هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لرد سیاه و همراهانش برای تحقیق و اکتشاف در دنیای آینده به راه افتادند.دنیا کاملا تغییر کرده بود!

-بابایی اونجا رو ببین.اون آقاهه داره با جارو برقی پرواز میکنه!
-ارباب سر اون خیابون هورکراکس فروشی راه انداختن.دیگه لازم نیست برای زنده شدن برین پس کله کوییریل!
-ارباب شما میدونین اون دستگاههایی که دارن پرواز میکنن چین؟

لرد سیاه نگاهی به وسیله عجیب در حال پرواز انداخت و از ساحره پیری که در ایستگاه قالیچه پرنده نشسته بود پرسید:
-ببخشید.میتونم بپرسم اون دستگاهها دقیقا چی هستن؟

ساحره نگاهی به چهره زیبای!!لرد انداخت.
-جوون تو چرا اینقدر از تکنولوژی عقبی؟اونا کامپیوترن خب.وقتی پرواز میکنن بهشون میگیم ایمیل جادویی.

لرد با احتیاط از ساحره پرسید:
-راستی شما چیزی درباره لرد سیاه میدونین؟

ساحره آهی کشید.
-آره پسرم.جوون خوبی بود.خیلی سعی کرد به جامعه خدمت کنه ولی خب...استعداد یه چیز مرلین دادیه.وقتی نداشته باشی نمیشه کاریش کرد.بین خودمون بمونه.میگن خیلی بی عرضه بوده.حتی رداشم نمیتونست خودش تنهایی بپوشه.

صدای زوزه ای به گوش لرد رسید و ساحره پیر درحالیکه زیر لب چیزهایی درباره جراحی پلاستیک بینی میگفت سوار اولین قالیچه پرنده شد.لرد و مرگخوارانش به راهشان ادامه دادند.

طولی نکشید که به گروهی از جادوگران که در گوشه خیابانی جمع شده بودند رسیدند.لرد به مرگخوارانش دستور توقف داد.
-شماها همینجا بمونین.نباید جلب توجه کنیم.اینا الان لرد سیاه رو ببینن ممکنه از خوشحالی سکته کنن.ما که نمیخواییم آینده رو خراب کنیم.

لرد به آرامی به جمع جادوگران نزدیک شد.جادوگر قد بلندی که در وسط حلقه قرار داشت با شور و اشتیاق خاصی در حال تعریف کردن ماجرای هیجان انگیزی بود.
-آره...اولش باور نکردم.ولی بعد که وارد زودپز اندیشه شدم دیدیم واقعا مال لرد سیاهه!نمیدونین چه قیافه ای داشت.ده دقیقه تموم داشتم بهش میخندیدم.موهای بلند طلایی،چشمای ریز عسلی،قدش نصف من بود.چاق و خپل.اصلا جادو کردن بلد نبود.داشت سعی میکرد یه قناری رو تبدیل به قوری کنه.آخرین نتیجه ای که گرفت یه قناری دم کرده بود.

صدای قهقهه گروه جادوگران لرد سیاه را عصبانی کرد.کمی جلوتر رفت.
-اهم...اهم...ببخشید ولی من فکر میکنم شما اشتباه میکنین.لرد سیاه جادوگر بزرگی بود و ظاهرش هم هیچوقت اون شکلی نبوده.من...من شنیدم کمی شبیه من بوده.

جادوگر قد بلند نگاه مشکوکانه ای به لرد انداخت.
-لرد سیاه؟شبیه تو؟میگما...شما جزو همون میمونهای جهش یافته ای نیستین که محفل پرورش میداد؟

مرگخواران دستهای لرد سیاه را که در حال حمله به جادوگر بود گرفتند و از آنجا دور شدند.
لرد نفس عمیقی کشید و کمی آرام شد.
-این شایعات چیه؟چرا همه چی برعکس به گوش اینا رسیده؟اون جادوگره گفت محفل؟یعنی محفل ققنوس هنوز فعالیت میکنه؟پس...این یعنی مرگخوارا هم هنوز فعالن!




Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۸۸

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
گرمپ !!!

