. حالا ولدمورت نشد، یکی دیگه به جاش میاد. مهم اینه که ما بتونیم راه مبارزه با سیاهی رو یاد بگیریم و هروقت باهاش مواجه شدیم شکستش بدیم.

هری خندید:
- یعنی همۀ مشکل شما، نابود کردن سیاهیه؟

همه با صدای بلند تایید کردند. هری با همان خندۀ مرموز خود ادامه داد:
- خوب پس من راهشو بلدم! منم با خودتون ببرین تا بهتون نشون بدم چیکار می تونم بکنم.

جیمز سیریوس که نفسش جا آمده بود با ذوق زدگی از پاچۀ شلوار پدرش آویزان شد:
- چطوری بابایی؟ میشه بگی؟ میشه بگی؟

هری:
- هممم... می خوام سورپریزتون کنم پسرم.

- جیـــــــــــــ....

هری با عجله ادامه داد:
- ولی از سورپریز کردنتون منصرف شدم! ایناهاش. منو ببرین به بچگی ولدمورت تا با این فعالیتش رو متوقف کنم.

و منوی مدیریتی طلایی خودش را که به آرم زوپس مزین بود، بالا گرفت.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۶ ۲۲:۳۸:۳۸


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ یکشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
درمیان باغی سرسبز فرود آمدند. ساختمانی ویلایی و شیک که به سبک معماری ایتالیایی ساخته شده بود، روبرویشان منظرۀ دلنواز و زیبایی را پدید آورده بود. همه گیج و مبهوت مانده بودند. مورگانا جلوتر رفت و به صورت ایگور چشم دوخت. چهره ای درنهایتِ سردی و بی احساسی، نمی شد هیچ اطلاعاتی از این چهره گرفت.

ایگور به راه افتاد و دیگران تعقیبش کردند. وارد ساختمان شدند. روبروی درب، تقویمی آویزان بر دیوار، خودنمایی می کرد. دهم ماه می سال 1945!

صدایی از آشپزخانه که سمت راست اهالی هاگوارتز قرار داشت شنیده شد:
- آدولف! بیا نهار حاضره.

مرد کوتاه قدی از پله های چوبی که با دقت روغنکاری شده بودند پایین می آمد. مردی با اندامی نسبتا فربه و سبیلی معروف. آدولف هیتلر!

مورگانا محکم دست بلاتریکس را چسبید. لونا زنوفیلیوس لاوگود با ناباوری به آدولف هیتلر نگاه میکرد و بالاخره طاقت نیاورد:
- این غیرممکنه! من درس ماگل شناسی رو با بالاترین نمره گذروندم و می دونم که طبق این تاریخی که روی تقویم نوشته، آدولف هیتلر باید ده روز پیش توی زیرزمین یه آپارتمان اونم توی برلین، به ضرب گلوله خودکشی کرده باشه. الان ده روز بعد مرگش اینجا چیکار می کنه؟ اصن اینجا کجاست؟ بهشت؟

ایگور به سردی تنها یک کلمه گفت:
- ورونا!

یعنی درحال حاضر، همگی ده روز بعد از مرگ هیتلر، وارد ویلایی در ورونا شده بودند و به هیتلر مرلین بیامرز زل زده بودند که برای شستن دست و رویش وارد دستشویی می شد. جل المرلین! با صدای ضربه ای که به در نواخته شد، همگی به پشت سر نگریستند. هیتلر از دستشویی صدا زد:
- اوا، عزیزم، یه نفر داره در میزنه.

بانویی از آشپزخانه خارج شد. از میان بدن های دانش آموزان هاگوارتز گذشت و در را گشود. مرد جوانی با چهرۀ سرد و جدی به اوا براون می نگریست. اوا براون با حیرت به مرد جوان خوشامد گفت:
- اوه، ایگور! چه عجب بعد از این همه سال به یاد پدرت افتادی؟ چه به موقع هم اومدی. نهار حاضره.

ایگور کارکاروف جوان معشوقۀ پدرش را کناری زد:
- کجاست؟

از میزان سردی صدای ایگور، مهره های پشت تمامی دانش آموزان لرزید. صدای او ترس را در دل هر شنونده ای القا میکرد. اوا براون از دیگران مستثنا نبود:
- داره دستاشو می شوره. چطور فهمیدی ما اینجاییم؟ همه مرگ من و آدولف رو باور کردن. همه فکر می کنن ما الان خاکستر شدیم و به باد رفتیم.

ایگور همچنان سرد، به زور لبخندی زد:
- من همه نیستم!

