هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۷:۳۱ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
#53

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
ادامه از پست گیدیون:

--------------------------------------------


دیوار به لرد: فردا جشن تولده لودوس! فهمیدی؟


لرد یه مقداری فکر میکنه واینا، بعد دوزاری اش می افته، خم میشه برش میداره.() بعد از مدتی فکر کردن لرد بالاخره متوجه میشه که باید چی کار بکنه...فردا جشن تولد ِ لودوی باباس!


-مردک ِ بوقی...یعنی..قربونت بشم الهی، من کجام شبیه لرد سیاهه؟آخه نگاه کن...لرد به اون خوشگلی، من بد قیافه رو با اون مقایسه میکنی!؟


ولدمورت در مغازه ی دوک های عسلی ایستاده و یه عالمه مواد شیرینی و از این چرت و پرت ها، با رنگ های متفاوت خریده.مردی که پشت پیشخوان ایستاده، دوباره با نگاه مشکوکی به لرد چشم میدوزه:

- حالا که اینقدر ازش تعریف میکنی، معلومه که مرگخوارشی!

-نه!...نه عزیز من..آخه کدوم مرگخواری میاد تو هاگزمید راس راس را میره؟

- !


و لرد، با قدرت فراوان خودش اون رو ساکت میکنه و با خرید یک عالمه خرت و پرت، از مغازه خارج میشه.درو با پاش میبنده و راه می افته.


خانه ی ریدل ها...

- هورا! تولدت مبارک..!تولدت مبااااااارکــــــــ! تولدت مــــــــــــــــبــــــــــــــــــااااااااااارررررررررکــــــــــــــــــــک!

ملت: تصویر کوچک شده


لرد بی هوا توی اتاقک ِ نقشه ریزی پریده بوده. ملت مرگخوار مشغول ِ نقشه ریزی برای به دام انداختن آلبوس بوده اند. لرد به سمت ِ لودو میره و اونو ماچ!(با تاکیید فراوان بخونید!) میکنه.

لودو ی بیچاره شب ِ تولدی از ترس سکته میزنه و لرد به سمت مرلینگاه میدوئه.وقتی خودشو توی اینه نگاه میکنه میبینه که یکی از زیگیلاش..از بین رفته!!با خوشحالی به سمت مرلینگاه اصلی میره!!


بیرون از مرلینگاه، لودو و بلاتریکس هرو با هم گریه میکنند و سرشون رو محکم روی میز میکوبند.


- من میدونم..من مطمئنم لرد واسه امون نقشه ریخته!!
- من میگم عاشق شده!


ملت به سمت بلیز برمیگردن. همه به نگاه های " یعنی عاشق کی؟" به هم خیره میشن. در همون لحظه لرد توی دستشویی فکری به ذهنش میرسه..به کسی که از همه بیشتر به اون ظلم کرده، باید دل اونو به دست بیاره شاید زیگیلاش همگی از بین برن!

لرد هم نام اون شخص رو فریاد میزنه:
- هری!!
ملت مرگخوار در فکر عشق لردو هری:





[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶
#52

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 154
آفلاین
این پست جدیده!!!!!!!!!!!!!
........................................................................
در کلبه ی سرد و بیروح که از ان فقط در و پنجره هل باقی مانده بودند وتمام دیوارها در حال خرد شدن بودند صدای بیروح امد.لرد تنها و فقط با نجینی روی صندلی راحتی اش نشسته بود.
نوازش نجینی او را خوشحال میکرد .اما ناگهان فریاد کنان گفت:
-خیلی پرو شدی ها؟چند روزیه که فقط خوردی و خوابیدی ...برو چند تا محفلی رو بیار اینجا شکنجه بدیم ...برو دیگه...
ناگهان لرد چشمانش رادرشت کرد .حالتی غضبناک پیدا کرده بود .نجینی که از چشمان او ترسیده بود خسخس کنان انجا را ترک کرد.
لرد لباسی ساه و ردایی تازه و نو پوشیده که او را تا مقداری شاداب کرده بود .ردای سیاهش نشانی از باوقار شدن لرد را حکایت میکرد.
-لرد به سلامت باشه..اگه اشکالی نداره عرضی داشتم!!!
-باشهبیا تو ...ا تویی یاکسلی ...بیا تو..بیا...از دیدنت خوشحال شدم...
انگار واقعا همین واقعیت بود .زیرا ان چشمان درشت و خون الود ناگهان ریز و ارام شد.
-راستی از این قهوه ها مخوری...خیلی توپه...بهش میگن اسپرسو ...خیلی خوشمزه است!!!
لرد فنریر را صدا کرد که افتان و خیزان به صویشان میامد و دست وپایش حکایت موشی را داشت و لیباسش کثیفتر از همیشه.لرد درخواست کرد که دو قهوه برایشان بیاورد .بعد از اوردن قهوه و دور شدن فنریر یاکسلی لب به سخن گفت:
-لرد عرضی داشتم!!!مختصره...اگه اون...
-ببین من حواسم با تو ؟بگو....ا بگو دیگه...
لرد کم کم از کوره در رفت و حالت ان چشمان ریز نقش را به چشمان دیوانه کننده ای داد.
-چشم...چشم...میگم...چرا حالا عصبانی میشین؟باشه..
-راستی میخواستم بهت بگم که از این قهوه ها وا سه خودت ببر من که دیگه کارم شده قهوه خوری
-چشم ...بله...داشتم میگفتم...اگه ناراحت نمیشین ...میخوام بگم ....که...که بیشتر مرگخوارها دنبال خوشگذرونی ان.مثلا همین فنریر ...توی دهکده داشت به یه پسر 9 ساله اموزش تغییر شکل غیر مجاز میداد...اونا از همه چیز غافلن یه بار دیگه هم دیدمش داشت پشمک میزد تو رگ....
-لرد خندهای بلند اما شیطانی سر داد و گفت:
-راست میگی اما از اون بعیده تا حالا داشت ادم میکشت ولی حالا به یه بچه درس میده...به نظرم اگه بره هاگوارتز خوب رشدمیکنه
یاکسلی بهت زده بود که انگار طلسمی به او زده و به حدقه های چشمش برخورد کرده بود...اوفکر میکرد اگه این موضوع رو به او بگوید نه تنها عصبانی بلکهمتعجب نیز شود.
لرد ادامه داد:
-تازه میخواستم به تو بگم من وقتی 17 سالم بود به بچه ای 11 ساله طلسم مرگبار یاد دادم...تو کجای کاری...اما از پشمک خوریش عصبا نبی شدم؟بی وفا ما رو صدا نزد با هم بخوریم...اما اشکالی نداره منم یه روز که میخواستم برم برای کشتار اونو با خودم نمیبرم...
یاکسلی با حیرت گفت:شما ناراحت نشدین ...یعنی خوشحال شدین...
-معلومه که خوشحال شدم...مگه ادم وقتی به بچه اوزش میده تا یکی رو بکشه جالب نیست ...حالا اینا رو ول کن من دو سه نفر از محفلی ها رو میخوام بکشم ...میخواستم تو این کارو کنی.
لرد داخل جیبش را دست زد تا بفهمد کجا گذاشته است وقتی در سمت راست جیبش دستش را داخل برد ان وقت ان را قاپید و به او داد.
-با این که من از کشتار خوشم نمیاد...اما یه ذره سرگرمی اشکالی که نداره...دستور ...دستوره
راستی اگه میخواستین برین پشمک خوری بد نیست منم یه خبر بدبن.
-حتما ...حتما...حالا برو..برو دیگه ...ا برو
یاکسلی بهت زده از در خارج شد و ان مکان سرد و بی روح را با لرد تنها گذاشت.


