هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۶:۴۰ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
#17

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
لرد و مرگخواران از طریق آلونک وارد دشت شدند. آن جا منطره ی عجیبی داشت. زمین دشت با شن های آبی رنگ و سنگ ریزه های سبز پوشیده شده بود و درختچه هایی به شکل سر وته در بعضی از قسمت ها دیده می شد. منطره ی این درختچه ها که شاخ و برگ هایشان در زمین شنی فرو رفته بود و ریشه هایشان در هوا قرارداشت ، بیش از هر چیز دشت را عجیب و استثنایی نشان می داد.
یکسلی با تعجب به آسمان نگاه کرد و گفت :" ا...نگا کنین. آسمون دشت داره مرتب تغییر می کنه!"
حق با او بود. آسمان برای یک لحظه به رنگ سرخ آتشین درمی آمد و غروب خورشید را نمایان می کرد، بعد از آن رنگ آبی روشن به خود می گرفت و خورشید از پشت ابرها بیرون می آمد و با انوار طلایی رنگ خود دشت را در گرمایی شدید قرار می داد، و سپس ابرها دوباره جلوی خورشید را می گرفتند، به رنگ های سیاه و خاکستری درمی آمدند و رگبار صورت می گرفت.
دالاهوف: چرا این اتفاق میفته؟... چرا آب و هوا مرتب در حال تغییره؟
لرد: من حدس می زنم که این تغییرات ناگهانی و مکرر به وجود اومدن تا ساکنان جادویی این دشت در حیات خودشون با مشکل مواجه نشن... بله... تو این مکان موجوداتی زندگی می کنن که فقط با وجود این تغییراته که می تونن به زندگی شون ادامه بدن!
گری بک: موجودات...چه جور موجوداتی ، قربان؟
لرد: درست نمی دونم... اما یک نوع از این موجودات همین درختچه های دوست داشتنی هستن. حالا چوبدستیاتون رو آماده نگه دارین و همه چیز رو به دقت زیر نطر داشته باشین ، حتی شن ها وسنگریزه های زیر پاتون رو...
لرد و مرگخواران که نمی دانستند در آن دشت مخوف چه خطراتی در انتظارشان است ، به راه خود ادامه دادند...
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

بلا به همراه پنج مرگخوار دیگر مشغول بازرسی خانه های دهکده بود. هلامرین و هلامرینا به کلبه ی خود برگشته بودند.
بلیز در حالی که سعی داشت به کمک انواع طلسم ها قفل یکی از کلبه ها را بشکند ، گفت:"بچه ها به نظرتون بهتر نبود که از هلامرین و هلامرینا هم کمک بخوایم ؟"
بلا با وسواس پاسخ داد:"نه...باید تنهایی کارمونو بکنیم."
رودلف که با قفل یکی دیگر از خانه ها درگیر بود غرغرکنان گفت:" ا...ا... لعنتی چرا باز نمی شه...اوه، بلا عزیزم! تو نباید این قدر سختگیر باشی. بالاخره آخرش که چی...اون دو نفر مدت هاس که اینجا زندگی می کنن و بیشتر از ما... آخ خ جون! موفق شدم."
همه با تعجب به قفل که رودلف توانسته بود بدون کمک همسرش آن را بشکند ، خیره شدند.
بلا که مبهوت شده بود من من کنان گفت :" تو...تو...چه...طور تونستی ؟ ما... نیم ساعته که با این قفلا درگیریم و..."
رودلف (با خنده): خوب جادویی که من به کار بردم ، ترکیبی از چند طلسم ساده بود...بذارین بهتون نشون بدم...
رودلف چوبدستی اش را به طرف قفل کلبه ی مجاورش گرفت و در حالی که آن را در جهت حرکت عقربه های ساعت تکان می داد ، زیر لب وردهایی را زمزمه کرد . نوری سفید رنگ و قطور به قفل برخورد کرد و پس از تجزیه شدن به هفت رنگ متفاوت به چوبدستی برگشت.
بلا (متفکرانه): اثر نکرد... ظاهرا هر کدوم از این قفلا با یه ورد خاص باز می شن...
بلا دست هایش را به هم زد و با لحنی شاد ادامه داد: خب...حالا بیاین بریم داخل...
مرگخوارها منتظر شدند تا بلا جلو برود ، اما او در را باز کرد و اجازه داد بقیه داخل شوند. وقتی رودلف خواست پشت سر رابستن وارد کلبه شود، بلا لبخند شیرینی به او زد و با لحنی دلنشین گفت:"اوه...عزیزم! من به تو افتخار می کنم."
رودلف با خوشحالی خندید و قبل از اینکه بتواند حرفی بزند ، بلا داخل کلبه رفت .
او با جدیت گفت:" درو نبند رورلف... بهتره باز بمونه. ما نمی دونیم قراره چه اتفاقی بیفته."
رودلف با گیجی پلک زد و در را بست.
بلا (جیغ زنان): مگه نگفتم درو باز بذار...
رابستن در را باز کرد و در حالی که دستش را با همدردی به شانه ی رودلف می زد ، چوبدستی اش را روشن کرد.
چهار مرگخوار دیگر نیز همین کار را انجام دادند، اما رودلف هم چنان با گیجی ایستاده بود.
بلیز چوبدستی نورانی اش را به طرف صورت رودلف گرفت و زمزمه کرد:" حالت خوبه رودی ؟... بلا این شوهرت چشه؟"
بلا وانمود کرد صدای او را نشنیده است. او چوبدستی اش را به جهات مختلف تکان داد و در حالی که اشیای کهنه و رنگ و رو رفته ی کلبه را از نطر می گذراند ، گفت:" خوب...به نطر میاد که چیز خطرناکی اینجا نیست."
ایگور: هی...نگا کنین. یه دریچه اینجاس.
مرگخوارها به سمت جایی که ایگور ایستاده بود رفتند و سوراخی سیاه و کوچک را دیدند که دست به سختی در آن جا می گرفت.
پرسی: فکر کنم این دریچه، ورودی یه مکان دیگه اس.
بلا سعی کرد با افسون بزرگ کننده سوراخ را عریض تر کند، اما طلسم به آن اثر نکرد.
بلا: خوب...بهتره بریم پیش لرد و بقیه ی بچه ها. بعدا می تونیم....
ناگهان کلبه شروع به لرزیدن کرد و جاذبه ای قوی دست بلا را به درون سوراخ کشید...
* * * * * *

از اینکه پست قبلیم افتضاح شد، معذرت می خوام.(امیدوارم این یکی خیلی بد نشده باشه)
توبیاس من منظورتو از دست شویی بیست چهارم نفهمیدم. یعنی این خونه بیست و چهار تا دست شویی داشته؟!!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۸ ۱۲:۵۹:۲۷