هیتلر از دستشویی خارج شد و به مرد جوان و قدبلند خیره شد. سردی نگاه و رفتار او، از ایگور کمتر نبود:
- اومدی اینجا چیکار؟ تو بودی که منو تشویق کردی به روسیه حمله کنم و همین باعث شکستم شد. چی از جونم می خوای؟

- من باعث شکستت شدم یا تو باعث سرافکندگی من؟ معجونی که برای غلبه بر سرما بهت دادم چیکار کردی؟ اورادی که برای ضدسرما کردن تجهیزات جنگی تو خوندم به چه کاری اومد؟ مگه نه اینکه ازشون بیش از اندازه و زودتر از موعد استفاده کردی و کارایی شون به محض عبور از لهستان از بین رفت؟ همۀ دوستانم که توی جادوی سیاه از من پایین ترن به من خندیدن! جامعۀ جادوگری به خاطر اینکه نتونستم پدرم رو برندۀ این جنگ کنم تحقیرم خواهد کرد. من شرم می کنم از اینکه بگم پدری مثل تو دارم.

آدولف هیتلر لبخندی موذیانه زد:
- پس ناچاری کمکم کنی تا دوباره قدرت رو به دست بگیرم. وگرنه به همه میگم که پدر تو هستم. درسته که اینطوری همه می فهمن که من زنده ام و دستگیر میشم ولی در اون صورت بازم ناچار میشی به من کمک کنی تا از زندان فرار کنم.

ایگور با خشم به هیتلر نگریست. دو مرد رخ در رخ هم ایستادند و مبارزه جویانه یکدیگر را برانداز کردند. ایگور به تلخی غرید:
- راه بهتری سراغ دارم. راهی که توش آدمی مث تو برام اینقدر دردسر درست نکنه.

هیتلر با تمسخر پرسید:
- چه راهی پسر عزیزم؟

- تو دیگه زنده نخواهی بود تا اون راه رو بفهمی.

چوبدستیش را کشید و به سمت پدرش گرفت:
- آوداکداورا!

صدای جیغ اوا براون همراه با نور سبز در سالن کوچک پیچید. ایگور رویش را به سمت زن جوان برگرداند و دوباره ورد را تلفظ کرد. کمی بعد، هر دو جسد را به صورت دو صخره تغییر شکل داد و در ورودی باغ قرار داد. همچنان که ویلا و باغ را ترک می کرد رو به سنگی که زمانی پدرش بود کرد:
- به همه میگم پدرم آلفرد هیچکاک بوده. هرچی باشه اون دیگه نمی تونه آبروی منو ببره چون نمی خواد اعتبار سینمایی خودش رو از بین ببره.

زمین و زمان چرخیدند و دانش آموزان از قدح سنگی به بیرون پرتاب شدند. با حیرت به ایگور نگاه می کردند که با همان چهرۀ سردی که در آغاز ماجرا داشت، کلاس را ترک می کرد.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲ ۲۲:۰۴:۴۵


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ یکشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۸

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
حركت افسون كننده ي انگشتان كشيده و زيباي استلا بر روي سيمهاي بالالايكا، چشمان بيقرار مك را به خودش خيره كرده است. كنار آتش شومينه ي تالار بزرگ عمارت نشسته و درحالي كه توتون تازه ايي درون پيپيش ميريزد، عطر دل انگيز عودي كه در آتش ميسوزد را به مشام ميكشد. آرامش در همه چيز موج ميزند.

مك روي صندلي راحتي به عقب لم داده و با احتياط از پنجره، بيرون را از نظر ميگذراند. به جاي خود برگشته، نگاهي به تد كه كنار در نشسته، چوب جادويش را در يك دست گرفته و با دست ديگرش، بازوي ويكتوريا را نوازش ميكند.

استلا با چشمان پر فروغ و زيبايش، به مك نگاه ميكند و قطعه اي را كه مينواخت، به آخر ميرساند.

ناگهان صداي كوبيده شدن دو دست به يكديگر به نشانه ي تشويق، همه ي آنها را از جا ميپراند. مك در يه واكنش غريزي، از روي صندلي پريده و استلا را مورد حمايت خودش قرار ميدهد. در گوشه ي تاريك اتاق، پيكر سياه پوشي، ظاهر شده و به سمت آنها حركت ميكند.