هری ا


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶
#51

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 154
آفلاین
گرفتاری در کنا دریا
-لردی بیا بریم منو اذیت نکن تمام مرگخوارها به خاطر من موندن
یاکسلی با چنان صدایی حرف خود را ادامه داد که در ان فضا فقط او و لرد بودند که در حال گفتگو بودند.
-حالا چرا به خاطر تو
لرد برای مدتی تفکر به غاری رفت که سالها پیش ماروولو انجا میرفت .صدای در هم شکستن امواج و بوی نمک دریا لرد را شبیه به یک دریادار میکرد نه یک مرگخوار.
-خوب اگه نیای...مجبور میشم....
-چی...داری یا لرد حرف میزنی ها؟
-ببین عزیز من مرگخوار ها به من امید دارن که من تو رو بر گردونم تا شاید دوباره جمعمون جمع شه...من دوئل زیاد کردم...منظورمو که می فهمی
-اره ...تو هم میخوای چوبدستی روی لرد بکشی...اشکالی نداره فقط بدون کی تو رو تا اینجا رسونده...
-ب خدا اگه نیای یه با سر خودم یا...یا...تو میارما!!!
یاکسلی با افکار مغشوش خود بازی میکرد طوری که یکدفعه چوبدستی را دراورد و به سوی او نشانه رفت چشمانش را بست ولی قبل از ان لرد او را تحریک کرد که او را بکشد.
-لرد راستی به من نگفتی واسه چی اومدی اینجا...از بس که ادم کشتم دیوونه شدم....میخواستم با خودم خلوت کنم که تو رسیدی و منم....
لرد از زمانی که ادم کشتن را کنار گذاشته بود خیلی خوشحال و دوست داشتنی به نظر میرسید.
-استوپفای
ناگهان یاکسلی با چشمان بسته به سوی لرد طلسمی فرستاد.
-داشتی منو بیهوش میکردی !احمق...حالا خوب شد خورد به خورد به....
سنگی که طلسم به ان خورد ناگهان فرو ریخت.
-نه...بیا دیگه...کمک میخوام
-این اینجا چکار میکنه تو میخواستی منو بکشی یا دق مرگم کنی مگه نگفتم این رو نگو بیاد.
-لردی داشتیم اگه من نیام پس کی بیاد...
-لردی ببخش ...منو عفو کن
یاکسلی که همچنان دست لرد را گرفته بود طلب بخشش کرد.
-یاکسلی کمک میخوای ؟
-خوب معلومه ایگور.
-ان دو لرد را به بالا کشیدند سر و وضع ایگور تا حدودی بهتر از سر و وضع لرد بود...
-بچه ها من جونمو به شما مدیونم مخصوصا به تو یاکوایگور
-مگه نگفتم منو یاک صدا نکنید.
-ما داریم میایم.چی شده ؟....لرد اتفاقی افتاده میخوای برم پدر اونو در بیارم.
-بلیز صد دفعه نگفتم این جور صحبت کردن مناسب تو نیست
-چاکر لرد هم هستیم...
ناگهان ان 3 به بیرون جهیدند .غار منهدم شد .از وسط شکافته و بعد منفجر شد..
-این چی بود؟
یاکسلی با اضطراب به لرد نگاه میکرد .
-هیچی بابا ...این یکی از اون سیاه چال هایی بود که یادتونه لرد .
-لرد چی رو باید یادش باشه؟
یاکسلی این بار شکش به یقین تبدیل شد که او دیگر اعتمادی پیش لرد ندارد.ادامه داد:
-لرد من دیگه محرمتون نیستم...شدیم نامحرم اشکالی نداره...ما که رفتیم...
-ناراحت نشو فکر کردم این موضوع اون قدر ناچیزه که به خاطرش کاری نداری؟
-لردی ...میخوای نفلش کنم...
-یک بار دیگه این جوری حرف یزنی میکشمت.
لرد عصبانی شد و در همان حال نگاه وحشتناکی به بلیز کرد که میخواست از شدت ناراحتی گریه کند .
-شرمنده ...لرد...
لرد رویش را به سوی یاکسلی کرد و گفت:
-من زندانی هامو میاوردم اینجا .اینجا شکنجه گاه خوبی بود اخه هر 2 ساعت یه بار یک کمی کدازه از سوراخ ته
ان میزنه بیرون و اونا هم شکنجه و بعد ...
یاکسلی با خنده رویش را به طرف لرد کرد و ان3 در طول راه با هم گل گفتند و گل شنیدند.همه ی انها در طول راه دیگر از لرد نمیترسیدند زیرا او مهربان شده بود ...مهربان ..در طول حیاتش همه او را در خشم زیاد و یا مهربانی تصنعی و خده های و حشتناک میافتند.
وقتی انها با لرد همراه شدند همه با هم شعاری را سر دادند:
"اگر محفلی علیه ما بر قرار باشه نابود - ویران - بی ابرو میشه"


هری ا


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲:۴۹ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
#50

