هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
#33

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
مدت ها قبل از به دنیا آمدن کودک زخم بر پیشانی :

لیلی : پتونیا ! میای آفتاب مهتاب بازی کنیم با طنابم !؟
پتوینا : نچ ! من با آدمای عجیب بازی نمیکنم !

کات ! آقا اشتباه اومدیم ! دوباره بگیر !

مدت ها قبل از به دنیا آمدن کودک زخم بر پیشانی :


پتونیا : لیلی ! میای آفتاب مهتاب بازی کنیم با طنابم !؟
لیلی : نچ ! من با آدمای عجیب بازی نمیکنم !
پتونیا : عجیب خودتی و اون خرس داغون و لته پاره تو دستت !
لیلی : به خرس من توهین میکنی !؟ صبر کن بگم مامان بیاد ! جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ !

مامان دو تا خواهر لوس سرش رو از پنجره آشپز خونه در میاره و هوار میکشه :

پتونیا ! باز چییکار کردی لیلی رو !؟ مگه صد بار نگفتم پوستش از گل ظریفتر و قلبش از آب ذلال تر !؟ باز زدیش !؟ ای احمق !

بعد ملاقه دستش رو پرت میکنه طرف پتونیا ! از شانس بد این دختر نشانه گیری مادر عالی بود و ملاقه یکراست کوبیده شد رو کلش و برآمدگی حاصل شد !
مادر به داخل آشپزخانه باز میگردد !
نگاهان یکی از بوته ها جلو چشم لیلی حرکت کرد !

لیلی : پتونیا ! باز داری کارای عجیب میکنی ! وایسا بگم مامان بیاد ! جیـــــ !

یهو پسری چاق و خپل سرش رو از بوته بیرون میاره و دهن لیلی رو میبنده و نمذاره ادامه جیغش رو بکشه .

پتونیا : ورنون دورسلی ! تویی !؟
ورنون : حدس بزن چی شده !؟
پتونیا : چی شده !؟

ورنون دستش رو از رو دهن لیلی بر میداره و طرف پتونیا میره .
لیلی هم که کنجکاو شده جیغی نمیکشه و به پتونیا و ورنون نگاه میکنه .

ورنون : از طرف هاگوراتز تو رو برای شرکت تو کلاسه دعوت کردن ! و من رو هم همینطور ! اینم دعوت نامه هامون !!!
پتونیا : وااااااااااااای ! این عالیه !
لیلی ( با لحنی معصومانه ) : من هم میتونم بیام !؟
ورنون : مشنگی مثل تو ! عمرا !
لیلی : به درک ! اصلا دوست نداشتم تو یه همچین مدرسه ای درس بخونم !!!
ورنون و لیلی :

---------------------------------------------------------

سالها بعد !

و حالا دادلی پسر پتونیا بعد از کشته شدن پدر و مادرش توسط پلید ترین جادوگر قرن - ولدمورت - به پیشنهاد پرفسور دامبلدور در خانه خاله و شوهر خاله اش لیلی و جیمز ، و در کنار پسر خاله موذی و کرمکی اش (!) هری زندگی میکند . زندگی که هر لحظه آن عذاب و عذاب است ! تنها به امید فرا رسیدن سال جدید و عازم هاگوارتز شدن او این زندگی را تحمل میکرد !

تمام !
نقد بشه !


تصویر کوچک شده


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۹:۴۷ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۷
#32

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
سیریوس در مقابل خانه ی شماره 21 دلومیرگ از جارویش پیاده شد. ریش مشکی و بلندش را از جلوی دست و پا جمع کرد و با لگد به در خانه کوبید.

بلافاصله صدای جیغ پیرزنی به گوش رسید:«اصیل زاده های کثیف! از خونه ی گریندل من برید بیرون. موشهای اصیل زاده! مشنگ کش های احمق!»

صدای فریاد پیرمردی شنیده شد که فریاد زد:«خفه شو، مینروا!» و پس از آن صدای کشیده شدن پرده آمد و بعد از مدتی پیرمردی با صورت تراشیده در را باز کرد و با نارضایتی گفت:« سیریوس! صد دفعه بهت گفتم مث بچه ی آدم زنگ بزن. خودت که اخلاق ننه ی گریندل رو می دونی.»

سیریوس با سردرگمی گفت:«ولی آلبوس کار با این وسایل مشنگی خیلی سخته. من هی یادم می ره این چجوری کار می کنه! »

دامبلدور با خشونت بلک را کنار زد و دستش را روی شاسی زنگ گذاشت:«اینجوری!»