قلب مك از هيجان و اضطراب، تپشي ديوانه وار دارد. نگهاش به تابلوي شكارش كه در سالن آويخته است مي افتد و خاطرات تلخ آن روز لعنت شده در ذهنش مرور ميشود. اگر فنرير جيره خوار ايگور نبود، اگر ايگور آن همه سياه و مشتاق جادوهاي خطرناكتري نبود؛ اينهمه التهاب و پنهان ماندن استلا در عمارت، كه هميشه آرزويش را داشت، برايش تلخ و ناگوار نبود.

اينكه فنرير براي آلوده كردن استلا موفق نشد، شانسي بود كه نصيبشان شده بود. خشم ايگور از اين ناكامي، به سختي قابل قياس بود. استلا را براي اهداف شومي كه در سر داشت ميخواست و اين به قيمت شكنجه ي شديد فنرير تمام شد.

مك ابر تيره ي آن اتفاق را از مغزش دور كرد و درحالي كه پاهايش در انبوه مخمل سرخ پيراهن استلا گم شده بود، در كنار تد، ويكتوريا و استلا را در پناه خود گرفته بودند، بار ديگر چوب جادويش را لمس كرد. ذهن تد را خواند و از او خواست كه ويكتوريا و استلا را از آنجا دور كند. تد مقاومت ميكرد و اين مك را مي آزرد. ايگور با خنده اي شيطاني به آرامي به آنها نزديك ميشد.

تد با خستگي و نگاهي به مك كرد و دستانش را به سمت آن دو حركت داد كه ناگهان صداي افتادن ويكتوريا از جا پراندش. ايگور با خونسردي برجايش ايستاد. مك مشكوك و بيقرار به استلا نگاه كرد و خودش كنار تد كه بالاي سر ويكتوريا زانو زده بود افتاد و بعد از آن هم تد. هر سه در حالي كه به سختي ميتوانستند تكان بخورند، بي حركت و طلسم شده، چهره ي سخت و چوب جادوي استلا را از نظر ميگذراندند.

ايگور با تمسخري آشكار به استلا زل زد. در حركتي سريع وردي برليان خوش رنگ استلا جاري شد؛ ايگور با واكنشي سريعتر، حمله ي او را دفع كرد. موهاي آشفته ي استلا را نگاه كرد، قدمي به جلو گذاشت و غيب شد. صدايي آمد و استلا گرماي نفسهاي كسي را در پشت گردنش احساس كرد. بيحركت برجاي خود ميخكوب شد. ايگور بازويش را دور گلوي او پيچاند و سرش را به خود نزديكتر كرد. با بيرحمي نوك چوب را به شقيقه ي استلا فشرد.

چوب جادوي استلا از ميان انگشتانش لغزيد و با ضربه روي بالالايكا خورد؛ همراه با صدايي كه ايجاد شد، ايگور طلسم مرگ را به زبان راند. استلا بيجان در ميان بازوان ايگور افتاد. مك پلك زد و با وحشتي كه در حفره ي چشمانش جا خوش كرده بود، ناتوان اشكهايش جاري شد. اثر طلسم استلا براي هميشه از بين رفته بود...


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۷

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
احساس خفگی ، سردی بی انتها و ...
دانش آموزان با فریادی خفه وارد یکی از هزاران خاطره سیاه ایگور کارکاروف شدند.

جنگلی با درختان کاج ِ کج و کوله و سیاه رنگی مقابل آنها قرار داشت که به طرز رعب انگیزی در میان باد تکان می خوردند.

درست رو به روی دنش آموزان ایگور با آن ریش خوش فرمش دست به سینه ایستاده بود.
_ بسیار خب! پروفسور آلسو از اینجا به بعد با ما نمیاد و من خودم همراهیتون می کنم. خاطره من مربوط به سال 1960 هست... اینجا جنگل لندنه و من برای یکی از کارهای سری خودم به اینجا اومدم! بیاین جلو تر...

دانش آموزان در حالیکه آشفته حال به نظر می رسیدند به دنبال مدیر هاگوارتز به راه افتادند.

سکوت در جنگل مرده حکم رانی میکرد و هرازگاهی بوفی در دور دست ناله ی شومی را سر می داد.
هیچ نشانه ای از تحرک و جریان زندگی مشاهده نمی شد.
هیچ...

تا اینکه دانش آموزان با اشاره دست ایگور ایستادند و وقتی به صحنه ی رو به رویشان نگاه کردند و با اینکه می دانستند این تصاویر هیچ آسیبی به آنها نمی زند به خود لرزیدند.

