رودولف که رفت، جو سنگین تر شد. روونا سعی کرد بغضش را فرو دهد. چندان موفق نبود، صدایش هنوز می لرزید:
-ارباب منو به خاطر پشتکارم تحسین می کرد...
-ارباب خوشحال بود که من با گوشی مشنگی فعالیت می کنم...
-من خودم یواشکی فهمیدم ارباب گل های رز منو دوست داشت! تازه وقتی تصمیم گرفتم دیگه غر نزنم خوشحال شد!
-وقتی من موج غر زدن راجع به امتحاناتو راه انداختم، ارباب از من ناراحت شد!
آگستوس با صدای غمباری گفت:
-ارباب
قارچ دوست داشت، به من گفته بود براش بگیرم ولی من یادم رفت...
هکتور آهی کشید:
-ارباب هیچوقت از معجون های من نخورد...
آرسینوس هم ادامه داد:
-ارباب خوشحال بود که من
موز نمی خورم!
در همان لحظه، رودولف و بلاتریکس نیز وارد شدند. در میان صدای هق هق بلاتریکس، زمزمه های رودولف به سختی شنیده می شد:
-ارباب به من اجازه داده بود برای نوامیس مردم مزاحمت ایجاد کنم!
احساس همه یکسان بود: ناراحتی و پشیمانی!
روونا سعی کرد اتفاقات روز آخر را به یاد بیاورد. روز بدی بود. وقتی از سر حواس پرتی مرگخواران، دامبلدور و هری پاتر وارد خانه ریدل ها شده بودند. اتفاقات پیش چشم روونا رژه می رفتند. سرش را تکان داد، نمی خواست به "بعدی ها" بیندیشد. همین اندازه کافی بود. صدایش را صاف کرد:
-خب، قرار شد بریم دنبال ارباب درسته؟
از گوشه و کنار سالن، جواب های مثبتی به گوش می رسید. ادامه داد:
-فکر نمی کنم اینجا کسی منکر هوش ذاتی من بشه. از سویی، به خاطر خون آشام بودنم بهتر از شما می بینم و میشنوم. قدرت بدنی بالاتری هم دارم. اجازه می دید اینبار، من رهبری گروهو بر عهده بگیرم؟
همه حیرت کرده بودند. صحبت های روونا، متواضعانه نبود اما تا همین حد نیز از او بعید به نظر می رسید.
مجددا، جواب های مثبتی از گوشه و کنار سالن به گوش رسید. لبخند رضایت آمیز روونا و دل های امیدوار مرگخواران. اگر هق هق های بلاتریکس را در نظر نگیریم، منظره زیبایی بود.
-خب، همه ما که نمی تونیم به یک سمت بریم. ما باید نیروهامون رو به چند گروه تقسیم کنیم. اما، دقت کنید که توانایی گروه ها باید با هم برابر باشه. کی داوطلبه توی این کار به من کمک کنه؟
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۳۰ ۱۲:۲۸:۰۷
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۳۰ ۱۲:۳۰:۱۵