هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
#44

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
- حالم بده .. من حالمممم بده .. من تا کروشیو نزنم نمیتونم زنده بمونم .. منو ببرید سنت مانگو!

لرد با عصبانیت سر بلا فریاد میکشه:

-بس کن دیه! من نمیذارم به هیچ وجه حتی یکی از مرگخوار هام بخواد از این وردهای سیاه استفاده ای بکنه! تو هم اگر یک بار دیگه حرف بزنی ، چنان آوداکداو..

ملت:
لرد: همونی بهت بزنم که دیگه بمیری!
بلا:

و لرد با وقار از روی صندلی اش بلند میشه و از اتاق بیرون میره. پشت سر لرد، تمام افراد در سکوت و خاموشی ِ غذاب آوری گیر می افتند. کسی لب از لب باز نمیکند، تا نکند طبق عادت به اشتباه وردی سیاه به کار ببرد.

دو روز بعد

مرگخواران اینقدر حرف نزده اندکه در حال از دست دادن گوش هایشان هستند! حنجره هایشان تار عنکبوت بسته و از آنها پروانه ها بیرون می آید.

بالاخره این سکوت سه روزه توسط مورگانا شکسته میشه:

-من نمیدونم این چه بدبختی بود! مگه ما قدرتمون چندین برابر محفل نیست؟ پس چرا باید بترسیم. چرا نباید حرف بزنیم؟
-اینا به کنار، من میگم ما اگه این همه قوی هستیم چرا نتونیم جلوی خودمونو برای به کار بردن ِ این ورد ها بگیریم؟
- تو دیگه کروشی..

ملت همگی به سمت بلا برمیگردند.

مونتی: البته ما شاید بتونیم ولی بلا عمرا" نمیتونه.

اتاق لرد

ولدمورت از پنجره ی کوچک ِ اتاقش به بیرون خیره شده بود. پرنده ها در نزدیکی ِ دره ی گودریک بالا و پایین میپریدند. چقدر دلش میخواست آن دو پسر بچه ی مشنگ را که از صبح تا آن موقع از عصر روی اعصابش بریک رقصیده بودند، شکنجه کند.

چقدر دلش برای اینکه بلیز را با ورد های مختلف بزند، تنگ شده بود. دستش را به چوبدستی اش برد. چقدر دلش میخواست فقط یک بار دیگر توی این ایام که خیلی هم حس و حال جادو بود ، به یکی از محفلی ها طلسم مرگ بفرستد . دلش لک زده بود برای اینکه دم باریک را سر کار بگذارد .. چوبدستی را به شکل حمله نگه داشت ..

-آه تام.. چیز، ولدمورت! تو دست به این چوبدستی نمیزنی . تو هیچ ورد ِ سیاهی به کار نمیبری :no:!

در به شدت باز میشه. بلیز میدوئه تو و داد میکشه:

ربــــــــــــــــاب!

-ها..؟ چیه..؟ آنیتا فهمید..؟ کی مرده..؟ کسی ... کسی از طلسم سیاه استفاده کرده؟

بلیز : ..ارباب...

-----

حوصله ام سر رفته بود گفتم پست بزنم!


[b]دیگه ب


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
#43

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید:


- سه ساعته نشستیم...هنوز نشد؟
- نه. مثل این که نشد.
رادیو:چهار دقیقه و اندک ثانیه دیگر تا سال جدید.
- میگممن برم مرلینگاه تا ...
-خاموش!هیچکی از میز تکون نمیخوره!