گوی با صدای بالا بر روی زمین کوبیده شد . دودی سفید دور ان را احاطه کرد و از میان دود لرد بیرون امد ، چشمانش کمی میلرزید و تعادلش هم تا حدی به هم خورده بود در همین هنگام چند مرد سفید پوش هم با صرو صدا از میان دود در امدند.

لرد به سرعت یقه ایوان را گرفت و گفت : چرا مثل ادم درستش نکرده بودی ، به خاطر این نافرمانیت خواهی مرد.

پرسی با دهانی باز به روبرو نگاه میکرد و گف : اَه ه ه ه ه لرد ما به اینده سفر کردیم.

لرد ایوان را رها کرد و به اطراف نگاهی انداخت.
گوی در کنج یک کوچه خلوت ظاهر شده بود و توجه افراد کمی که رد میشدند را جلب میکرد ولی در مقابل رباط های متفاوت در میان انسان ها راه میرفتند مانیتور های قول پیکر روی ساختمان ها نصب بود و ساختمان های زیبا و بلند در همه جا سر به فلک گذاشته بود!

چشمان لرد با تعجب به منظره مقابل نگاه میکرد: اه این اینده دنیاست چه غم انگیز پس من کجای این اینده هستم!

ایوان که همچنان می لرزید گفت : سرورم میتونید همین جا بمونید و خدتون هم در اینده باشید !

لرد که همیشه از مرگ میترسید و این را توهینی از سوی ایوان می پنداشت طلسم سبز رنگی به سوی او فرستاد اما ایوان به سرعت به گوشه ای پرید و جا خالی داد اما طلسم مستقیم به گوی خورد و جرقه ابی رنگی از درون گوی بیرون زد.

چشمان همه به گوی بود که ایوان با افسوس گفت : قربان گوی شما سیستم اونو از کار انداختید .
لرد نگاهی به گوی کرد و گفت : باید درستش کنی اونم طوری که بتونم بگم مارو به کجای زمان ببره فهمیدی و گرنه خواهی رد همتون !

همه نگاهشان را از چشمان لرد می دزدیدند و به زمین نگاه میکردند.

ایوان:سرورم من نیاز به وسایلش دارم که فک میکنم در این دنیای مدرن حتما باید باشه و لی وقت میخوام یکم وقت میخوام.

لرد سرش را برگرداند و به دنیای اینده نگاه کرد: تا وقتی تو وسیله رو درست میکنی ما یکم از جزییات این دنیا سر در میاریم و کمی هم ترس رو میان مردم پراکنده میکنیم می خوام ببینم که هنوزم اسم لردولدمورت در یاد ها هست یا باید زندش کرد!

لرد با اشتیاق در افکار خودش غرق شد بود.


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۰:۳۹ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۸۸

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
از هولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
سوژه جدید!

مکانی بس مخوف با دیوار هایی سیاه و مردانی با رداهای سفید می باشد. هر از گاهی نوری قرمز رنگ فضای تیره و تار رو روشن می کرد ولی دقایقی بعد ، دوباره سیاهی شومی فضا رو احاطه می کرد.

یک عدد گوی دایره شکل بسیار بزرگ به اندازه یک آلونک که ده مرد هیکل گنده در آن جا میشدند وسط اتاق قرار داشت و مردان سفید پوش دور و بر اون حرکت می کردند.

یکی از مردان : باید سریعتر آماده کنیم! ارباب الان میرسه.
یکی دیگه : آمادست ولی ما هنوز براش اسمی انتخاب نکردیم.
مرد اولی : اسمش رو میزاریم بوق زمان! چطوره؟
اون یکی : عالیه ایوان.

شترق!
در همین موقع در با صدای بلندی باز میشه و هیبت پر ابهت لرد سیاه وارد اتاق میشه.
مرگ خوارا شروع به سجده میکنن.
لرد : بسه این بوقی بازیا! حوصله ارباب سر رفته! این اسباب بازی رو که دستورش رو داده بودم ساختین؟
مردی که ایوان نام داشت : بله ارباب. ایناهاش ( با اشاره به گوی دایره شکل ) امیدوارم ارباب خوششون بیاد.

