هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
#42

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
سالن ترمیم پوست درموجاد!


-این طرف نزدی...سریع تر کار کن. داره خشک میشه. اگه خشک بشه که دیگه فایده ای نداره.

کراب با عصبانیت به سمت چپ صورتش اشاره کرد و همزمان نگاهی به آینه دستی اش انداخت.
-اگه این ماسک لجن، همونقدر که میگفتن موثر باشه، هر هفته تکرارش میکنم. باید مواظب باشم کسی به راز زیباییم پی نبره.

روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. باد خنکی میوزید و تخت ترمیم پوست در محوطه باز و پر درختی قرار گرفته بود که مشتری ها را از استرس بی دلیل دور نگه دارد.

دخترک ماسک زن، در حال انجام کارش بود که ناگهاش صدای "هو هو" ی بلندی به گوش رسید.

-جغده؟ ...جغد نیست؟ ...هی...من کجام؟ چرا رو هوام؟ ماسکم چی شد؟ پولشو پیش دادم. ماسکمو بزنین!

کراب گل آلود و فریاد زنان روی هوا به پرواز در آمده بود.

و چند ثانیه بعد با صدای "شالاپ" داخل گودالی گرم و نرم فرود آمد!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
#41

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
صاحبان مغازه های کلاه فروشی هاگزمید می دانستند سو لیِ خوشحال به چه معناست. لرد سیاه حقوق مرگخواران را پرداخت کرده اند!

سو با حوصله و یک به یک، ویترین مغازه ها را نگاه می کرد و تمام کلاه ها را از نظر می گذراند. معمولا زمان زیادی طول می کشید تا کلاه مورد نظرش را پیدا کند.
همانطور که سو به آرامی قدم بر می داشت، نسیم ملایم عصرگاهی جایش را به باد وحشتناک و شدیدی داد و در خلاف جهت حرکت سو، شروع به وزیدن کرد.

باد آنقدر شدید بود که هر چیزی را که جلوی راهش قرار می گرفت، به پرواز در می آورد. اما سو هر چیزی نبود! حتی هر کسی هم نبود. سو بسیار مقاوم و خود ساخته بود!

سو در وضعیتی بسیار اسف بار، لبه های کلاهش دو دستی چسبیده بود تا باد آن را نبرد. تمام نیرویش را به کار گرفته بود و تلاش می کرد تا باد او را با خودش نبرد. چیزی نمانده بود موفق شود باد را شکست دهد.

-بردمش.

این چیزی بود که اگر باد، زبان داشت می گفت.
باد زیر کلاه سو پیچید و آن را مانند یک بالن بلند کرد؛ و در ضمیمه آن هم سو را!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
#40

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
(پست پایانی!)

ایرما قصد داشت مقاومت کند...حتی در ابتدا قصد داشت شوخی های بسیار بی مزه ای درباره محتویات معده نجینی انجام بدهد...ولی مرگخواران ایتالیایی بسیار خشمگین به نظر می رسیدند.
-الان سوالی که دارم اینه که...اگه ندم دقیقا چه اتفاقصمطمستهثصب...

چوب دستی یکی از مرگخواران در حلقوم ایرما فرو رفت و او را ساکت کرد. ایرما فهمیده بود که در صورت سرپیچی، چه اتفاق های بدی در پیش است.

سکه های باقیمانده را جلوی مرگخواران ریخت.

-اینا کمن!

ایرما با دستپاچگی جیب هایش را گشت و یک نات دیگر هم پیدا کرد.
-اینم هست! چرا اینجوری نگاه می کنین؟ خب تا اینجا اومدم. راه خرج داشت. خورد و خوراکم خرج داشت. می تونم کار کنم و همشو پس مثینت.شصخمصنثیتشصث....

چوب دستی مرگخوار بالایی دوباره در حلقوم ایرما فرو رفت و این بار از سمت دیگر گلویش خارج شد و او را برای همیشه خاموش کرد!


