هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
کلبه‌ی کوچک ویزلی‌ها از دور نمایان بود . دیوانه ساز پرواز کنان به آن نزدیک میشد درحالیکه نمی دانست آیا حضور در آنجا سودی برایش خواهد داشت یا خیر . با خود اندیشید :

- فکر می کردم بتونم از پسری که زنده موند ، کمک بگیرم ولی اون به جای هر حرف یا حرکتی غش کرد . یعنی جادوگرای اینجا ماهرتر از اونن ؟

دختر و پسر موقرمز نوجوانی را دید که با جاروهای پرنده شان از بارو خارج شدند ...
________________________________________

حرکتی نرم ..قدم های نرم و گام های بلند و اهسته اش رویایی بود که با تمام وجود در سر می پرورانید.مدت ها بود که ارزو نکرده بود و مدت ها بود که به رویایی نیاندیشیده بود..و این حس برایش اشنا بود.

پسرک موقرمز با نگرانی به اطرافش نگاه کرد و در حالی که می لرزید خطاب به دختر جوان گفت :جینی،فکر می کنم خبرایی باشه .اوضاع عادی نیست
دختر جوان لبخندی زد و گفت :نگران نباش رون،باور کن این قدرا که فکر می کنی ترسناک نیست. هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد.هیچ چیز
________________________________________

پسرک مو قرمز در حالی که خیلی نگران بود و این ور و اونور رو نگاه می کرد و هیچ چیز غیر عادی رو نمی دید.
دخترک که به دور نگاه می کرد گفت: رون رون اون چیه داره میاد
رون که دستپاچه شده بود گفت: اون سیاهی فکر کنم یه دیوانه ساز .....
_________________________________________

جینی هم کم کم سرمای غیرطبیعی را حس کرد . با خود گفت : باید به یه چیز شاد فک کنم ، چی می تونه به اندازه کافی شادی آفرین باشه ؟

به یاد لحظه ای افتاد که هری ، برای اولین بار به او اظهار علاقه کرده بود . گرمایی ناب در تمام وجودش جوشید . به رون نگاه کرد که چشمانش را بسته بود و به خود فشار می آورد که خاطره ای شاد را در ذهن مجسم کند .
________________________________________

به ذهنش فشار اورد.به اردوی تابستانی هاگوارتز فکر کرد که در جوی افتاد و لباس گلی شد .چقدر بچه ها مسخره اش کردند...نه این چیزی نبود که او نیاز داشت..سرما هرلحظه بیشتر می شد .جینی با نگرانی به صورت بی رنگ برادرش خیره شده بود.

پسرک با تمام وجود ذهنش را جستجو می کرد ،اولین دیدارش با هرمیون در کوپه ی قطار ،تصویر کاملا محو بود پس قلبش را جستجو کرد ..سرما هرلحظه بیشتر می شد
________________________________________

سرما هرلحظه بیشتر می شد و دیوانه ساز نزدیکتر . جینی که از موفقیت رون ناامید شده بود ، دستهایش را دور او حلقه کرد . گویی می خواست از برادرش دربرابر دیوانه ساز حمایت کند .

فراموش کرده بود یک ساحره است و می تواند از جادو استفاده کند ، ولی نیازی به جادو نداشت . دیوانه ساز ، وقتی به آنها رسید ، برخلاف انتظار جینی به جای کشیدن گرمای هوا ، یا بوسه معروف ، ایستاد و دستانش را محافظ صورتش دربرابر نور خورشید قرار داد .
_______________________________________

جيني چوبدستيش را درآورد و خواست که جادوي معروف پاترونوس را اجرا کند ولي ديگر سرمايي را حس نمي کرد و جيني از گفتن ورد صرفنظر کرد.

ديوانه ساز همچنان دستانش را محافظ صورتش دربرابر نور خورشيد قرار داده بود و رون که چشمايش را بسته بود گفت: چي شد رفت به اينجا نيومد.
_______________________________________

تا چشمانش را باز کرد و دوانه ساز را در آن حال دید ، با حیرت به او خیره شد . به کاری که می خواست انجام دهد شک داشت ولی شهامت به خرج داد و با احتیاط به او نزدیک شد .

دستش را روی شانه دیوانه ساز گذاشت و دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی با فریاد سرشار از هراس پدرش به سمت خانه نگاهی انداخت .