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۶
#16

توبياس اسنيپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۴ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
مرگخواران با شنيدن توضيحات ولدمورت به وحشت افتادند و آمايكوس خپل اولين كسي بود كه لب به اعتراض گشود:اگه نمي تونيم برگرديم اين ثمره نمي دونم چي چي به چه دردي مي خوره؟
-راست ميگه اگه نتونيم برگرديم چي؟شوخي بردار نيست اينجا رو سالازار اسليترين جادو كرده...اين را روك وود گفت و گري بك ادامه داد:نمي تونستيم داد بزنيم اون كوفتي رو بندازن بالا؟
بلا با تمسخر به گري بك گفت:بيشتر از اوني كه نشون مي دي احمقي.
ولدمورت با صداي هراس آوري كه جاي هيچ مخالفتي نمي گذاشت گفت:خفه, فعلا مشكل اساسي ما پيدا كردن ثمره فتحه, راه بيفتين...
و مرگخواران پشت سر اربابشان به سمت دهكده كوچك و مخروبه روبرويشان به راه افتادند هنوز وارد دهكده نشده بودند كه زن و شوهر جوان, رنگ پريده و لاغر اندام و مريض احوالي به پيشوازشان امدند...
-سلام,سلام به شما چقدر خوبه كه يه گروه تازه وارد اومدن, يه تنوعه مگه نه عزيزم!مرد جوان روبه زنش اين را گفت.
-من لرد ولدمورت و اينها ياران من هستن, ما دنبال ثمره فتح اين دهكده هستيم...
-سلام, من هلامرين و اينم همسرم هلامرينا, فرزندان اسليترين و هافلپاف هستيم...
-چي فرزندان اونا؟
-آره, فرزند, نمي دونم چرا اما از وقتي كه ما اينجا نفرين شديم نسلها اومدن و رفتن ولي ما هنوز مونديم حالا ديگه حساب اينكه افراد اين دهكده چند نسل بعد از منن از دستم در رفته... ثمره فتح؟فكر مي كردم دروغه ميگن نمي دونم اگه با اون چي كار كنين ما هم آزاد ميشيم...باور كنين اگه جاشو بلد بودم بهتون مي گفتم اما نمي دونم.
نات با تمسخر:ارباب اجازه بدين من خوم تو دو ساعت پيداش مي كنم مگه گشتن كل اين دهكده فكسني چقدر طول مي كشه؟
-هلامرين با لبخند تلخي خطاب به نات گفت:فكر نمي كنم بتوني تو دو ساعت اينجا رو بگردي, اين آلونك رو مي بيني.و با دستش به اتاقك مخروبه اي اشاره كرد:اگه از اين بري تو يه دشت وسيع جلوته, اگه وارد اون خونه كه روش يه بادنما هست بشي وارد يه منطقه كوهستاني ميشي.هلامرينا ادامه داد:اگه وارد دستشويي بيست چهارم اون خونه بشي به ساحل يه دريا منتقل ميشي, و اگه بري تو اون كلبه كه رو يه سكو قرار گرفته به يه جنگل پر از درختان و حيوانات جادويي وارد ميشي تازه در بعضي از خونه ها قفله و به هيچ وجه باز نمي شه...
-نــــــه....مواظب باشين!جيغ بلا همه را كه مبهوت توضيحات هلامرين شده بودند را از جا پراند...وقتي همه سرشان را بالا آوردند باسيليسك عظيم الجثه اي را ديدند كه به طرف آنها مي خزيد, لرد بلافاصله چوبش را در آورد...
-نه..نه..."دني" بي آزاره, اون پسر خوبيه, چه طوري دني؟ و مار سرش را پايين آورد تا هلامرين سرش را نوازش كند.باسيليسك رام به نظر ميرسد ولي عجيب آنكه دنداني نداشت و نگاهش نيز كشنده نبود...و هلامرين ادامه داد:از وقتي كه اينجا موندگار شديم اونم با ما بوده, از اول دندون نداشت نمي دونم چند صد سال پيش بود كه كم كم كور شد تا قبل از اون چشم بند بهش ميزديم...
-تو به زبون مارها حرف نمي زني اما ماره به حرفات گوش ميده, قضيه چيه؟لرد اين را پرسيد.
-آره از وقتي نفرين شدم ديگه نتونستم به زبون مارها حرف بزنم و نمي تونم زبون مارها رو بفهمم اما هر مار و افعي و باسيليسكي و ... حرفهاي منو ميفهمه...حالا برو دني وقت غذا نرسيده...بعد رو كرد به لرد:توي دشت پشت آلونك هزاران گاو زندگي ميكنن كه ما و دني ازشون استفاده ميكنيم...
-خوب وقت تلف كردن كافيه, جستجو رو شروع ميكنم, اول جاهايي رو كه احتمال مخفيگاه بودنشون كمه رو مي گرديم بلا تو پنج نفرو با خودت ببر و اطراف دهكده و خونه هاي معمولي رو بگرد من و بقيه ميريم دشت رو ميگرديم تو هم بعد از كارت, با بقيه بيا تو دشت... لرد اين را گفت و با گروهي از مرگخواران به سمت آلونك مخروبه كه به دشت راه داشت روانه شد...
و صداي هلامرينا از پشت سرشان به گوش رسيد:دم دماي غروب بياين تو دهكده براي شام منتظرتونيم...


ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۷ ۱۶:۴۶:۳۳
ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۷ ۱۷:۴۸:۰۴
ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۷ ۱۷:۵۲:۰۰

منتظريم...