ناگهان صدایی مانند زنگ آتش نشانی همه جا را پر کرد و پرده های جلوی تابلو کنار رفتند:«بچه اصیل های به درد نخور! همتونو باید به اکسپلیارموس بست. از خونه ی گریندل من گمشید بیرون...»
دامبلدور:«یا هافلپاف کبیر! یادم رفته بود که وقتی در بازه صدای زنگ تو همه جای خونه می پیچه.»
صدای قهقهه ی سیریوس از انتهای تالار به گوش رسید:«بیست و نه بر صفر، آلبوس آلزایمر!»

اندکی بعد- داخل آشپزخانه ی خانه ی دلومیرگ

کنت پاترمورت دستش را از روی زخم پیشانیش برداشت و زمزمه کرد:«آخیش! دردش ساکت شد.» و بعد بر سر سیریوس بلک فریاد کشید:«دِ چرا نشستی جون کندن منو تماشا می کنی؟ پاشو برو بکشش! الان هورکراکسام تموم می شه ها.»
سیریوس:«کی رو باید بکشم ارباب؟ »
کنت:«تو جلسه ی پیش گفتم کی دشمن منه؟ »
سیریوس:«تام ماروولو ریدل؟ »
کنت:«گفتم کی تابحال 4 تا هورکراکس منو به فنا داده؟که با این آخریه شد 5 تا؟ »
سیریوس:«تام ماروولو ریدل؟ »
کنت:«گفتم شما باید چه کسی رو بکشید؟ »
سیریوس:«تام ماروولو ریدل؟ »

کنت از شدت عصبانیت چوبدستیش را به طرف سیریوس پرت کرد و فریاد کشید:«خب، تو که از من بهتر می دونی کیو باید بکشی، فقط می خوای منو مسخره کنی؟ »
بعد از اینکه سیریوس از آشپزخانه بیرون دوید تا برود و تام ماروولو ریدل را بکشد، کنت زیر لب زمزمه کرد:«هنوزم نمی تونم بفهمم. چطور بچه ای که هنوز سه سالشه، 5 تا هورکراکس منو نابود کرده؟»

دو ساعت بعد- خانه ی ریدل ها

تام ماروولو ریدل:
تام ریدل: مروپ!... مروپ!
مروپ: ها...چیه؟
تام ریدل: بیا ببین بچت چشه!
مروپ خودش را بالای سر بچه ی سه ساله اش رساند. تام کوچولو گریه می کرد و با چوبدستیش شمشیری شکسته را نشان می داد:«اسبا بازیم شیکس! »

مروپ کودکش را در آغوش گرفت و به شوهرش گفت:«تامی کوچولو اسباب بازی جدیدشو شکسته. باباییش! قول میدی یه جدیدشو واسش بیاری؟»
تام ریدل:«بابایی قول می ده اگه بازم از این اسباب بازیا پیدا کرد برای تامی کوچولوش بیاره.»
تام ماروولو دستهای کوچکش را با خوشحالی به هم زد.

سیریوس بلک که از پشت پنجره با ناباوری شاهد ماجرا بود در لحظه ای کوتاه از غفلت ریدل ها استفاده کرد و وارد خانه شد. شمشیر شکسته گودریک گریفندور یا همان پنجمین هورکراکس نابودشده ی اربابش را برداشت و دوباره از پنجره بیرون رفت.

یک ساعت بعد- داخل آشپزخانه ی خانه ی دلومیرگ

کنت پاترمورت داخل آشپزخانه نشسته و به گوی بلورینی که در دست دارد خیره شده است:«هافلپاف رو شکر که بازم همین یکی که پیش خودمه سالمه.»

بنگ!
- سوسمارهای اصیل زاده!گورتون رو از خونه ی گریندل من گم کنید...

کنت از صدای مهیبی که برخاست یکه خورد و گوی از دستش افتاد و شکست.
کنت:«خب! دیگه سالم نیست. »
سیریوس شاد و شنگول وارد آشپزخانه شد و شمشیر شکسته را مقابل لرد، روی میز انداخت.

کنت:«می کشمت، بلک! اکسپلیارموس!»
ورد کنت به پیشانی سیریوس خورد و به خودش برگشت و باعث مرگش شد.

