هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
#20

آرامیس بارادا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از مخوفستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
اعضای اتحاد با بی صبری به در قفل شده مغازه و پرده های مشکی ضخیمی که مانع دیدن درون مغازه می شد نگاه می کردند. ساعتی گذشته بود اما هنوز آن پنج نفر از مغازه بیرون نیامده بودند.

ایگور ناگهان عصبانی شد و گفت: من دیگه طاقت ندارم. ما باید بریم تو و سر در بیاریم که اونا کی ان.
او چوبدستی اش را در آورد و به سمت قفل مغازه گرفت. زمزمه کرد: الوهومورا...
قفل تقی کرد و در باز شد. آن ها به اطراف نگاه کردند تا زیر نظر نباشند و همگی با چوبدستی های بیرون کشیده وارد مغازه شدند. انتظار دیدن صاحب مغازه و آن پنج نفر را داشتند. اما جز صندلی های خالی چیزی ندیدند.
بلا با تعجب گفت: یعنی چی؟ اونا باید این جا باشن...
همه با دقت به اطراف خود نگاه کردند. بلیز ناگهان به کتاب خانه ای اشاره کرد که در گوشه ترین قسمت مغازه قرار داشت. کتاب خانه حالتی عجیب داشت.
آن ها به سمت آن رفتند. هر چه به آن نزدیک تر می شدند سوز سردی را احساس می کردند. وقتی کاملا به آن نزدیک شدند راهرویی را دیدند که انتهای آن به تاریکی می رسید.
لوسیوس گفت: این توضیح می ده که اونا کجا رفتن.
بلا گفت: احتمالا مجسمه همین جا مخفی شده. بهتره ما هم دنبالشون بریم تا دستشون بهش نرسیده.
اعضای گروه اتحاد با حالتی مردد سرهایشان را تکان دادند.

به محض این که آن ها وارد راهرو شدند کتاب خانه حرکت کرد و راهرو را در تاریکی مطلق فرو برد.
ایگور گفت: عجیبه که تا الآن بسته نشده بود. مثل این که منتظر ما بود...
بلا با حالتی عجیب گفت: خون خونو به طرف خودش می کشه... مجسمه احتمالا وجود ما رو احساس کرده...
گروه مضطربانه به هم نگاه کردند.

راهرو با نور های شناور چوبدستی ها روشن شده بود. آن ها سعی می کردند با کمترین صدا پیش بروند. نور چوبدستی ها نقش و نگار های مارهایی را روی دیوار ها روشن می کرد.
پس از مدتی حرکت آن ها به تالاری بزرگ و روشن با ستون های عظیم با نقش های مار رسیدند. در انتهای تالار چیزی به شدت می درخشید و به نظر می رسید منبع نور تالار است.جلوی آن پیکرهای بی حرکت ایستاده بودند.
گروه به سمت آن حرکت کرد. صدای قدم هایشان در تالار می پیچید. با نزدیک شدن آن ها انگار نور قوی تر و شدید تر می شد. وقتی به نزدیکی آن رسیدند شش نفر را دیدند که به نور خیره شده بودند. انگار هیبنوتیزم شده باشند.


تصویر کوچک شده


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵
#19

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
5 نفر با ردایی خاکستری و قیافه ای جدی وارد مغازه شدند.آخرین نفر اول به اطراف نگاهی انداخت و بعد در را بست و به سرعت در را بست.بعد از چند ثانیه صدای کلیدی شنیده شد و در توسط شخصی نا معلوم قفل شد.

-بلا،به نظرت اون تو دارن چیکار میکنند.نکنه اون 5 نفر رفتن مجسمه رو بررسی کنند؟
ایگور با چهره ای ناراحت این حرف رو به بلا زد و منتظر جواب شد.
-نه احمق،هیچکس به جز ما از جای اون خبر نداره.
-خب اگر اینطور هست پس اون 5 تا اونتو چیکار دارند؟
اعضای اتحاد مشغول بحث و مشورت در این مورد شدند.