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۳۵ دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 192
آفلاین
- ارباب ... ميخواين ببريمتون پيش متخصص پوست و مو ؟
- نه.
- ارباب ... مي خوايد بريم يه داروخونه اي يه چيزي براتون بگيريم ؟
- نه.
ارباب ...
ولدمورت فرياد ميزنه :
- نه ... آه ... مرگخواران عزيز دقت كنين لطفا ( همه اينشكلي مي شن : ) چرا اينجوري نيگاه مي كنين بزنم همتونو ...
ولدمورت به اينجاي حرفش كه مي رسه چشمش به ديوار ميافته.
- منظورم اينه كه ... بزنم همتونو ناز كنم ؟ ( اي ديوار بگم خدا چي كارت كنه ) داشتم مي گفتم مرگخواران عزيز دقت كنين ... من به علت خاصي نبايد از دست كسي عصبابشم. براي همين تصميم گرفتم كه شما رو با هم بفرستم مرخصي ( مرگخوار ها اينشكلي تر مي شن : ) نمي دونيد تو اين هوا چقدر تعطيلات مي چسبه. من هم دوست داشتم بيام ولي نمي شه. خوب حالا بريد خداحافظ.
ولدمورت درحالي كه خودشو رو صندليش مي ندازه جمله آخر رو ميگه. مرگخوارها هم كه داشتن از تعجب مي مردن به صف از در ميرن بيرون. وقتي مي رسن بيرون تازه پچ پچشون شروع مي شه :
- ديدين چي مي گفت ؟
- مي گفت چيه بي ادب ؟ مي فرمود.
- حالا تو زياد گير نده. ديدين چي فرمودن ؟
- نه من نديدم ، من شنيدم.
- خنده دار ... به نظر شما چش شده ؟
- چش شده نه بي ادب ! چشون شده.
-
- به نظر من بريم همون دكتر متخصص رو برداريم بياريم.
- باز شما نظر دادين جناب نابغه ؟ كدوم متخصصي حاضر مي شه بياد اينجا ؟
- بچه ها يه ديقه آروم باشين.
همه بر مي گردن بلاتريكس رو مي بينن كه گوششو چسبونده به در.
- چه خبره ؟
- چي داره مي گه ؟
- داره مي گه چيه بي ادب ؟ دارن مي فرمايند.
-
- بابا خفه مي شين يا نه ؟
- نه چون نمي تونيم نفس بكشيم زنده نمي مونيم.
- اگه حرف نزني همه فكر مي كنن لال شديا . يه وقت ساكت نشي.
- بابا چرا خون اصيلتونو كثيف مي كنين؟ بياين اينم گوش گسترشپذير كه از محفليا كش رفتيم.
- هورااا... بيارش اينجا ببينم.
بلاتريكس يكي از گوش ها را مي گيرد و از زير در رد مي كند بقيه نيز از او پيروي ميكنند.
- ديوار جان راحت شدي؟
- آره.
- فقط محض اطلاعت بگم اگه يه هفته ديگه نگي چي كار كنم مي زنم از وسط نصفت مي كنم. ( اه چزا قبلا به فكرم نرسيده بود )
ولدمورت به سرعت چوبدستي شو طرف ديوار مي گيره و ميگه :
- ديوار جان يا همين الان مي گي يا اينكه نصفت مي كنم.
- قبلا هم كه گفتم من بريزم سقف مييزه صقف بريزه حضرتعالي مر ميشي.
- چي مي شم ؟
- مر مي شي. يعني مرده مي شي.
ولدمورت به فكر فرو ميره.
- خوب اونو هم يه كاريش مي كنيم. يه ستون بزرگ دست مي كنم زير سقف.
ديوار رنگش ميشه عين گچ و شروع مي كنه به لرزيدن. كمكم قسمت هاي پايينيش داشته زدر مي شده كه يخ فكري به ذهنش مي رسه.
- باشه نصف كن منم نمي گم ولي اگه نتونستي بفهمي همه بهت مي خندن و مي گن نگاه كنيد لرد ولدمورت بي اصالت رو.
- نه ...نه...باشه بابا بازم صبر مي كنم. ديگه چي كار بايد بكنم تا ادم خوبي بشم ؟
- گوشتو بيار
مرگخوارها پشت در


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۹ ۲:۰۷:۴۵

فرق ما با ديوانه ها تو اينه كه ديوونه ها در اقليت اند.


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶
#49

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
سوژه جدید

ــ دینگ دینگ ! اصالت خون 24 درصد !
ــ چی ؟ امکان نداره !!...اه ! همین دیروز که صد در صد بود امروز چم شده ؟

ولدی از روی جسم ترازو مانندی به نام "اصالت سنج" پایین میاد و شروع میکنه با خودش حرف زدن : عــجــب ! همین دیروز شونصد نفرو کشتم پس اصالتم خفه ...تمرین لیسنینگ و اسپیکینگ مارزبونی هم دیروز کردم پس اصالتم مشکلی نداره ...یعنی چی شده ؟
ــ
ولدی به اطرافش نگاه میکنه و میگه : ها ؟ کدوم بوقی می خنده ؟ کی از جونش سیر شده ؟
ــ
ولدی چوبدستیشو درمیاره و با عصبانیت میگه : کیه ؟
ــ من دیوارم !
ولدی : ...اهم ! برای چی می خندیدی ؟ بزنم خوردت کنم ؟
دیوار : البته من اصلا این پیشنهادو نمی کنم بهت ، چون اگه منو خراب کنی سقف هم خراب میشه ، سقف خراب بشه تو هم خراب میشی ...ایول معادله !
ولدی : جواب منو ندادی ؟ واسه چی می خندیدی بهم ؟
دیوار : تو آینه تا به حال نیگا کردی .