آرتور ویزلی درحالیکه دوان دوان به آنها نزدیک می شد ، پاترونوس خود را با قدرت تمام ظاهر کرد . دیوانه ساز که بیشتر انرژی خود را در مبارزه با پاترونوس هری صرف کرده بود ، نتوانست بر این یکی غالب شود و پرواز کنان ، از محدودۀ بارو گریخت .
______________________________

نمي دانست به كجا برود چزا با او چنين رفتاري مي شد به سمت هر جادوگري كه مي رفت با پاترونوس مورد حمله قرار مي گرفت بدون اينكه به آنها نزديك شود و درخواست كمك كند.

ديگر ذهنش به جايي قد نمي داد ، كمي به سمت غرب كمي به شمال و كمي نيز به سمت شرق رفت از دور كسي را ديد .....


من برگشتم


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
کلبه‌ی کوچک ویزلی‌ها از دور نمایان بود . دیوانه ساز پرواز کنان به آن نزدیک میشد درحالیکه نمی دانست آیا حضور در آنجا سودی برایش خواهد داشت یا خیر . با خود اندیشید :

- فکر می کردم بتونم از پسری که زنده موند ، کمک بگیرم ولی اون به جای هر حرف یا حرکتی غش کرد . یعنی جادوگرای اینجا ماهرتر از اونن ؟

دختر و پسر موقرمز نوجوانی را دید که با جاروهای پرنده شان از بارو خارج شدند ...
________________________________________

حرکتی نرم ..قدم های نرم و گام های بلند و اهسته اش رویایی بود که با تمام وجود در سر می پرورانید.مدت ها بود که ارزو نکرده بود و مدت ها بود که به رویایی نیاندیشیده بود..و این حس برایش اشنا بود.

پسرک موقرمز با نگرانی به اطرافش نگاه کرد و در حالی که می لرزید خطاب به دختر جوان گفت :جینی،فکر می کنم خبرایی باشه .اوضاع عادی نیست
دختر جوان لبخندی زد و گفت :نگران نباش رون،باور کن این قدرا که فکر می کنی ترسناک نیست. هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد.هیچ چیز
________________________________________

پسرک مو قرمز در حالی که خیلی نگران بود و این ور و اونور رو نگاه می کرد و هیچ چیز غیر عادی رو نمی دید.
دخترک که به دور نگاه می کرد گفت: رون رون اون چیه داره میاد
رون که دستپاچه شده بود گفت: اون سیاهی فکر کنم یه دیوانه ساز .....
_________________________________________

جینی هم کم کم سرمای غیرطبیعی را حس کرد . با خود گفت : باید به یه چیز شاد فک کنم ، چی می تونه به اندازه کافی شادی آفرین باشه ؟

به یاد لحظه ای افتاد که هری ، برای اولین بار به او اظهار علاقه کرده بود . گرمایی ناب در تمام وجودش جوشید . به رون نگاه کرد که چشمانش را بسته بود و به خود فشار می آورد که خاطره ای شاد را در ذهن مجسم کند .
________________________________________

به ذهنش فشار اورد.به اردوی تابستانی هاگوارتز فکر کرد که در جوی افتاد و لباس گلی شد .چقدر بچه ها مسخره اش کردند...نه این چیزی نبود که او نیاز داشت..سرما هرلحظه بیشتر می شد .جینی با نگرانی به صورت بی رنگ برادرش خیره شده بود.

پسرک با تمام وجود ذهنش را جستجو می کرد ،اولین دیدارش با هرمیون در کوپه ی قطار ،تصویر کاملا محو بود پس قلبش را جستجو کرد ..سرما هرلحظه بیشتر می شد
________________________________________

سرما هرلحظه بیشتر می شد و دیوانه ساز نزدیکتر . جینی که از موفقیت رون ناامید شده بود ، دستهایش را دور او حلقه کرد . گویی می خواست از برادرش دربرابر دیوانه ساز حمایت کند .

فراموش کرده بود یک ساحره است و می تواند از جادو استفاده کند ، ولی نیازی به جادو نداشت . دیوانه ساز ، وقتی به آنها رسید ، برخلاف انتظار جینی به جای کشیدن گرمای هوا ، یا بوسه معروف ، ایستاد و دستانش را محافظ صورتش دربرابر نور خورشید قرار داد .
_______________________________________

جيني چوبدستيش را درآورد و خواست که جادوي معروف پاترونوس را اجرا کند ولي ديگر سرمايي را حس نمي کرد و جيني از گفتن ورد صرفنظر کرد.