بلاتریکس لسترنج با آن موهای وزوزی و پرپشت ، با چشمانی درخشان و لبانی که لبخندی شوم بر آنها نقش بسته بود درست مقابل فردی فربه که بر روی زمین زانو زده بود ایستاده و حرف می زد.
_ لوییس... باید وقتی که مرگ خوارای مارو دونه دونه شکار می کردی به فکر این روز هم می بودی!

لوییس هیچ نگفت...
بلاتریکس ادامه داد : و حالا در چنگ منی! مگه نه ایگور؟

ناگهان در یک ثانیه چند اتفاق افتاد.
خنده وحشتناک و سادیستی بلاتریکس ، دیده شدن ایگور کارکاروف که کنار یک درخت سپیدار خشکیده قرار داشت و فریاد دانش آموزان آشفته.

ایگور حقیقی با اشاره دست دانش آموزان را به سکوت واداشت.

ایگور داخل خاطره بسیار جوانتر بود. دیگر موهایش رنگ نقره ای نداشت و چین و چروک های کنار چشمش نیز برطرف شده بود.
_ درسته بلاتریکس! لوییس هیچ وقت کاری رو که ارباب گفت برامون نکرد...

خنده بلاتریکس تمام شد و دوباره موج خشم و نفرت در چشمانش مشاهده شد.
_ کروشیو!

فریادی از ته دل مرد بی نوا برخواست...
لوییس شکنجه می شد. با فریادی بر روی زمین افتاد و از درد به خود پیچید.

طلسم شکنجه برای سه دقیقه متوالی ادامه داشت. دانش آموزان بغض کرده بودند ولی هر دو ایگور دست به سینه بدون تغییر فرم خود شاهد صحنه شکنجه شدن لوییس بودند.

سرانجام با اشاره دست ایگور طلسم متوقف شد. چند لحظه سکوت در جنگل مرده حاکم شد و تنها صدایی که می آمد صدای گریه های بعضی از دانش آموزان بود.

ایگور در حالیکه به طرف مرد بی نوا خم شده بود با آخرین جمله ای که لوییس در عمر خود شنید سکوت را شکاند.
_ هیچ وقت...هیچ وقت... سعی نکن که سیاهی رو نابود چون خودت نابود میشی!

سپس بلند شد. ابروانش در هم رفته بود. با اشاره دست به بلاتریکس فرمانی را داد که انتظار می رفت.

بلاتریکس با لبخندی شوم چوبش را به طرف لوییس گرفته و فریاد کشید.
_آواداکاداورا!

اختر سبزرنگ به طرز مهیبی به سینه مرد فربه خورد و برای چند لحظه جنگل تاریک را روشن کرد.

ایگور برگشت و با اشاره دست به دانش آموزان که از ترس زبانشان بند آمده بود اشاره کرد که هرچه زودتر از خاطره خارج شوند سپس بی توجه به جسد مرد نگون بخت اولین کسی بود که از خاطره خارج شد.


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۶ ۱۳:۱۰:۲۶
ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۶ ۱۳:۱۴:۴۶

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۷

رودولف لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
ادامه پست ريموس لوپين (پست شماره 140)

............

ننه اندرو که دوباره به هوش امده بود گفت: " اره ننه !" و دوباره از هوش رفت!

محفليون

ملت محفلي مدتها به صورت تعجبيوس ماندند و با صداي گريه ي تدي به موقعيت فعلي خود پي بردند.

محفليون

ريموس: حيف شد! واقعا حيف شد
نيمفا: اره، حيف شد. پسر خوبي بود

دامبلدور نگاهي به مار چمبر زده كرد و گفت :

-اون در راه آسلام فدا شد!

تدي با شنيدن اين حرف دامبلدور چشمانش رو باريك كرد و پس از نگاه خشني به وي، پاهاي كوچكش را با حركتي گولاخي در دهان وي چپاند و دامبلدور را براي مدتي ساكت كرد.

در اتاق با صداي محكمي كوبيده شد و عله هراسان وارد اتاق شد.