پایان.

...............................


سوژه جدید:


-دخترم. برای امروز دیگه کافیه. برگردیم؟

نجینی با لجبازی فس و فس خشمگینی کرد و نشان داد که به نظرش برای امروز کافی نیست و مایل به پیاده خزی بیشتر می باشد.

لرد سیاه نجینی را توی بغلش جابجا کرد.
-ما نمی فهمیم این چه جور پیاده خزییه. تو که از اول راه تو بغل مایی. خسته شدیم خب ما!

نجینی از بغل لرد سیاه به بیرون خزید.
لرد برای لحظه ای خوشحال شد که نجینی تصمیم گرفته است به تنهایی و با امکانات خودش بخزد...ولی وقتی نجینی روی سرش رفت و همان جا چنبره زد، فهمید که بسی در اشتباه به سر می برد.

لرد سیاه سرسنگین شده بود.

ولی نمی دانست که چند ثانیه بعد، احساس سبکی خواهد کرد. سبکی بیش از حدی که در اثر وزش بادی خشمگین، ایجاد شده و او و نجینی را از روی زمین به هوا بلند خواهد کرد.

باد شدیدی وزید...خیلی شدید...


و چند لحظه بعد، لرد سیاه بین زمین و هوا معلق بود...و دیگر نجینی را نمی دید.




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۷:۵۹ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۵
#39

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
ایرما جواب داد:
- به شرت اینکه اول بریم ایتالیا!
- درخواست 2 هزار ساحره و جادوگر هم همین بود!
فردا صبح!
ایرما که با بغل کردن کیسه ای پر از گالیون شب خوبی را گذرانده بود و صبحانه مفصلی با چای استوایی خورده بود سراغ سفر خود رفت.
ایرما به مقداری که لازم بود سکه از کیسه اش برداشت و روی میز گذاشت سپس ایرما وارد قطاری شد که بیشتر شبیه نیم دو جین اتاق کوچک چسبیده به هم بود اما داخل آن مانند یک قطار معمولی.توجه ایرما به تابلو کنارش جلب شد روی آن نوشته شده بود:
_ قطار سریع السیر غیب و ظاهر شدن
موسوم به بی هر!
ایرما وارد کوپه روبه روییش شد. در آنجا اتاقکی قرار داشت که از ظاهرش پیدا بود برای غیب و ظاهر شدن است زیرا طاهری عجیب داشت: شیشه های قرمز و چوبی نارنجی رنگ که از آن ساخته شده بود. به محض اینکه ایرما در را بست صدای بمی در گوشش تنین انداخت:
- به آزانس مسافرتی بی هر خوش آمدید!
لطفا برای از دست ندادن اعضای بدن خود هنگاه غیب تکان نخورید.
ایرما با ضربی در پاهایش به لوله زیرش کشیده شد و با سرعتی سرسام آور در فضایی تاریک شروع به حرکت کرد. چند لحظه ای نگذشته بود که ایرما در آشپرخانه یک رستوران در ایتالیا ظاهر شد.ایرما با خودش گفت:
- اومدم ایتالیا! دیگه میتونم آزادانه هرکاری که دلم بخواد بکنم!
شور و شعفی وسف ناپذیر وجود ایرما را فرا گرفت اما ناگهان با خود گفت:
- صبر کن ببینم. من که نه ایتالیایی بلدم نه میدونم قوانین جادوگری تو ایتالیا چیه!
اما فکری به ذهن ایرما رسید. ایرما چوبدستی اش را درآورد و گفت:
- مترجم ایتالیایی!
چوبدستی ایرما صدایی مثل وزش باد از خودش بیرون داد. حالا او در دستش یک مترجم ایتالیایی عالی داشت!
ایرما اطراف را نگاه کرد تا جادوگر یا ساحره ای پیدا کند ولی ناگهان فکری به ذهنش رسید:
- اگه تو آشپرخونه ظاهر شدم و آشپزها تعجب نکردن پس اون ها هم باید جادوگر باشن
ایرما وارد آشپرخانه شد به نزدیک ترین آشپز نزدیک شد و درچوبدستی مترجمش زمزمه کرد:
- میدونید نزدیک ترین مسافر خونه جادویی کجاست؟
اما قبل از اینکه چوبدستی بتواند جواب دهد چند مرگخوار با رداهای خاکستری و کوتاه ( نظام لباس پوشیدن مرگخوار ها در ایتالیا فرق میکنه!) که کنار در ورودی آشپرخانه ایستاده بودند نعره زدند:
- ایرما! موارد داخل معده نجینی رو پس بده!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ چهارشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
#38

