هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۳:۰۲ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶
#30

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ایگور و اش بی خبر از همه جا وارد درگاه شدند...حالت سفر با رمزتاز را داشت احساس نسبتا خوبی داشتند...پس از چند دقیقه کوتاه خود را داخل یکی از سلولهای دژ مرگ یافتند!
********************************
انتونی اصلا دوست نداشت که از اون اتاق خارج بشه چون اون از لرد طرز معاشرت با مارها را فرا گرفته بود و الان تقریبا مانند یک حیوان دست اموز خانگی داشت با انها برخورد میکرد...ولی فکر ایگور اجازه نمیداد که بیشتر از این انجا بماند...او خود را غیب کرد و در چند متری دژ ظاهر شد زیرا غیب و ظاهر شدن در خود دژ غیر ممکن بود...سر و روئی از خاک تکاند و به سرعت به سمت سلولی که فکر میکرد ایگور و اش پس از فریب خوردن از طریق درگاه وارد ان شدند حرکت کرد..
غافل از اینکه اش خود را بصورت مار دراورده و از مهلکه گریخته و ایگور هم برگ برنده ای داشته که الان رو کرده!
بله او هم یک جانورنما بوده است و این قابلیت مخفی که برای هیچکس فاش نکرده بود در این موقعیت بحرانی بکمکش امد.
******************************************
ایگور و اش پس از خلاصی از مهلکه بدنبال دوستی قابل اطمینان بودند تا بتونند در خانه اش برای چند روزی سکنی گزینند و رفع خطری کنند...
انها دیر یا زود ان شخص را میافتند ولی خوب کسی چه میدونه شاید او هم مانند بسیاری دیگر تحت طلسم فرمان باشد!



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۶
#29

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
تورانتونات به سوی یکی از سنگ های گوشه دیوار رفت و کمی با چوبدستیش به آنها ضربه زد. ناگهان دیوار از هم شکافته شد و غاری عظیم به وجود آمد. غاری با 100 در برای ورود و خروج
ایگور و دالاهوف اول وارد شدند اما تورانتونات وارد نشد او به سمت دیگر سنگ ها رفت و با ضربه زدن به سنگ های آنطرف باعث بسته شدن دیوار شد و ناگهان....
تورانتونات دیگر آنجا نبود بلکه در کنار 2 مرگخوار قدم میزد. پس از مدتی به یک 3 راهی رسیدند
تورانتونات بدون هیچ صحبتی به سمت دیوار وسط رفت و ناگهان انگار دیواری در آنجا نباشد در آن فرو رفت.
ایگور لبخندی به دالاهوف زد و به همراه او وارد یک مخفیگاه کاملا مرموز شد. مخفیگاهی که دالاهوف آن را محل اختفای گوی میدانست
ایگور جلو رفت. آن قدر جلو تا به وسط اتاق رسید آنگاه وردی را زیر لب زمزمه کرد:
لارکست تانکوس
طناب هایی نورانی از کف موزییک میانی اتاق بیرون جستند و به سوی چوبدستی ایگور پرواز کردند. آنگاه ایگور آنها را همانند طور ماهیگیری به سمت گوشه ای از اتاق پرواز داد و آنگاه....
موزاییک آن قسمت بیرون آمد و در عوض آن یک جعبه از جنس ابر ظاهر شد. یک جعبه کروی شکل. دالاهوف به سمت گوی گام برداشت و با یک پرش آن را در دستان خود جای داد آنگاه به سمت ایگور برگشت و گفت: ممنون رفیق. حالا کار من با تو تمامه
ایگور پوزخندی زد و گفت: اما کار من هنوز تموم نشده
هنوز جمله ی ایگور به پایان نرسیده بود که لشکر عظیمی از مارها وارد اتاق شدند. ایگور خنده ای شیطانی سر داد و به همراه آش ویندر از اتاق خارج شد و ایگور را با آن همه مار تنها گذاشت.
ایگور به همراه آش ویندر به سمت درها میرفت که ناگهان درگاه قوس مانندی به رنگ سرخ در برابرشان پدید آمد. آش ویندر لبخند زد و به آرامی از آن گذشت غافل از اینکه آن درگاه برای رد شدن از دیوار نبوده و تنها برای رفتن به دژ مرگ است که توسط دالاهوف جادو شده بود.
ایگور بی خبر از همه چی پا به درون درگاه قوسی شکل گذاشت و با اینکار دوباره اسیر لرد ولدمورت شد اما او با خود عهد بسته بود هرگز محل آن گوی سحر آمیز را به کسی نگوید. اما نمیدانست در آینده چه اتفاقاتی برایش میفتد
-----------------------------------------------------------------------------------
خوب شد؟