پایان ارزشی یک پست ارزشی



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
#31

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
مردی که زیاد میدانست !!!
برگی از دفتر خاطرات یک نگو و نپرس !!

هر جا که میرفتیم و هر سر نخی رو که دنبال میکردیم فقط به یه اسم میرسیدیم. آلبوس دامبلدور !!

ماجراهای مشکوکی در جریان بود. به نظر میامد یه گروه خلاف کار بزرگ تشکل شده که فعالیت های زیر زمینی پیچیده ای داره. ما به طور مرتب گزارش هایی از خلاف های جزئی دریافت میکردیم . البته به طور معمول نباید این گزارش ها برای ما ارسال بشه . معمولا به کارگاه ها یا مامورین حفاظتی و ... گزارش این خراب کار ها رو میدن . ولی بعد از مدتی کارگاه ها متوجه شدن که یک مجموعه بزرگی از این خلاف های در ظاهر کوچیک به هم مربوط میشه. جمع این همه خلاف کوچیک با هم فکر های وحشتناکی رو تو ذهن آدم می آورد. برای همین این مجموعه پرونده رو به بخش ما ارجاع دادن تا به دقت برسیش کنیم.

اویل پیشرفت زیادی نداشتیم. ولی یواش یواش به سر نخ های میرسیدیم که داشت منو میترسوند.

اون موقع ها آلبوس دامبلدور یکی از دوست های نزدیک من بود که بعضی وقت ها هفته ای چند بار میدیدمش . تقریبا همه دوست های نزدیکش رو میشناختم و میشه گفت تقریبا دوست های من هم بودن.

توی تحقیقاتمون هر چی جلوتر میرفتم به اسم های آشنایی میرسیدم. کسایی که جز دوستام بودن . این منو خیلی گیج میکرد. نمیتونستم قبول کنم این افراد درست کار توی کار های خلاف دست دارن. هر شاخه ای رو که دنبال میکردیم به یکی از این اسم ها میرسیدیم. و من به بهانه ای موضوع تحقیق رو عوض میکردم چون همش تو فکر اشتباهاتی بودم که تو تحقیقاتمون رخ داده.

ولی یه روز همه چیز برای من روشن شد .

یه جن در حال مرگ رو توی یه غار دستگیر کرده بودیم. خیلی اتفاقی . این جن از یه نژاد خیلی قدیمی بود . تقریبا همه افراد قبیلش به شکلی مرده بودن. و طبق اطلاعات وزارت خونه باید این قبیله چند صد سال پیش نابود شده باشه.

ما اول خیلی تعجب کردیم که این جن تا الان کجا بوده . چون فکر میکردیم مورد مهمه خبرش رو توی وزارت خونه پخش نکردیم. چون هم مسئله مربوط به نژاد جن مهم بود و هم اینکه مامورای ما گزارش داده بودن آلبوس دامبلودر توی منطقه ای که این قرار توش قرار داره زیاد رفت و آمد میکنه.

این جن به شدت تحت مراقبت بود تا درمان شد و برای بازجویی به دفتر من آوردنش . هیچ وقت اون روز رو از یاد نمیبرم. بعد از دو ساعت سوال جواب تونستم یه خاطره ازش بگیرم. فهمیده بودم افراد باقی مونده از قبیلش زیر اون غار یه دهکده مخفی دارن . و در اونجا از یک شی جادویی بسیار قدرتمند که هیچ وقت نفهمیدم چیه نگهداری میکنن. دامبلدور هم اینو میدونست و دنبال اون شی جادویی بود.

من از اون جن یه خاطره گرفتم که مربوط میشد به آخرین ساعاتی که دهکدشون سالم بوده و افراد قبیلش زده بودن. آلبوس دامبلدور بلاخره توسنته بوده به دهکده اون ها را پیدا کنه . من تصاویری رو دیدم که نشون میداد دامبلدور در گروه جن ها نشسته و در حال مذااکره با یک جن پیره که فکر کنم رئیس قبلیه بود.

به زبان خاصی حرف میزدن که من بلد نبودم . هیچ کس دیگه هم توی وزارت خونه بلد نبود . برای همین هیچ چیزی ار حرف هاشون رو متوجه نشدیم.