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
#15

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
خب ديدم در اين تاپيك فقط دو نفر دارن پست مي زنن ،گفتم من هم يكي بزنم ،محض تنوع!!اين اولين پست جدي من در ايفاي نقشه(اعتماد به نفس رو حال كن) اگه گند زدم ببخشيد.
--------------------------
لرد سياه به تونلي اشاره داشت كه درست در كنار تونل "ورود ممنوع" بود. ديواره هاي آن با برجستگي هاي ناهموار از ساير تونل ها متمايز شده بود. مسلما اين ،در تصميم گيري ولدمورت تاثيري نداشت؛لرد سياه نزديك ترين گزينه را انتخاب كرده بود.
ابتدا ولدمورت و درپشت سرش بلاتريكس و ايگور _مطمئن تراز بقيه_وارد تونل شدند.كف تونل به ناهمواري ديواره هايش بود.واين راه رفتن را براي آنها سخت تر ميكرد...
ولدمورت به آرامي از روي زمين برخاست و در ارتفاعي كم در جلوي دسته ي مرگخواران به حركت درآمد ؛مانند ديوانه سازي بود كه نقاب شنلش را برداشته باشد...در ارتفاع ثابتي از زمين ناهموار،در پرواز بود؛با سرعتي كم و دستهايش را در پشت كمرش به هم گره داده بود؛درست مثل يك كاپيتان بر روي عرشه ي كشتي!
اين حركت لرد بيشتر از همه براي بلاتريكس مايه ي خشنودي و افتخار بود! وبراي بعضي ديگر تعجب به همراه داشت.مرگخوارهاي نزديكتر به لرد سياه سعي ميكردند از او عقب نمانند ولي در عقب بعضي ناراضي بودند...تا جايي كه لزجي خاص به مشكلات راهشان افزوده شد.يكسلي كه گويي توان خودخوري نداشت،با صدايي نسبتا بلند گفت:
اين ديگه چه وضعشه...پس چرا چيزي پيدا نميشه كه بخواد به ما حمله كنه..
ولمورت در فراز مرگخواران در حالي كه به بررسي ديواره هاي تونل مي پرداخت، با بي توجهي پاسخ داد:اگه جاي تو بودم صدام رو پايين نگه ميداشتم و تقاضاي مبارزه نميكردم..و يك بشكن بي صدا زد وبا صدايي آهسته تر ادامه داد:..آپارات ناپذيره ...و اگه درست حدس زده باشم...و صدايش رو به خاموشي رفت.مريدان لرد سياه با هشياري بيشتري به مسيرشان چشم دوختند.
شيب تونل به سمت پايين بيشتر و بيشتر ميشد و كار با لزجي بيشتر،سخت تر ميشد.تا جايي كه گويي به پايان تونل نزديك ميشدند.اما اين انتها ابتداي ديگري بود.روشني بر روي ديواره هاي تونل بيشتر ميشدو بعد از آخرين پيچ...انوار طلايي خورشيد به چشمانشانشان هجوم آورد.چطور ممكن بود در آن اعماق زمين ،خورشيد اين چنين نزديك به آنها بتابد؟!اين سوال بسياري از مرگخوارها بود.اما ولدمورت نه به خورشيد ،به آنچه در زير پاهايش قرا داشت خيره بود:
دهكده اي جادويي با خانه هاي كوچك و محقر كه گويي طراحيشان مربوط به چند سده ي قبل بود،از دودكش برخي دود بالا ميرفت.دهكده در ميان دو صخره ي بلند احاطه شده بود ..گويي در گودي دهانه ي اتشفشاني قرار داشت.و خورشيد در بالاي سر مردم دهكده طوري قرار داشت كه انگار دهكده در سطح زمين است و نه در اعماق آن. ولدمورت نگاه خيره اش را به ياران نزديك ترش انداخت وگويي در نگاهش حسرتي بود.حسرت به ساكنان آن روستا!
_حدسم درسته قربان ؟؟!..دهكده ي مدفون هلامرين؟!آنتونين با چهره اي پرشور، اين را گفته بود.
بلا و ساير مرگخواران كمي گيج شده بودند ؛مطمئنا از ماجرا خبر نداشتند. ولدمورت از اون اطلاعات بيشتري خواست:و لابد دقيقا ميدوني در مورد چي داري صحبت ميكني؟؟
_يه افسانه ي باستانيه..در اون افسانه اومده كه پسر سالازار اسيلترين و دختر هلگا هالپاف بزرگ به هم علاقه مند ميشن و ازدواج ميكنن.اما وقتي سالازار و هلگا با هم به هم ميزنن، اونا نفرين ميشن...تا ازهم جداشدن ولي اين كار رو نميكنن.نفرين سالازار و هلگا باعث ميشه دهكده اي كه اونا و بچه هاشون درش زندگي ميكردند بين دو كوه بلعيده شه و كسي از اون به بعد نتونست پيداشون كنه...
(ولدمورت حرف آنتونين رو ادامه داد:)_اما نفرين فقط براي فراموش شدن اين وصلت بوده و اونا نخواستن فرزندان و نوادگانشون رو بكشند؛ فرزندان اصيل زاده ي دو تا از بزرگترين موسسان هاگوارتز!
بلا:شما هم نواده ي اسليترين هستيد...اونو گنجينه رو به شما ميدن...نبايد مشكلي پيش بياد ...و انگار كه تازه بخشي از حرف هاي آنتونين رو فهميده باشه ،اضافه كرد:...پس....پس اگه اين دهكده نفرين شده است ،ما چطور بدون هيچ دردسري وارد اينجا شديم؟!و خودش هم متعجب شد.
ولدمورت با چرخشي آهسته از آنها روي برگرداند و با خونسردي تمام گفت:اون نفرين راه ورود رو باز گذاشته تا فرزندان اسليترين و هافلپاف زنده بمونن ...به واسطه ي افرادي كه ميان اينجا .اما نبايد راز اين وصلت و دهكده از اين جا خارج بشه(بايد به همون شكل افسانه باقي بمونه)... مشكل همينجاست:راه براي برگشت باز نيست..به خاطر اون موجود لزج...

----------------------------
گنجينه=ثمره ي فتح
هلامرين:اولين نوه ي مشترك سالازار و هلگا
(من نفهميدم چرا ولدمورت بايد اين ملت رو نجات بده؟؟اونهم ولدمورت؟؟)