تصویر کوچک شده


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۶
#28

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ایگور به طرف مغازه بورگین حرکت کرد و در جلوی در مغازه ایستاد و در زد.بعد از چندین ثانیه ملال آور بالاخره شخصی با کمر خمیده و نسبتا پیر در را باز کرد.به نظر دالاهوف او پتی گرو بود ولی بعد از مدتی متوجه اشتباهش شد و به آهستگی به ایگور گفت:
-این یارو کیه؟خیلی به نظرم آشنا میاد.
-ایگور پوزخندی زد و گفت:این تورانتونات است.بورگین از وقتی لرد برگشته کمتر میاد مغازه.مغازه رو به او سپرده تا ادارش بکنه.

ایگور چشمکی به دالاهوف زد و هر دو وارد مغازه شدند.ایگور بر روی صندلی نشست و با جادو برای خودش شربت آلبالویی در لیوانی زیبا ظاهر کرد.
بعد از نیم ساعت دالاهوف بالاخره به حرف آمد و با لحن خاصی گفت:کی میریم که مجسمه رو برداریم؟داره دیر میشه ها.اینجا قابل اطمینان نیست.ولدومورت حتما اینجا سر میزنه.

با آوردن اسم لرد تورانتونات به خود لرزید و همین امر باعث خنده دالاهوف و کارکاروف شد و بحث عوض شد.

ایگور بالاخره داشت به خیانت دالاهوف به ایگور اطمینان پیدا میکرد چون اگر او به لرد خیانت کرده بود با خیال راحت اینجا نمی شنست و حتما جایی پنهان میشد.

بعد از ساعتها خورن نوشیدنیهای مختلف و خندیدن بالاخره ایگور ایستاد و به آرامی گفت:الان وقتش هست دالاهوف.تورانتونات تو هم با ما بیا!!!
-چییی؟چرا اون بیاد؟بهتره اون اینجا بماند.
-نه دالاهوف عزیز.من گوی رو تو یکی از مخفیگاه های همین مغازه پنهان کردم و باید بریم او تو.اونجا رو هم هیچکی مثل تورانتونات نمیشناسه.دالاهوف به اجبار قبول کرد و به دنبال ایگور رفت.ولی اگر دالاهوف میدانست اش ویندر یکی از صمیمی ترین دوستان ایگور همراه آنهاست هرگز قبول نمیکرد که تورانتونات با آنها همراه شود.بله درست متوجه شدید تورانتونات همان اش ویندر هست که خود را با تغییر شکل تبدیل به آن آدم زشت کرده بود.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۶
#27