ولدمورت وحشت کرد ، به اطرافش نگاه کردتا شاید در آن اتاق آینه ای پیدا کند .
این جا و آن جا از وسایل جادوی سیاه پر شده بود ، در و دیوار هم با عکس های سالازار و مارولو و نجینی و جینی و اینا و ساحره های صد در صد محجبه پر شده بود .

ولدی رو به دیوار : این جا که آینه نیست آخه !
دیوار :رول هری پاتری !!!
ولدی : واو .

ولدی چوبدستیشو تکون داد و آینه ای پدیدار شد ، آینه رو جلوی صورتش گرفت .
ولدی : جیــــــــــــــــــــــغ ! این زیگیل های سبز چیه رو صورتم ؟ واااای ! میگم چرا اصالت خونم افتاده پایین ها .
دیوار :
ولدی :

ــ چند ساعت بعد ــ
دیوار :
ولدی :

ــ چند ساعت بعد به توان 2 ــ
دیوار : چاره کارت پیش خودمه .
ولدی : باید چی کار کنم ؟
دیوار : آها ! باید تا یک هفته آدم خوبی بشی و به کسی زور نگی .
ولدی : این طوری که اصالت خونم صفر میشه !
دیوار : اصالت به مرور جبران میشه ، اما این زیگیل ها اگه تو این یک هفته درمان نشه تا ابد می مونن !

دوربین زوم میکنه روی ملت مرگخوار که پشت در اتاق لرد جمع شده و گوششونو به در چسبوندن .

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۴ ۲۲:۲۶:۵۳



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۷:۱۰ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶
#48

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
پست پایانی ماموریت اوباش!

- ای مرض بگیرید که این طوری درو باز میکنید میاید تو! گوساله ها! حالا چه دردی دارید؟ (اهم..خب این یارو تام کلا ادب نداره،ربطی به نویسنده داره؟)
وقتی تام بالاخره به خودش زحمت میده که به سمت در دستشویی برگرده و...
-!
ولدی هم اونارو میبینه و نگاهش بین همه چرخ میخوره و اخماش میره توی هم.بدین ترتیب با اون کلاه گیس بلونده جیگری میشه واسه خودشا!...در همون لحظه صدای شتلق!شوتولوقی! بهگوش میرسه و ایگور و بلا، در حالی که از سقف و چراغ و لوستر و اینا! آویزونن خودشونو میرسونن به اونجا.

ایگور:

بلا:

ملت:

لرد:
دیگه کی؟

... ایگور چوبدستی اشو در میاره ولی بلا سریع تر از اون چوبدستی کشیده. فریاد های اکپلیارموس و آوداکداورا و کروشیو!(مگه سه تا بودن بلا و ایگور که دوتان، چرا سه تا ورد؟) بلند میشه و اعضای اوباش هر کدوم به طرفی میپرن.


پیوز فریاد میزنه:
- باب زاخارو بیخیال! خودتونو عشقه..آپارات کنید!


تق! تق! تق! تق! و همه بدین ترتیب آپارات کرده و بلا و ایگور و لرد در دستشویی تنها میمانند. لرد که تازه متوجه مسئله شده بوده، فریاد میزنه:


-خاک بر فرق سرم!! چرا گذاشتید در برن! عجب ابلهایی..عجب! واقعا که افتضاح بود! اونا کشتنشون کاری داشت؟

بلا: قربون..یعنی قربان! آخه پیوز هی میومد جلوی بروبچزشون نمیذاشت ما بکشیمشون!
ایگور با حالت به لردی نگاه میکنه و میگه:
- ارباب..جسارته ها! ولی داشتی چی کار میکردی؟

ولدی: یه تیغ خریدم، اسمش جیلته!! نرم و راحت هم هس. تازه قراره تو تبلیغش به جای دیوید بکام من بازی کنم! بگم موهای سرمو با این زده ام که این طوری صافه و برق میزنه!()جالبه،نه؟
ایگور و بلا:
لرد:


مخفیگاه اوباش، اتاق دورهمی!


ریموس تیکه ی بزرگی از یخ رو توی کیسه نایلون جاداده و اونو روی پاش گذاشته. ریتا بالای جسد قلمش گریه میکنه و میگه:

- اهه! اگه بار گران بودی..مردی..گرون که بودی...!اهه!
و ادوارد سعی میکنه با پیچیده کردن ماجرا! ریتا رو از فکر قلمش بیاره بیرون.
- قلم خوبی نبود! ریتا..برات یکی دیگه میخرم! اه! ببند اون دهنتو اینقد گریه نکن!