ديوانه ساز همچنان دستانش را محافظ صورتش دربرابر نور خورشيد قرار داده بود و رون که چشمايش را بسته بود گفت: چي شد رفت به اينجا نيومد.
_______________________________________

تا چشمانش را باز کرد و دوانه ساز را در آن حال دید ، با حیرت به او خیره شد . به کاری که می خواست انجام دهد شک داشت ولی شهامت به خرج داد و با احتیاط به او نزدیک شد .

دستش را روی شانه دیوانه ساز گذاشت و دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی با فریاد سرشار از هراس پدرش به سمت خانه نگاهی انداخت .

آرتور ویزلی درحالیکه دوان دوان به آنها نزدیک می شد ، پاترونوس خود را با قدرت تمام ظاهر کرد . دیوانه ساز که بیشتر انرژی خود را در مبارزه با پاترونوس هری صرف کرده بود ، نتوانست بر این یکی غالب شود و پرواز کنان ، از محدودۀ بارو گریخت .


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۴ ۲۰:۱۳:۴۷


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۹:۲۳ چهارشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
جيني هم کم کم سرماي غيرطبيعي را حس کرد . با خود گفت : بايد به يه چيز شاد فک کنم ، چي مي تونه به اندازه کافي شادي آفرين باشه ؟

به ياد لحظه اي افتاد که هري ، براي اولين بار به او اظهار علاقه کرده بود . گرمايي ناب در تمام وجودش جوشيد . به رون نگاه کرد که چشمانش را بسته بود و به خود فشار مي آورد که خاطره اي شاد را در ذهن مجسم کند .
________________________________________

به ذهنش فشار اورد.به اردوي تابستاني هاگوارتز فکر کرد که در جوي افتاد و لباس گلي شد .چقدر بچه ها مسخره اش کردند...نه اين چيزي نبود که او نياز داشت..سرما هرلحظه بيشتر مي شد .جيني با نگراني به صورت بي رنگ برادرش خيره شده بود.

پسرک با تمام وجود ذهنش را جستجو مي کرد ،اولين ديدارش با هرميون در کوپه ي قطار ،تصوير کاملا محو بود پس قلبش را جستجو کرد ..سرما هرلحظه بيشتر مي شد
________________________________________

سرما هرلحظه بيشتر مي شد و ديوانه ساز نزديکتر . جيني که از موفقيت رون نااميد شده بود ، دستهايش را دور او حلقه کرد . گويي مي خواست از برادرش دربرابر ديوانه ساز حمايت کند .

فراموش کرده بود يک ساحره است و مي تواند از جادو استفاده کند ، ولي نيازي به جادو نداشت . ديوانه ساز ، وقتي به آنها رسيد ، برخلاف انتظار جيني به جاي کشيدن گرماي هوا ، يا بوسه معروف ، ايستاد و دستانش را محافظ صورتش دربرابر نور خورشيد قرار داد .

___________________________________

جيني عصايش را درآورد و خواست که جادوي معروف پاترونوس را اجرا کند ولي ديگر سرمايي را حس نمي کرد و جيني از گفتن ورد صرفنظر کرد.

ديوانه ساز همچنان دستانش را محافظ صورتش دربرابر نور خورشيد قرار داده بود و رون که چشمايش را بسته بود گفت: چي شد رفت به اينجا نيومد.

تا چشمانش را باز کرد ديد که دوانه ساز....


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۲ ۱۴:۵۱:۴۳
ویرایش شده توسط لوسيوس مالفوي در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۲ ۱۹:۴۳:۴۹
ویرایش شده توسط لوسيوس مالفوي در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۲ ۱۹:۴۶:۲۹

من برگشتم


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
کلبه‌ی کوچک ویزلی‌ها از دور نمایان بود . دیوانه ساز پرواز کنان به آن نزدیک میشد درحالیکه نمی دانست آیا حضور در آنجا سودی برایش خواهد داشت یا خیر . با خود اندیشید :

- فکر می کردم بتونم از پسری که زنده موند ، کمک بگیرم ولی اون به جای هر حرف یا حرکتی غش کرد . یعنی جادوگرای اینجا ماهرتر از اونن ؟

دختر و پسر موقرمز نوجوانی را دید که با جاروهای پرنده شان از بارو خارج شدند ...
________________________________________

حرکتی نرم ..قدم های نرم و گام های بلند و اهسته اش رویایی بود که با تمام وجود در سر می پرورانید.مدت ها بود که ارزو نکرده بود و مدت ها بود که به رویایی نیاندیشیده بود..و این حس برایش اشنا بود.