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
دو مرد در حالی که خم شده بودند و در سایه دیوار های بلند دژ مستحکم به سختی دیده می شدند.
آنتونی با توجه به اینکه انواع راه های میانبر دژ را می شناخت در جلوی ایگور راه می رفت و ایگور هراسان ، با هر صدایی به شدت از جایش کنده می شد.
کمی بعد آنتونی در مقابل یک سنگ سیاه و بزرگ ایستاد که همانند شب تاریک بود و خاک های کشیده شده در کناره های سنگ نشان می داد که سنگ تکان میخورد.
آنتونی چوبش را از ردایش بیرون آورد و به سنگ فشار داد و وردی را بسیار آرام تلفظ کرد.
اروئومه واتاتارو
سنگ تکانی خورد و خیلی آرام کنار رفت.
ایگور که از کنار دیواره سرک می کشید تازه متوجه هیبت چیزی که پشت سنگ بود ، شد.
غاری بس عظیم ، تاریک و وهنماک در پشت سنگ ها قرار داشت.
دالاهوف با تکان سر به ایگور فهماند که باید به دنبالش برود.
ایگور که از این تصمیم شوکه شده بود ، این پا و آن پا کرد و خواست جواب منفی بدهد که صدای پایی که حدس می زد نگهبان باشد و به سوی آنها می آید او را بر آن داشت تا خیلی سریع به همراه دالاهوف وارد غار شود.
بلافاصله بعد از اینکه ایگور داخل غار شد آنتونی بار دیگر چوبش را بر روی سنگ کنار رفته زد و دوباره قلوه سنگ به جای خود بازگشت و همان مقدار مهتابی را که از آسمان می گرفت نیز دیگر به داخل غار وارد نشد و دو مرد در تاریکی فرو رفتند.
گویی که غار آنها را بلعیده بود.
دالاهوف خیلی سریع ورد روشنایی را تلفظ کرد و ایگور نیز به پیروی از او همین کار را کرد.
_ لوموس!
ناگهان روشنایی تمام غار را در بر گرفت و همین امر باعث شد تا چشمان دو مرد که به سیاهی عادت کرده بودند اذیت شود.
کمی که گذشت و چشمان ایگور به روشنایی ناگهان عادت کرد تازه متوجه شد غار از آنچه که فکرش را می کرد وحشت ناک تر است.
غار در حدود یک متر و نیم طول داشت ولی عرضش در بلند ترین قسمت باعث می شد تا ایگور و آنتونی کمر های خود را خم کنند.
انواع حیوانات خاکی و وحشی کوچک نطیر مارهای سه سر و عقرب های زهر آگین با چشمانی قرمز از لا به لای خاک ها بیرون می آمدند و نگاهی از سر خشم و غرور به دو تازه وارد می کردند و دوباره به لا به لای خاک بر می گشتند.
بعد از مدتی کارکاروف و دالاهوف به قسمتی از غار رسیدند که اسکلت های مختلفی در آن جا قرار داشت و همین اتفاق باعث شد تا تک تک موهای ایگور بر تنش سیخ شود.
بعد از نیم ساعت پیاده روی با کمر های دولا شده بلاخره غار تمام شد و دو مرگ خوار به اصطلاح فراری در هوای گرگ و میش نزدیک سحر و در زیر نور ماه که هم اکنون بی رمق شده بود ایستادند.
آنها در بیابانی با کاکتوس های دراز و کوتاه بودند و هیچ زمینه ای جز کوه های شنی مرتفع در دیدرس چشمانشان نبود.
سرانجام آنتونی به حرف آمد و خطاب به ایگور گفت : حالا می تونیم آپارات کنیم. تو دژ نمی شد ولی حالا میشه.حالا باید با هم بریم به جایی که تو می خوای منو ببری.
ایگور بر خلاف حسی که نسبت به آنتونی در چند ساعت پیش داشت متوجه شد که تهدید و شک در جملات آنتونی به شدت آشکار است.
_ باشه... پس بیا دنبالم.
و همراه با آنتونی چرخی زدند و ناپدید شدند.
کمی بعد دو هیکل سیاه پوش و خاک گرفته در کوچه ناکترن ، در مقابل مغازه ی بورگین و بارکز بودند.



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱:۳۵ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۶
#26