ایرما پینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۸ چهارشنبه ۹ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 184
آفلاین
سوژه جدید!


در کتابخانه بزرگ و خلوت خانه ریدل ، کتاب های زیادی بر اساس موضوع طبقه بندی شده اند.بعضب با جلد ضخیم و چرمی و تاریخ چاپی که احتمال داشت به چند قرن پیش برسد و کتاب های لاغر اندام و باریکی که کتابدار آن ها را کتاب های بازاری مینامید و چندان علاقه ای به آنان نداشت.او سایر مرگخواران را نیز از مطالعه آن کتاب ها منع میکرد و خواندن چنین کتبی را اتلاف وقت میدانست.
کتاب هایی با موضوعات عامه پسند چون"زنانی که مردان عاشقشان میشوند" "چگونه پوستی جوان و شاداب داشته باشیم؟" "میگرن و درمان فوری".شاید هیچکس نمیتوانست کتابدار در حال مطالعه کتاب های بازاری تصور کند،اما درآن لحظه ایرما،با دقت مشغول مطالعه کتابی تحت عنوان "110 راز پولدار شدن" بود!

ایرما با حالتی نا امید کتاب را بست،در ماه های اخیر مشکلات مالی به او فشار می آوردند،البته اربابش به او و سایر مرگخواران مبلغی پرداخت میکرد که برای گذران یک زندگی توام با رفاه کافی بود،تنها مشکل در راه احقاق حقوق،این بود که لرد پول ها را در شکم نجینی ذخیره میکرد،و در آوردن پول از شکم نجینی تقریبا ناممکن بود!

ایرما بار دیگر کتاب را باز کرد و به عنوان پیش رو چشم دوخت.
اصل اول احقاق حقوق،جسارت داشته باشید.
جسارت؟! ساید لازم بود ایرما برای اولین بار در زندگی اش جسور باشد،پس با حالتی مردد چوبدستی اش را در دست گرفت،و به جستجوی نجینی در در راهرو ها و اتاق های قصر روان شد.

دقایقی بعد

در یکی از راهرو های تقریبا متروکه طبقه سوم،نجینی را دید که با پیکر عظیم خود را به دور یکی از ستون ها پیچیده بود،و با دهانی نیمه باز به خواب رفته بود.و تقریبا نصف فضای راهرو را اشغال کرده بود.
ایرما با دستانی لرزان دست در جیبش کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید،اما به ناگاه چیزی بهتر از چوبدستی بر روی طاقچه راهرو دید،یک شیشه معجون!
رنگ معجون زرد روشن بود،و ایرما میدانست که دستپخت هکتور است،تنها او بود که با علاقه معجون میپخت و سپس حاصل کارش را در مکان های مختلف میگذاشت.

با اشاره چوبدستی،بطری معجون در هوا به پرواز در آمد و به دست ایرما رسید،ایرما نفس عمیقی کشید،هنوز از کاری که در شرف انجامش بود اطمینان نداشت،به خود یاد آوری کرد"جسارت داشته باش،جسارت..."بار دیگر ریه هایش را پر از هوا کرد،به آرامی درب بطری را باز کرد و آن را در دهان نیمه باز نجینی انداخت.