صدای فریاد لرد در خانه پیچید.مرگخواران همه با ترس به لرد نگاه کرده و ساکت تر از قبل بر روی صندلی های خود نشستند.لرد زیرچشمی نگاهی به تمامی مرگخواران کرد و بعد دوباره سرش را در کتاب سیاه و قدیمی خود فرو برد.
- دو دقیقه اندکی ثانیه تا سال جدید.
صدای زیر مرد دوباره از بلندگوهای رادیو شنیده شد.لرد که همچنان مشغول خواندن کتاب سیاه و قدیمی بود اهی کشید و گفت:مونتی،اون بیلت رو هم باید سر میز سال نو میاوردی؟یعنی من باید سر یک میز با بیل تو بشینم؟
مونتی بدون گفتن حتی یک کلمه بیل خود را از روی میز برداشت.
- اندکی ثانیه دیگر به سال....سال نو را به تمامی عزیزان تبریک میگوییم.دیری دیری دیری
با شنیدن آهنگ سال نو مرگخوارن از جای خود بلند شده و شروع به بوسیدن و تبریک گفتن سال نو شدند.
- بشینید!مگه من اجازه دادم که بلند بشید؟
صدای بلند لرد مرگخواران را باری دیگر بر روی صندلیهای خود نشاند. لرد دستان خود را بهم مالید و سپس از جای خود بلند شد.
- مرگخواران لرد،امسال سالی سیاهتر و مخوفتری را شروع میکنیم.متاسفانه،قبل از شروع این سال مخوف...مورگانا ساکت!... قبل از شروع این سال مخوف،ما مجبوریم که سیزده روز اول سال جدید رو بدون جادوی سیاه شروع کنیم.ههیچ مرگخواری اجازه استفاده از جادوی سیاه رو در سیزده روز اول نداره.
لرد سرفه کوتاهی کرد و ادامه داد:دلیل این بدبختی اینه که به گفته جد عزیز،سالازار الکبیر،که در این کتاب سیاه نوشته شده، اگر ما بتونیم سیزده روز اول رو بدون جادو پشت سر بذاریم،در روزهای دیگه سال قدرتمون چندبرابر میشه.برای همین شما اجازه استفاده از جادوی سیاه رو ندارید.فهمیدید؟

پچ پچ آرام مرگخواران بخوبی شنیده میشد.مورگانا آهی از روی نارضایتی کشید.آنی مونی ابروهای خود را درهم کشید و ایوان جسم بیحال بلاتریکس را،که بعد از شنیدن سخنان لرد بیجان شده بود از روی زمین جمع کرد.

لرد نگاه سرسری به مرگخواران کرد و بسوی اتاقش رفت.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
#42

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
باشد تا جغد به سیاهی فضله بپاشاند!!!

لرد که به طور خوفی تعجب کرده بود ، میاد دستشو میکشه رو گلوی استر...
_ هممم اون بوقی فروشنده یک چیزایی در مورد استارس پادامور یا یک همچین چیزایی گفت ... ؟ اوهوم؟

خونه گریمولد
فرررررررش( افکت سیفون )
دامبلدور از دستشویی میاد بیرون و آنیت رو میبینه که هی با چوب دستیش بازی میکنه و هرچند ثانیه یک عدد لرد بوقی خز و خیل ، از تهش میاد بیرون.

دامبل : چه می کنی آنیت؟

آنیت روشو بر میگردونه و تازه دامبل متوجه میشه که آنیت غرق در اشک و گریه است.
دامبل : دخترم ... دخترم... چی شده ؟
آنیت چوبش رو میندازه زمین و زار زار گریه میکنه!
_ دامبل ... دامبل ... من عاشق ولدی بودم! من عاشقش بودم! چرا باید از گابر خوشش بیاد؟پاترونوسم به گابر نمیرسه! هـــــــــــــی!

دامبدور با قیافه ای ترحم انگیزانه به آنیت نیگاه میکنه.

پارک حومه شهر!
ولدی دوباره همه ی موهاش ریخته و خشانت قبلیش برگشته ، میخواد استر رو طلسم کنه که استر منوش در میاره ، بلافاصله هم لرد میخسبه سرجاش !
استر : بتمرگ همینجا کچل! میخوای میتونی بیای گابر رو بگیری!

ولدی : دیگه حالم از هرچی محفلی و ایناست به هم میخوره! الان هم میخوام برگردم!

استر دکمه ای از منوش رو میزنه ، لرد کله پا میشه و همینجوری پرواز کنان در کمال خفت و خواری به سمت خونه ریدل پرواز کرد.