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ایگور ناگهان از خواب پرید...چشمانش خوب نمیدیدند...با دقت اطرافش را نگریست...اتاق یا به تعبیر بهتر سلولی تاریک/سرد و نمناک و البته با مقدار متنابهی موش!که خواب را بر هر انسانی حرام میکردند...خواست از زمین بلند شود که زانوانش به شدت درد گرفتند قدرت ایستادن روی دو پا را نداشت بنابراین روی زمین چمباتمه زد و به فکر فرو رفت...یواش یواش داشت یادش میومد:اون روی هوا اویزون بود که ناگهان لرد و دار و دستش پیداشون شد بعدا درد شدیدی در بدنش احساس کرد و...تنها چیز دیگری که یادش میومد این بود که لرد به یکی از مرگخواران دستور داد که اونو به دژ مرگ ببره مابقی هم که دیگه یادش نمیامد....اهان یه چیز دیگه اسم اون یارو دالاهوف بود....
بعد از یاداوری نام دالاهوف بدن ایگور به شدت عرق کرد و لرزشی محسوس در ان نمایان بود...اون میدونست که دالاهوف یکی از قصی القلب ترین ادم کشها و شکنجه گرهائی است که در بین مرگخواران یافت میشود...بارها به چشم خود شاهد بود که اون برای به حرف دراوردن جادوگر ها و یا حتی ساحره هائی که لرد شخصا اونا رو در اختیارش گذاشته بود از هیچ عملی روگردان نیست!....هیچ عملی!...
..در این اثنی ناگهان در سلول باز شد و شخصی روبروی ایگور ایستاد....شخصی که کج و معوجی صورتش کاملا هویدا بود...بله اون خود دالاهوف بود!.....نه! نه! یا ریش مرلین من دوست ندارم اینجوری بمیرم این حق من نیست...
انتونی مستقیما به سمت ایگور امد و بی هیچ مکثی وردی را زمزمه کرد...ایگور چشمهایش را بسته بود و منتظر ادای طلسم اواداکداورا از جانب انتونی بود ولی در کمال تعجب متوجه شد که نه تنها هنوز زندس بلکه طنابهای دور دستشم باز شده!
...پاشو وایسو ایگور ما زیاد وقت نداریم...
_منظورت چیه انتونی؟میخوای با من چکار کنی؟یادته با چند تن دیگر از مرگخواران قسم یاد کردیم که همیشه مثل موجهای دریا پشت به پشت هم بدیم و پشت همو خالی نکنیم؟
_اره یادمه و دقیقا به همون دلیلم الان اینجام و میخوام به خاطر تو خودمو تو درد سر بندازم و کاری را بکنم که تا قبل از این حتی فکرش هم به ذهنم خطور نکرده بود!
_میخوای چیکار کنی؟
_میخوام از فرمان لرد سرپیچی کنم اون گفته بود که میتونم تا سر حد مرگ برای حرف کشیدن ازت شکنجت بدم ولی من میخوام فراریت بدم و چون صد در صد لرد از طریق ذهن خوانی دست منو رو میکنه خودم هم باید باهات بیام و مثل تو فراری شم...
_انتونی هیچ وقت نمیدونستم که تو تا این حد در دوستی ثابت قدمی!یکی طلبت! و اما الان به نظرت بعد از بیرون رفتن از اینجا کجا بریم؟
_به نظر من اول بریم گوی رو برداریم چون ممکنه هر ان لرد از محلش با خبر بشه بعد میتونیم بریم جائی برای مخفی شدن پیدا کنیم...
_باشه موافقم من از الان تا اخر عمر با تو خواهم بود دوست عزیز...ایگور انتونی را در اغوش کشید و از شما چه پنهان از معدود دفعاتی بود که شبنم اشک گونه هایش را نوازش داد...
*****************************************
ایگور انتونی را مظهر مجسم و عینی رفاقت میدید ولی نمیدونست حتی اگه خود مرلین هم از او بخواهد سرپیچی از فرمان لرد برای حتی یک لحظه در مخیله او نمیگنجد!این نقشه لرد بود که داشت توسط انتونی اجرا میشد...
بله ایگور گول خورده بود و داشت با پای خودش میرفت تا اول محل گوی را به انتونی نشان بدهد بعد هم همانجا ناخوداگاه غافلگیر شود و به دست او رخت از این جهان بر بندد...سرنوشتی پیچیده/عجیب/غیر قابل پیش بینی و حتی شاید وحشتناک درانتظار ایگور بود...



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۶
#25

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
ایگور خالی شدن نیمتنه اش از خون را حس میکرد و با وحشت به اطراف خیره مانده بود بلکه خود را از این مخمصه نجات دهد اما هیچ راهی نبود! هیچ
اما ناگهان سکوت کافه شکسته شد. صدای خون ایگور بود که کم کم از گوش هایش بیرون می آمد. احساس ضعف میکرد. میدانست لحظات آخر زندگیش را میگذراند. اما.....
درست در لحظات آخر یکی دیگر از مرگخواران وارد شد. بارقه ی امیدی در دل ایگور پیدا شد. ملتمسانه به او خیره ماند اما مرگخوار تنها چوبدستیش را به صورت عجیبی بالای سر ایگور تکان داد. زنجیرهایی طلایی رنگ از نوک چوبدستی ایگور بیرون جستند و دست و پای او را بستند.اما او هنوز معلق بود. پس از مدتی مرگخوار وردی را زمزمه کرد که هیچ کس نتوانست آن را بشنود. ایگور آرام بر روی یک پارچه فرود آمد
پــــــــاق
ایگور و آن مرگخوار که مگنفای نام داشت دیگر آنجا نبودند بلکه آن 2 در حضور یک روح مردم آزار به نام پیوز و ارباب مرگخواران لرد ولدمورت بودند.
- ایگور! خبر خیانت به گوشم رسید. گویی رو که من این همه مدت به دنبالش بودم در دستان یکی از مرگخوارانم بوده؟؟؟
ایگور سکوت کرد و ولدمورت ادامه داد: زمانی که من با رنج بسیار محل آن گوی را پیدا کردم تنها یک چیز دیدم. برگه ای که بر روی آن کلمه ای حک شده بود. میدونی الان باید با تو چی کار کنم
ایگور به خود لرزید و سپس در حالی که دندان هایش به هم ساییده میشد گفت: بله ..... ارباب!
لرد ولدمورت لبخندی زد که حتی شیطانی ترین انسان ها را در خود میبلعید و ادامه داد: اما من با تو آن کار رو نمیکنم. من اون گوی رو میخوام
ایگور با صدایی لرزان گفت: اما.... اما من که گفتم.... گفتم که به پیوز جای اون گوی رو گفتم
لرد ولدمورت از قهقهه ای زد و گفت: فکر میکنی من انقدر احمقم؟؟؟ کروشیو
بار دیگر، احساس درد، دردی تا مغز استخوان و بعد آرامش!
لرد ولدمورت بار دیگر خندید و گفت: حالا به من میگی اون کجاست؟؟؟
ایگور سکوت کرد. سکوت و باز هم سکوت.
ولدمورت لبخندی زد سپس رو به ایگور گفت: واقعا رازنگهدار سرسختی هستی!!! پس مجبورم به زور ازت حرف بکشم
و ایگور توسط مگنفای به درون زندانی تاریک منتقل شد تا تاوان خیانت به اربابش را پس بدهد