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۱۳:۱۹:۴۶

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#14

توبياس اسنيپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۴ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
لرد و مرگخواران در جنوبي ترين بخش دهكده ظاهر شدند.
-خوب حالا گوش كنين, تا مدتي اينجا در امانيم حالا تو دهكده پخش شين و به هر چيز عجيبي بر خوردين منو خبر كنين, تنهايي عمل كردن مي تونه به قيمت جونتون تموم بشه.
لرد ولدمورت در حالي كه حباب نقره اي ضخيمي را در اطراف گروهش ايجاد كرده بود تا از هجوم غبار خاكستري در امان بدارد گروه هاي جستجوگر را مشخص ميكرد:خوب گويل تو با مالفوي برو , كراب با مكنر, نارسيسا با دالاهوف ... وبعد از چند دقيقه آخرين گروه هاي كاوشگر را نيز مشخص كرد:نات با رودولفوس , رابستن با مالسيبر و ...ماندگاس كو؟
-من اينجام ارباب.سر و صورت مالفوي سرخ شده بود گويي از اينكه لرد به دنبالش گشته بود احساس شعف مي كرد.
-خب تو با روك وود برو , بلا با من بيا.بلا سينه اش را جلو داد تا افتخاري را كه نصيبش شده بود را به رخ همه بكشاند.
-همتون براي محافظت از خودتون از "ورد غبار روبي" استفاده كنين.
بعد از چند دقيقه جرقه سرخي در بالاي دهكده در ميان غبار تيره درخشيد و همه خود را غيب و زير جرقه ظاهر ند.منظره عجيبي بود تمام مردم دهكده در صف هاي منظمي ايستاده بودند و خيره به مقابلشان نگاه مي كردند.
-تمام مردم روحشونو از دست دادن به نظرم با مرگ جسمي يعني با نابود كردن بدنشون روحشون هم به جسمشون مي پيونده و نابود ميشه.اين را ولدمورت با عجله گفت و چوبش را به سمت يكي از اجساد تكان داد, جسد متلاشي شد مثل شيشه اي كه از بلندي افتاده باشد.با اين كار گويي غبار جان گرفت و به سمت گروه مرگخواران هجوم آورد.
-از همون وردي كه گفتم استفاده كنين هركي هرچند تا جسد كه تونست نابود كنه.
باشدت گرفتن نبرد و نابود شدن تعداد زيادي از اجساد غلظت غبار و ميلش به حمله كمتر ميشد.درست زماني كه كه به نظر ميرسيد غبار ها نابود شده اند در اطرافشان نگهبانان تاريكي ظاهر شدند. نگهبانان تاريكي با آن قيافه هاي عجيبشان در اطرافشان چرخ ميزدند به نظر ميرسيد آماده حمله اند.
-سعي كنين شوخي هاي مضحكي با اين نگهبانا بكنين, نور بايد نقش اساسي داشته باشه تا نابود بشن.ولدمورت اين را گفت.
مرگخوارن دست به كار شدند.اينجا و آنجا نگهباناني بودند كه تغييير قيافه هاي مضحكي ميدادند:يكي از آنها لباس عروسي برتن داشت و تاج روي سرش به شدت ميدرخشيد ديگري توي سوراخ هاي دماغش لامپ هاي نوراني قرار داشت آن يكي به جاي دمش لامپ بلندي(به شكل لامپ مهتابي ماگل ها)مي درخشيد اما با اين كه موجودات به شدت درد مي كشيدند و به خود مي پيچيدند بي كارنمانده بودند يكي از آن ها روي گويل پريد و او را گاز گرفت بعد از آن جاي دستها و پاهايش عوض شد و يا ديگري روي مالفوي بالا آورد بلافاصله مالفوي همچون مجسمه بتني خشك شد.
-همين جوري نابود نميشن, از سپر مدافعتون-پاترونوس- استفاده كنين.ولدمورت جيغ كشان به مرگخواران گفت.
با برخورد سپر هاي مدافع مرگخواران با نگهبانان تاريكي آنها هم مانند اجساد متلاشي شدند و عده اي هم عقب نشيني كردند و از آنجا دور شدند, ناگهان همه جا نوراني شد فواره اي در ميان دهكده بالا رفت همه چيز در گردآبي از غبار گرفتار شد و بعد از چند دقيقه همه چيز آرام شد و لرد و مرگخوارانش متوجه شدند به جاي اول خود برگشته اند, شش تونل در اطرافشان بود كه از داخل يكي از آنها نور بيرون ميزد.
-ارباب يه كمكي به ما بكن!گويل با درماندگي اين را گفت.
ولدمورت چوبش را به سمت مالفوي تكان داد و مالفوي آزاد شد...ولي به نظرم تو همين جوري خوشگل تري گويل...قهقهه مرگخوران به هوا رفت, اما ولدمورت با تكان چوبش دست و پاي گويل را به حالت اول در آورد.
-خوب اولين دهكده آزاد شد بياين از اين يكي تونل بريم تو.
مرگخواران به سمت ورودي تونل رفتند اما گويي شيشه ضخيم و نامرئي آن را مسدود كرده بود.لرد چوبش را به سمت دروازه گرفت و زير لب وردي مي خواند كه به آواز شبيه بود, پس از چند دقيقه شيشه خاكستري قطوري ظاهر شد كه روي وسطش 5 فرو رفتگي قرار داشت و بالاي آن نوشه بود:اي غريبه كه اذن ورود مي خواهي بدان كه اين دهكده تنها با ثمره فتح پنج دهكده ديگر قابل ورود ميشود...
-خب ما توي دهكده قبلي چيزي به عنوان ثمره فتح پيدا نكرديم مگه اينكه...لرد ولدمورت با صداي هراس آوري اين را گفت و به مانداگاس خيره شد...مگه اينكه كسي اونو برداشته باشه.
ماندگاس زير نگاه وحشيانه لرد دوام نياورد:خوب..شما..من...من فكر كردم شما...دنبال غنايم...غنايم نيستين...
-حتما همون وقت كه غيبت زد اين ها رو از يه جايي كش رفتي؟
-ب...بله ارباب...من...من اينارو از رو ستون هاي دروازه دهكده كندم.
مانداگاس دستش را در جاي قلنبه اي از ردايش فرو برد و يك الماس صورتي خوش تراش, يك مرواريد به اندازه يك گردو, يك تكه فلز نقره اي درخشان به شكل ماه, ويك ساعت شني طلايي را بيرون آورد.
بلا با ذوق جيغ كشيد:ارباب اين ماه درست مثل اين جاي خالي رو دره...
لرد هلال ماه را برداشت درجايش روي در گذاشت, در به رنگ نقره اي درآمد.
-خوب دانگ شانس آوردي اين دله دزديت به نفعمون تموم شد...حالا بياين از اون تونل بريم...


ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۱۵:۲۱:۴۳

منتظريم...


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#13

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
لرد و مرگخواران به طونل وارد شدند . هر چه جلوتر می رفتند راه تنگ تر می شد.
لرد: باید سعی کنیم این شش دهکده رو سریع آزاد کنیم و زودتر خودمونو به "غارهای یخی" برسونیم.
دالاهوف: قربان، شما فکر می کنین کار سختی باشه؟
لرد: فکر نمی کنم سخت تر از چیزهایی باشه که پشت سر گذاشتیم.
بالاخره به انتهای طونل رسیدند و با صحنه ی ناخوشایندی روبه رو شدند. همه جا با غباری خاکستری رنگ پوشیده شده بود. کلبه ها،آدم ها،درخت ها،همه و همه زیر لایه ای از غبار مدفون شده بودند.
بلیز: چه اتفاقی افتاده؟ آتشفشان فوران کرده؟
بلا: احمق جون اینجا هیچ کوهی نیست.
لرد: به نظر میاد که مدت ها پیش نگهبانان تاریکی به اینجا حمله کردن.
بلا: نگهبانان تاریکی؟
لرد: آره... اونا در واقع موجوداتی هستن که نیمی از بدنشون به شکل خفاشه و نیمه ی دیگه اش شیره... خیلی عجیبه! نگهبان ها خیلی کم به جایی حمله می کنن. این دهکده باید جای خاصی باشه...
لرد ناگهان توقف کرد و با لحنی مرموز ادامه داد: یا شاید هم این یه طعمه اس... نگهبان ها موجودات شوخ طبعی هستن و شوخی های آزاردهنده ای با رهگذرها می کنن.
رابستن: یعنی به نظر شما باید برگردیم؟
لرد:فکر نکنم... ما در هر صورت مجبوریم هر شش دهکده رو آزاد کنیم .
بلا:اما چه طور؟ خود من اولین باره که اسم نگهبانان شب رو میشنوم و اصلا نمی دونم اونا با چه نفرینی دهکده رو به این شکل دراوردن...شما می دونین قربان؟
لرد در حالی که به راه خود ادامه می داد گفت:" مطمئن نیستم... اما حدس می زنم که اونا از ارواح مردم دهکده استفاده کردن.
مرگخوارها با دهان های باز به لرد خیره شدند.
لرد: یکی از قدرت های نگهبانان مشابه نیروی دیمنتورهاست. اونا ارواح مردم رو از جسمشون جدا کردن و با استفاده از قدرت های شومی که دارن ارواح رو به غبار جادویی تبدیل کردن و دهکده رو با اون پوشوندن . من فکر می کنم که ما باید با این غبار بجن...
اما ولدمورت نتوانست حرفش را تمام کند. چون مقداری از ذرات غبار ناگهان زنده شدند و از همه ی جهات به طرف لرد و مرگخواران هجوم آوردند.
لرد چوبدستی اش را بالا برد و آن را به شکل مارپیچ تکان داد . طلسمی نقره ای از انتهای چوبدستی خارج شد ،با غبار خاکستری رنگ درآمیخت و آن را به عقب راند .
لرد:ما باید در جنوبی ترین قسمت دهکده ظاهر بشیم...عجله کنین!
مرگخواران آخرین طلسم ها را به سمت غبار فرستادند و به همراه لرد غیب شدند تا نبرد اصلیشان را با آن غبار شوم آغاز کنند...