درون مغازه قدیمی و تاریک آقای مانچیین 5 نفر بر روی 5 صندلی تمیز نشسته بودند و در حال صحبت با آقای مانچیین بودند.
-آقای مانچیین،ما از طرف گروه سفید ها اومدیم پس امیدوارم دروغ نگفته باشی.دوباره حرفهایی رو که به نامه فرستاده بودی رو درست شرح بده که خوب متوجه بشیم.
-ببینید،من دیروز که داشتم مغازه را تمیز میکردم دستم به آجری خورد و آجر حرکت کرد.کمد قدیمی که روبه رو من بود کنار رفت و راهرویی تاریک پدیدار شد.من جرات نکردم که برم توش و ببینم چی هست توش.
-میشه اون راه رو به ما نشون بدی؟
-بله،بله دنبال من بیایید!

آقای مانچیین ایستاد و اعضای گروه سفیدها به دنبال او رفتند.بعد از 30 ثانیه راه پیمایی که برای اعضای گروه سفید بسیار عجیب بود به دیواری قدیمی رسیدند.آقای مانچیین آجری رو به داخل فشار داد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
اعضای محفل با خشم به او خیره شده بودند و او با تعحب به دیوار نگاه میکرد.ناگهان چیزی به ذهنش رسید و آجر بغلی را فشار داد.این بار آجر با صدای تقی به درون دیوار رفت و کتابخانه روبه رو آنها هم کنار رفت.
محفلی ها به هم نگاهی کردند و ... .


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
#18

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
رودولف که نمیتونست جلوی خنده اش رو بگیره به لوسیوس گفت:چه مدل قشنگی زدی لوسیوس.یه چهار راه باز کردی وسط سرت؟!
لوسیوس که از شوک بیرون اومده بود از روی صندلی بلند میشه و یقه پیرمرد را گرفت و در حالی که به شدت تکانش میداد گفت:مرتیکه احمق...با موهای من چیکار کردی؟زود باش پس بده موهامو.
اهم...اهم
لوسیوس ناگهان ساکت شد و به اطراف نگاه کرد تا ببیند چه کسی سرفه کرده است.همان طور که به اطراف نگاه میکرد بلاتریکس را دید که به در مغازه تکیه داده بود و با بدخلقی نگاهش میکرد.
بلاتریکس:لوسیوس،ما برای این چیزا وقت نداریم.یه کاری پیش اومده.
رودولف سریع از روی صندلی بلند شد و گفت:وقتی بلا میگه کاری پیش اومده پس وقتو هدر ندین.پاشین بریم دیگه.
لوسیوس که ناراضی بود تکان دیگری به پیرمرد داد و گفت:پس موهای من چی میشه؟من اینطوری که نمیتونم بیام تو خیابون!
بلا با عصبانیت گفت:بعداً میتونی بیای موهات رو درست کنی.چه میدونم،اصلاً بزنی این یارو رو بکشی.اما الان نه چون وقت نداریم.همتون بیاین بیرون.
بلا این را گفت و از آرایشگاه خارج شد.بقیه نگاهی به همدیگر انداختند و فهمیدند که بهتره مسخره بازی در نیارن.برای همین دنبال بلا از آرایشگاه بیرون رفتند.
لوسیوس قبل از اینکه در را ببندد به پیرمرد گفت:هی...بعداً میام موهام رو پس میگیرم.وای به حالت اگه درست نشه.من میدونم و تو!
اعضای اتحاد گوشه ای از کوچه دیاگون که نسبت به بقیه جاها رفت و آمد کمتری داشت را انتخاب کردند و شروع به صحبت کردند.بلا ماجرای فروش مغاز و مجسمه را به لوسیوس و رودولف گفت.رودولف دستی به ردایش کشید و گفت:خوب میتونیم بریزیم توی مغازه و طرف رو خفه کنیم.بعدش هم مجسمه رو برمیداریم و میریم دیگه.
ایگور به دیوار تکیه داد و گفت:بعدش هم راحت میریم دنبال کارمون دیگه؟فکر کردی بقیه اونها هم آروم میشینن و میذارن ما بریم؟
بلا دستش را بالا برد و گفت:سر و صدا نکنین.ما زیاد وقت نداریم.بهتره بریم اطراف مغازه و همه چی رو زیر نظر بگیریم.همونجا درباره اینکه چیکار کنیم بحث میکنیم.
ده دقیقه بعد روی پشت بام مغازه:
اعضای اتحاد دور نورگیر کثیف و خاک گرفته روی پشت بام حلقه زده بودند و حرکات پیرمرد صاحب مغازه را زیر نظر داشتند.پیرمرد با بیشتری سرعتی که سن زیادش اجازه میداد در حال جمع کردن وسایلش بود.هر چند لحظه یک بار جلوی یکی از ویترین های چرک داخل مغازه می ایستاد و به اشیای درون آن نگاه میکرد.بلا سرش را بلند کرد و به بقیه گفت:خیلی خوب کسی پیشنهادی داره؟
همه به همدیگر نگاه کردند و بلا فهمید که هنوز کسی راهی پیدا نکرده است.پیرمرد به پشت پیشخوان فرسوده مغازه رفت و جعبه ای را از زیر آن در آورد.از جایی که اعضای اتحاد ایستاده بودند نمیتوانستند داخل جعبه را ببینند.
رودولف در حالی که با چشم هایش گوشه گوشه مغازه را میگشت پرسید:پس اون مجسمه رو کجا گذاشته؟
بلا گفت:تو که فکر نمیکنی اون مجسمه رو بذاره وسط مغازه.مشکل بعدیمون اینه که بگردیم و پیداش کنیم.
پیرمرد همچنان روی جعبه خم شده بود و مشخص نبود که چکار میکند.همه جا آرام ساکت بود که ناگهان لوسیوس گفت:هیس...گوش کنین،من یه صدایی شنیدم.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۷:۵۹ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
#17