ریموس: با دهن که گریه نمیکنن! با دماغه!
الیور:نه خیر! با چشمه!
ریتا: خفه شیــــــــــد!

-!!

.ویولت که بلایی سرش نیومده سعی میکنه سر لاوندر رو چسب بزنه. از اونطرف پادما و ادوارد و ویکتور، به پیوز نگاه میکنن که با ناراحتی قدم میزنه.

- پس کوشن این الیور و چارلی!؟
- اومدیم باب...بیا..اینم همونی که میخواستی!!


اونا چیزی دردستشون گرفته ان که یه گوش به نظر میرسه. الیور به چارلی علامت میده که توضیح کاملو از خودش در کنه.()
چارلی: ما به کمک آراگوگ، زاخاریاس و تنبیه کردیم و تیکه بزرگه اش شد گوشش!!()
- !
- البته لازم به ذکره که همه ی کارو آراگوگ انجام دادا!
- !


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۷:۱۶:۴۳
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۱۶:۴۴:۴۶

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#47

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
در همین لحظه، ادوارد از زیر طلسم یکی از مرگخوارا جاخالی داد و به سمت زاخی دوید بعد با حالت اسفندیار و سهراب و اینا ، زاخی رو انداخت روشونش بعد به سمت ملت اوباش داد زد: بچه ها مرگخوارا رو ول کنید دنبال من بیاین زاخی پیش منه!
بلافاصله یازده اوباش از خدا خواسته به این شکل شروع کردند به دویدن.ریتا قلمش رو از روی هوا قاپ زد و لاوندر رو پرت کرد پایین پله ها لاوندر چرخی خورد که موهاش چسبید به صورتش و دوباره تاپ خورد اومد پایین بعد فریاد زد: رییییییییییییییییییییییییتا بوقی چرا پرت میکنی؟
ریموس رو هوا یک پشت معلق زد و لاوندر رو از رو زمین برداشت بعد بدون اینکه روی مسیرش کنترلی داشته باشه رو هوا صاف به سمت سقف رفت!!
ملت اوباش: ریییییییییییییییموس...
ریموس لاوندر رو پرت کرد و خودش با سر توی سقف فرو رفت!
لاوندر:
پیوز ادی رو هول داد و فریاد زد: یکی لاو رو دنبال خودش بکشه، ریموسم فعلا ول کنید خودش یک جوری میاد پایین؛ زود باشید مرگخوارا دارن میرسن.
الیور دست لاو رو گرفت و دنبال بقیه دوید.
یکی از مرگخوارا از پشت سر فریاد زد: یکی بره لرد رو از تو مرلینگاه بکشه بیرون!
ملت اوباش بی توجه به دویدن ادامه دادن، پیوز همین طور که میدوید فریاد زد: از کدوم طرف برم بچه ها؟
اما کی میدونست؟ پیوز اهی از سر تاسف کشید به از یک راهرو به سمت چپ پیچید، سمت راست و چپ راهرو قدم به قدم در بود ؛ پیوز با عجله اولین در رو باز کرد؛ توش هیچی نبود؛ در بعدی پر از کلاه گیس بود؛ ته اتاق یک تابلو زده بودند به دیوار که روش نوشته شده بود (( تفریحگاه لرد )) ؛ اتاق بعدی پر از لحاف تشک بود پیوز که اعصابش فوق العاده خورد شده بود فریاد زد: یکی نگاه کنه ببینه مرگخوارا پشت سرمونن یا نه؟
ریموس که تازه به بقیه رسیده بود و کلش پر از خورده چوب بود جواب داد: نه من پیچوندمشون مارو گم کردن!
ویولت با خوشحالی که اولین دری که به دستش رسید رو باز کرد ...
ویولت:
لرد در حالی که یک کلاه گیس بلوند روی سرش گذاشته بود جلوی اینه ی مرلینگاه ایستاده و داشت توی دماغشو برسی میکرد...( )