به محض ورود بطری به دهان،مار چشمانش باز شد و به دنبال کسی که آرامشش را برهم زده بود گشت اما هجوم ناگهانی مایعی،از جانب معده اش،توانایی هر کاری را از او گرفت.
سکه های طلایی و جواهرات قیمتی،از دهان او فواره میزدند،و ایرما به سرعت آن ها را در کیسه ای میریخت که به کمک جادو ظاهر کرده بود،کیسه تا نیمه پر شده بود و باران طلا بی پایان بود،اما ایرما تعلل را بیش از این روا ندانست، کیسه را به دوش کشید و به سرعت راه فرار را پیش گرفت.

خود را به پله کا اصلی رساند،پله ها را دو تا دوتا طی کرد،به دلیل سرعتش کلاهش از سرش افتاد.اما بی توجه به آن به فرار ادامه داد،آینده روشنی پیش روی او بود و یک کلاه دیگر اهمیتی برای او نداشت!

همان لحظه اتاق لرد!
لرد بر روی تخت خواب بزرگش دراز کشیده بود و هکتور و مرلین با بادبزن هایی از جنس پر طاووس مشغول باد زدنش بودند.

لرد-هووم،هکتور سریعا کتابدار مارو به اینجا بیار،ما عادت کردیم که هر شب برای ما کتاب خوانده بشه.

هکتور-ارباب اون کتابدار عبوس رو فراموش کنین،معجون کتابخوان ساختیم!میخواید امتحان کنید؟

-نه هکتور،اگه جونتو دوست داری در محضر ما معجون رو کنار بذار و سریعا ایرما رو پیدا کن،قراره برامون داستان شنگول و منگول رو بخونه امشب!


در همان زمان آژانس مسافربری
ساحره ای با لباس های سیاه و کیسه ای بر دوش،در مقابل یکی از باجه های بلیط فروشی ظاهر شد.
فروشنده که انگار به این نوع ورود مشنریان عادت داشت سریعا شروع به صحبت کرد،-در خدمتتونم خانوم!

-یه بلیط میخواستم برای یونان یا فرانسه؟

- متاسفم برای مقصد شما تا یه هفته دیگه حرکت نداریم.

-اسپانیا یا پرتغال چطور؟

-نه خیر!

-لیبی یا الجزایر؟

-نه!

-میشه بگید دقیقا برای کجا بلیط دارید؟طوری که بشه همین الان حرکت کرد؟

-همین الان که حرکت نداریم،اما فردا صبح زود،به تعدادی از نقاط خوب و توریستی جهان حرکت داریم!

-این نقاط توریستی کجا هستن دقیقا؟البته من کتاب "صنعت توریسم "رو به دفت خوندم!

-بله،بورکینوفاسو،ساحل عاج،زامبیا،و ایتالیا!


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۴
#37

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
بعد از اینکه مامورای وزارت رفتن، سیریوس فورا رگ فرار از زندانـش گرفت و باز رفت و یه ممد پاتری رو گروگان گرفت. ولی دوباره روحیه ی سفیدیش گل کرد و آزادش کرد. پس این رویه ساعت ها ادامه داشت و نه خبری از «هر یه ساعت یکیتونو می کشم» بود و نه خبری از اسنیپ و دوستان...
پس سیریوس فکر خوبی کرد. فکری که تا حالا هیچ بنی بشری نکرده بود! بله!

یکی از خیابونای پایین شهر لندن

-دیری رین دیری رین... دری رن دری... رن رِ رِ ررن... دیری ری ریرین... (افکت آهنگای خفن فیلمای اکشن! )

رودولف با وینکی در کنارش، همینجوری داشت با حرکت آهسته راه میرفت. فضا خیلی خفن شده بود و مثل این فیلم جنگیای خیلی باحال، با هر قدمی که رودولف و جنِ کنارش بر میداشتن، یکی از خونه های کنار خیابون منفجر میشد.