مروپ گانت ای پیرو سیاهی ، انگیزه بالایی داری و حیف دیدم در راستای پیشرفت رولت این نکات و ایراداتو بهت نگم:

باید بدونی که یکی از مشخصه های نمایشنامه های جدی فضا سازی های قوی و متنوعه که متاسفانه در این پست شما از فضا سازی زیاد استفاده نشده بود و روی زیبایی پستت خیلی تاثیر گذاشته بود.اینو اویزه گوشت بکن که کیفیت در الویت قرار داره ، یعنی یک رول که میخوای بزنی فقط قصدت رفع تکلیف و تعداد پست نباشه براش وقت بذار.در اینده نویسنده خوبی خواهی شد اگه همینطوری ادامه بدی و این نکاتو رعایت کنی.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۰:۱۱:۵۸
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۲۳:۴۹:۵۶
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۲۳:۵۵:۳۰


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
#12

توبياس اسنيپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۴ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
ولدمورت پيش از همه به دروازه اي كه روح زن نگهبان از آن بيرن آمده بود وارد شد پشت سر او بقيه نيز وارد شدند, همه فكر مي كردند كه به يك غار وارد مي شوند و بايد با اندكي پياده روي در طول غار از دهانه ديگر غار خارج شده و به دهكده غارهاي يخي برسند اما به محض اينكه پايشان را درون دروازه گذاشتند از سوي ديگر خارج شدند و در كمال تعجب منظره اطراف هيچ تغييري نكرده بود:همان صحراي بي پايان.
رودلف:به نظر من كه فضا هيچ تغييري نكرده به نظر شما تغيير كرده؟نكنه بايد برگرديم؟اما با خروج آخرين نفر-دالاهوف-دروازه بسته شد.
بلا:به نظر شما اشكالي پيش اومده ارباب؟
ماندگاس با غرولند گفت:فكر ميكرديم يه پيك نيك در پيشه, زكي!
-خفه شو.بلا اين را با نفرت تمام گفته ودوباره به ولدمورت خيره شد.
-فكر نمي كنم بلا, به نظرم اگه جلوتر بريم شايد به دهكده و يا راه ورودي برسيم.
ولدمورت و يارانش به شروع به حركت كردند اما بعد ار گذشت حدود نيم ساعت به نظر مي رسيد هيچ پيشرفتي نكرده اند و منظره اطرافشان هيچ تغييري نكرده بود:صحراي برهوت, بي آب و علف, خشك وسوزان.
گويل كه به سختي حركت ميكرد گفت:من دارم از گشنگي ميميرم. و كراب كه ناي حرف زدن نداشت با سر حرف اورا تصديق كرد.
ناگهان رابستن با وحشت پرسيد:اونا چين كه دارن به اين طرف ميان؟ارباب.
بليز با پوزخند گفت:حتما اومدن استقبال.
-به نظر انسان نميان.و حدس ولدمورت كاملا درست بود گروهي موش كور سبز به اندازه گوركن با دندان هاي بلند, بدون گوش و دمي به شكل خرگوش به سمت آنها آمدند به محض اينكه به فاصله مناسبي رسدند خيز برداشتند و بر روي مرگخوران پريدند و با دندان هايشان به آنها حمله كردند.با گذشت ده ثانيه گويي ولدمورت ذوب شد و از بين شن و ماسه هاي صحرا شروع حركت به سمت پايين كرد...
-ارباب!ارباب! فرياد مرگخواران بلند شد هر يك در همان حال كه سعي مي كردند موشها را خود براند ار بابش را صدا مي زد...چند تايي ديگر هم پس از چندين دقيقه تلاش به سرنوشت اربابشان رضايت دادند گويي بدون او نمي توانستند به زندگي ادامه دهند و پس از آن هم عده اي از دست و پا زدن خسته شدند و به مايعي مذاب تبديل شدند اما در اين بين دو نفر با نهايت توان دست و پا ميزدند,كراب و گويل, مثل اينكه آرزوي صرف يك وعده غذايي ديگر به آنها انگيزه مي داد...
يك كيلومتر پايين تر قطراتي از سقف غار تاريك, نمور و يخ زده اي بر روي زمين مي ريخت و همانند فيلم رشد و نمو گياهان با دور تند انسان هايي شكل مي گرفتند و دوچشم سرخ با مردمك گربه اي اين منظره را نگاه ميكرد.بعد از اينكه چند مرگخوار بدن خود را باز يافتند و به اطراف نگاه كردند صداي بي روحي با پوزخند سكوت را شكست:پس بالا خره رضايت دادين؟
بلا با وحشت پرسيد: اونا ديگه چي بودن ارباب؟
-به اينا ميگن گورميخ پِرَكت! موش هاي كوري كه با جادوي سياه به اين شكل در اومدن, اون بالا وقت نشد بهتون بگم اينها بدن آدمو مذاب مي كنن و انرژي براي ادامه حياتشون رو از اين طريق به دست ميارن و بدن انسان با يك كيلومتر پيشروي در زمين دوباره جامد ميشه اما اگه سطح زيرينش نفوذ ناپذير باشه همون با مذاب باقي ميمونه, اگه يك كيلومتر پايين بياد و جايي نباشه له ميشه, خوب داستان ديگه بسه همه اومدن؟
-نه ارباب كراب و گويل موندن!
-احمقا! فقط وقتي بدن مذاب ميشه كه شخص خودش راضي بشه وگرنه هر لحظه درد گازشون بيشتر ميشه تا طرف بي هوش و به مذاب تبديل بشه.
-حالا كجا هستيم ارباب؟
-اگه به اطرافتون نگاه كنين شش تا تونل مي بينين, من در مورد اينجا تو افسانه ها يه چيزهايي شنيدم, در انتهاي هر تونل يه دهكده هست كه محل زندگي جادوگراس, هر دهكده توسط يه موجود اهريمني يا يه طلسم شيطاني تسخير شده فكر كنم مابايد اونا رو آزاد كنيم.
يك ساعت بعد تن بيهوش كراب و گويل بر روي كف غار شكل گرفت-حدود يك ساعت هم طول كشيد تا به هوش بيايند-و دسته مرگخوارن براي ادامه ماموريتشان پشت سر ولدمورت وارد غار مقابلشان شدند...


ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۲۱:۳۲:۵۵
ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۲۱:۵۱:۰۳

منتظريم...


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۶:۱۹ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
#11

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
اهریمن غول پیکر دور خود چرخید و طوفانی سرخ رنگ به پا کرد. لرد و مرگخواران مجبور شدند طلسم های محافظتی خود را محکم تر کنند و روی زمین بخوابند.
وقتی طوفان تمام شد و آن ها بلند شدند ، اثری از هیولا نبود.
ایگور(با تعجب): اون کجا رفته؟ انگار آب شده رفته تو زمین...
ناگهان همه با وحشت به ایگور خیره شدند.
ایگور: چی شده؟
بلا جیغ زد : مواظب باش. اون...
اما قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند ایگور به سمت بالا رفت و به چشمان سرخ و آتشین هیولا نزدیک شد. دستی نامرئی هر لحظه او را بالا و بالاتر می کشید.
لرد: ما باید هم زمان از طلسم یخی استفاده کنیم. عجله کنین.
لرد و مرگخواران چوبدستی هایشان را بالا بردند و فریاد زدند:
_ آیسیوس!
تکه یخ های ریز ودرشت با شتاب به سمت هیولای نامرئی پرواز کردند. جیغ گوشخراش او در همه جای صحرا پیچید... و بالاخره او ایگور را رها کرد.
پرسی بلافاصله سرعت پایین آمدن او را کاهش داد و ایگور به آرامی روی زمین فرود آمد. چهره اش طوری بود که انگار 60 درجه تب دارد!
بلا: ارباب باید چی کار کنیم؟
لرد ابتدا جواب او را نداد، اما بلا باز هم سوالش را تکرار کرد.
لرد: یه فکری دارم. امیدوارم عملی شه... من احساس می کنم که چشم های این موجود نقطه ضعف اونه( در تمام این مدت هیولا در حال فریاد زدن بود و لرد مجبور شد که صدایش را با طلسمی مخصوص تقویت کند.) چون نتونسته اونا رو نامرئی کنه. فکر کنم چیزی تو چشماش وجود داره که باعث می شه بر ضد نیروی گوی ها عمل کنه.
بلیز: منظورتون اینه که گوی ها به اون موجود قدرت نامرئی شدن می بخشن... اما چشماش طوریه که نمی شه نامرئی شون کرد؟
لرد:دقیقا... حالا ما باید از طلسمی استفاده کنیم که طرز کار سیستم گوی ها رو تغییر بده. یعنی کاری کنیم که گوی ها بدنش رو مرئی و چشماشو ناپدید کنن... وقتی دیگه نتونست ما رو ببینه ؛ یه فکری برای فرار می کنیم.

به این ترتیب ، آن ها حواسشان را بر روی گوی هایی که داخل بدن اهریمن بود؛ متمرکز کردند و سعی کردند سیستمشان را تغییر دهند. اما این کار خیلی سخت تر از آنی بود که لرد تصور می کرد...
لرد و مرگخواران طلسم سرعت را تقویت کردند و به حرکاتشان نظم بیشتری دادند . این طوری هیولا نمی توانست به راحتی شکارشان کند.

بعد از یک ساعت تلاش، بالاخره موفق شدند بدن هیولا را مرئی و چشمانش را غیب کنند. به نظر می رسید که موجود اهریمنی به خاطر وضعیت تازه ای که به آن دچار شده بود ، گیج است. او مرتبا با دستان کوتاه و قطوری که داشت بدن تیره اش را لمس می کرد و ناله های کوتاهی سر می داد.
رابستن (با گیجی): چه قدر شبیه دایناسورهاست...
رودلف: حالا چی کار...
قبل از اینکه رودلف حرفش را تمام کند چاهی در مقابلشان ظاهر شد و روح زن نگهبان هم پروازکنان از داخل آن بیرون آمد.
روح: ای ارباب تاریکی ها ، تو جنگیدی با سختی ها
عبور کردی از درها ، به همراه مرگخوارها
(توضیح برای خواننده: اینجا در استعاره از مشکل و سختی است.)
روح غیب شد و لرد با صدایی بی احساس که به هیچ وجه نمایانگر خوشحالی درونی او نبود؛ گفت:" ما موانع سرزمین جادویی اول رو پشت سر گذاشتیم... این دروازه ی خروجیه... اما قبل از اینکه بریم بهتره یه نگاهی به نقشه بندازیم."
لرد نقشه را بیرون آورد و مرگخواران دورش جمع شدند. آن ها به شدت خوشحال بودند و چهره هایشان طوری بود که انگار از تعطیلات برگشته اند.
همان طور که حدس می زدند محل قرار گرفتن سرزمین جادویی دوم که هنوز اسمش نامشخص بود؛ روی نقشه آشکار شده بود.
لرد: نقشه نشون می ده که ما باید بعد از خروج از این دروازه به دهکده ی "غارهای یخی" بریم. در ورودی سرزمین جادویی دوم اونجا قرار داره... اما حالا نگران اون نباشین... بهتون تبریک می گم یاران من ! ما تونستیم مرحله ی اول رو با موفقیت پشت سر بذاریم... الان ما وارد دروازه ی خروجی می شیم و بعد از کمی استراحت به راهمون ادامه می دیم...
مرگخواران:هورررراااااا...


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۸:۱۳:۴۹
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۸:۲۲:۵۲


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۱۰ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۶
#10