داخل خونه ریدل
صدای لرد شنیده شد.
_ آهای بلا ... بیا اینجا!
صدای بلا شنیده شد.
_ یره ما کار داروم!()
ولدی : بله؟ از کی تا حالا اینقدر بی ادب شدی؟بعداً رسیدگی میکنم! بلییییز! بیا اینجا!

قیافه عصبانی بلیز در آستانه در ظاهر میشه.
_ کچل دو دقیقه نمیتونی منو راحت بزاری به حال خودم؟

ولدی : بهع! چرا اینقدر به من توهین می کنین؟

بلیز : به خاطر اینکه اینقدر بوق تشریف داری ... میری با یک پسر محفلی قرار مدار میزاری!تو زدی رو دست آلبوس ! دیگه آبروی مارو از بین بردی ... دیگه آبرویی هم بین ما نداری ... خفت داری!

بلیز در رو محکم پشت سرش میبنده و ولدی رو با این شکل ( ) تنها میزاره.

صحنه سیاه میشه و توضیحات آخر داستان نوشته میشه.

دو ماه بعد از خواری لرد ، وی را در حالیکه در یکی از نوانخانه های ماگلی ها بود پیدا کردند.
آنیتا دامبلدور هرگز نتوانست به عشق واقعی خود برسد .
در سال 1996 ، اسم لرد ولدمورت ، به عنوان اسگل ترین جادوگر تاریخ در سایت رولینگ زده شد.( جادوگر ماه بوده بوقی (



Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
#41

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
باشد تا سیاهی چیز شود !!!

پارک حومه ی شهر

- خب، دیگه؟
- دیگه همین عزیزم. تو فعلا این کارروبکن!
- پس برم تو پیام امروز آگهی پخش کنم: مرگخوارا شکست خوردند؟
- دقیقا همین کاررو میکنی! بلیز رو یکم بزن عکس له شدش رو هم بده بچسبونن توی روزنامه !
- !

محفل ققنوس ، اتاق آنیتا

آنیت در حالی که یک گل رز در دستش نگه داشته بود و حرصش رو و ناکامی و شکست عشقی اش رو روی اون گل بدبخت خالی میکرد، زیر لب مدام میگفت : " دوستم داره.. بوقی دوستم نداره! " و بعد برگ های گل رو میکند.

- دوستم داره.. دوستم، .. داره!
- دِ نشد، نداره !

فرد که دم در اتاق آنیت ایستاده بود این را گفت و لحظه ای بعد به یک مرغ تبدیل شده بود با موهای قرمز رنگ.

دوباره پارک حومه ی شهر

لرد به سمت دختری که روی صندلی نشسته بود نگاه کرد و سپس با دست او را نشان ِ مغازه دار داد:
- اوناهاشش، اون دوست دختر منه! خیلی جیگره نه؟
- آره فقط یکم من رو یاد استرجس پادمور میندازه..!
- استرجس باباته مردک. پول اینا چقدر شد؟

لرد با خشم از مغازه دار فاصله گرفت و به سوی استر در قالب گابر رفت و کنارش نشست. به نظرش می آمد کمی هیکلش گنده تر شده باشد.

- وای وای! ابرهای سیاه. الانه که دیگه یه اتفاق هایی بیفته.
استر: مثلا چی؟
- نه منظورم این بود که نکنه یه وقت طوفان شه و اینا!
استر: نمیشه!

در همون لحظه باد بسیار شدیدی وزیدن آغاز میکنه و کلاه گیس استرجس رو باد برد.

لرد :
استر :
لرد :
استر :

!!!

-----

یه طوری ماست مالی اش کنید، این فقط در راستای کش دادن ِ قضیه بود!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۱۶:۲۲:۴۳

[b]دیگه ب


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
#40

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
به امید آنکه سیاهی روزی سیفیت شود!


در همون حال که بلیز داشت برای برگشتن لرد دعا می کرد، لرد هم داشت برای نازل شدن یه کروشیو از آسمون روی بلیز دعا می کرد چرا که موهاش یکی یکی همچون برگ خزان درحال ریختن بود!!