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
اب بابا بلا ميگذشتي زابيني بكشتش! تموم ميشد چرا برديش بيرون

---------------------------------------------------------------

چند زن پير كه چهره وحشتناكي داشتن به زابيني نزديك شدن... و زابيني يك دفعه جا خورد...

پير زن: مشكلي براتون پيش اومده جونا؟!
زابيني آب دهنش قورت داد گفت: نه مشكلي نيست! فكر كنيم اشتباهي اومديم...

بلاتريكس به ايگور اشاره ميكرد كه يه راهي ژيدا كنه زود از اين وضع فشار آور خلاص بشن ! ولي ايگور هي سر تكون ميداد و راهي نوشن نميداد.

بلاتريكس كه از بقيه كمي بزرگ تر بود دست زابيني و ايگور رو گرفت و گفت دياگون!

و غيب شدن و دودي از جاشون بلند شد! دو پير زن كه حالا دو مرد عجيب غريب ديگه هم بهشون اضافه شده بود غيلي ضايع شدن كه اين جونا اينجوري ضايع شون كرده بودن!


در كوچه دياگون بلا و زابيني ايگور به طرف آرايشگاه مردونه دياگونهحركت كردن اونجا از پشت شيشه رودلف و لوسيوس رو ديدن كه روي صندلي سلموني نشستن و دارند به آينه مقابل نگاه ميكنند دو تا پير مرد خرف هم با تيغ شونه قيجي افتادن به جون اين دوتا!

بلا رو به ايگور كرد گفت برو صداشون بزن بدون اونا نميتونم برگرديم و اون سنگ رو بدست بياريم!

ايگور قبول كرد دستگيره در رد چرخوند درب باز كرد و كمي هول داد و وقتي دربكمي باز شد بالا درب به زنگي خورد كه نشان ميداد كسي وارد شده ولي صداي زنگ خيلي زياد بود و پير مردي كه داشت موهاي لوسيوس رو مرتب و شنيون ميكرد حول شد و قيجي رو داد وسط موهاي لوسيوس و به شكلي وحشي موهاي او را زد!