توبياس اسنيپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۴ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
بلا وحشت زده درحالي كه سعي مي كرد هم زمان بيش از سه گوي را كدر كند از لرد ولدمورت پرسيد:ارباب اينجوري كه نميشه ما هرچي از اينا رو تار ميكنيم دوباره ظاهر ميشن دست تنها نمي تونيم از پسشون بر بياييم.
-حق با توئه بلا دست تنها از پسشون بر نميايم, يه فكري كردم اگه عملي بشه ميتونه كمكمون كنه…حالا باهَمَتونم به تعداد زياد, هرچي بيشتر, بچه جنه هاي بازيگوش ظاهر كنين...
رودووك با چهره اي متحير و با احتياط پرسيد:شوخيتون گرفته ارباب؟
-نه احمق, همون كاري رو بكنين كه گفتم...همــــــين حالـــــــــــــــا!
ظرف چند ثانيه چند صد بچه جن بازيگوش در فضا ظاهر شدند, لرد سياه چوبش را بالا آورد نور آبي رنگي درخشيد و بعد از تمام بچه جن ها به سمت منابع نور رفتند گويي هدفي به جز آن ندارند, بچه جن ها آنقدر به گوي ها نزديك شدند كه به آنها چسبيدند, از شدت حرارت ذوب شدند و بر سطح صاف و صيقلي گوي ها چسبيدند اما هيچ يك از سرنوشت هم نوعان خود عبرت نمي گرفت و هم چنان به سمت منبع نور حركت مي كردند, به طوري كه سطح چند تايي از آنها پوشانده شد...
-كاري كردم كه اونا جذب نور بشن...زود باشين ما به تعداد بيشتري جن نياز داريم.لرد سياه با رضايت از خود اين را گفت و حالا مرگخواران با اطمينان بيشتري شروع به كار كردند...اما به زودي مشخص شد كه بدن مذاب جن ها مدت زيادي در مقابل حرارت گوي ها دوام نمي آورد, چرا كه پس از گذشت چند دقيقه انفجاري در سطح گوي هاي پوشيده شده رخ مي داد و جسم جن ها را به اطراف پراكنده مي كرد و درباره به درخشش ادامه مي داد و اين به معني اين بود عده اي كه مسئول ايجاد جن بودند بايد بسيار سريع تر كار كنند و بقيه دوباره نبرد با موجودات را آغاز كردند, به نظر ميرسيد هر گاه تمام گوي هايي كه يك موجود را تغذيه ميكردند با هم كدر مي شدند تا زمان درخشش دوباره حداقل يكي از آن گوي ها آن موجود خشك ميشد.
با گذشت چند ساعت حدود سه چهارم گوي ها پوشانده شده بودند اماآنها مي دانستند كه به زودي دوباره گوي ها فعال مي شوند و فعاليت موجودات اهريمني با شدت بيشتر آغاز مي شود اما در همان دم اتفاق عجيبي افتاد, چشم ها عقب نشني كردند و به سمت بخشي از صحرا كه هنوز روشن بود برگشتند و در كمال تعجب ناپديد شدند...
نات با چهره اي كه خيس عرق اما شادمان بود گفت:ما...شما موفق شدين ارباب...اونا را نابود كرديم!
-گمون نكنم اونا به اين سادگي نابودبشن, فقط اميدوارم كه اون چيزي كه ازش ميترسم اتفاق نيفته.
بلا با متعجبانه پرسيد:يعني چي ارباب؟
-بوم م م م م م م م م م...صداي رعدآساي انفجار چند گوي اجزه نداد كه صداي لرد سياه به بلا برسد و در ادامه انفجار ها شدت گرفت و جهنمي به پا شد, گوي ها نور افشاني را آغاز كردند و همه مجبور شدند چشم هايشان را ببندند اما از پشت پلك هايشان درخشش فضاي بيرون را حس مي كردند, گرماي ايجاد شده وحشتناك بود و همه به شدت احساس گرما مي كردند. زماني كه حس كردند چشم هايشان به نور عادت كرده به آرامي چشم هايشان را باز كردند...تمام فضا روشن بود و گرما بي داد مي كرد اما اثري از موجودات اهريمني و يا بهتر بگويم از چشم هاي آنها ديده نمي شد.
-هورااااااااااا ماموفق شديم.نات دوباره فرياد براورد.
بلا غريد:خفه شو...و با سر به لرد سياه اشره كرد كه به دور دست خيره شده بود مثل اينكه چيزي را مي ديد كه آنها قادر به ديدنش نبودند و هر لحظه منتظر انفجار بود...
ناگهان گرد بادي بر پا شد و چيزي شروع به درخشيدن كرد و بعد از چند لحظه همه توانستند منبع نور را ببينند. موجود اهريمني عظيم الجثه اي در مقابلشان ايستاده بود همانند موجودات قبلي نامرئي بود اما چشمان بزرگش در ارتفاع بيست متري مي درخشيد ناگهان موجود با يك حركت سريع به سمت گوي رفت و گوي ها ناپديد شدند به نظر مي رسيد آنها را مي بلعد, بعد از خوردن تمام گوي ها سرش را برگرداند و به آنها خيره شد, حالا در جايي كه قاعدتا بايد سينه موجود قرار ميداشت نور سرخي مي درخشيد ...
لرد سياه بسيار آرام جواب سؤال پرسيده نشده بقيه را داد:اونا با هم متحد شدن و حالا گوي ها از درون اونو تغذيه ميكنن, كارمون سخت شد.


منتظريم...


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۷:۲۰ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶
#9

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
لرد و مرگخواران کمی جلو رفتند و با صدها چشم کشیده و براق مواجه شدند. اطراف آن چشم های شیطانی هزاران حباب قرار داشت. حباب ها درخشش بسیار شدیدی داشتند و در وسط همه ی آن ها نقطه ای سرخ رنگ چشمک می زد. لرد و مرگخواران خودشان را عقب کشیدند و هر کدام یک طلسم محافظ قدرتمند در برابر نور ساختند.
بلیز: با وجود طلسم محافظ باز هم نور اذیت می کنه.
ایگور(با وحشت): اذیت کردنش مشکلی نیست... امیدوارم که ما رو نکشه!
بلا(به آرامی): گوی های آتشین. فکر می کنم اونا منبع قدرت موجودات اهریمنی هستن.
لرد (با جدیت): حدست کاملا درسته بلا...
بلیز(با نگرانی): خوب...قربان، به نظر شما نابودی این اهریمن ها با اون گوی ها ارتباط خاصی داره؟
لرد:دقیقا... شما به هیچ وجه نمی تونین اون موجودات رو به طور کامل نابود کنین. اگه دقت کنین می فهمین که اون ها ماهیت معینی ندارند. حیاتشون ز جنس مال ما نیست، بلکه از نقطه ی دیگری سرچشمه می گیره و اون نقطه آتشه! اما نه یه آتش معمولی... این گوی هایی که شما می بینین منبع خاصی از انرژی پایان ناپذیر هستن وشعله ها به قدری قوی ان که هر نقطه از اونا می تونه برای حیات هر کدوم از این موجودات کافی باشه.
آناکین: قربان، می خواین بگین که ما فقط می تونیم گوی ها رو که منبع انرژی ان برای مدتی از کار بندازیم تا بتونیم از صحرا عبور کنیم؟
لرد:درسته.
پرسی: ولی هر کدوم از این جونورا بیشتر از یه گوی دارن؟
لرد: به خاطر همینه که بیش از اون چه فکرشو بکنین نیرومندن. من گفتم یه گوی برای هر کدومشون کافیه، ولی دلیل نمی شه که بیشتر از یکی نداشته باشن.
لرد چوبدستی اش را بالا گرفت و گفت:" بهتره راه بیفتیم... خونسرد باشین و سعی کنین از مهارت های جادوییتون به بهترین نحو استفاده کنین."
مرگخواران به پیروی از اربابشان چوبدستی هایشان را کشیدند...حالا صدای وزوز بیشتر شده بود...
بعد، لرد اولین قدم را به نشانه ی تهاجم برداشت و طلسمی بنفش رنگ به طرف یکی از گوی ها فرستاد. گوی درخشان کمی کدر شد، اما دوباره به حالت اول برگشت.
مرگخواران به دنبال اربابشان رفتند و به وی ها حمله ور شدند...