پسرک موقرمز با نگرانی به اطرافش نگاه کرد و در حالی که می لرزید خطاب به دختر جوان گفت :جینی،فکر می کنم خبرایی باشه .اوضاع عادی نیست
دختر جوان لبخندی زد و گفت :نگران نباش رون،باور کن این قدرا که فکر می کنی ترسناک نیست. هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد.هیچ چیز
________________________________________

پسرک مو قرمز در حالی که خیلی نگران بود و این ور و اونور رو نگاه می کرد و هیچ چیز غیر عادی رو نمی دید.
دخترک که به دور نگاه می کرد گفت: رون رون اون چیه داره میاد
رون که دستپاچه شده بود گفت: اون سیاهی فکر کنم یه دیوانه ساز .....
_________________________________________

جینی هم کم کم سرمای غیرطبیعی را حس کرد . با خود گفت : باید به یه چیز شاد فک کنم ، چی می تونه به اندازه کافی شادی آفرین باشه ؟

به یاد لحظه ای افتاد که هری ، برای اولین بار به او اظهار علاقه کرده بود . گرمایی ناب در تمام وجودش جوشید . به رون نگاه کرد که چشمانش را بسته بود و به خود فشار می آورد که خاطره ای شاد را در ذهن مجسم کند .
________________________________________

به ذهنش فشار اورد.به اردوی تابستانی هاگوارتز فکر کرد که در جوی افتاد و لباس گلی شد .چقدر بچه ها مسخره اش کردند...نه این چیزی نبود که او نیاز داشت..سرما هرلحظه بیشتر می شد .جینی با نگرانی به صورت بی رنگ برادرش خیره شده بود.

پسرک با تمام وجود ذهنش را جستجو می کرد ،اولین دیدارش با هرمیون در کوپه ی قطار ،تصویر کاملا محو بود پس قلبش را جستجو کرد ..سرما هرلحظه بیشتر می شد
________________________________________

سرما هرلحظه بیشتر می شد و دیوانه ساز نزدیکتر . جینی که از موفقیت رون ناامید شده بود ، دستهایش را دور او حلقه کرد . گویی می خواست از برادرش دربرابر دیوانه ساز حمایت کند .

فراموش کرده بود یک ساحره است و می تواند از جادو استفاده کند ، ولی نیازی به جادو نداشت . دیوانه ساز ، وقتی به آنها رسید ، برخلاف انتظار جینی به جای کشیدن گرمای هوا ، یا بوسه معروف ، ایستاد و دستانش را محافظ صورتش دربرابر نور خورشید قرار داد .


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۰ ۲۱:۱۹:۰۳


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
کلبه‌ی کوچک ویزلی‌ها از دور نمایان بود . دیوانه ساز پرواز کنان به آن نزدیک میشد درحالیکه نمی دانست آیا حضور در آنجا سودی برایش خواهد داشت یا خیر . با خود اندیشید :

- فکر می کردم بتونم از پسری که زنده موند ، کمک بگیرم ولی اون به جای هر حرف یا حرکتی غش کرد . یعنی جادوگرای اینجا ماهرتر از اونن ؟

دختر و پسر موقرمز نوجوانی را دید که با جاروهای پرنده شان از بارو خارج شدند ...
________________________________________

حرکتی نرم ..قدم های نرم و گام های بلند و اهسته اش رویایی بود که با تمام وجود در سر می پرورانید.مدت ها بود که ارزو نکرده بود و مدت ها بود که به رویایی نیاندیشیده بود..و این حس برایش اشنا بود.