پير مرد قيجي بالا آورد ونگاهي بهش كرد ديد چيزي شبيه به دم است و بور تو قيجي گير كرده ايگور صدا زد:

اهم اهم ببخشيد! لوسيوس رودلف بلند شيد كاره مهمي پيش اومده... لوسيوس كه داشت نگاه آينه ميكرد ولي در فكر بود حالا كه از فكر جارج شده بود و توي آينه ديده بود كه پير مرد حداقل نصف موهاش رو تو قيجي كرده و آورده بالا از هوش رفت.!


جادوگران


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۴:۲۳ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
#16

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
کوچه ناکترن در سکوت و تاریکی وهم آور همیشگی به سر میبرد.
صدای قدمهای چند جادوگر و ساحره سکوت کوچه را درهم شکست.جادوگران شنلهای سیاه هاگوارتز را به تن داشتند و باعجله به سمت انتهای کوچه حرکت میکردند.
حضور چند دانش آموز هاگوارتز در کوچه ناکترن بی احتیاطی محض بود و فقط ماموریت مهمی میتوانست حضور آنها را توجیه کند.
-زود باش دیگه.نرسیدیم هنوز؟
-کمی صبر کنین.الان میرسیم.ایگور مواظب پشت سرمون باش.ممکنه تعقیب بشیم.
ایگور کارکاروف هر چند قدم یکبار برمیگشت و با ترس به اطراف نگاه میکرد و تا مطمئن میشه خطری وجود ندارد به راهش ادامه میداد.
بلیز زابینی که جلوتر از بقیه حرکت میکردجلوی مغازه تاریک و سیاهی متوقف شد و به کاغذی که در دستش بود نگاه کرد.
-خوب.رسیدیم.باید همینجا باشه.همه میدونن ماموریت چیه؟من قبلا همه حرفامو با صاحب مغازه زدم.همه چیز حله.بلاتریکس پولا رو آوردی ؟
بلاتریکس با بی صبری کیسه ای را که در دستش بود نشان داد:آره همش اینجاست.بریم تو دیگه.ما فقط برای به دست آوردن اون مجسمه مضحک قدیمی این همه پولو برای خرید این خرابه داریم میدیم.
بلیز کیسه پول را از بلا گرفت:اینقدر غر نزن.ما به اون مجسمه احتیاج داریم.اون مجسمه متعلق به سالازار اسلیترین بوده وطبق خواسته سالازار جاش تالار اسلیترینه.

چهار عضو اتحاد اسلیترین پشت سر بلیز وارد مغازه شدند.
مغازه کوچک و تاریک بود.اشیای قدیمی و کهنه ای در اطراف به چشم میخورد.مغازه بیشتر به یک عتیقه فروشی متروک شباهت داشت.اعضای اتحاد با انزجار به اطراف نگاه کردند.
-سلام آقای مانچیین.حالتون چطوره؟

جادوگر پیری که هیچکس به جز بلیز متوجه او نشده بود از پشت کمد بزرگی که به طرز عجیبی تکان میخورد ظاهر شد.به نظر نمیرسید که از دیدن بلیز و دوستانش چندان خوشحال شده باشد.
-اوه.آقای زابینی .شما هستین؟من امروز صبح منتظرتون بودم.
-میدونم ولی مشکلی پیش اومد.الان میتونیم معامله رو تموم کنیم.اینم تمام پولی که خواسته بودین.
بلیز کیسه پول را دربرابر چشمان حریص پیرمرد روی میز گذاشت.
-او...بله..پول...ولی....
-ولی چی؟خوب قرارمون همین بود دیگه.
صدای بلیز نگران به نظر میرسید.
-بله قرارمون همین بود.تا امروز صبح.متاسفم .شما دیر کردین.من امروز صبح مغازه رو با تمام وسایلش فروختم و تایک ساعت دیگه اونو به صاحب جدیدش تحویل میدم.