تصویر کوچک شده


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۶
#24

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
مردان سیاه پوش نزدیک و نزدیک تر شدند و درست در صندلی های کنار ایگور نشستند.
نقاب سیاه رنگی به صورت داشتند و صدای نفس هایشان به صورت خوفناکی شنیده می شد. ایگور احساس کرد روز تکراری اش هیجان انگیز می شود . از آن مردان می ترسید ، در نتیجه بی صدا بلند شد و به سمت در خروجی به راه افتاد . دستش را دراز کرد تا دستگیره را بگیرد که همان لحظه صدای خوفناکی بگوش رسید که زمزمه کرد : " لویکورپس "
ایگور احساس کرد زنجی نامرئی به مچ پایش بسته شد و ناگهان به بالا کشیده شد و از مچ در هوا آویزان ماند ، همان طور که از ترس خشکش زده بود باخ ود فکر کرد : چقدر می تواند جذاب باشد که آن مردان از یکی از ورد های قدیمی سوروس استفاده کرده بودند.
از پشت سر صدای قدم های سه نفر را می شنید . کم کم از گوشه های چشمش سه مرد سیاه پوش را دید که تا جلو او آمدند و سپس نقاب هایشان را کنار زدند : فنریر گری بک ، سوروس اسنیپ ، مالدا مگنفای
ایگور وحشت زده نگاه کرد ، مرگخواران بودند که به دنبال او آمده بودند ، اما برای چه ؟
مگنفای گفت : " ایگور تو بودی که گوی سحر آمیز را برداشتی درسته ؟ "
ایگور وحشت زده سکوت کرد ، نمی دانست چه بگوید ، بدنش یخ کرده بود و چشمانش از حجوم خون به سرش سیاهی می رفت.
مگنفای گفت : " احمق ، در حالی که پیوز ، بی عرضه ترین روح هاگوارتس برای مرگخواران جاسوسی می کنه ، تو به ارباب سیاه خیانت می کنی ؟ "
ایگور گفت : " به خدا کار من نبوده ! "
گری بک با صدای خوفناکش گفت : " خقه شو ، کراشیو ! "
ایگور درد شدید را در تمام اندام های بدنش احساس کرد . بدنش تیر می کشید و درد تا مغز اسنخوانش فرو می رفت.
درد آرام شد !!!! اسنیپ گفت : " اگر تا یک ساعت دیگه معلق بمونی خون از گوش ها و چشم هات بیرون میاد و اگر این ک ساعت دو ساعت بشه می میری ! پس بهتره حرف بزنی ! "
ایگور : " باشه ، باشه ! همه چیز رو میگم ! لطفا بیارینم پایین ."
اسنیپ گفت : " همون جا که هستی بگو ! "
ایگور گفت : " من فقط جای اون رو گفتم ، خودم کاری نکردم ! "
اسنیپ فریاد زد : " پس بنال ، به کی گفتی ؟ "
ایگور پوز خندی زد و گفت : " به همون روح بی عرضه : پیوز ! "
اسنیپ ، مگنفای و گری بک دوباره نقاب به صورت گذاشتند و از در کافه خارج شدند . ایگور فریاد زد : " پس من رو بیارید پایین ! " اما هیچ جوابی نشنید ...
همه افراد داخل اتاق به او خیره شده بودند ! ایگور پرسید : " کسی ورد ضد این رو بلد ؟ "
و با جواب منفی همه ی افراد رو برو شد !!!