-چي شده؟ كي؟ كو؟ كجا؟ بچم؟ جيمزي؟ داداش سه نقطش كاري كرده؟ عله بميره و يه همچين روزي رو نبينه؟... ميگم بچم كجاست؟

ننه كه با صداي جيغه عله براي بار سوم به هوش آمده بود رو به عله گفت"نن جون چته؟ اتفاقي افتاده؟ جيمزي طوريش شده؟"

ريموس بي تفاوت به گفته هاي ننجون روبه عله كرد و با صداي لرزانش كه همرا با بغض بود گفت" جيمزي رفت، دل جيمزي رو شيكوندن"

نيمفا يك پس گردني در گوش ريموس خوابوند! و با عصبانيت گفت: "مگه نگفتم حرف سياسي نزن؟ ها؟ گفتم يا نگفتم" سپس بغضش تركيد و همرا با گريه ادامه داد " ميخواي بلاك شي، تدي بي پدر بمونه
؟"
عله كه جيمزي رو فراموش كرده بود، احساساتش جريحه دار شد و گفت:

-هوم! كي دل پسر منو شيكونده؟ ها؟

سپس منو مديريتش رو بيرون كشيد و مختصات جيمزي رو گرفت و پس از خواندن مختصات، با چهره متعجب به طرف زنبيل ننه اندرو حركت كرد و مار چمبره زده اي را ديد و جيغ خوفناكي كشيد، سپس با صداي حراساني گفت:

-بوقيا اين هنوز نمرده .... .... دامبل...

دامبل كفش هاي تدي را از دهانش بيرون كشيد و وردي را به سمت نجيني فرستاد، جيمزي كه به دليل نرسيدن خون به بدنش رنگش سياه شده بود با ورد ديگري از آغوش نجيني به پرواز در آمد و در آغوش عله جاي گرفت! و با زدن جيخ بنفشي از هوش رفت.

دامبلدور بي اعتنا به جيمز به سمت نجيني رفت و لبخندي حاكي از خوشحالي بر لبانش نقش بست.


ویرایش شده توسط رودلف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۴ ۱۸:۲۰:۳۹
ویرایش شده توسط رودلف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۴ ۱۸:۴۰:۰۸
ویرایش شده توسط رودلف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۴ ۱۸:۴۴:۰۵


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
- بچه ها توی دست و پای همدیگه نباشید ، همه باید دید داشته باشند .

صدای پروفسور آسپ در فضای اطراف پیچید ، همگی دانش آموزان با فرمان استادشان از سر راه یکدیگر کنار می‌رفتند تا اتفاقی را که قرار بود تا لحظاتی دیگر رخ دهد را با چشمانی باز نگاه کنند و درسی را که تجربه ارزشمندی برای ایگور کارکاروف بود را بیاموزند .

مرینا : اینجا کجاست ؟
مری : جنگل ممنوع ، فکر میکنم ایگور میخواد بره هاگوارتز !

حدس مری باود درست بود ، ایگور در حالی که از میان غبار های مه آلود در حال حرکت بود ، با کاغذی که هر چند ثانیه یکبار نگاهی برا آن می‌انداخت به طرف ساختمان اصلی هاگوارتز در حرکت بود ، گویی برای ماموریتی بدین محل عزیمت میکرد و برگه ماموریت خود را نیز در دستانش داشت و هر از گاهی برای آنکه موردی را فراموش نکند نگاهی برا آن می‌انداخت .

تقریباً همه دانش آموزان مطمئن شده بودند که ایگور به دنبال کسی به آنجا می‌رود ، اما تا لحظه ای که او به داخل ساختمان نرفت و از آرگوس فیلچ تقاضا نکرد که او را به مدیر مدرسه - استرجس پادمور - معرفی نکند ، هیچ یک از نقشه ای که ایگور در سر خود می‌پروراند آگاه نبود .

اکنون دیگر زمان آن فرا رسیده بود تا دانش آموزان به همراه ایگور که با اجازه‌ی استرجس وارد اتاقش می‌گشت ، داخل اتاق شوند ، مری نیز دست در دستان مرینا به همراه دیگر دانش آموزان حرکت می‌کرد و هر لحظه او را آرامش می‌داد تا از ترسی که در وجودش بوجود آمده بود رهایی یابد .

مرینا : حالا معلوم شد ایگور چرا یکدفعه مدیر هاگوارتز شد ، من از اول هم شک داشتم که باید ...
مری : بهتره ببینی چطور استر رو غافلگیر میکنه ، چون اینطور که من صورت استر رو میبینم برای هر حمله ای آماده است .
مرینا : ولی من بیشتر دوست دارم بدونم کی آن برگه رو براش ...
مری : برگه زیاد مهم نیست !

ایگور با وارد شدن به اتاق برگه را در جیب کناری پالتوی خود قرار داده بود تا از دیدگان همتای خود پنهان بماند ، اما استر به خوبی حس کرده بود که ایگور با اتکا به توانایی شخصی خود پا پیش نگذاشته است و قطعاً کسی یا کسانی او را حمایت می‌کنند .