جنگ عظیمی بود. عظیم به معنای واقعی کلمه... لرد و مرگخواران با استفاده از طلسمی مخصوص به حرکاتشان سرعت بخشیده بودند. چون مجبور بودند هم گوی ها را غیرفعال کنند وهم با آن موجودات اهریمنی بجنگند. مبارزه کردن با آن ها واقعا سخت بود. چون به جز چشم هایشان ، قسمت های دیگر بدنشان نامرئی بود.
رودلف(فریاد زنان): هیچ کدوم از شماها طلسمی برای مرئی کردنشون بلد نیستین؟ قربان؟
اما هیچ کس فرصت پاسخ دادن به رودلف را نداشت. همه به شدت مشغول بودند...
***********************************************

بعد از چند ساعت تلاش بی وقفه ، که همه را به طرز فجیعی زخمی کرده بود؛ بالاخره سیصد تا از گوی ها از کار افتادند که البته از این تعداد سی تایشان دوباره فعال شدند!
لرد و مرگخواران در وضعیت بسیار بدی قرار داشتند...



Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶
#8

توبياس اسنيپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۴ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
موجودات قرمز رنگي كه گويي در هاله اي از آتش قرار گرفته اند با وقار و متانت از كناره هاي پل بالا مي آمدند شمشيرهاي براقي كه نور سياهي را پراكنده مي كردند را در دست گرفته بودند گويي مي خواستند همه جا را در سياهي مطلق فرو ببرند (اندازه هر شمشير به اندازه يا انسان بالغ بود) و همگي به لرد سياه چشم دوخته بودند, تمام مرگخواران نيز به ولدمورت چشم دوخته بودند و منتظر عكس العمل او بودند اما چهره لرد ولدمورت هيچ چيز را بروز نميداد.گويي بالا آمدن اينفري ها از پل هرگز به پايان نمي رسيد اضطراب درون گروه مرگخواران به اوج خود رسيده بود, ناگهان اوري خويشتن داري خود را از دست داد:
-ارباب چي كار...
اما اوري هرگز نتوانست جمله خود را به پايان برساند نور سياهي از شمشير يك اينفري كه به نظر مي رسيد سردسته آنها نيز باشد خارج شد به سينه اوري برخورد كرد و او گرومپي بر روي زمين افتاد... ولدمورت باصداي جيغ مانندي فرياد زد:سكوت... اشعه اي از شمشير يك انفري خارج شد, لرد سياه غيب شد و سي سانت آن طرف تر ظاهر شد, اشعه درست از جاي قبلي لرد سياه گذشت اين اتفاقات آن چنان با سرعت رخ داد كه همه گيج و متعجب از لرد سياه به اينفري ها نگاه نگاه ميكردند...اينفري ها همان جا ايستاده بددند و تكان نميخوردند, قصد حمله ندشتند و گويي آنها را انجا اسير كرده بودند نه راه پس داشتند نه راه پيش...لرد سياه خيلي آرام چوبش را بالا آورد تكان داد پنجاه متر آن طرف تر صدايي در فضا پيچيد, يكي از اينفري ها اشعه اي را به آن سمت فرستاد و در كمال تعجب لبخندي بر لب لرد سياه نشست, بلا دهانش را باز كرد پيش از آن كه سوالي بپرسد لرد سياه با حركت دستش اورا از ادامه جمله اش بازداشت بعد برگشت و در چشمان بلا خيره شد...چند ثانيه بعد بلا نيز لبخند زد و پيام لرد سياه را با اين مضموم به ديگران انتقال داد "با توجه به دريافت هاي من اينفري ها كورند و تا مادامي كه از جاتون جم نخوريد و يا صدايي ايجاد نكنيد به شما صدمه اي نمي زنند... اما بعد از هر ارسال طلسم غيب و جاي ديگه ظاهر بشيد"
ماندگاس اولين نفري بود كه دست به كار شد چوبش را بالا آورد و جادويي روانه كرد پيش از اصابت طلسم ماندگاس شش طلسم ديگر نيز روانه شده بود.اما در كمال تعجب اينفري ها هيچ صدمه اي نديدند به نظر مي رسيد حتي برخورد طلسم ها را نيز حس نمي كنند فقط به طور شومي همان جا ايستاده بودند, همه به ولدمورت چشم دوختند كه سياهي بر صورتش سايه انداخته بود و به نظر درمانده شده است ... ناگه بلا سرفه اي كرد ولدمورت براي حفاظت از او سپر نقره اي رنگي ايجاد كرد تاثير آن چناني نداشت, نور سياه از سپر گذشت بلا چند متر آن طرفتر به زمين خورد و ...
-وووووووو
همه به سمت ديگر نگاه كردند چيزي حدود پنج درصد نورسياه منعكس شده بود و به يك اينفري برخورد كرده بود اينفري نعره اي زد, به خود پيچيد و شروع كرد به دود كردن, شمشيرشاز دستش افتاد و با صداي مهيبي منفجر شد و چند اينفري اطراف خود را نيز نابود كرد ...دوباره لرد لبخندي زد به سرعت سپر وسيعي ايجاد كرد به همه (از طريق چفت شدگي) فهماند كه جايي پناه بگيرند و ناگهان بلند قهقه زد, اينفري ها انوار زيادي را به سمت منبع صدا فرستادند اما تنها حدود پنج درصد از هر طلسم كافي بود تا همه آنها نابود شوند...
لرد سياه برگشت چوبش را به سمت سينه بلا گرفت نور سرخي درخشيد و بلا ناله اي كرد و سرش را بالا گرفت و ولدمورت لبخند زد:از همون اول فهميدم نمردي حالا زود باشو بايد تا پل فرو نريخته ازش رد شيم... چند دقيقه بعد همه از پل گذشتند قدم بر روي ايواني گذاشتند كه از نور سبز مي درخشيد ناگهان پل با صداي مهيبي فرو ريخت و همه در حالي كه از وقايعي كه پشت سر گذاشته بودند شكه شده بودند به ورودي كوچكي كه جلوي ايوان بود ناگه كردند و براي چند ثانيه همه از عظمت مكاني كه پيش رو داشتند متعجب ماندند, صحراي لايتناهي كه از هر طرف تا بي نهايت ادامه داشت و صداي وز وز خفيفي كه از هر طرف به گوش مي رسيد...


ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۵ ۲۲:۴۷:۲۰

منتظريم...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.