جلسه اول کلاس تاریخ جادوگری!
-حالا یکم برو اونور، هروقت اومد من صدات میکنم به مرلین.
-نخیر! باید خودم ببینم!
جادوآموز که از سمج بودن خورشید خانوم کلافه و گرمازده شده بود از نیمکتش که جلوی پنجره بود بلند شد تا جای بهتری پیدا کنه. اما همه صندلی ها از قبل پر شده بود.
پس ترجیح داد پرده های بزرگ کلاس رو بکشه تا آب پز نشه. مثل اینکه خورشید هم میخواست تاریخ جادوگری رو پاس کنه!
کلاس تاریخ جادوگری همیشه یکی از خسته کننده ترین کلاسهای هاگوارتز بود. اما از وقتی که مشخص شد آلبوس دامبلدور به جای روح پیر،پروفسور بینز، تدریس میکنه همه کنجکاوانه هجوم آوردن تا ببینن این کلاس ایندفعه چطور از آب درمیاد.
شاید هم چون مدیر مدرسه درس خودشو جزو دروس پایه و درس اجباری اعلام کرده بود همه اومده بودن، کسی چه میدونه.
جادوآموزان مشغول پچ پچ و حدس و گمان بودند که صدای قدم هایی از بیرون اومد و چنددقیقه بعد آلبوس دامبلدور با ردای بلند بنفش و لبخند بر لب وارد شد.
-فرزندان عزیزم، به هاگوارتز خوش اومدید. خوشحالم که چهره های خوشحال و سرحالتون رو میبینم. سال تحصیلی جدید رو...
-آقا اجازه؟
ما جشن ورودی رو گذروندیم ها، الان تو کلاسیم!
-چه زود دارید پیشرفت می کنید، چرا فضا رو یکم روشن تر نکنیم؟
با اشاره چوبدستی دامبلدور، پرده های کلاس کنار رفتند و دانش آموز جلوی پنجره زیر لب شروع به غرغر کرد.
خورشید تمام کلاس را روشن کرده بود و دامبلدور با شادی مضاعف شروع به قدم زدن کرد.
-میدونم که ناامید شدید که پروفسور بینز به کلاستون نیومد. ایشون ترجیح دادن یک ترم رو به مرخصی برن و از مزیت روح بودن برای گردش دور دنیا استفاده کنن. این ترم رو من بهتون درس میدم و میدونم که شما هم مشتاق یادگیری هستید.
دامبلدور از پشت عینک هلالی اش به جادوآموزانی که از خبرِ نبودن پروفسور بینز نیششان باز شده بود نگاهی کرد.
نیش آنها به سرعت بسته شده و همه شروع به گشتن درون کیف و جیب کرده و بعضی به هوا و اجرام شناور نگاه کردند.
-خب، چونکه احتمالا همتون کتاب تاریخچه هاگوارتز رو خوندید...
دامبلدور در همین حین کتاب قطوری را از درون ریشش درآورد و باز کرد.
-من براتون یکی از کتابهای قدیمی خودم رو آوردم.
بچه ها با دیدن قطر کتاب با ناراحتی سر جاشون جابجا شدند، اما هنوز کنجکاو بودند که چه اتفاقی قراره رخ بده.
-همونطور که میدونید در جهان، مدرسه های جادوگری متفاوتی وجود داره. هرکدوم از مدرسه ها معماری خودشون رو دارن و همچنین رازها و قوانین خودشون. مدرسه هاگوارتز هم در طی سالیان سال و با پروسه دقیق و رازآلود ساخته شده... هیچکس جز خود چهار بنیان گزار از همه رازهای قلعه خبر ندارن. حتی خود چهار بنیان گزار هم بعضی وقتا یادشون میرفته که راهرو مخفی یا اتاق خاصی در فلان قسمت قلعه تعبیه کردند و پس از مدتی خود قلعه هم از این سورپرایزها خوشش اومد.