-کات آقا کات... اینا کین پشت در دارن سر و صدا میکنن؟ رودولف بیا اینا رو جمع کن. مثل اینکه طرفداراتن!

رودولف عینک ری بن ـشو به چشم زد و در اوج خفانیت و گولاخیت گفت:
-عزیزان من... بذارین بعدا بهتون امضا میدم.

خبرهایی از منابع خیلی غیر معتبر و نزدیک به خود رودولف، اعلام کردن که عده ای از طرفداران، از شدت خفن بودن این حرکت در دم جان باختن!

کارگردان که انگار ذره ای از رودولف و بازیای مسخره ـش خوشش نمیومد، با صورتی عین طالبیِ دم عید -که به طرز مشکوکی قرمز شده باشه - گفت:
-جمع کن این مسخره بازیا رو برادر من... برگرد سر فیلمبرداری...
-باشه. وینک داری چیکار میکنی؟ جذبه ی من رو زیر سوال داری میبری! چرا با مسلسلت داری موبایل بدبخت و پر جذبه ی من رو له میکنی؟ نکن جن خل و چل. این مدل سامسونته! مشنگا بهش میگن: «سامسونتِ کله سگی» (همون سامسونگ گلکسی )

وینکی در حالیکه داشت موبایل پر جذبه ی رودولف رو نابود میکرد گفت:
-نشد! وزیر سحر و جادو توی این سامسونت گیر افتاد. وزیرِ سفید از توی این با وینکی حرف زد. وینکی چون جن خانگی خووووب بود تصمیم داشت وزیرِ بد رنگ را آزاد کرد!
- بده من اون سامسونت رو... آلو...نه این نبود باید یه چیز دیگه موقع برداشتن موبایل می گفتم.فهمیدم! گلابی... سلام سیریوس... چی میگی؟ نکنه باز محموله ی قاچاق قمه ی منو تو مرز گرفتین... ها؟ قاتل و گروگان گیر حرفه ای میخوای؟ در خدمتیم داش... باشه الان میایم...

رودولف گوشی را قطع کرد و عینکش رو روی چشمش جابجا کرد. همینطور که با حرکت آهسته به سمت در می رفت گفت:
-وینکی بیا... قراره خون به پا کنیم.


کارگردان:
مدیر انفجار:
وینکی در حالیکه دنبال رودولف میرفت و زیر چشمی به دور و بر نگاه میکرد و دنبال آت و آشغالای احتمالی انفجار ها بود:


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۵ ۲۱:۱۷:۵۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۴
#36

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:سیریوس بلک میخواهد ریموس لوپن رو برای درمان بفرسته خارج.ولی وقتی که به آژانس مسافربری مراجعه میکنه،بلیط گیرش نمیاد.برای همین اشخاص داخل آزانس رو خلع سلاح و به گروگان میگیره.مامور های وزارت هم در همین حین از راه میرسن...

__________________________________


سیریوس که میبینه هوا پسه و شرایط بحرانی،برای اینکه همه بتونن ببیننش یک دفعه بر روی چارپایه ای پرید و داد زد:
_آهای...دست نگه دارید!میدونید با کی طرفید؟!
_کی؟!مامور ویژه حاکم،میتیکومان؟!ها ها ها ها ها ها!
_نه خوشمزه...با سیریوس بلک وزیر سحر!
_عه؟!جناب وزیر شمایید؟!آخه واسه چی پس ملت رو به گروگان گرفتین؟!شما که خودتون قدرت دستتونه!
_هی مامور عزیز...داستانش طولانیه...بیا بشینید تا براتون تعریف کنم!

و مامور های وزارت نشستند تا سیریوس داستان رو تعریف کنه...و سریوس هم تمام داستان رو گفت...از اینکه مفلس شده...از اینکه اعضای محفل خونه اش رو گرفتن و خودش رو از محفل انداختن بیرون...از اینکه حتی از تالار گریفندور هم اخراج شده...از اینکه جای خواب نداره...از اینکه از پشت خنجر خورده...از شکست عشقیش...و از اینکه توی وزارت سیوروس اسنیپ همه کاره است!