تا اینجا همه چیز کاملا طبیعی بود . تا اینکه به نظر اومد دامبلدور داره جادو میکنه . کلمات عجیبی زیر لبش زمزمه میکرد که با زبان جن ها متفاوت بود. صدا های عجیبی هم میامد. بعد همه جا روشن شد. با شعله های آتش . شعله هایی که مثل مار روی زیمن حرکت میکردن و به جن های بیچاره حمله میکردن . انگار در حال شکار موشن . این شعله هابدن جن ها رو احاطه میکرد و مثل یه تیکه چوب میسوزوندشون . همه سعی میکردن فرار کنن ولی موفق نمیشدن. شعله های آتش دون دونشون رو شکار کردن و کشتن. همه رو کشتن به غیر از یکی که ما دستگیرش کرده بودیم . دامبلدور داشت بو میکشید و میخندید . بعد به طرف تنها ساختمان آجری دهکده رفت که به نظر میامد مثل یک جور معبد بوده و محل نگهداری اون شی جادویی . ( مردم دهکده توی چادور زندگی میکردن)

من بیشتر از این نتونستم دنبال آلبوس باشم . چون جنی که خاطره مال اون بود داشت از سمت دیگه ای فرار میکرد .

من بعد از دیدن این خاطره تا چند ساعت تو حال خودم نبودم. تقریبا تمام شب رو توی دفتر کارم بود . صبح روز بعد دو چیز دیگه این تعجب منو دو چندان کرد .

اولین خبر این بود که اون جنی که ما دستگیر کرده بودیم دیشب به طرز مرموزی توی سلولش به قتل رسیده. نگهبان ها یک مار آتشین رو دیده بودن که از لای میله ها به داخل سلول خزیده و قربانی خودش رو با چند روز تاخیر به قتل رسونده

دومین خبر نامه بازنشستگی خودم بود . اون هم پنج سال زودتر از موعد . با امضای خود وزیر .

این دو اتفاق تعجب منو دو چندان کرد . ماجرای مرموزی بود که هیچ وقت نتونستم حلش کنم . فقط این واقعیت رو فهمیدم که پشت تمام این ماجرا ها پلید ترین جادوگر تمام اعصار قرار داره .

آلبوس دامبلدور .

چند سال بعد این افراد گروهی به اسم محفل ققنوس رو تاسیس کردن



Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
#30

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۰:۴۶
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
آلبوس جوان به همراه گروه سه،چهار نفری دوستانش در کنار دریاچه بر روی چمن ها نشسته بود و به جمعیتی که از گلخانه های هاگوارتز خارج میشدند نگاه میکرد.آخرین امتحان آن روز درس گیاه شناسی بود و بعد از آن تا دو روز هیچ امتحانی نداشتند.

آلبوس روی چمن ها دراز کشید و همان طور که آسمان آبی و بی ابر را نگاه میکرد گفت:حوصله ام داره سر میره.نه کسی هست که مسخره اش کنیم،نه جایی مونده که بریم توش خرابکاری کنیم.به اینم میشه گفت زندگی؟

نیکلاس که دوست نزدیک آلبوس به حساب میامد گفت:اه تو چقدر غر میزنی آل(مخفف آلبوس!).به جای اون آسمون به این سال اولی ها نگاه کن دلت باز بشه.قیافشون جوریه که فکر میکنی همین الان با غول بیابونی کلاس خصوصی داشتن!!

آلبوس حوصله مسخره کردن دانش آموزان معمولی را نداشت.دلش میخواست کار هیجان انگیزی بکند.در همین فکر بود که احساس کرد سایه ای به طرفشان می آید.سرش را برگرداند و پروفسور مک گونگال را دید.همان چیزی که منتظرش بود.مک گونگال پیر استاد درس ورد های جادویی بود و مایه تمسخر بچه ها.او حتی یک طلسم را هم نمیتوانست درست اجرا کند!

آلبوس به سرعت جستی زد و از روی زمین بلند شد.بقیه با تعجب به او نگاه کردند اما بعد از دیدن پروفسور لبخندی شریرانه ای بر روی لبانشان نقش بست و با علاقه به آلبوس نگاه کردند.

آلبوس به مک گونگال نزدیک شد و گفت:خسته نباشید پروفسور.حتماً روز سختی داشتین.
مک گونگال دستی به پیشانی اش کشید تا عرقش را خشک کند و بعد گفت:بله آلبوس.روز مزخرفی بود.از صبح دارم امتحان میگیرم.بهتره یه کم استراحت کنم.
آلبوس لبخند شریرانه ای زد و گفت:میشه قبل از اینکه برین برامون یه کاری بکنین؟
مک گونگال که از همه جا بی خبر بود گفت:بله حتماً.چه کاری از دستم بر میاد؟
آلبوس که دیگر نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد با قهقهه گفت:اگه میتونی فقط برای یه بار طلسم جا به جایی رو درست اجرا کن!