استر: لردعزیزم!
لرد در حال بال بال زدن: بله عشق من!
استر: من هنوز نمی تونم با تو باشم....مرد رویاهای من باید رمانتیک بودن خودشو نشون بده!!
لرد: یعنی میگی چیکار کنم!!؟
استر: باید منو ببری کشتی! دریا! اقیانوس! بعد به کاپیتان کشتی بگی محکم بخوره تو یه کوه یخ تا کشتی غرق بشه بعد تو بیفتی تو آب از سرما یخ بزنی که من نجات پیدا کنم!!

لرد:
استر:
لرد: باوش! هرچی تو بگی عشق من!!

لرد دچار هیجانات احساسی میشه و چون خیلی هیجان زده شده ناگهان چیز مایع بوداری از زیر پاش به شکل مشکوکی جریان پیدا می کنه!! و بوش به مشام استر می رسه!

استر: اه اه....لرد تو چقدر بی ادبی!! لباسم بو گرفت...من قهرم اصن!

لرد در حالی که داره از خجالت آب می شه سرشو میندازه پایین

لرد: منو ببخش گابر...دست خودم نیست من از وقتی بچه بودم اینطوری بودم!! من یه عقده حل نشده دارم!

استر: ایییییش! من اصن مرد عقده ای دوس ندارم!!

-------

در انسوی شهر! در محفل

آنیت با تلاش بی فایده ای داره سعی می کنه یه پاترونوس واسه گابر درست کنه!!

پاترونوس هر دفعه به شکل موجود دراز گنده سیاه بی مویی در میاد ولی هردفعه غیب میشه!

آنیت: آه لرد، لرد! من همیشه عاشق تو بودم لرد!! تو عشق منو به بازی گرفتی! اوه رومئو، رومئو.....نه چیز...لرد! لرد!


----
با تشکر از اینکه پست چرت ما را تحمل نمودید!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۱۶:۰۳:۱۴

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
#39

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
باشد تا سیاهی نابود گردد!!!


گابریل(استر) کمی از مغزش کار میکشه تا درست بتونه منظورش رو به لرد برسونه بعد شروع می کنه :

-ببین، توعلاوه بر اینکه بیشتر از این باید به ظاهرت برسی باید یه کمی هم مهربون و اینا باشی...

-چی ؟ من که مهربونم .ببین تو رو چقدر دوست دارم . تازه می خوام دماغمم عمل کنم.

نه!...یعنی مهربونی نمیشه گفت ! برای رسیدن به من باید از بعضی چیزها بگذری مثل مرگ... خو...ا...ر...

در همان لحظه دختری زیبا و با موهای طلایی در مقابل چشمان ولدمورت ظاهر میشه و به این صورت به لرد نگاه می کنه.

ولدمورت بی توجه به اون دختر و رو به استر:
-
استر:
-

دختر مو طلایی(همون گابر):

-یعنی لرد دیگه منو دوست نداره

گابریل با چشمانی پر از اشک ولدمورت و استر رو ترک میکنه.

خانه گریمولد

دامبلدور از درون مرلینگاه:

-دخترم!آنیت، برو به گابر بگو انقدر غصه نخوره این نشد یکی دیگه. اصلا خودم یکی رو واسش پیدا می کنم . گابر سنی نداره هنوز ...اون مرتیکه هم سن باب بزرگشه...

آنیت:

- پدر!( )گابر نیست!

خانه ریدل

بلیز در حالی که عکس کله کچل(قبل از عمل!) ولدمورت رو در مقابلش گذاشته بود اشک می ریخت و ناله می کرد:

-ارباب! پس چی شد اون همه سیاهی ....پس چی شد اون همه یوهاهاها...اون همه کرشیو!... چی شد اون همه آواداکداورا!...

بلیز چشمانش را بست و تصاویری از خنده های شیطانی ( )ولدمورت را تصور کرد که در حال فرستادن آواداکداورا بود. سپس تصمیم گرفت به مرلین پناه ببرد .

بلیز:

یا مرلین ! ازت خواهش می کنم اربابمو مثل روز اولش بهم برگردون .اصلا نیت می کنم اگه برگشت روزی 30 بار کرشیو (از این نوعش) برام بفرسته...