ارباب بدون هیچ حرفی به سمت گوی دایره شکل میره.
- خب همونطور که دستور داده بودم هست؟ یعنی بشینیم توش و خودش ما رو میبره به یک زمان مخصوص؟
ایوان : بله ارباب. همینطوره. اسمش هست بوق زمان!
ارباب : خب خوبه. من و ملازمانم میشینیم و امروز اولین سفر رو ترتیب میدیم. میخوام جدم سالازار رو به صورت رو در رو ملاقات کنم!
ایوان : ارباب فکر می کنم هنوز یکم...

ارباب : رعیت حرف منو قبول نداری؟ کروشیو! حالا هم قراره تا ارباب سفر کنه. دستگاه رو راه بنداز.
ایوان سریعا اطاعت میکنه و ارباب و همراهانش وارد گوی میشن.

بعد از فشردن چند دکمه ایوان هم وارد گوی میشه. ناگهان گوی به شدت می لرزه.
ارباب : مرگ خوار این چه مرگشه؟
ایوان : ارباب من که میخواستم بگم ولی شما نزاشتین!
نشانه های نگرانی روی چهره سرد و بی احساس لرد نقش میبنده.
- چی میخواستی به من بگی؟
ایوان :در این دستگاه انتخاب زمان به صورت دستی درست نشده.
ارباب : و این یعنی چی؟
ایوان : یعنی اینکه این دستگاه خودش ما رو به هر زمانی که خودش بخواد میبره و ما نمی تونیم براش تصمیم گیری کنیم!
ارباب : ای بمیری! میدم مونتی برات گور بکنه و منم برات صلوات بفرستم!
ایوان:

کار از کار گذشته ، دستگاه غیب شده و معلوم نیست که به چه زمانی رفته است. گذشته ، آینده ، عصر حجر ، دوران پارینه سنگی ، سلطنت تئودور یا شاید هم...؟

-----------------------------
سوژه مشخصه دیگه! کلا این دستگاه خودش مرگخواران رو اینور و اونور میکنه و مرگ خواران هم نمیتونن برش گردون و لذا همش به دوران های مختلف میرن! در ضمن همه مرگ خواران ارباب رو در این سفر همراهی میکنند!


where is my love...؟


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
بلاتریکس به چهره ی متعب مرگخواران خیره شد و چوب دستی اش را بیرون کشید:
- آلاکدومارا!

رشد موهای رودولف در یک لحظه متوقف شد! نارسیسا متعجب به بلا نگاهی کرد و پرسید:
- چطوری این کارو کردی؟

بلاتریکس بی توجه به چهره های متعجب مرگخواران، با غرور گفت :
- خیلی راحت! ساق موی رودولف رو آلاکدومارا کردم!

رودولف با قدردانی به لوسیوس نگاهی کرد و سرش را به نشانه ی تشکر پایین آورد. بلا که متوجه نگاه متشکر رودولف شده بود، با عصبانیت به وی چشم غره ای رفت و خطاب به لوسیوس گفت:
- ببین، فکر نکن کار مهمی کردی! جنس موهای رودولف در حال حاضر خشک خشکه! درحالی که قبلا" اینطور نبود! پس فکر نکن که شاهکار کردی و می تونی نظر اربابو به خودت جلب کنی لوسیوس مالفوی!

لوسیس با ناراحتی دستانش را در هم قفل کرد و مرگخواران در سکوت به رودولف خیره شدند.


یک ساعت بعد:

رودولف با خوشحالی رو به روی آیینه ایستاده بود و با موهایش ور می رفت. بلاتریکس به وی چشم غره می رفت و مورگانا شیشه های خونش را مرتب می کرد، بارتی با لگو هایش ور می رفت و لوسیوس سعی می کرد که نارسیسا را به هوش بیاورد که ناگهان درب با شدت باز شد و لرد سیاه در حالی که از شدت عصبانیت می لرزید، وارد سالن عمومی شد و مرگخواران با تعجب به یکدیگر خیره شدند.

بارتی با هیجان به لرد نگاهی کرد و جیغ کوتاهی کشید:
- بــابایـــــــی!! موهات بازم ریخت و شدی بابایی کچل خودم!