مک گونگال به سرعت تغییر رنگ داد!صورتش بر افروخته شده بود.برای لحظه ای دستش را به طرف چوبش برد اما به یاد آورد که اگر طلسمی اجرا بکند فقط خودش را بیشتر مضحکه آلبوس خواهد کرد.برای همین چشمان اشکبارش را با دست پوشاند و با سرعت از آنجا دور شد!

آلبوس و دوستانش بر روی زمین ولو شده بودند و از شدت خنده اشک درون چشمانشان جمع شده بود.مسخره کردن مک گونگال دست و پا چلفتی یکی از بهترین تفریحات آنها بود.

...دیگه بسه.
صدایی محکم آلبوس را به خود اورد.با چشم هایش به دنبال عامل صدا گشت.تام ریدل مدیر مدرسه درست در برابرش ایستاده بود.
آلبوس که خنده اش قطع شده بود بلند شد و رو بروی ریدل ایستاد.
آلبوس:پروفسور،من کاری نکردم.فقط خواستم یه کم با پروفشور مک گونگال پیر شوخی کنم تا خستگی از تنش...
قبل آنکه جمله اش تمام شود احساس سوزش عمیقی حرفش را قطع کرد.تام ریدل در حالی که هنوز جای انگشتانش بر صورت آلبوس مانده بود سیلی دیگری به او زد و گفت:دیگه غیر قابل تحمل شدی آلبوس.از اول هم باید میدونستم که تو هیچی نمیشی.فکر کردم اگه از اون یتیم خانه فکسنی درت بیارم و بهت آموزش بدم جادوگر بزرگی میشی.ولی تو اصلاً لیاقت این رو نداری.تو اخراجی.همین الان میری به خوابگاهت و وسایلت رو جمع میکنی.تا نیم ساعت دیگه یه کالسکه تو رو از هاگوارتز میبره.وقتش رسیده برای همیشه با هاگوارتز خداحافظی کنی.

تام ریدل بعد از تمام شدن حرفش نگاهی مملو از نفرت به آلبوس انداخت و او را تحقیر شده در میان دوستانش رها کرد و به سمت سرسرای اصلی هاگوراتر رفت.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
#29

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
زمین جادویی سرسرای اصلی هاگوارتز شبی آفتابی همراه با بارش برف را نشان می داد.
دامبلدور پشت میز اساتید نشسته بود و به شعله های صورتی جام آتش چشم دوخته بود.
ناگهان آتش زبانه کشید و هزاران تکه کاغذ را به اطراف پرتاب کرد. همه ی اساتید و دانش آموزان به زیر میزها پناه بردند. اندکی پس از آنکه آرامش حاکم شد، دامبلدور از زیر میز بیرون آمد، دستش را داخل آتش برد و تنها کاغذ باقیمانده را بیرون کشید. از روی عینکش نگاهی به نوشته ی آن انداخت و بعد فریاد زد: آرگوس فیلچ!
فیلچ دوان دوان خود را به میز رساند و داخل جام شیرجه زد.
دامبلدور نیز پس از فیلچ وارد جام شد.

***

آنها در محوطه ای دایره ای شکل قرار داشتند و دورتادورشان را شعله های صورتی رنگ آتش فرا گرفته بود.
بر روی میز کوچکی چند پارچ جادویی پر از معجون های رنگارنگ قرار داشت. فیلچ کاغذی که روی میز بود را برداشت و شروع به خواندن کرد:

ای کسی که گیر افتاده ای!
اگر می خواهی برگردی از معجون آبی بخور!
اما اگر می خواهی ادامه بدهی معجون قرمز را سربکش!


دامبلدور گفت:«این یه معمای فلسفی پیچیده است، آرگوس! فقط جادوگران با منطق می تونن از اینجا نجات پیدا کنن.» با گفتن این حرف پارچ حاوی معجون بنفش را برداشت و لاجرعه سرکشید.
ناگهان ابرهای سرخ رنگی آسمان را پر کرد و آذرخش های سبز رنگی به سر و کله ی فیلچ اصابت کرد. فیلچ دود شد و به هوا رفت.
اندکی بعد ولدمورت های کوچک و درخشانی از آسمان بر سر و ریش دامبلدور باریدند.
ولدمورت ها که کوچکتر از بند انگشت بودند، موذیانه می خندیدند و از لباسها و ریش دامبلدور آویزان می شدند.
دامبلدور تلاش کرد تا پارچ معجون زرد را بخورد اما معجون روی لباسش ریخت. ناگهان گردبادی برخاست و همه چیز را در کام خود کشید.