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۶
#23

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
در شيشه‌اي‌ به‌شدت‌ باز شد. ایگور کارکاروف لرزيد و از ميان‌ گرماي‌ بخارآلودي‌ كه‌ به‌ سرماي‌ زمستاني‌ خيابان‌ هشتم‌ دهان‌كجي‌ مي‌كرد گذشت. گرماي‌ ناگهاني‌ صورتش‌ را سرخ‌ كرد. الكل‌ داخل‌ معده‌اش‌ را هم‌ زد. بوي‌ تند همبرگر و پياز پخته‌ فضا را پر كرده‌ بود.
روزهايش‌ همه‌ مثل‌ هم‌ بود: برو سر كار، كار در آن‌ آسانسور جادویی وزارت لعنتي. بالا - پائين، پايين‌ - بالا از آسانسور بيرون‌ بيا، بنوش‌ و بخور، به‌ خانه‌ برو، بخواب. صبح‌ دوباره‌ با زباني‌ خشك‌ و تلخ‌ بيدار شو. برو سر كار. مستقيم‌ داخل‌ زندانت. زنداني‌ كه‌ راه‌ فراري‌ ندارد. بالا - پائين، پائين‌ - بالا! تنها آخر هفته‌ها هستند كه‌ با بقيهِ روزها فرق‌ مي‌كنند. تمام‌ آخر هفته‌ را با دوست دخترش تونیاس میگذراند تا احساسش‌ را بكشد. تا سرعت‌ پيش‌رفتن‌ سنگدلانهِ ساعت‌ها را به‌ سمت‌ دوشنبه‌ كند كند. روز دوشنبه‌ كه‌ آرواره‌هاي‌ مكانيكي‌ آسانسور دوباره‌ او را مي‌بلعد و به‌ درون‌ جهنم‌ خصوصي‌ خودش‌ برمي‌گرداند.
ایگور‌ سي‌ويك‌سال‌ بيش‌تر نداشت. خودش‌ فكر مي‌كرد براي‌ گيرافتادن‌ در چنين‌ مخمصه‌اي‌ هنوز خيلي‌ جوان‌ است. طعم‌ آب‌جوي‌ كهنه‌ هميشه‌ در دهانش‌ بود. زندگي‌ بايد چيزي‌ بيش‌ از اين‌ باشد؟ امّا چه‌ مي‌شد كرد؟
مي‌توانست‌ خودش‌ را كنار بكشد و با حقوق‌ بازنشستگي‌ يا كمك‌ ماهيانهِ دولتي‌ زندگي‌ كند. ولي‌ خودش‌ خوب‌ مي‌دانست‌ اگر اين‌كار را بكند، از بي‌كاري‌ به‌ دختر بازی و فساد‌ خواهد افتاد. و مرتّب‌ بيش‌تر و بيش‌تر در آن فرو خواهد رفت. ایگور ‌ احمق‌ نبود. مي‌فهميد اگر اين‌ كار را ادامه‌ دهد باز وضعش‌ بهتر از وقتي‌ است‌ كه‌ بي‌كار باشد. با انگشت‌ اشاره‌ كرد و زير لب‌ گفت: دو تا همبرگر با پياز، قهوهِ سياه‌ و كمي‌ سيب‌زميني
اين‌ غذا رو به‌ راهش‌ مي‌كرد. اگر شب‌ با معدهِ پر مي‌خوابيد، صبح‌ مي‌توانست‌ باز بالا و پائين‌ برود. و دلش‌ به‌ هم‌ نخورد.
برج‌ سفيد(محل تجمع پولداران جادویی در کوچه ی ناکترن) حسابي‌ شلوغ‌ بود ولی يك‌ پيشخدمت‌ بيش‌تر نداشت؛ پسربچه‌اي‌ كه‌ پشت‌ پيشخان‌ ايستاده‌ بود ایگور فكر كرد نبايد بيشتر از هجده‌ يا نوزده‌سال‌ داشته‌ باشد. كك‌مكي‌ بود با موهاي‌ قرمز آتشين. آرام‌ از پيش‌ مشتري‌ طرف‌ اجاق‌گاز مي‌رفت‌ و بي‌هيچ‌ عجله‌اي‌ به‌ سوي‌ وي‌ برمي‌گشت.اسم او چارلی ویزلی بود.
ایگور ‌ فكر كرد شايد او هم‌ بايد چنين‌ شغلي‌ مي‌داشت، بالا و پايين‌رفتن‌ نداشت، فقط‌ اين‌ور و آن‌ور رفتن‌ بود. اما چه‌ فرقي‌ داشت؟ صورت‌ رنگ‌پريده‌ و چشمان‌ گرفتهِ پسرك‌ به‌ او مي‌گفت‌ هيچ. فقط‌ يك‌نواختي‌ مرگباري‌ بود كه‌ ذره‌ذره‌ و روزبه‌روز روح‌ مرد را مي‌خورد. آرزو كرد كاش‌ جرئت‌ اين‌ را داشت‌ كه‌ برخيزد و به‌ خيابان‌ بزند. مي‌توانست‌ سوار ماشين پرنده‌ شود، سوار جارو‌ بشود. فرار كند، براي‌ مدتي‌ طولاني. اما به‌ هر حال‌ مي‌دانست‌ كه‌ هيچ‌ فرقي‌ نمي‌كند. زندگي‌ بيماري‌ مزمن‌ ملال‌آوري‌ است؛ بيماري‌اي‌ كه‌ اول‌ روح‌ را از بين‌ مي‌برد و بعد جسم‌ را.
سمت‌ راستش‌ مادري‌ عصبي که به نظر می آمد فشفشه باشد‌ در حال‌ سروكله‌زدن‌ با دو بچهِ شلوغ‌ خود بود.