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۲۰:۳۱:۵۹

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#46

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
اوباش از پشت در صدای هایی می شنیدند :
- « بله بلاتریکس ... تو به فکر کردن ادامه بده بلکه فرجی بش ... منم میرم مرلینگاه ... راستی ، زاخاریاس ... تو هم برو و یه سری به ایگور بزن ! »
صدای پایی شنیده شد ، سپس صدای پای نزدیکتری آمد. اوباش پشت دیوار کوتاهی پناه گرفتند. تا اینکه در به آرامی باز شد و زاخاریاس بیرون آمد : « پپخخخخخخ ! »
زاخاریاس بیچاره که از ترس زهره ترک شده بود کمی عقب پرید سپس با دیدن اوباش چوبدستی اش را کشید و گفت : « خوش اومدید دوستان قدیمی ! »
پیوز به سمت سالن دیگری رفت تا وسایلی برای پرتاب کردن پیدا کند ، بقیه اوباش چوبدستی هایشان را کشیدند اما قبل از اینکه کاری بکنند زاخاریاس علامت سیاه را لمس کرده بود !
ویولت : « ریکتوسمپرا»
زاخاریاس به خنده افتاد. اوباش که می دانستند مرگخواران به زودی می رسند نگاه هایی رد و بدل کردند ، سپس به سمت زاخاریاس رفتند و همه با هم گفتند : « کراشیو ! »
زاخاریاس چنان فریادی زد که در تمام سالن های خالی از وسیله خانه ریدل طنین انداخت !
پیوز هم سرانجام رسید و یک مشت تیغ بسیار تیز را روی سو صورت زاخاریاس پرتاب کرد ، سپس جوهر های قرمز رنگی را روی سر او انداخت.
در این هنگام ایگور و بلاتریکس از دو طرف رسیدند. . دو سه نفر از اوباش فرار کردند. ایگور به دنبال آنها دوید و کم کم از آنها جلو زد
در سمت دیگر ، بلاتریکس و سه چهار مرگخوار دیگر با چوب های جادویشان در حال مقابله با اوباش بودند و زاخاریاس همچنان در گوشه ای ناله می کرد ...
<><><><><><><><><><><><><><><><>
*** این پست به شیوه جدی-طنز زده شده بود ، با تشکر از ایگور به خاطر معرفی این سبک !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۲۳:۰۵:۳۳

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#45

الميرا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۰ جمعه ۴ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۸ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
از از انجمن شاه کلید سازان جوان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
ریموس که به زور جلوشو داره می بینه یه لحظه با خودش میگه:گروه دخترای ما که 8 نفر نبودن؟!!
نزدیکتر که می شه می فهمه از شدت ضربه نگو چشاش چب شده.
پادما:ریموس چته؟خودتو جمع کن!!
(ریموس در حال رقص عربی)
لاولاو:ریموس!
و یه پس گردنی محکم نثار لوپین می کنه که می خوره زمین هوا می ره نمی دونی تا کجا میره من ریموسو نداشتم تو دستشوئی گذاشتم پادما بهم عیدی داد یه لاک اکلیلی داد
ریموس:چرا می زنی؟
ویولت(تورو قبل از ریتا آوردم):بگو چی شده؟
ریموس:ولدی نمرده که!! گراپ مرده!!
ییهو انگار سوزن بخوره اونجاشون,هر 4 تا بانوی محترم چشاشون دراومده,موهاشون از ترس سیخ می شه و مثل اول مسابقه ی دو میدانی آماده بودن تیر بزنن که پا به فرار بذارن
ریموس:نترسین من باهاتونم
خانوما:
5 تایی راه می افتن (ریموس در جلوی همه)که تو راه پیوز و اون دوتام بهشون ملحق می شن.اوباش همش در حال دعوا کردن هستن که در بریم یا منتظر نیروی کمکی ای,چیزی بشیم
تقریبا فضای خانه تاریک و تاریکتر می شه که به دری می رسن که نور و دود از زیرش بیرون میاد.
نورهای رنگی flash dancer,صداهای پشت در مثل آهنگای DJ tiesto,...
(خانونما شنگول می شن و بی صبری می کنن)
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
یه گروه کردمشون که تو در تو نشه


ویرایش شده توسط پادما پتيل در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۲۱:۴۰:۱۱