استر : بفرمایید ، جناب کارکاروف ! پرونده شما رو برای تدریس بررسی کردم . فکر میکنم آمادگی تدریس رو داشته باشید .
ایگور : تو که فکر نمیکنی من فقط برای تدریس یک درس اینجا هستم ؟
استر : حدس میزدم ، قبلاً با آنیت در این مورد صحبت کردم ، ولی من توانایی ...
ایگور : بحث توانایی نیست ، گرچه اگر هم باشه من خیلی سر از تو هستم ، من ترجیح میدم بدون درگیری این اتاق رو ترک کنی . به همه میگیم که مشکلات شخصی داشتی !
استر : در گیری ؟ تو فکر میکنی بتونی ...

اما دیگر دیر شده بود ، ایگور چوبدستی خود را به سرعت از جیب پالتویش بیرون کشید ، آنقدر حرکتش سریع بود که کاغذی را که چند لحظه پیش آنجا پنهان کرده بود با چوبدستی به بیرون جهید و بر روی زمین افتاد .

با وقوع این صحنه دستپاچگی سراسر وجو ایگور را در برگرفت ، اما هر طور که بود خود را کنترل کرد ، نباید می‌گذاشت ذهن استرجس به آن نامه معطوف شود ، باید هر طور که بود سریع کار را تمام میکرد .

ایگور : میخوای بدون مقاومت تسلیم بشی؟
استر : خودت رو آماده کن ... پتریفیکوس توتالوس ...

استرجس نیز به سرعت خود را آماده کرده بود ، اما گویی ایگور واقعاً آماده تر از آن بود که وردهای او برایش اهمیتی داشته باشد با حرکتی طلسمش جا خالی داده و به پشت میزی که در آن نزدیکی قرار داشت پناه برد ، اما در حرکت طلسمی سرخ رنگ را به طرف استرجس روانه ساخت .

استرجس نیز که به طرف لایه دیواری در آن نزدیک می‌رفت تا در برابر دشمن مانعی را پدید آورد ، با بر زبان آوردن طلسمی تاریکی را بر اتاق حکم فرما ساخت . اکنون زمان آن رسیده بود که دو جدوگر همدیگر را در ظلمت مطلق حس کرده و بر یکدیگر یورش ببرند .

استر : فکر نمیکنی که بتونی با چشمای ضعیفت اینجا ...
ایگور : فرامینیوس !
استر : هاهاها ... اینطوری نمیتونی ، باید نور رو توی خودت حس کنی ، در صورتی که تاریکی تمام بدنت رو پر کرده ... هاهاها ...

ایگور لحظه ای بر خود لرزیده بود ، استرجس بدترین حربه را بکار برده بود ، دیگر نمی‌توانست همانند قبل مبارزه کند ، این بدترین نقطه ضعف او بود ، باید راهی برای رسیدن به او پیدا میکرد ، پس در تاریکی و با گامهای آهسته شروع به حرکت کرد . اما این کافی نبود ، بایستی ذهن او را نیز منحرف می‌ساخت تا حرکت او حس نشود .

ایگور : تو دیدیش ، شاید من نتونم اما او میتونه کارت رو تموم کنه !
استر : مطمئن بودم تو تنها اینجا نمیای ، من میدونم کی تو رو کمک میکنه !
ایگور : تو هیچی نمیدونی ... هیچی .
استر : اما این نامه ، وقتی افتاد آنقدر هل شدی که حدس زدم باید مطلب مهمی توش باشه ، اکســـــــــیو !

نامه در هوا بلند شده و به طرف استرجس حرکت کرد ، ایگور دیگر تمامی راههایی را که به پیروزی ختم می‌شد را تمام شده می‌دید اگر نامه به دستان او می‌رسید همه‌ی آنچه که باعث نیروی او بود از بین می‌رفت ، پی بایستی کاری صورت می‌گرفت ...

او که دیگر همه چیز را از دست رفته می‌دید ، به سرعت بر روی هوا بلند شد ، و طلسمی آتشین را به طرف کاغذ روانه ساخت ، کاغذ در آسمان آتش گرفت اما به طرف استرجس در حرکت بود ، استرجس نیز با دیدن ایگور طلسمی سفید رنگ را به طرف او فرستاده بود که بر شانه‌ی ایگور اثابت کرده و او را با تمامی قدرت بر دیوار روبرویی کوباند .