لرد سیاه در حالی که از خشم می لرزید، کروشیویی را به طرف بارتی فرستاد:
- بله! چون همه ی شما احمق ها فراموش کرده بودید که خصوصیت خانه ریدل اینه که تنها می تونه یک کچل داشته باشه! من با طلسمی رودولف رو به اون شکل دراورده بودم و این اتفاق باعث شده بود که موهای من به طور خودکار رشد کنن! وقتی رودولف ازم کمک خواست، فکر کردم که شماها نمی تونین هیچ راهی برای درست شدن موهاش پیدا کنید...برای همین با خیال راحت اجازه دادم که سعیتونو بکنین! حالا با دراومدن موهای رودولف، موهای من دوباره ریخته!

مرگخواران وحشت زده به یکدیگر نگاهی کردندو لرد سیاه در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود فریاد کشید:
- کــــــــــــــــی موهای رودولف رو برگردونده؟!

انگشت های مرگخواران، لوسیوس مالفوی را نشانه گرفت و بعد در حالی که لوسیوس از شدت ترس می لرزید، نارسیسا با تصور تنبیه شوهرش، از حال رفت!


پایان سوژه!


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۰:۱۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لوسیوس در اتاق رو میبنده و رودولف با افسردگی روی صندلی میشینه.رودولف شک داره که کسی بتونه کاری انجام بده.
لوسیوس دست هاش رو بهم میماله و میگه:ببین رودولف،اولین اصل داشتن موهای خوب و زیبا اینه که بهشون رسیدگی کنی.تو هیچ وقت به موهات نمیرسیدی.همیشه عین تخ کاموا بودن.جوری که من مدت های فکر میکردم دادی برات مدل آفریقایی بافتنشون...!
لوسیوس ادامه داد:...در نهایت اینکه باید به موهات برسی!وگرنه دوباره کچل میشی.گرفتی؟
رودولف اهی کشید و گفت:حالا بذار در بیان.هر دقیقه شونه میزنمشون!

لوسیوس با خوشحالی از روی میز تخم مرغ بزرگی بر میداره و میکوبه وسط سر رودولف!
رودولف که زرده تخم مرغ از روی صورتش چکه میکنه فریاد میزنه:چته روانی؟
لوسیوس لبخندی میزنه و میگه:هیسسس!ساکت باش.من کارم رو شروع کردم.اگه حرف بزنی خراب میشه.اجازه بده همه گلبول های بدنت جمع بشن وسط سرت!

لوسیوس بعد از تمام کردن حرفش به طرف ظرف نسبتا بزرگی رفت و چندین ماده عجیب و غریب را درون آن مخلوط کرد.بعد چند طلسم عجیب به مخلوط درون ظرف زد و به طرف رودولف راه افتاد.
رودولف با ترس پرسید:این دیگه چه کوفتی...
قبل از تمام شدن حرف رودولف لوسیوس محتویات ظرف را بر روی کله رودولف خالی کرده بود!

بلا که بیرون اتاق لوسیوس دم در ایستاده بود به نارسیسا گفت:ببینم حالا این شوهرت چیزی هم بلد هست؟نیاد بزنه پوشت کله شو هم بکنه؟بلایی سر کله رودولف بیاد موهای لوسیوس رو میکنم کلاه گیس درست میکنم!
نارسیسا میخواست جواب بلا را بدهد که صدای فریادی از درون اتاق لوسیوس همه را از جا پراند!

رودولف با عصبانیت در اتاق رو باز میکنه و میاد بیرون و فریاد میزنه:اوهوی نارسیسا بیا این شوهرت رو ببر تا اواداییش نکردم!
ملت حاضر در صحنه:
رودولف با عصبانیت به بارتی گفت:چیه اینجوری نگاه میکنین؟با اون ات و آشغال هایی که لوسیوس ریخته روی سرم خیلی زشت شدم نه؟
ملت:

بلا با تعجب به رودولف اشاره میکنه و میگه:رودولف...تو...تو مو در اوردی!
رودولف با تعجب به اطراف نگاه میکنه و متوجه خرمن موی مشکی رنگی میشه که از کله اش آویزونه!
رودولف در حالی که بقیه در حال کف کردن هستن محکم میزنه پشت لوسیوس و میگه:شاهکار بود!بالاخره جواب داد!باورم نمیشه!
لوسیوس آب دهنش رو قورت میده و میگه:متاسفانه منم باورم نمیشه!