بعد از اینکه بلک داستان رو تعریف کرد،یکی از مامورین در حالی که متاثر از داستان غم انگیز سیریوس اشک های درشتی میریخت،دستش رو روی شونه سیریوس گذاشت و گفت:
_هی...میفهممت رفیق...اما الان از ما چی میخوای؟!
_هوووم...چی میخوام؟!خب یه بلیط میخوام واسه ریموس...اصلا من میخوام سیوروس اسنیپ رو ببینم...آره درخواست من اینه...سیوروس اسنیپ رو بیارد وگرنه هر یک ساعت،یکی از گروگانها رو میکشم!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۱
#35

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
سیریوس با دستش کمی مغزش را می خواراند. بعد از کمی درنگ می گوید: « اره درسته! فکر خوبیه! »

و بعد به طرف جمعیت رفت و یه دختر بچه ی 6 و 7 ساله را گرفت و چوبدستی را به طرف مغز دختره گرفت و گفت: « خب اگه تا ده دقیقه دیگه وزارت اینجا نیاد و مشکل منو حل نکنه ، این بچه می میره! »

در همین زمان مادر دختر بچه شروع به گریه و زاری و شیون می کنه! سیریوس نگاهی به بچه می کنه و وجدان سفید خیلی بیدار میشه! از لپ دختربچه می بوسه و یه شکلات از جیبش بیرون میاره و به دختره میده و میگه: « برو پیش مامانت عزیزم! »

دختر بچه: « ممنون عمو!:kiss: » و دختر بچه در اغوش مادرش بلعیده می شود.

یکی از بین جمعیت با صدای بلند میگه: « مرتیکه ما رو مسخره کردی؟ مگه گروگان گیر هم اینقدر مهربون میشه؟ الان چطوری می خوای به چیزی که می خوای برسی؟ »

سیریوس باز هم در فکر فرو میره و کمی به ریموس مریض فکر می کنه! دوباره به سمت همان دختر بچه میره و اونو به طرف خودش می کشه و چوبدستیشو به مغز طرف می گیره! مادر دختر بچه باز شروع به گریه زاری می کنه و سیریوس باز تحت تاثیر وجدان قرار می گیره و همان کار قبلی رو می کنه! بعد دوباره از جمعیت یکی همان جمله رو میگه!

بله! سیریوس همینطور گروگان می گرفت و تهدید می کرد و بعدش ول می کرد و این عمل تا نیم ساعت ادامه داشت تا اینکه از وزارت رسیدند.

یکی از مامور های ارشد وزارت جلو میاد و میگه: « چه خبره؟ »

از بین جمعیت یکی داد می زنه: « ایشون ما رو گروگان گرفتن و گفتن اگه خواسته هاش رو انجام ندیم ، ما رو می کشه! »

مامور وزارت نگاهی به سیریوس می کنه و بعد به چند نفر اطرافش میگه: « بگیریدش تا تو وزارت حسابشو برسیم! » بعد رو به جمعیت می کنه و میگه: « بله! این است وزارت! می بینید که تو چند ثانیه یک گروگان گیر حرفه ای که سابقه فرار از ازکابان رو داره ، دستگیر می کنه!:zogh: »

جمعیت نیز شروع به تشویق می کنند.

سیریوس نگاهی به چند مامور می کنه که در حال بیرون اوردن چوبدستی خود بودند. باید کاری می کرد. باید ریموس رو به بیمارستان امریکا می رساند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۱
#34

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-من نیستم!

سیریوس که کاملا از حالت طبیعی خارج شده بود بطرف منبع صدا برگشت.
-کی بود؟این کیه که از جونش سیر شده؟زود بیاد جلو!