فریاد ایگور به هوا برخاست ، استرجس نامه را گرفته و شعله‌ی آن را خاموش نمود ، با گامهایی مستحکم به طرف قربانیش حرکت کرد و در حالی که با پاهایش بر بدن ایگور ضربه وارد می‎‌نمود نامه را در نور چوب دستیش گرفت تا آن را نظاره کند .

سپس شروع به خونادن آن کرد ...

استر: سلام بر تو دوست عزیز ... اوه اوه چه دوستانی .
من به عنوان یک دوست تو را در این مسیر سخت و طاقت فرسا همراهی خواهم کرد تا بر اهداف هر دویمان نایل آییم
قربانت م

_ آوداکداورا ...

استر : ههههههههههههههههههعععععععععععععععع ...

از گوشه ای دیگر ، در اتاق ، صدایی به گوش رسید ، و طلسمی سیاهرنگ از پشت بر استرجس برخورد کرد و او را در حالی که چشمانش از حدقه بیرون آمده بود بر روی زمین انداخت ...

آسپ : دیدین بچه ها به خاطر طلسم چشماش از حدقه زد ، این رو خوب توجه کنید
مرینا : ولی نه استاد ، من فکر میکنمبه خاطر نامه بود ، باید ببینیم کی آن شخص رو فرستاده بود تا ...
مری : این به ما مربوط نمیشه دختر ، درس ما تا همین جا بود !

مری دستان مرینا را گرفته بود و او را از رفتن به طرف نامه باز ‌می‌داشت ، گویی نمی‌خواست که وارد تجربه تلخ دیگری گردد ، دیگر دانش آموزان هنوزدر بهت رویدادی که شاهد آن بودند قرار داشتند و هیچ یک توان حرکت نداشت .

در این لحظه فرد مرموز از تاریکی بیرون آمده و به طرف ایگور حرکت کرد ...

- فکر نمیکردم به همین راحتی کم بیاری ،خوب شد که به احساسم شک کردم و اومدم .
ایگور : آخه استر تمام نقطه ضعفهای منو میدونست ، ولی تو نباید می‌کشتیش .
- نامه رو دیده بود !


مرینا : دیدی گفتم ، همه اش به خاطر آن نامه بود ...

سپس دستانش را به سرعت از مری جدا نموده و به طرف فرد مرموز حرکت کرد تا از محتویات نامه باخبر شود ، اما همین که در جا حرکت کرد ، نیرویی با تمام قدرت او را در برگرفت و به طرف بالا کشاند ، دور تا دور خود می‌چرخید تا آنکه با شتاب از داخل قدح به بیرون انداخته شد ...

ایگور : خب دیگه تا همین جا کافیه آسپ ، من کلی کار دارم ...

دیگر دانش آموزان نیز به همراه مرینا به بیرون پرتاب شده بودند و هر یک در گوشه ای از کلاس افتاده بود ، ایگور آنها را از خاطراتش برون انداخته بود ...


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
بچه ها یکی یکی سر هایشان را در قدح اندیشه فرو برده و همان احساس پرواز در خلا را حس کردند.سرانجام پاهایمان به زمین نرم برخورد کرد و دریافتیم که به مقصد رسیده ایم.بلا فاصله تمام بچه ها مانند خودم دستانشان را جلوی صورت خود گرفتند تا از آفتاب سوزنده در امان بمانند.پس از چند لحظه آسپ در کنار ما ظاهر شد.

او گفت:خب بچه ها.این جا دور هم جمع شدیم تا خاطره ی ایگور را ببینیم.او در خاطره اش دیده که شخصی...
-نه.صبر کن خودم به بچه ها بگم.

کارکاروف که تازه در ما ظاهر شده بود این را گفت.
او ادامه داد:خب همون طور که استادتون گفت ما به این خاطره اومدیم که مرگ یک نفر را با طلسم مرگ ببینیم.بهتره بگم که کسانی که طاقت دیدن مرگ های این جوری رو ندارن از همین جا برگردن به کلاس.

هیچ یک از بچه ها دستش را بلند نکرد.ایگور ادامه داد:خب...حالا دنبال من بیاید.

او با چالاکی از روی یک بوته ی خار گذشت و به سمت بالا ی کوه حرکت کرد.بچه ها تازه دریافتند که کجا هستند.ما در منطقه ی کوهستانی بودیم که منظره ی بسیار قشنگی داشت.در این کوه بوته های خار داری وجود داشت.بچه ها به دنبال ایگور راه افتادند.