بارتی با شک به لوسیوس نگاه کرد و گفت:چرا؟خوشحال نیستی؟تونستی موهای رودولف رو دربیاری!
لوسیوس آب دهنش رو قورت میده و میگه:درسته ولی به رودولف گفتم حرف نزنه و حرکت نکنه!حالا...دیگه رشد موهاش متوقف نمیشه!
وبا دست به موهای رودولف اشاره میکنه که در همین فاصله به کمرش رسیدن!
رودولف:


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۵ ۰:۱۴:۵۹

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

موهای رودولف در حال ریختن است.لرد به مرگخوارانش دستور میدهد که هر طور شده مشکل رودولف را حل کنند.ولی شامپوهای مختلف ایوان روزیه و کروشیوهای بلاتریکس و معجونهای مخصوص مورگانا و گوی بلورین سیبل و طب سوزنی مورگان هیچ اثری ندارد.نفر بعدی نارسیسا است.نارسیسا با استفاده از روشهای ماگلی رودولف را هیپنوتیزم میکند.
_______________________________

با هر ضربه فحشهای رودولف رکیک تر و رنگ نارسیسا سرختر میشد.بالاخره نارسیسا دست از ضربه زدن برداشت.
-خوب،حالا نوبت آواز مخصوص منه.آماده باش.اهم اهم:

زلف بر باده مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم


صورت رودولف شروع به تغییر کرد.نارسیسا با خوشحالی به رودولف خیره شد.

....

-اوه...یا لرد سیاه...چرا اینجوری شد؟من کاری نکردم.ارباب منو میکشه.

رودولف به آرامی از خواب بیدار شد.چشمش به آینه ای که درست در مقابلش قرار داشت افتاد.
-وای ...کی این بلا رو سر من آورد؟چرا من این شکلی شدم؟چشام کوشن؟

نارسیسا با شرمندگی موهای بلند ابروهای رودولف را کنار زد.
-اممم...چیزه خب.من میدونستم این آواز مو رو بلند میکنه ولی خب...نمیدونم چرا فقط رو موهای ابروت اثر کرد.شرمنده.

رودولف با عصبانیت دستی به سرش کشید.کوچکترین اثری از رشد مو نبود.
-چی چیو شرمنده؟زود منو درست کن.اینجوری برم بیرون بلا سه طلاقم میکنه.

نارسیسا نگاهی به دست نوشته های مادربزرگش انداخت.
-خب،اینجا نوشته اگه آوازو از آخر به اول بخونم به حالت اول برمیگردی.یعنی...امیدوارم همینو نوشته باشه.

بعد از خواندن آواز و ترمیمی ابروهای رودولف، رودولف عصبانی و البته کچل از اتاق نارسیسا خارج شد.پشت در اتاق، مرگخواری که موهای بلند و درخشانش از دور دستها خودنمایی میکرد یقه رودولف را گرفت.
-خب.نوبت منه.همونطور که میبینی من موهای زیبایی دارم.پس راه حل مشکلت پیش منه.

رودولف آهی کشید و به همراه لوسیوس به طرف اتاق او حرکت کرد.




Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
در را كه نيمه باز بود كنار زد و پس از ورود آن را به آرامي بست.رودولف بيشتر از هر زماني آرزوي مرگ مي كرد.او با نگاهي درمانده رو به نارسيسا كرد:

- تو ديگه مي خواي چه بلايي سرم بياري؟
- نگران نباش،شيوه ي من با بقيه خيلي متفاوته،ببين اول بايد هيپنوتيزمت كنم.
- اون ديگه چيه؟
-اين يه روش ماگليه كه بيشترين شباهتو به جادو داره.مثل طلسم فرمان مي مونه.بعدش وارد مرحله ي دوم مي شيم ،بايد به چند نقطه از سرت كه مربوط به لوب شنواييت مي شه با سرعت و البته دقت ضربات ريزي رو بزنم .اينطوري هوش شنواييت به شكل خارق العاده اي رشد مي كنه.و اون موقع من وارد مرحله ي سوم مي شم.تو اين مرحله من آواز خاصي رو مي خونم كه باعث مي شه موهات دوباره در بياد.

رودولف بيچاره به ريش مرلين پناه مي آورد!