بلیز با عصبانیت فریاد زد:فروختی؟چطور این کارو کردی؟ما با هم قرار گذاشته بودیم.من فقط چند ساعت دیر کردم.
مغازه دار همچنان به کیسه پول چشم دوخته بود.
-متاسفم.کاری از دست من برنمیاد.شما هم بهتره از اینجا برین.برین دنبال یه مغازه دیگه.اینجا فروخته شد.
بلاتریکس فرصت اعتراض مجدد را به بلیز نداد و او را کشان کشان از مغازه بیرون برد.
-ولم کن بلا...میخوام بکشمش.بعدش هم مجسمه رو برمیداریم و فرار میکنیم.
بلاتریکس به جادوگران عجیب و غریبی که در اثر سرو صدای بلیز از مغازه های اطراف خارج شده وبه آنها خیره شده بودند اشاره کرد.
-از دست اینا چطوری میخوای فرار کنی؟ما فقط پنج نفریم.به نظر من راههای بهتری برای به دست آوردن اون مجسمه میتونیم پیدا کنیم.فعلا باید به بقیه بچه ها خبر بدیم.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵
#15

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
موضوع این بار تاپیک به پایان رسید.

لطفا یکی از نویسندگان خوب داستان رو در دژ مرگ ادامه بدهد.

موضوع جدید این تاپیک شنبه توسط من اعلام میشود.

نتایج المپیک هم اعلام شد!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۷:۴۸ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۵
#14

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
مار در را باز کرد و به سمت اتاق آخر قصر حرکت می کرد و یک لحظه نیز از صدا در آوردن امتنا نمی کرد.اوریک در پشت مار حرکت می کرد و اطراف را نیز زیر نظر داشت.راهرویی که اکنون در آن قرار داشتند بسیار کثیف بود.معلوم بود چندیدن سال است که اصلا تمیز نشده است زیرا تار عنکبوت ها در هر گوشه ی به چشم می خورد و هر قدمی که بر می داشت از روی فرش های قدیمی گرد و خاک بلند میشد.مار در جلوی دری که شماره اش را گرد و خاک پوشانده بود ایستاد.در چوبی قدیمی که دورتادورش را تار عنکبون پوشانده بود و دست در را از راه دور به هیچ عنوان قابل رویت نبود.اوریک چوبش را در آورد و با صدای ملایم همیشگی خود گفت:
_الاهومورا...
در با صدای دنگ بلندی باز شد.اوریکوارد اتاق شد.اصلا نمی توانست باور کند راهرویی به آن کثیفی و در به آن کثیفی این چه حکایتی بود که برای او بارها تکرار میشد.اوریک دور تا دورش را نگاه کرد.انگار پانصد سال بود که کسی در این اتاق زندگی نکرده بود.خاک عنکبوت و انواع حیوانات موزی و نیمه موزی در این اتاق یافت میشد به راحتی می توانست هر کدام از آنها را با دست جمع آوری کند.اوریک چوبش را برای بار دوم بالا گرفت و گفت:
_ریپارو...
و اتاق مانند روز اولش تمیز شد.مار به داخل اتاق وارد شد و در گوشه ی چمباتمه زد.اوریک نمی دانست چرا هوا به این شدت سرد شده است.او نگاهی به اطرف کرد و متوجه باز بودن پنجره شد.به سمت پنجره رفت تا آن را ببندد ولی صداهایی از طبقه پایین شنید.اوریک که به شدت خواستار شنیدن صدای آنها بود به بالکن رفت و شروع به گوش کردن صدای افراد درون اتاق پایین کرد.
مردی که کمی صدایش گرفته بود گفت:
_ببین این کار خیلی خطرناکه پس خود......
مردی که صدایش دورگه بود و کمی هم صدایش شبیه به لوسیس مالفوی بود گفت:
_من به این کارا کاری ندارم پولش رو میدم....هر چی که باشه...
ناگهان در اتاق اوریک باز شد و کسی وارد اتاق شد.اوریک به سرعت برگشت و پشت سرش را نگاه کد.نمی توانست باور کند.زنی که در چهار چوب در می دید کسی نبود بجز قاتل سریوس بلک.اوریک حاضر بود هر کاری انجام دهد تا این زن زودتر از موعد بمیرد.لحظه ی خواست چوبش را در آورد و زن را از بین ببرد ولی صدایی از درون به او نهیب زد:
_این کارو نکن....بعدا از همشون انتقام می گیریم...الان وقتش نیست...بعدا ازشون انتقام میگیریم.
اوریک متوجه شد که این صدای باطن اوست و هر وقت که نیاز به کمک داشته باشد او را یاری خواهد کرد.