پسرک موقرمز با نگرانی به اطرافش نگاه کرد و در حالی که می لرزید خطاب به دختر جوان گفت :جینی،فکر می کنم خبرایی باشه .اوضاع عادی نیست
دختر جوان لبخندی زد و گفت :نگران نباش رون،باور کن این قدرا که فکر می کنی ترسناک نیست. هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد.هیچ چیز
________________________________________
پسرک مو قرمز در حالی که خیلی نگران بود و این ور و اونور رو نگاه می کرد و هیچ چیز غیر عادی رو نمی دید.
دخترک که به دور نگاه می کرد گفت: رون رون اون چیه داره میاد
رون که دستپاچه شده بود گفت: اون سیاهی فکر کنم یه دیوانه ساز .....
_________________________________________

جینی هم کم کم سرمای غیرطبیعی را حس کرد . با خود گفت : باید به یه چیز شاد فک کنم ، چی می تونه به اندازه کافی شادی آفرین باشه ؟

به یاد لحظه ای افتاد که هری ، برای اولین بار به او اظهار علاقه کرده بود . گرمایی ناب در تمام وجودش جوشید . به رون نگاه کرد که چشمانش را بسته بود و به خود فشار می آورد که خاطره ای شاد را در ذهن مجسم کند .
____________________--
به ذهنش فشار اورد.به اردوی تابستانی هاگوارتز فکر کرد که در جوی افتاد و لباس گلی شد .چقدر بچه ها مسخره اش کردند...نه این چیزی نبود که او نیاز داشت..سرما هرلحظه بیشتر می شد .جینی با نگرانی به صورت بی رنگ برادرش خیره شده بود.

پسرک با تمام وجود ذهنش را جستجو می کرد ،اولین دیدارش با هرمیون در کوپه ی قطار ،تصویر کاملا محو بود پس قلبش را جستجو کرد ..سرما هرلحظه بیشتر می شد


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۷

آگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۱ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۴:۳۳ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 24
آفلاین
کلبه‌ی کوچک ویزلی‌ها از دور نمایان بود . دیوانه ساز پرواز کنان به آن نزدیک میشد درحالیکه نمی دانست آیا حضور در آنجا سودی برایش خواهد داشت یا خیر . با خود اندیشید :

- فکر می کردم بتونم از پسری که زنده موند ، کمک بگیرم ولی اون به جای هر حرف یا حرکتی غش کرد . یعنی جادوگرای اینجا ماهرتر از اونن ؟

دختر و پسر موقرمز نوجوانی را دید که با جاروهای پرنده شان از بارو خارج شدند ...
________________________________________

حرکتی نرم ..قدم های نرم و گام های بلند و اهسته اش رویایی بود که با تمام وجود در سر می پرورانید.مدت ها بود که ارزو نکرده بود و مدت ها بود که به رویایی نیاندیشیده بود..و این حس برایش اشنا بود.

پسرک موقرمز با نگرانی به اطرافش نگاه کرد و در حالی که می لرزید خطاب به دختر جوان گفت :جینی،فکر می کنم خبرایی باشه .اوضاع عادی نیست
دختر جوان لبخندی زد و گفت :نگران نباش رون،باور کن این قدرا که فکر می کنی ترسناک نیست. هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد.هیچ چیز
________________________________________
پسرک مو قرمز در حالی که خیلی نگران بود و این ور و اونور رو نگاه می کرد و هیچ چیز غیر عادی رو نمی دید.
دخترک که به دور نگاه می کرد گفت: رون رون اون چیه داره میاد
رون که دستپاچه شده بود گفت: اون سیاهی فکر کنم یه دیوانه ساز .....
_________________________________________

جینی هم کم کم سرمای غیرطبیعی را حس کرد . با خود گفت : باید به یه چیز شاد فک کنم ، چی می تونه به اندازه کافی شادی آفرین باشه ؟

به یاد لحظه ای افتاد که هری ، برای اولین بار به او اظهار علاقه کرده بود . گرمایی ناب در تمام وجودش جوشید . به رون نگاه کرد که چشمانش را بسته بود و به خود فشار می آورد که خاطره ای شاد را در ذهن مجسم کند .


چه باحاله این :


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
حرکتی نرم ..قدم های نرم و گام های بلند و اهسته اش رویایی بود که با تمام وجود در سر می پرورانید.مدت ها بود که ارزو نکرده بود و مدت ها بود که به رویایی نیاندیشیده بود..و این حس برایش اشنا بود.