- ساكت باش بايد تمركز كنم...خب حالا تو چشمام نگاه كن

لحظه اي بعد نارسيسا از رودولف خواست حركات چوبدتسي اش را با چشمانش دنبال كند.پس از گذشت دقايقي رودولف با چشماني مات ثابت به نقطه اي خيره شد.

- هي خوابيدي؟...عاليه،صدامو مي شنوي؟يه توهين به بلا بكن!
- مي خوايين چي بگم خانم؟
- هر چي
-بلا خيلي...و...اون خيلي آدم...
-اوه فك نمي كردم همچين فحشايي بلد باشي رودولف

و نارسيسا وارد مرحله دوم شد.سپس با دقتي كه به نظر خودش خيلي خاص بود،چند مشت محكم به نقاطي از سررودولف وارد كرد.نتيجه اين بود كه...


تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
رودلف منتظر بود تا مرگان يك سوزن ديگه توي سرش فرو كند ولي قبل

از اينكار مورگان گفت : رودلف ازت خواهش ميكنم داد نزن ، باشه ؟

رودلف بغض خودشو فرو داد و سعي كرد كه فقط سعي كرد كه جلوي

خودشو بگيره .

بعد از لحظاتي مرگان يك سوزن بزرگ برداشت و خيلي آروم توي سر

رودلف فرو كرد . رودلف كه عصباني شده بود ، گفت : تو پدرت طب

سوزني كاركرده ؟ مورگان گفت : نه رودلف ادامه داد : مادرت طب

سوزني بلد بوده ؟ مورگان گفت : نه رودلف با حالتي عصبي گفت :

پس اين چه راهيه ؟ مورگان پاسخ داد : ديوونه ، اين جديد ترين شيوه

ي درمان توي جهانه . سپس ادامه داد : نكنه منظورت اينه كه من دارم

اداي يانگوم رو در ميارم ؟ رودلف گفت : يانگوم چيه ؟ مورگان گفت :

خنگول ، چيزي نيست يه نفره مشنگ تشريف داره ، توي يه فيلم از

تب سوزني استفاده كرده . رودلف گفت : پس حتما مثل تو يه كم

شيرين عقل بوده !!!!!!



شترق (صداي خوردن پس گردني )

- اِ ، چرا ميزني ؟

- تو آدم بشو نيستي . منو بگو كه ميخواستم خوبي در حقت كرده

باشم !!!

- پس من اينجا چكار كنم ؟

- من چه ميدونم!!!؟؟؟

در اتاق باز شد و مورگان تعداد زيادي از مرگ خواران رو ديد كه به چشم

هاش زل زده بودند .

- چي شد ؟

مورگان با لحني عصباني گفت : اين وقتي عقل نداره ، مو رو ميخواد

چي كار‌؟

لوسيوس گفت : حالا چه كار كنيم ؟

بلاتريكس با لحني كه نشان از تحقير بود ، گفت : لوسيوس ، تو بهتر از

هركسي ميدوني كه نوبت زن خودته .

لوسيوس با لحني عصبي گفت : امَا .....

بالافاصله نارسيسا گفت : باشه ، من ميرم .

سپس نارسيسا به راه افتاد و ...


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۸

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
نفر بعدی مورگان الکتور بود.رودولف به اتاق مورگان میره.مورگان لباسی شبیه کیمونو پوشیده و داشت شمعهای عجیب و خوشبویی رو روشن میکرد.مورگان به رودولف گفت:
-بشین روی اون صندلی.الان میام سراغت.مطمن باش مشکلتو حل میکنم
رودولف روی صندلی نشست.چند دقیقه بعد مورگان با کیف دستی بزرگی به طرف رودولف اومد.کیفش را روی میز گذاشت و آنرا باز کرد.از توی کیف تعداد زیادی سوزن در اندازه های مختلف بیرون آورد.

