صبح خیلی سردی بود . با اینکه آفتاب بیرون از اتاقش می درخشید ، هوا به طرزی غیرعادی سرد شده بود . هری به زور چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد . هشت صبح !!! چطور این همه خوابیده بود ؟
از حا پرید و به سرعت لباس پوشید ، ولی هنوز از سرمای غیرعادی هوا متعجب بود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟
---------------------------------------------------------------------------
به طرف پنجره رفت و با صدای ارامی بازش کرد.هوای سرد و منجمد کننده ی محیط بیرون لرزه بر اندام لاغر و ضعیفش میانداخت. تمام محیط بیرون در زیر پوششی سفید از برف مخفی شده و اسمان بیش از حد به سفیدی می گرایید
باتعجب به قطعه های یخ که در این فاصله کوتاه میله هایی اهنین پنجره را پوشانده بود نگاه کرد و با نگرانی روی تخت نشست
---------------------------------------------------------------------------
سرمایی که با باز شدن پنجره به داخل آمده بود و تا مغز استخوان هایش نفوذ می کرد سرمای همیشگی نبود . اما خیلی آشنا به نظر می رسید .
از روی تخت بلند شد و چندین بار طول اتاق را پیمود و بالاخره به سمت پنجره رفت و دوباره به زمین سفید نگریست . چشمانش در جستجوی چیزی بودند .
---------------------------------------------------------------------------
جای زخمش به شدت می سوخت.تمام بدنش می لرزید. قطرات عرق حاکی از استرسی که تمام وجودش را پر کرده بود روی پیشانی داغش نمایان شد.علت اشفتگی اش را نمی فهمید .به لبخند شومی که لبان آفتاب را پوشانده خیره شد و از حال رفت.
---------------------------------------------------------------------------
بدنش لخت شده بود ، از حال رفتگی اش عادی نبود ، چشمانش بیش از حد سیاه و تار شده بود ، زخمش آنچنان تیر میکشید که نزدیک بود از سرش بیرون بزند ...
تنها کاری را که در اینطور مواقع انجام میداد را به خاطر آورد ، چوبدستیش را بیرون آورد و با اندیشه ای روشن در ظلمت محض نوری را از آن بیرون راند !
دوان دوان به طرف مهاجم رفت و آن را بر دیوار کوبید ! بیجان و نالان روی زمین ...
---------------------------------------------------------------------------
بیجان و نالان روی زمین پهن شد . گوزن نقره ای رنگش که در اطراف مهاجم می چرخید به سمتش برگشت و در چوبدستیش فرو رفت .
شگفت زده بود ! تا به حال نشده بود سپر نقره ایش قبل از فرار دیوانه ساز وارد چوبدستی شود ! آیا این اتفاق معنی جدیدی در دنیای جادویی داشت ؟
---------------------------------------------------------------------------
با ترس به او نگاه می کرد . تا به حال ندیده بود که دیوانه ساز و سپر مدافع اینگونه رفتار کنند . با تعجب به چوبدستیش نگاه کرد و ناگهان سایه ی بزرگی که رویش افتاده بود را دید .
سرش را بالا آورد و دیوانه ساز را جلوی خود یافت .
---------------------------------------------------------------------------
احساس خفگی می کرد.سرش به شدت گیج می رفت و احساس می کرد چشمان بی نور دیوانه ساز با قدرتی عظیم اورا به درون خویش می کشند.دستانش به رنگ کبود در آمده بود و احساس پوچی تمام وجودش را بلیعده بود.چشمانش را بست و از درد فریاد کشید ...
---------------------------------------------------------------------------
چطور ممکن بود دیوانه ساز داشت تغییر شکل بدهد ، او دیوانه ساز واقعی نبود بلکه یک انسان بود که حالا داشت به حالت انسانیش برمی گشت این تغییر شکل واقعا تحسین داشت اما این انسان از ضربه ی سپر مدافع گیج و مبهوت بود ...
---------------------------------------------------------------------------
چشمهای هری نیمه باز بود و اطرافش را به صورت هاله ای مهوار میدید .
لحظاتی میگذشت و هر ثانیه درد سر هری در حال فروکش بود ، تا اینکه توانست چشمهایش را به طور کامل بگشاید ...
دیگر اثری از دیوانه ساز نبود گویی تمام آن اتفاقات را در خیالات خود گذرانده بود اما فشار زیاد جای زخمش و بیحالیش خلاف تصورش را اثبات میکرد ، تا جایی که بر او غلبه کرده و از هوش رفت ...
*****
کلبهی کوچک ویزلیها از دور نمایان بود ...
پ.ن :
1.فکر کنم یکم فاصله گرفتیم ... قرار بود زیاد داستان رو سریع جلو نبریم !
2. قسمت دستانی رو که نارسیسا مطرح کرده بود :
نقل قول:
به دیوانه ساز نگاه کرد . موجود ترسناک ، درحالیکه روی زمین زانو زده بود دستانش را دور کلاهی که بالای ردایش داشت ، همانجا که در انسان های عادی باید جای صورت باشد قرار داده بود ...
رو حذف کردم ، چون بهش نپرداختین و داستان رو شیفت دادین ... حواستون به موضوعاتی که مطرح میشه باشه !