پسرک موقرمز با نگرانی به اطرافش نگاه کرد و در حالی که می لرزید خطاب به دختر جوان گفت :جینی،فکر می کنم خبرایی باشه .اوضاع عادی نیست
دختر جوان لبخندی زد و گفت :نگران نباش رون،باور کن این قدرا که فکر می کنی ترسناک نیست. هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد.هیچ چیز
_______________________________
پسرک مو قرمز در حالی که خیلی نگران بود و این ور و اونور رو نگاه می کرد و هیچ چیز غیر عادی رو نمی دید.
دخترک که به دور نگاه می کرد گفت: رون رون اون چیه داره میاد
رون که دستپاچه شده بود گفت: اون سیاهی فکر کنم یه دیوانه ساز .....


من برگشتم


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
کلبه‌ی کوچک ویزلی‌ها از دور نمایان بود . دیوانه ساز پرواز کنان به آن نزدیک میشد درحالیکه نمی دانست آیا حضور در آنجا سودی برایش خواهد داشت یا خیر . با خود اندیشید :

- فکر می کردم بتونم از پسری که زنده موند ، کمک بگیرم ولی اون به جای هر حرف یا حرکتی غش کرد . یعنی جادوگرای اینجا ماهرتر از اونن ؟

دختر و پسر موقرمز نوجوانی را دید که با جاروهای پرنده شان از بارو خارج شدند ...
________________________________________

حرکتی نرم ..قدم های نرم و گام های بلند و اهسته اش رویایی بود که با تمام وجود در سر می پرورانید.مدت ها بود که ارزو نکرده بود و مدت ها بود که به رویایی نیاندیشیده بود..و این حس برایش اشنا بود.

پسرک موقرمز با نگرانی به اطرافش نگاه کرد و در حالی که می لرزید خطاب به دختر جوان گفت :جینی،فکر می کنم خبرایی باشه .اوضاع عادی نیست
دختر جوان لبخندی زد و گفت :نگران نباش رون،باور کن این قدرا که فکر می کنی ترسناک نیست. هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد.هیچ چیز

___________
کروشیو مثلا قرار بود این قدر زود نریم سر موضوع


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۷ ۲۳:۵۲:۵۷
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۷ ۲۳:۵۴:۵۶

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
خلاصه ده پست قبلی :

هری با سرمای غیرعادی اتاقش از خواب بیدار شد و دیوانه سازی را در اتاق خود دید . سپر مدافعی که به سمت دیوانه ساز فرستاد ، کمی بعد دوباره به چوبدستیش بازگشت و دیوانه ساز نیز لحظه ای به صورت یک انسان ظاهر شد . هری که بر اثر سردرد لحظه ای از اتفاقات اتاق خد غافل شده بود ، زمانی که به خود آمد ، چیزی در اتاق ندید و بر اثر فشار روحی به وجود آمده ، از هوش رفت .

---------

کلبه‌ی کوچک ویزلی‌ها از دور نمایان بود . دیوانه ساز پرواز کنان به آن نزدیک میشد درحالیکه نمی دانست آیا حضور در آنجا سودی برایش خواهد داشت یا خیر . با خود اندیشید :

- فکر می کردم بتونم از پسری که زنده موند ، کمک بگیرم ولی اون به جای هر حرف یا حرکتی غش کرد . یعنی جادوگرای اینجا ماهرتر از اونن ؟

دختر و پسر موقرمز نوجوانی را دید که با جاروهای پرنده شان از بارو خارج شدند ...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۶ ۲۳:۳۴:۴۲