كلكسيون‌ بزرگي‌ از بادكنك‌ و بسته‌هاي‌ بادام‌زميني‌ نشان‌ مي‌داد كه‌ آن‌ها به‌ سيركي‌ رفته‌اند كه‌ چند بلوك‌ پايين‌تر در خيابان‌ مديسون‌ بر پا بود. ایگور به‌ آن‌ها خيره‌ شد و به‌خاطر آورد سال‌ها پيش‌ با ديدن‌ مردان‌ رقصان‌ و دلقك‌هايي‌ كه‌ صورت‌ خود را رنگ‌ كرده‌ بودند و معجون ها مرگبار را میخوردند رو نمیمردند، به‌ اوج‌ جذبه‌ رسيده‌ بود و مثل‌ اين‌ بچه‌ها روي‌ چارپايهِ خود سواري‌ كرده‌ و آب‌نبات‌ بيش‌تري‌ خواسته‌ بود. حالا فقط‌ بالا و پايين‌ رفتن‌ بود و خوردن‌ و خوابيدن

بعد از مدتی طولانی 3 مرد سیاهپوش وارد برج شدند.ایگور نمیدانست آنها کی هستند ولی از آنها میترسید.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
#22

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
تمام افراد چوب دستی خود را بالا گرفته بودند تا با اولین اشاره از بقیه شروع به پرتاب ورد کنند.قیافه همه ی آنها مصمم و منتظر شروع درگیری بودند.

30 دقیقه گذشته بود و هنوز هیچ حرکتی از دو طرف انجام نگرفته بود.چهره ایگور خیس عرق بود و با زبانش مدام لبهایش را خیس میکرد.بلا چوبدستی جدید و نو رو برای اولین بار هدف گرفته بود و معلوم بود منتظر شروع نبرد هست.

دقایق میگذشت و انگار هیچکس راغب به شروع جنگ نبود.
بلا خسته شد و شروع کرد به حرف زدن تا شاید بتواند کاری بکند.با لحنی آرام شروع کرد:
-ببینید این مجسمه مربوط به اجداد ما میشود و ما نمیتوانیم بذاریم شما آن را پیدا کنید در اصل...
-یافتم پیدا کردم مجسمه رو.اون دقیقا زیر پای بلاست.
سبیل این حرف را بلند فریاد زد و بعد به آرامی ادامه داد:
-شارا من هم میتواند یک کارایی بکند.اونقدرم ضعیف نیست.
این جمله را با شادی گفت و شروع به کندن زمین کرد.بقیه اعضای اتحاد هم به کمک او شتافتند.محفلی ها گوشه ای دیگر را میکندند.هیچ کس نمیدانست آن مجسمه کجاست.ولی اگر میدانستند آرزو میکرند هیچوقت به اون مجسمه دست پیدا نکنند.

بعد از 20 دقیقه کندن زمین ناگهان اعضای اسلیترین خود را در حال کندن سرامیک تالار اسلیترین دیدند.مجسمه دست ایگور بود و به آرامی میخندید.بقیه اعضای اتحاد خوشحال غافل از اتفاقی ناراحت کننده ای که برای محفلی ها افتاده بود.