Only Raven

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#44

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
پيوز و خودمو و خودت نه چيزه پيوز و ادوارد و ويكتور با كمترين سر و صداي ممكن وارد خونه ي زنگ زده ي تركيده و سوخته و اينا شدن.
اديب: اِ يادش بخير ..اينجا!...مدوني؟! من يك بار با آلبوس و ويولت اومدم اينجا رو داغون كردم آتيش زدم مرگخوارها ضجه مي زدن گريه مي كردن ..يادش بخير چه روزگاري بود
ويكي:تو بازم شروع كردي؟..چرا اينقدر خالي مي بندي ؟
اديب: دست خودم نيست باوركن
پيوز: بچه هاي عزيز و دلبندم خواهشا حتي المقدور..اون صداي نكرتونو خفه كنيد ..چرا منو حرص مي ديد؟..امن به خاطر شماها روح شدم ..من به خاطر شماها جون از خودم در كردم...من براي شماها زحمت كشيدم..(چه ارزشي ؟! اينهمه دروغ تو يه پست آخه؟)...بذاريد كارمونو بكنيم
اديب و ويكي:
سه نفر در كمال آرامش در امتداد خانه ي زنگ زده و اينا پيش مي رفتند و اديب و ويكي خيلي سعي مي كردن از خودشون صداي بروز ندن و به همين دليل رنگشون شده بود لايك(like) بادمجون و در شرف انفجار قرار گرفته بودند. پيوز همچنان به راهش ادامه مي داد و نمي گذاشت كه هيچ مانعي اونو از هدفش بازدارد و اين حرفا. از در و ديوار و پنجره و سقف و همه اسباب و وسايل موجود در صحنه عبور مي كرد . از اين مي رفت تو از اون يكي در ميومد( لايك تام و جري)
در يكي از اين رفت و اومدهاي دل انگيز و روح افزا كه به درون يك شي عجيب داشت ناگهان حس عجيبي بهش دست داد(حس مرلينگاه نبوده باور كن ) و در مقابل خودش صورت كج و معوج و مارمانندي رو ديد كه چشماش قرمز بود( اگه گفتي كي بود؟!)
صداي ناشي از اون حس عجيب: هوي بوقي پاشو برو بيرون از اينجا ..اينجا مال منه !
: سياهي كيستي؟
:پارسي كولا...مي خواي كي باشم روح توي هوركراكسم..پاشو برو بيرون از هوركراكس من
شپلخ.....سووووت!
با يك حركت سريع و پيچيده پيوز از منطقه ي هشت به منطقه ي يازده* انتقال پيدا مي كنه و با سرعت زياد از ويكي و اديب رد مي شه و باعث مي شه كه اونها حسي شبيه به ريختن آب سرد روي خودشون رو حس كنن(تحت تاثير طلسم فرمان پرفسور كوئيرل هري پاتري نوشتم) و از شدت سرما مشغول بندري زدن بشن و به آستاكبار جهانخوار اعلام كننن كه فقط آلبوس نيست كه بلده ما هم آره و اينا!
پيوز هم همچنان مصر به شمردن ستاره ها بود!
همينطور كه دو نفر مشغول بندري زدن بودن و پيوز هم مشغول چيدن ستاره از پيرامون خودش بود طي يك فرآيند ترموويزاردي پيچيده تلپي دو نفر ميوفتن روي سر اديب و ويكي تا نقش نيروهاي بازدارنده رو برعهده بگيرند
: لرد نمرده ..لرد زندست...گراپ مرده...شپلخ!
ايگور در آستانه ي در نمايان شد و ورد شپلخ ساز رو به سمت جرج فرستاد.
ايگور:

ورودي خواهران!
لاولاو(!) ريتا، پادما و ويولت همينطور به راهشون ادامه مي دادند و لاوندر هم سر راهش گلدون ها رو لمس مي كرد و باعث سقوطشون مي شد. در نتيجه باعث نگاههاي چپ چپ و راست راست ريتا و پادما و ويولت مي شد كه به معني تو نمي توني مثل آدم راه بري بود.
همينطور كه خواهران به راهشون ادامه دادند ناگهان صداي پايي رو پشت سرشون شنيدند. به دنبال شنيدن صداي پا آماده ي نبرد شدن و لنگه كفشها رو از پاشون خارج كردن و آماده شدند كه در صورتي كه جنبنده اي جنبيد اونو از پا دربيارن!
تاپ توپ تاپ توپ تاپ توپ!(صداي جنبيدن جنبنده)..ديش بوف بوم شپلخ!
ريموس هم در اين لحظه تصميم به ادامه دادن راه پيوز گرفت و ستاره هاي پيرامون خودش رو جمع آوري مي كرد.
لاولاو(!): اِ..ريتا اين ريموسه!...آخه نازي بچم!
پادما: ويولت نگاه كن راس ميگه ريموسه..حتما خبرمهمي برامون آورده!
ريتا با شنيدن كلمه ي خبر به سرعت قلم و كاغذ حاضر مي كنه و براي نوشتن گزارش آماده مي شه!
قيژ قيژ قييژ( صداي قلم پر)
ويولت در حالي كه به شدت از نويسنده ناراحته كه چرا همش اسم اونو آخر سر ميگه رو به ريتا مي كنه و مي گه:اين كه هنوز چيزي نگفته بوقي چي داري مي نويسي؟!
ريتا:
...
-------------
* تحت تاثير برنامه ي نود!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.