-پروفسور! یعنی قلعه زنده س و فکر میکنه؟
-اصولا ما به چی میگیم زنده فرزندم؟
قلعه هاگوارتز با جادو و خاطرات اعضایی که توش بزرگ شدن عجین شده و بعد از اینهمه مدت، میتونه بهشون کمک کنه یا حتی سرکارشون بذاره. من تو این سالها نتونستم مدرک مشخصی برای زنده بودن یا خودمختار بودن قلعه پیدا کنم. اما درواقع علاقه ای هم نداشتم بدونم.
دامبلدور جامی پر از آب آلبالو حاضر کرد تا خودش و دانش آموزا گلویی تر کنن. مسلما کدو حلوایی توی تابستون پیدا نمیشد تا بتونن آب کدوحلوایی به ملت برسونن.
-مثلا بارها شده که من وارد راهروهایی شدم که فقط یکبار تونستم ببینمشون. بعضی هاشون تاریک و پر از راز و بعضی چشمه آب گرم و حمام دلگشا. بذارید قسمتی از این کتاب که خاطرات چهار بنیان گزاره براتون بخونم.
روز بیست و دوم-روونا ریونکلاو-امروز بلاخره قسمت غربی قلعه تموم شد. ارتفاع قلعه برامون دردسر ساز شده بود چون ممکن بود ماگل ها از فاصله چندصدمتری مارو مشغول ساخت و ساز روی برج و باروها ببینن. اول سعی کردیم از پایین کارها رو انجام بدیم اما حاصلش برج کج و معوجی شبیه به برج پیزا شد که سالازار اصرار داشت که درخور جادوگران اصیل نیست و گودریک بهش گفت... خب، این قسمت رو میگذریم... بعله... بعد از مدتی، تعداد ماگل های حیران و گیج در شهرهای اطراف زیاد شد و ما تصمیم گرفتیم به جای طلسم گوهومیاستینوس(برو-خونه-چیزیو-جا-گذاشتی) از چیزی که کمتر جلب توجه کنه استفاده کنیم. اول از حیله ی یه خونه تسخیر شده توسط ارواح استفاده کردیم و خودمون هم گریم ها و لباسهای ترسناک به تن کردیم. برج شرقی هم با این وضع ساخته شد اما عده ای از ماگل های عشق خطر و به اصطلاح شجاع وارد عمارت میشدن و وقتی یکیشون با دیدن هلگا که گریم نکرده بود از هوش رفت، به احساسات هلگا خیلی ضربه خورد و ما تصمیم گرفتیم نقشه رو عوض کنیم.
شاید باید قسمت مرکزی رو در پوشش اینکه اینجا تشعشعات مضر داره بسازیم؟ یا چیزی که خود ماگل ها دوست دارن و بعد میگیم زیرساخت نداشت و نشد؟
جادوآموزان نیمی خواب و نیمی ذوق زده به دامبلدور گوش می دادند. تاحالا چیزی از خاطرات بنیان گزاران در هبچ کتابی ندیده و نشنیده بودند.
-بذارید یکم هم از رازهای قلعه براتون بخونم، هوم... کدوم صفحه بود.
دامبلدور به تندی شروع به ورق زدن کرد و جادوآموزان خواب هم بیدار شدند تا رازهای قلعه را بدانند و بعد فیلچ را سرکار بگذارند که ناگهان چیز سفیدی از کتاب بیرون آمد و با دامبلدور دست به یقه شد.
-دامبلدور مدیر بد! دامبلدور نبایست خاطرات رو برای هرکسی خوند. اگه کتاب به دست نااهلش افتاد چی؟ سینگی نذاشت، سینگی قسم خورد تا از اسرار قلعه محافظت کرد!
دامبلدور با زحمت تمام سعی کرد تا دماغش را از دست جنی که نصف بدنش از کتاب بیرون آمده بود رها کند.
-شینگی، من مدیلم، ول کن!