صدای خش خشی از لابلای جمعیت به گوش رسید و بعد از چند ثانیه چهره نحیف و تکیده هوگو ویزلی به همراه یک سینی نمایان شد.هوگو با قدمهای لرزان بطرف سیریوس رفت.
-خواهش میکنم بذارین من برم.باید برای ارباب چایی ببرم.میبینین که.اگه چاییه سرد بشه هیچی جلودارش نیستا.خطرناک میشه.

سیریوس نگاهی به هوگو انداخت و نگاه دیگری به فنجان چای که بخار از آن بلند میشد.
-عمرا نمیشه!بشین سر جات.تا مشکل ما رو حل نکنن نمیذارم کسی از جاش تکون بخوره.اصلا تو خجالت نمیکشی به اون جانی تبهکار خدمت میکنی؟شرم بر تو.برو یه گوشه بشین و به کارای بدی که انجام دادی فکر کن.

هوگو به همراه سینیش به گوشه ای از آژانس رفت و روی زمین نشست.بساط سماور و قوری را راه انداخت.هر چند دقیقه یکبار نیمی از فنجان را روی زمین خالی و دوباره پر میکرد تا چای داخل فنجان همچنان داغ بماند.

سیریوس که تا آن روز اقدام به گروگانگیری نکرده بود کمی دستپاچه شده بود.
-خب...همه برن کنار دیوار.مردا اینور، زنا اونور...نه...مملکت اسلامی که نیست اینجا.همه قرو قاطی بشن.نبینم دو نفر از یک جنس کنار هم وایسادن.اصلا زنا و بچه ها میتونن برن...نه، نه...منصرف شدم!اگه زنا و بچه ها برن که من میمونم و چهل تا مرد قلدر!چطوری از پسشون بر بیام؟...یکی به من بگه حالا باید چیکار کنم؟:vay:

دستی از میان جمعیت بلند شد.
-اجازه من بگم؟الان اول باید خواسته هاتونو مشخص کنین.بعد درخواست کنین یکی از مسئولین بیاد با شما حرف بزنه به درخواستتون گوش کنه.اگه نکرد هر نیم ساعت یکبار یکی از ماها رو بکشین!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۱
#33

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
سوژه ی جدید


- خانم یعنی چی که نمیتونید بلیط کالسکه ی من رو صادر کنید؟! من یک ساعته دارم بهتون توضیح میدم، میگم این رفیق من مریضه، بیماره ، نمی تونه آپارت کنه، من به این دوتا بلیط نیاز دارم .

- آقای بلک محترم، بهتون گفتم که ، شما باید از سنت مانگو برگه ی درخواست بلیط برای مریض رو بیارید تا من بتونم براتون بلیط رو صادر کنم .

سیریوس که از شدت عصبانیت تمامی رگ های سرش مشخص شده بود فریاد زد :

- رفیقم فردا عمل داره ، کالسکه ی شما تا 8 ساعت دیگه پرواز می کنه ، من چطوری کار اداری که تو سه روز انجام میشه رو تو این چند ساعت انجام بدم؟

- اون دیگه مشکل خودتونه .

سیریوس ردایش را کناز زد و چوب دستی اش را در آورد ، دیگر چاره ای نداشت ، او باید هرجور که می توانست ریموس را به آمریکا میرساند تا در بیمارستان تازه افتتاح شده ی آنجا عملش کنند . سیریوس فریاد زد :

- اکسپلیارموس اُل

در یک آن چوب دستی تمامی افراد حاضر در آژانس به مست سیریوس آمد و او هم بدون معطلی با وردی همه را نابود کرد .

- من نمی خواستم کار به اینجاها برسه ، خودتون مجبورم کردید ، شما از این لحظه به بعد همتون گروگان من هستید.




- - - - - -
هرگونه شباهت به آژانس شیشه ای و بعد ازظهر سگی رو تکذیب می کنم


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.