جوما�


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#13

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۰:۵۴ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
- اصلا چه دليلي وجود داره كه تو يه دفعه به سرت بزنه مرگخوار بشي؟ نكنه از جانب محفل احساس خطر ميكني؟ ... به خاطر اين قتل؟

اوريك آب دهانش را قورت داد و كمي سر جايش جابجا شد و گفت: نه ارباب، هيچ كدوم از محفلي ها اطلاع ندارن كه من اون فرد رو كشتم، و حتي نميدونن كه من الان اينجام، از اونجايي كه از ديد محفل من يه جادوگر بي طرفم، گفتم شايد بتونم به عنوان جاسوس شما، واردشون بشم...

ولدمورت لحظه اي به اوخيره شد و در يك حركت ناگهاني چوبدستي اش را زير گلويش گرفت و گفت: تو ميخواي جاسوسي كني؟!

چيزي نمانده بود كنترل ذهنش را از دست بدهد و كارش تمام بشود. اما لرد ولدمورت چوبدستي را كنار كشيد و از اتاق بيرون رفت و اوريك و مار را تنها گذاشت.

صداي لرد در فضا پيچيد: فردا اوريك! فردا!

اوريك با ترس و لرز به نجيني كه فيس فيس كنان به او نزديك ميشد خيره شد.

نمي دانست در آن موقعيت بايد چه كاري انجام بدهد. فرار كند؟ به جنگل برود؟ در دژ جايي براي او فراهم ميكنند؟

نجيني دور پاي او مي لغزيد و به حالت تهديد آميزي فس فس ميكرد.

از جايش تكان نخورد و اجازه داد آن مار هر كاري بخواهد انجام بدهد.

چشمان مار براي لحظه اي درخشيد و به سمت يك در كوچك در گوشه تالار به راه افتاد.

اوريك نيز كه متوجه منظور مار شده بود پشت سرش روان شد.


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۱۷:۱۲:۳۲

هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#12

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
دوست عزیز خاطره رو که نمیشه توی جیب گذاشت چرا سوتی دادی.
______________________________________________________
ولدمورت خاطره را درون قدح اندیشه فرو کرد و گفت:
_اول تو برو تو.
اوریک در حالی که سعی می کرد اصلا به رویش نیاورد که ترسیده است سرش را وارد قدح کرد و ناگهان حس کرد پایش از زمین اتاق جدا شد.چندی بعد ولدمورت نیز وارد خاطره شد و هر دو با هم خاطره را از نظر گذراندند.اوریک خودش نیز باورش شده بود که همچین کاری کرده است.او نمی توانست بفهمد که آیا ولدمورت فهمیده است این خاطره دوغین است و اوریک چنین کاری نکرده است....اگر می فهمید بدترین ها در انتظار اوریک بود.آن دو باهم از خاطره خارج شدند و در دفتر ولدمورت بر روی فرش قدیمی ظاهر شدند.اوریک کمی از ولدمورت فاصله گرفت و تظاهر کرد در حال قدم زدن در درون اتاق است.ولدمورت بار دیگر بر روی صندلی نشست و گفت:
_آفرین اوریک از شجاعتت خوشم اومد....آفرین.
اوریک در دل بسیار خوشحال بود که این چنین ولدمورت را فریب داده است.با با لبی خندان به ولدمورت نزدیک شد و گفت:
_ارباب منو عضو گروهش می کنه؟
ولدمورت با صدای خشنی گفت:
_آره اوریک......آره....ارباب به تو لطف می کنه و می زاره عضو مرگخوار ها بشی.
اوریک به سرعت به میز نزدیک شد و آستینش را بالا زد و گفت:
_ارباب پس داغ را بزنید.
ولدمورت رویش را به سمت اوریک کرد و گفت:
_فعلا نه.....فردا بیا ....ارباب الان خسته ست.
اوریک تعظیم بلند بالایی کرد و گفت:
_چشم....هر چی شما بگید ارباب...من فردا میام...
اوریک از در خارج نشده بود که ولدمورت با صدای نسبتا بلندی گفت:
_اوریک.....من باید از بابت تو خیالم راحت بشه و مطمئن بشم که کسی تو رو تعغیب نکرده و یا عضو گروه دیگه ی نباشه.
اوریک ترس تمام وجودش را فرا گرفت و بار دیگر ذهنش را با تمام قوای درونش چفت کرد تا ولدمورت نتواند ذهنش را بخواند.اریک با صدای آهسته ی گفت:
_ارباب من می تونم برم....
ولدمورت به مارش ناجینی نگاهی انداخت و رو به اوریک کرد.....