دانش آموزان جرئت نداشتند بخندند و خداروشکر هنوز طلسمی اختراع نشده بود تا بتوانند از آن صحنه تماشایی فیلم گرفته و آبرو و حیثیت مدیر هاگوارتز را ببرند. چند نفر سریع شروع به نقاشی و طرح برداری کردند اما قبل از اینکه طرحشان تمام شود دمبلدور دماغش را از دست جن کتابی درآورد و کتاب را ورق زد.
-شرمنده، هنوز چندین جن کتابی تو این کتاب زندگی میکنن که با هیچ طلسمی بیرون نمیان! ققنوس همش انقد میخنده که چندبار آتیش میگیره.
جادوآموزان که تا آن لحظه به سختی جلوی خودشان را گرفته بودند با صدای بلند از خنده منفجر شدند و خود دامبلدور هم درحالی که دماغش را می مالید شروع به خندیدن کرد.
-خب، قسمت جالب ماجرا، من همیشه شبا به این قسمت سرک میکشم. جن اش خیلی خوابالوعه.
کلاس در سکوت فرو رفت و دامبلدور ادامه داد.
روز چهارصدو هفتادم-گودریک گریفیندور-روونا پیشنهاد داد که هرکدوم از ما فکر کنیم و ایده هایی رو برای جادویی و خاص تر کردن قلعه پیشنهاد بدیم. فکر کنم با مدیر دورمشترانگ کل انداخته! ما خیلی فکر کردیم اما نفری تونستیم یه ایده بدیم! من بهش گفتم که دیهیمش رو بده تا به نوبت امتحان کنیم و ایده های بیشتری بدیم اما اون به جای دیهیم طلسمی به سمتم فرستاد که... خوب شد بهم نخورد. بگذریم، آخرش هم خودش اکثر ایده هارو داد و ما هم تایید کرده و شروع به اجراشون کردیم. حدودا ۶۰۸ ایده داریم که توی کل قلعه پخششون کنیم. من با ایده هایی که شامل وسایل جادویی مثل ایکس فاکس(نسخه پیشرفته وسیله ماگلی!) و اتاق های خاص مثل اتاق کهکشانی که خلا داره اما در عین حال با جادو میشه توش حرکت کرد کیف میکنم... اما سالازار طبق معمول ساز مخالف میزنه و تو نگاهش برق مرموزی داره.
من به هلگا گفتم که مراقبش باشه اما هلگا میگه که اون خیلی خوش تیپه و اصلا قصد بدی نداره فقط ایده آل هاش فرق داره. ایده آل هاش... بعله، خب، خب، اوهوم، خلاصه ش اینه که هر بنیان گزار قسمت های مرموزی رو به این قلعه اضافه کرده. بعضی هاشون دردسرسازن و بعضی ها حتی فرد قانون شکن رو پرت میکنن توی شومینه ی شیشه ای اتاق مدیر.
اینو من تازه وقتی که وسط کلاس آوازم یکی رو توی شومینه اتاقم دیدم فهمیدم. بنظرم اون دانش آموز در همون مدت به اندازه کافی مجازات شد.
کنجکاوی زیاد ممکنه باعث دردسرتون بشه اما من شمارو از کشف کردن رازهای قلعه به اندازه اعتدال منع نمیکنم. خود قلعه هم دوست داره که بیشتر بشناستتون.
-مگه نگفتید زنده نیست؟
-گفتم؟
خورشید خانوم بپر بپر کنان رفت تا برای همه جدال جن کتابی با دماغ مدیر مدرسه را تعریف کنه و دامبلدور هم بدون نگرانی از چهره پر از شیطنت و کنجکاوی دانش آموزان کتاب قطور را به درون ریشش برگرداند و با چوبدستی به سمت تخته کلاس رفت.
تکالیف این جلسه!
۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام. (۱۰نمره)
۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)
بهتره که تکالیفتون رو در دو پست جدا توی همین کلاس بفرستید. اگه سوالی یا ابهامی درمورد تکالیف داشتید میتونید برام جغد بفرستید. من در اولین فرصت راهنماییتون خواهم کرد. موفق باشید!