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۱۶:۴۶:۵۸

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
#38

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
باشد تا سیاهی نابود گردد!
فلش بک - خانه ریدل
جغدی پرپر زنان به طرف خانه ریدل در حرکته.نزدیک پنجره میشه تا نامه ای رو که به پاش بسته شده به لرد بده که با دیدن قیافه مرگخواری به نام بلیز سنگ کوب میکنه و میمیره!بلیز جنازه جغد رو توی هوا میگیره نامه رو از پاش باز میکنه.اطرافش رو نگاه میکنه و تا میاد نامه رو باز کنه صدای ولدی توی فضای خونه میپیچه.
- من خیانت رو نمی پسندم مرگخوار!چشم های الکترونیکی هم که توی خونه کار گذاشتم الکی نبوده بلیز!یک دقیقه وقت داری تا هری...نامه رو به من تحویل بدی!
یک دقیقه بعد
لرد نامه رو باز میکنه و بعد از خوندنش از شدت خشم،چند تا کروشیو به بلیز میفرسته.
-چرا میزنی ارباب؟!
لرد دستی به سر کچلش میکشه و میگه:بلیز!بارتی رو بیار اینجا!چوبدستیت رو هم آماده کن!امون از عاشقی!
- ارباب،بارتی برای چی؟
یک ربع بعد
بارتی روی فرشی نشسته .دست هاش رو روی سرشه و های های گریه میکنه!بعد از چند لحظه خواننده های پست متوجه میشن اون فرش نیست و در واقع موهای بارتیه که تراشیده شده و الان اون شباهت عجیبی به لرد پیدا کرده!
لرد روی صندلی نشسته و بلیز تمام سرش رو شکاف داده.اون هر چند ثانیه خم میشه و از روی زمین به تار مو برمیداره بین شکاف ها میزاره و بعد ورد ریپارو رو به کار میبره.
یک روز بعد
بارتی هنوز روی زمین نشسته و به خاطر مو های نداشته گریه میکنه و تو سرش میزنه!لرد هنوز روی صندلی نشسته و میگه:بارتی!ای مرگخوار!مگه من مو نداشتم گریه میکردم؟من این افتخار رو به تو دادم تا ببینی ارباب چی میکشیده!بلیز!تموم شد؟
بلیز که یک شبه صد سال پیر شده با یک دست کمرش رو گرفته و با دست دیگه آخرین تار مویی که روی زمین هست رو روی سر ارباب میزاره بعد عقب میاد تا نتیجه کارش رو ببینه.
لرد آینه ای دستش میگیره و خودش رو نگاه میکنه :جییغ
بارتی گریه اش بند میاد و نجینی از شدت تجب خشک میشه و میمیره.بدین ترتیب یه جان پیچ از بین میره!
بلیز:
پایان فلش بک- یکی از پارک های خلوت حومه شهر!

گابریل:خوب!لرد،تو این بار شهامت خوبی از خودت نشون دادی...
- پس با من ادواج میکنی؟
- ام!ولی تو باید یه کار دیگه بکنی تا من بفهمم ،مرد رویا های من چه قدر شهامت داره!
لرد:
استر-گابریل:


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۱۲:۳۶:۳۵
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۱۲:۴۵:۱۸

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
#37

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
باشد تا سیاهی نابود گردد!!!

آنیت با ترس و لرز روشو بر میگردونه .
_ استرس؟! تو منو ترسوندی! ولی ... ولی ... این چه سر و وضعیه؟

استرجس ، دیگر همان استرس قبلی نبود!
ماتیکی بنفش ، سایه ای آبی به دور چشم ، گونه هایی کرم پودر زده شده و کلاه گیسی با موهای بلند و رنگ بلوند!()

استرس : اِ وا؟ آنیت ... از تو انتظار نداشتمااااا! ( با لحن خاله بازی بخونینش !! ) تو باید موقعیت رو درک بکنی ... ما باید لرد رو تو انزوا قرار بدیم ... باید لرد رو تو مستراح قرار بدیم!