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
صبح خیلی سردی بود . با اینکه آفتاب بیرون از اتاقش می درخشید ، هوا به طرزی غیرعادی سرد شده بود . هری به زور چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد . هشت صبح !!! چطور این همه خوابیده بود ؟
از حا پرید و به سرعت لباس پوشید ، ولی هنوز از سرمای غیرعادی هوا متعجب بود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟
---------------------------------------------------------------------------
به طرف پنجره رفت و با صدای ارامی بازش کرد.هوای سرد و منجمد کننده ی محیط بیرون لرزه بر اندام لاغر و ضعیفش میانداخت. تمام محیط بیرون در زیر پوششی سفید از برف مخفی شده و اسمان بیش از حد به سفیدی می گرایید
باتعجب به قطعه های یخ که در این فاصله کوتاه میله هایی اهنین پنجره را پوشانده بود نگاه کرد و با نگرانی روی تخت نشست
---------------------------------------------------------------------------
سرمایی که با باز شدن پنجره به داخل آمده بود و تا مغز استخوان هایش نفوذ می کرد سرمای همیشگی نبود . اما خیلی آشنا به نظر می رسید .
از روی تخت بلند شد و چندین بار طول اتاق را پیمود و بالاخره به سمت پنجره رفت و دوباره به زمین سفید نگریست . چشمانش در جستجوی چیزی بودند .
---------------------------------------------------------------------------
جای زخمش به شدت می سوخت.تمام بدنش می لرزید. قطرات عرق حاکی از استرسی که تمام وجودش را پر کرده بود روی پیشانی داغش نمایان شد.علت اشفتگی اش را نمی فهمید .به لبخند شومی که لبان آفتاب را پوشانده خیره شد و از حال رفت.
---------------------------------------------------------------------------
بدنش لخت شده بود ، از حال رفتگی اش عادی نبود ، چشمانش بیش از حد سیاه و تار شده بود ، زخمش آنچنان تیر می‌کشید که نزدیک بود از سرش بیرون بزند ...
تنها کاری را که در اینطور مواقع انجام می‌داد را به خاطر آورد ، چوبدستیش را بیرون آورد و با اندیشه ای روشن در ظلمت محض نوری را از آن بیرون راند !
دوان دوان به طرف مهاجم رفت و آن را بر دیوار کوبید ! بیجان و نالان روی زمین ...
---------------------------------------------------------------------------
بیجان و نالان روی زمین پهن شد . گوزن نقره ای رنگش که در اطراف مهاجم می چرخید به سمتش برگشت و در چوبدستیش فرو رفت .
شگفت زده بود ! تا به حال نشده بود سپر نقره ایش قبل از فرار دیوانه ساز وارد چوبدستی شود ! آیا این اتفاق معنی جدیدی در دنیای جادویی داشت ؟

---------------------------------------------------------------------------
با ترس به او نگاه می کرد . تا به حال ندیده بود که دیوانه ساز و سپر مدافع اینگونه رفتار کنند . با تعجب به چوبدستیش نگاه کرد و ناگهان سایه ی بزرگی که رویش افتاده بود را دید .
سرش را بالا آورد و دیوانه ساز را جلوی خود یافت .

---------------------------------------------------------------------------

احساس خفگی می کرد.سرش به شدت گیج می رفت و احساس می کرد چشمان بی نور دیوانه ساز با قدرتی عظیم اورا به درون خویش می کشند.دستانش به رنگ کبود در آمده بود و احساس پوچی تمام وجودش را بلیعده بود.چشمانش را بست و از درد فریاد کشید ...

---------------------------------------------------------------------------

چطور ممکن بود دیوانه ساز داشت تغییر شکل بدهد ، او دیوانه ساز واقعی نبود بلکه یک انسان بود که حالا داشت به حالت انسانیش برمی گشت این تغییر شکل واقعا تحسین داشت اما این انسان از ضربه ی سپر مدافع گیج و مبهوت بود ...

---------------------------------------------------------------------------

چشمهای هری نیمه باز بود و اطرافش را به صورت هاله ای مه‌وار می‌دید .
لحظاتی می‌گذشت و هر ثانیه درد سر هری در حال فروکش بود ، تا اینکه توانست چشمهایش را به طور کامل بگشاید ...

دیگر اثری از دیوانه ساز نبود گویی تمام آن اتفاقات را در خیالات خود گذرانده بود اما فشار زیاد جای زخمش و بی‌حالیش خلاف تصورش را اثبات میکرد ، تا جایی که بر او غلبه کرده و از هوش رفت ...

*****

کلبه‌ی کوچک ویزلی‌ها از دور نمایان بود ...




پ.ن :
1.فکر کنم یکم فاصله گرفتیم ... قرار بود زیاد داستان رو سریع جلو نبریم !
2. قسمت دستانی رو که نارسیسا مطرح کرده بود :

نقل قول:
به دیوانه ساز نگاه کرد . موجود ترسناک ، درحالیکه روی زمین زانو زده بود دستانش را دور کلاهی که بالای ردایش داشت ، همانجا که در انسان های عادی باید جای صورت باشد قرار داده بود ...


رو حذف کردم ، چون بهش نپرداختین و داستان رو شیفت دادین ... حواستون به موضوعاتی که مطرح میشه باشه !


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.