---------------------------
این داستان تمام شد و به زودی داستانی جدید برای تاپیک انتخاب میشود.اگر سوِِژه جدیدی دارید در ارتباط با ناظرین در میان بگذارید.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
#21

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
اعضای اتحاد به منبع نور نزدیک میشن و در کمال تعجب میبینن که شخصی پشت منبع نور که از یک گوی بلورین ساطع میشه نشسته!! شخص با دیدن اعضای اتحاد چوب دستیشو بلند میکنه و به گوی ضربه میزنه...گوی خاموش میشه و همه در کمال تعجب سیبل تریلانی رو پشت گوی میبینن!!
بلاترکیس:چرا من هر جا میرم این قورباغه سر راهم قرار میگیره؟....چرا؟..آخه چرا؟...من چه گناهی کردم؟
بلیز:تو اینجا چیکار میکنی سیبل؟
سیبل: شماها اینجا چیکار میکنین؟من همیشه میام اینجا....سالهاس که من اینجا رو برای انجام پیشگویی های مهمم کشف کردم و همیشه مخفیانه برای پیشگویی میام اینجا...
بلاتریکس:کدوم پیشگویی های مهم؟
رودولف سعی میکنه بلاتریکس رو آروم کنه...ایگور به سمت اون شش نفری که روبروی گوی بلورین خشکشون زده میره
ایگور:اینا که اعضای محفل هستن!!!اینجا چیکار میکنن؟
سیبل:راستش امروز که داشتیم به همراه بلاتروف و شارای عزیزم(چشم درون سیبل و گوی بلورینش) پیشگویی های مهم انجام...
بلاتریکس: نزن این حرفو.....نزن!!!!
رودولف:آروم باش عزیزم
سیبل بی توجه به بلا ادامه میده:
-داشتم میگفتم....امروز که داشتیم پیشگویی میکردیم یهو متوجه شدم که شش نفر وارد تونل شدن و بعد داخل تالار مخفی اومدن...شارای عزیزم-دستش درد نکنه-مجبور شد هیپنوتیزمشون کنه بعد هم شما وارد شدین....
ایگور:خوبه....خوبه....اینا بهتره همینجوری بمونن ما هم داخل تالار مخفی دنبال مجسمه بگردیم...راستی سیبل به شارا بگو همچنان به هیپنوتیزم کردن ادامه بده تا ما مجسمه رو پیدا کنیم....
سیبل:گرچه گوی عزیزم این روزا ازم اضافه حقوق میخواد و من بهش نمیدم...ولی چون شما اعضای اتحاد عزیز اسلیترینم هستین باشه
بلاتریکس وقتی اینو میشنوه با گریه شروع به کندن موهای رودولف میکنه.اعضای اتحاد شروع به جستجو میکنن.یک عده به سمت پایین تالار مخفی میرن و ایگور و سیبل و بلاتریکس و رودولف و لوسیوس به سمت بالای تالار میرن تا دنبال مجسمه بگردن...
سیبل:هی لوسیوس...مواظب باش موهات به اون مجسمه گیر نکنه
لوسیوس برمیگرده و با عصبانیت به سیبل نگاه میکنه...بعد از یک مدت جستجوی نا موفق در تالار صدای گوی بلورین سیبل تریلانی(شارا) بلند میشه
شارا:هی سیبل...من اضافه حقوق میخوام
سیبل:ساکت باش حالا...بعدا راجع بهش حرف میزنیم...
شارا:سیبل من این ماه سی درصد اضافه حقوق میخوام
سیبل:گفتم راجع بهش فکر میکنم
شارا:سیبل من آب میخوام!!! آب بده بخورم!
سیبل در حال جستجو:آخه کجای دنیا دیده شده که گوی های بلورین آب بخورن؟
شارا:سیبل....میگما....اینا چرا چپ چپ نگاه میکنن؟
سیبل:کیا؟...کیا چپ چپ نگاه میکنن؟
ناگهان اعضای اتحاد من برق گرفته ها برگشتن و اعضای محفل رو دیدن که به شدت داشتن چپ چپ نگاه میکردن....اعضای اتحاد با یک نگاه سرشار از عصبانیت و انتقام آمیز به سیبل تریلانی نگاه کردن...
سیبل:خب تشنه اش شده بچه...
جنگ شروع شد....


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.