آسپ که از همه جلو تر بود صبر کرد تا ایگور به او برسد و چیزی در گوش او گفت.ایگور هم با نشانه ی سرش تایید کرد.
ناگهان آسپ و ایگور برگشتند و با بچه ها روبرو شدند.بچه ها ایستادند تا حرف های معلم خود را گوش کنند.
آسپ به ایگور سقلمه ای زد و ایگور که به خود آمده بود گفت:اِ...راستش ما الان به محل حادثه خیلی نزدیکیم.برای همین میخواستم بگم که اون بالا(او با دستش به بالای کوه اشاره کرد)یک کلبه است.قراره در اون کلبه دوئل دو نفر رو ببینید پس خودتون را آماده کنید.
این را گفت و راه افتاد.
ما بیش از نیم ساعت پیاده روی کردیم تا اینکه به کلبه ی قهوه ای و کثیفی رسیدیم.از بالا ی کلبه دود سیاهی بیرون می آمد.درون کلبه صداهای زیادی می امد.مثل این بود که دو نفر باهم دعوا می کردند.در کلبه نیمه باز بود...ایگور با اشاره ی دستش به بچه ها فهماند که به درون کلبه برویم.بچه ها به کلبه رفتند.

داخل کلبه دو مرد ایستاده بودند و با صدای بلندی دعوا میکردند.یکی از آنها مردی ریز نقش و ریشو بود ولی دیگری...
مرد ریز نقش فریاد کشید: چرا این کارو کردی؟هان؟چرا ایگور؟

گروهی از بچه ها با شنیدن نام ایگور برگشتند و ایگور کارکاروف واقعی را دیدند.
ایگور جوان گفت:گوش کن،من...
-تو چی؟هان؟تو تمام میراث باستانی خانواده ی من رو فروختی!تو یک دزدی!تو...
مرد ریز نقش چوبدستی اش را بیرون کشید و ادامه داد: تو تمام دارو ندار منو کش رفتی و اونا رو فروختی!تو یک دزدی!
ایگور جوان هم چوبدستی اش را کشید و گفت:من برات توضیح می دم من فقطـ...
-دیگه حرفاتو گوش نمی کنم ایگور دیگه نه.حالا باید مثل یک مرد با من دوئل کنی و بمیری!

-نه...من دوئل نمی کنم...می شه با صحبت...حلش کرد...
-نمیشه تو کاری کردی که قابل بخشش نیست...استیوپیفای!
پرتوی نور قرمز رنگی به سمت ایگور کارکاروف آمد.در راه از شکم آسپ عبور کرد و به سمت ایگور رفت...

ایگور با یک حرکت ساده ی چوبدستی طلسم را دور کرد.بعد گفت:ببین آلفرد...من می تونم راحت تو رو بکشـم
-آوداکداورا!

مردی که آلفرد نام داشت طلسمش را به سمت ایگور پرتاب کرد.گروهی از دختر ها جیغ کشیدند.ولی این غیر ممکن بود.اگر قرار بود که طلسم به ایگور بخورد پس...
ایگور میزی را به جلو کشید و طلسم به آن خورد و آن را به آتش کشید.میز سوخت و خاکستر شد.ایگور گفت:من نمی خواستم تو رو بکشم خودت خواستی که بکشمت!
آسپ گفت:بچه ها این جا رو دقت کنید.

من و دوستانم با دقت بیشتری به صحنه نگاه کردیم.
ایگور کارکاروف نعره زد: آوداکداورا!

طلسم سبز رنگ و خیره کننده اش به سمت آلفرد رفت.در راه هر چی بود را نابود کرد و به راه خود ادامه داد.
طلسم با شدت به سینه ی آلفرد برخورد کرد.چوبدستی اش از دستش رها شد.چشم هایش گرد و بیروح شدند.بدنش سست شد و با شدت از پشت بر روی زمین افتاد.

سکوت همه جا را چه در واقعیت و چه در خاطره فرا گرفت.هیچ کس حرف نمی زد.آسپ داشت به بچه ها نگاه می کرد.ایگور کارکاروف جوان داشت به آلفرد مرد نگاه می کرد و ایگور کارکاروف واقعی به زمین چشم دوخته بود.بچه ها همه ساکت بودند.خودم از شدت تعجب دهانم باز مانده بود.
تا اینکه صدای هیجان زده ی آلبوس سوروی پاتر همه را از جا پراند:خب دیگه کافیه...برگردید به کلاس.
بچه ها یکی یکی به کلاس بازگشتند.من هم به همراه دوستانم به کلاس بازگشتم تا حرف های آسپ را در کلاس گوش کنم.




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.