-میدونم باید چیکار کنم.این بهترین راه حله.طب سوزنی!
رودولف به سوزنهای تیز نگاه کرد و گفت:
حالا نمیشه یه راه دیگه پیدا کنیم؟این یکی کمی دردناک به نظر میرسه
مورگان سرش را تکان داد و گفت:نه نمیشه.همه راهها رو امتحان کردیم.من قصد داشتم این روش رو روی ولدی هم امتحان کنم ولی فکر میکنم بهتره قبلش یه آزمایشاتی روی تو انجام بدم.
رودولف با التماس گفت:حالا نمیشه بیخیال بشیم؟
مورگان با عصبانیت جواب داد:نه.امکان نداره.بگیر بشین.تو ناسلامتی مرگخوری.باید تحمل درد داشته باشیی
رودولف از جا بلند شد و گفت:اصلا من همین الان میرم از مرگخواری استعفا بدم.
مورگان :گفتم بشین.
رودولف به سختی آب دهنش رو قورت داد و منتظر شد که مورگان کارشو شروع کنه.
مورگان نفس عمیقی کشید و درحالیکه دو شمع روشن در دست داشت شروع به اجرای رقص عجیبی ()در اطراف رودولف کرد.رودولف با وحشت به حرکات مورگان نگاه میکرد.تا اینکه مورگان بعد از انجام یک سری حرکات مخوف اولین سوزن را در سر رودولف فرو کرد.
رودولف فریادی کشید و از جا پرید.مورگان با عصبانیت رودولف را سر جایش نشاند و گفت:
-بیخودی جیغ و داد نکن.اینجا نوشته که این روش اصلا درد نداره.پس درد نداره.تو هم حق نداری احساس درد کنی.حالیت شد؟
رودولف اشکهایش را که بی اختیار از چشمانش جاری شده بودند پاک کرد و دوباره سر جایش نشست و منتظر حرکت بعدی مورگان شد.



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۸

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
رودولف در حالی دود غلیظی از سرش بلند می شد، گفت: به بلا...!

- دیگه بهش فکر نکن چون نتیجه ی عکس داره، به یه چیز دیگه فکر کن! مثلا روزی که مرگخوار شدی!

و رودولف به شدت تمرکز کرد و به فکر رفت.

فلاش بک...!

دو چشم قرمز رنگ از بین تاریکی مشخص هستند و یک صحنه ی کاملا کلیشه ای به چشم می خورد، در همین بین صدایی بس مخوف از تاریکی بیرون می آید: که این طور...! البته خودت که در حد آبدارچی مرگخوارا هم نیستی ولی چون آشنا زیاد داری... قبولت می کنم!

رودولف آب دهانش را قورت می دهد و لبخندی زورکی می گوید: ممنون ارباب... من چه طور می تونم جبران کنم!

- با ول کردن بلا...!

- ارباب ولی شما موجودی فراانسانی هستید، حتما شوخی می کنید!

- اهم... حالا هر چی! اونش به تو مربوط نیست! در ضمن زیرپیرهنی آبی پوشیدی، خیلی خز شدی، از فردا یا نپوش یا سفید بپوش! جاسم بیا یه داغ بزن به این! بعدی...!

و رودولف در حالی که در بحران عشقی گیر افتاده بود، درد داغ را احساس کرد و از طرفی در کف چشمان تیزبین لرد بود!

پایان فلاش بک

شلپ... پیسسسسسسس!( افکت ریخته شدن آب روی یک چیز داغ!)

رودلف با سطل آبی که روی سرش خالی شد، به خود آمد.

- رودلف ... تو مثل اینکه ابدا نمی تونی شاد باشی!

* * *
نفر بعدی تریلانی بود که به دلیل مشغله ی نارسیسا، نفر سوم شده بود.

- خوب... ببین چون دستور مستقیم لرده ، من مجبورم! فکر کنم اگه گوی خودم رو روی سرت مالش بدم، تاثیرگذار باشه!

رودولف :

پس از چند دقیقه ، تریلانی روش درمانی خودش را که به نظر رودلف به طرز فجیعی احمقانه بود ، عملی ساخت.

- آه مثل اینکه به طور کامل با پیاز موت تماس ندارم... یه لحظه... یه فشار بیشتر!

چـــــــــــــــــیـــــــــــق! ( صدای شکسته شدن شیشه)

- ماآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ! سرم!....

- چیزی نیست، الان شیشه ها رو در میارم! دیدی گوی نازنینم هم به خاطر کمک به تو شکست!

- آخخحخخخخخخخخخ.... برو تریلانی ، مگر نه خودم کچلت می کنم!


...


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.