جوما�


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#11

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
اوريك با قدم هايي استوار كه صدايش در آن سكوت وحشتناك داخل قلعه منعكس مي شد به داخل عمارت وارد شد.جايي سرد و مخوف كه تن هر انساني را به لرزه مي انداخت.اتاقي تاريك با سقف بلند كه هيچ پنجره اي در آن ديده نمي شد و تنها منبع نور آن را چهار شمع ، كه هر يك در گوشه اي از آن اتاق نصب شده بود تشكيل مي داد.چند متر جلوتر صندلي بلندي كه پشتش به اوريك بود و صداي نفس هاي مخوف ترين جادوگر قرن كه بر روي آن نشسته بود به وضوح به گوش مي رسيد. مار بزرگي كه اوريك اسم آن مار را مي دانست در اطرف صندلي مي خزيد و با حالت تهديد كننده اي رو به اوريك فيش فيش مي كرد.

صداي خشن و ناهنجاري از پشت صندلي به گوش رسيد كه اوريك را از جا پراند:
اوريك چطوري دوست قديمي چي باعث شده كه به خودت اجازه بدي وارد قلمروي من بشي؟
اوريك در حالي كه از شدت ترس صورتش سفيد شده بود تته پته كنان گفت:
ار..با..ب.من مي ..خوام...به...شما..بپيوندم.
چند لحظه كه به نظر اوريك چند سال مي آمد همه جا را سكوت فراگرفت.ناگهان صندلي چرخيد و لرد ولدمورت خود را نمايان ساخت.پوست سفيد رنگش از هميشه وحشتناك تر بود.چشمان سرخ و شيطاني اش كه مستقيم به اوريك خيره شده بود و نفس هايي پياپي كه از راه بيني بسيار كوچكش كه همانند دو سوراخ بالاي دهانش بود ترس هر جانداري را برمي انگيخت.

حتي مارش-نجيني-نيز در آن لحظه ايستاده بود و با حالتي كه گويي مي ترسيد به اربابش خيره شده بود.پس از گذشت چند دقيقه بالاخره لرد ولدمورت لب گشود و گفت:
اوريك چفت كننده ي خوبي شدي.تا اونجا كه يادمه هيچ وقت اين قدر خوب چفت نمي شدي.
از صندلي اش بلند شد و با گام هايي استوار شروع به قدم زدن كرد و ادامه داد:
و اما در مورد درخواستت.من خيلي خوشحالم كه عضو قدرتمندي مثل تو مي خواد به ما بپيونده.ولي آيا تضميني هست كه ثابت كنه تو مي خواي به من خدمت كني؟
اوريك كه مدام سعي مي كرد لحنش شجاعانه باشد پاسخ داد:
بله ارباب.من من يكي از وفادار ترين اعضاي محفل رو كشتم.
و خاطره ي ساختگي اش را كه در درون بطري جاي گرفته بود و ماهرانه توسط آلبوس دامبلدور درست شده بود را به طرف ولدمورت گرفت.
..............................................................
اريك عزيز من سوتي ندادم فقط يادم رفته بود بنويسم كه خاطره توي يك بطري بوده.كه حالا درستش كردم.همين


ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۱۸:۴۹:۰۷
ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۱۸:۵۲:۰۴

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.