آنیتا خواست جواب بده که استرجس با دست هایی که لاک قرمز زده بود اون هل داد تو اتاقش و در رو هم پشت سرش بست.
_ ایش ... آنیت اینقدر سرسختی نشون دادی که یکی از ناخونام شیکست! ایش!

یکی از پارک های خلوت حومه شهر!
استرس در نقش گابر ، یک پاش رو انداخته رو اون پای دیگش و زبونش رو برای مردای هیز در میاره !()
در ذهن استر :
_ اه اه! این بوقی ولدی کجا رفت؟بابا من پیش این همه مرد هیز امنیت ندارمــــــــــ
هوز حرف استرس تموم نشده بود که یک برق سبزرنگ آسمون نیمه تاریک شب رو روشن میکنه و چند ثانیه بعد جنازه تمامی مرد های هیز روی هم تلپی میفته!

استرس :

در همین موقع ، سردی دو دست رو جلوی چشماش حس میکنه ... دنیا براش تاریک میشه و ...
_ ولدی تویی عزیزم؟!

ولدی دستاشو از روی چشمای استر بر میداره و در حالیکه فکر میکن عشقش ( گابر ) اومده ، میره کنارش روی نیمکت میشینه.

استر : مااااااع! این چه وضعیه؟

ولدی دستشو میکنه لای موهای فرفریش و پشت موهاش رو تاب میده ...
_ عزیزم مگه خودت نخواستی مو بکارم؟

استرس که به وضوح در حال بالا آوردن بود سعی کرد خودشو کنترل بکنه.
_ چرا چرا ... خیلی خوبه! ولی ... ولی .. چجوری این همه مو رو تو یک روز کاشتی؟اگه اینجوری باشه دکترایی که مو میکارن باید برن غاز بچرونن!

ولدی یک نفس عمیق میکشه تا شروع به توضیح دادن چگونگی کاشتن موهای فرفریش بکنه ...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۱۱:۵۵:۵۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۱۲:۰۲:۱۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۱۲:۰۳:۰۹


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
#36



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
باشد تا سياهي نابود گردد

پيوز كه حسابي شاد و شنگول شده بود كاغذ رو به دست استر داد و گفت:بيا استر.اين نامه رو بگير بده آلبوس بفرسته براي ولدمورت.بعد هم بيا پيش خودم كه قشنگ گريمت كنم بريم خونه ريدل بذاريشون سر كار يه دل سير بخنديم.
استرس هم كه نيشش حسابي باز شده بود كاغذ رو از دست پيوز گرفت و به سمت اتاق آلبوس به راه افتاد.
استرس در اتاق را زد و گفت:هي آلبوس اينجايي؟
البوس:آره استرس جان بيا تو.
استرس وارد شد و نامه جعلي را دو دستي به آلبوس تقديم كرد.آلبوس مشغول خواندن نامه شد و لحظه اي بعد از خنده دلش را گرفته بود و با صداي بلند ميخنديد.
البوس كاغذ را جمع كرد و گفت:دست دخترم درد نكنه.عجب حس طنزي داره!
بعد به استرس رو كرد و گفت:خيلي خب استرس.مثل اينكه قراره تو بريي خانه ريدل و تام رو سر كار بذاري.برو زودتر آماده شو.منم الان اين نامه رو ميفرستم كه تا وقتي ميرسي اونجا همه چيز آماده باشه.
استرس چشمكي زد و بعد از اتاق خارج شد.آلبو هم مشغول بستن نامه به پاي جغدي شد كه قرار بود تا نيم ساعت ديگر در كوره محفل كباب شود.
بعد جغد را به لبه پنجره برد و رهايش كرد تا نامه رو به سمت خانه ريدل ببره.
در بيرون از اتاق آلبوس آنيتا به فكر فرو رفته بود و با ناراحتي زير لبي با خودش حرف ميزد.
آنيتا:هيي...اين نامرديه.چرا جلوي دوتا كبوتر عاشق رو ميگيرن؟اين خيلي زشته.ميترسم آخر كارشون مثل فيلم هندي ها بشه.من نبايد بذارم اينجوري بشه.من سرنوشت اين دوتا كبوتر عاشق رو عوض ميكنم.
انيتا تصميمش را گرفت و به سمت اتاق گابريل به راه افتاد.حواسش جمع بود كه هيچ كدام از افراد خانه گريمولد او را نبيند.ميخواست به اتاق گابريل برود و ماجراي نامه تقلبي را به او بگويد تا چاره اي براي اوضاع پيش آمده پيدا كنند.
وقتي به اتاق گابريل رسيد با دقت راهرو را نگاه كرد.درون راهرو هيچ كس ديده نميشد.براي همين آنيتا پاورچين پاورچين به طرف اتاق گابريل رفت ولي درست قبل از اينكه در بزند صدايي از پشت سرش گفت:هي آنيتا...تو اينجايي؟


ویرایش شده توسط گراهام پريچارد در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۶ ۲۰:۲۹:۲۷


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
#35

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
باشد تا سياهي اووف شود!!!


آنيتا بعد از دستور پدر ميره سمت پنجره و به دوردست ها خيره ميشه. همينجوري توي افكار خودش غوطه وره كه ...

_ بابايي؟ بابايي بيا اين نامه رو جواب بده! بفرست واسه ولدي! يادت نره وا، بايد بذاريش سركار! آ قربون دخي گلم!

آنيت نامه رو ميگيره و بازش ميكنه:


آه گابر! گابر! گابر! گابر به توان ميلياردها! چطور ميشه معجزه ي عشق رو ناديده گرفت؟ گابر! اوه من گيسوانت را چگونه فراموش كنم؟ آيا مي داني كه با قلبم چه كردي؟ آه گابر! تو فوق گولاخي! تو بهتريني! آي... ايا ميشه من و تو، هم را ببينيم؟ گابر! گابر! گابر! ... الان دلت آتيش گرفت ديگه؟ ايول خودم! چه استعدادايي دارم!... جوابم رو بده، گابر! گابر ! گابر!!! قربان گيسوانت، ولدي!


آنيتا: .... .....

در همين لحظه استرس وارد ميشه و داد ميزنه:

_ آنيت! داري گريه ميكني؟( ديالوگ از اين خزتر؟)

_ نه! چيز... دلم براي چيز... دلم براي كاربراي بلاك شده مي سوزه! باور كن!

_ آخي! چقدر رئوف! ... چيز اشتب شد!

_ بوقي جنبه نداري كه! پاشو برو بذا نامه رو بينويسم!


استرس ميره، آنيتا يه تيكه كاغذ بر ميداره، اول از عطر دلخواهش به كاغذه ميزنه، بعد هم با ديدگاني گريان شروع به نوشتن ميكنه:


اي لرد والا مقام... از ديدار تو، نوري به قلبم تابيد كه فهميدم از سرت بوده! ... لرد عزيز، من نيز خواهان ديدار روي تو هستم! تو را خواهم ديد، امشب، ساعت 5 عصر! اما لرد، ديدارمان فقط به يك نحو ميسر خواهد شد، و آن هم داشتن موي سر تو را! به به! برو مو بكار! خب؟ گابر!

نامه رو تموم كرد و اونو تا زد. يهو پيوز اومد نامه رو از دست آنيت كش رفت و برد!

در افكار آنيت:

لرد! مجبور بودم به حرف پدرم گوش بدم! و خوب ميدونم كه تو هيچوقت من رو نديدي! اما... اما... من نمي ذارم تو مضحكه بشي لرد! چون... چون... آآآآه... زبان از وصف حالم قاصر است!


در اون ور، بعد از خوندن نامه، توسط پيوز:

_ ايول دخترم! ايول! كلا باهات حال كردم!... هوم! يكي، نميدونم استر؟ تو خوبي براي اين كار! چون تا ساعت 5 چيزي نمونده، يكيمون بره خونه ريدل ها تبليغ كاشت مو بكنه! حتما قبول ميكنه! اوووف چه خنده اي! !!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.