در هاگوارتز جام آتش منفجر شد و ترکش هایش نیمی از جمعیت را لت و پار کرد.

مک گونگال رو به جمعیت باقیمانده فریاد زد: «بسیارخب عزیزان من! این دوره از مسابقات جام آتش هم به پایان رسید. از حالا به بعد من مدیر هاگوارتزم و سرایدار جدید هم تا پایان هفته ی جاری تعیین خواهد شد. حالا برگردین به خوابگاه هاتون. شب بخیر!»



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۷:۲۹ پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
#28

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
لرد در حالی که چند دست از دو طرف سرش زده بیرون و یکی از چشماش به رنگ آبی میزنه و به شکل مشکوکی ریش دار شده و خودشم شبیه صاعقه شده رو صندلیش نشسته ... او باید علت این همه بی نظمی رو بفهمه!
- بلیز رو صدا کنید!
در باز میشه و بلیز میاد تو اما قبل از اینکه به لرد برسه تا لرد این سوال کذایی رو ازش بپرسه به علت نیروی گریز از مرکز از جا کنده میشه و میچسبه به سقف!
لرد!!!!!!!!!!
دوباره لرد: آنی مونی بیا تو!
در باز میشه و شخصی که همه بدنش پوشیده از قابلامه و ماده غذایی ای شبیه اسباگتی هست وارد میشه اما ناگهان گودالی در جلویش سر باز میکنه و آنی مونی به دلیل دید نامناسب می افته اون تو ...
لرد!!!!!!!!!!
بدین ترتیب لرد مجبور به صدا کردن بارتی و ایوان و پرسی و پیتر و چند تن از مرگخواران دیگه میشه که همشون به ترتیب بخاطر تجزیه و ریزش آوار بر روی سرشون و جاری شدن سیل و اوت کردن سرطان لوزالمعده و یک حرکت تروریستی به مقصد نمیرسن!
لرد: ایول ... عجب دنیای وارونه ای! ای یک رکورد بی سابقه بود!
صدایی میپیچه: آلبوس برای دستبوسی وارد میشود!
ناگهان پسر شاد و شنگول خوشگلی با چشمهای آبی از در وارد میشه و بدون هیچ اشکالی خود رو به لرد میرسونه و چند لحظه به لرد خیره میشه .. ناگهان تغییر حالت میده و میشه لرد و لرد هم تغییر حالت میده میشه همون پسر خوشگل!
لرد جدید: خب دیگه از جام بلند و من باید به وظایفم رسیدگی کنم!
پسر خوشگل: عجب! ببینم تو با این ریخت چطوری تا حالا سالم موندی؟
آلبوس: باید سعی کنی مو و ریشتو بلند کنی تا کسی متوجه زیباییت نشه! فکر میکنی چرا گلرت عاشقم شد؟
لرد میاد اعتراض کنه که چرا از جسمش خارج شده اما ناگهان نیروی گریز از مرکز نیز بر او غلبه میکنه و از جا کنده میشه و با ذهنی مغشوش به سمت بینهایت بی انتها پیش میره.




Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
#27

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
در این دیار غریبه بودند، مدتها بود که هیچ یک پایشان به این محل نرسیده بود و تنها آوازه ی آن را از رهگذران شنیده بودند. در تخیل خود هرگز نمی توانستند آن را چنانچه هست و وجود دارد ببینند. شاید آنهم ناشی از سحر این مکان بود، سحری که از آن ارتش سفید بود و کمتر کسی به درک صحیحی از آن رسیده بود. نام این وادی که همه اتفاقات در آنجا به شکلی بر خلاف شیوه ی معمول روی می داد، "دنیای وارونه" بود.

با احتیاط به دروازه های ورودی دنیای وارونه نزدیک می شدند، از آنچه ممکن بود بر سرشان بیاید تنفر داشتند اما چاره ای نبود، ماموریت باید به انجام می رسید. تردید سر تا پایشان را فرا گرفته بود، چه میشد اگر پا به آنسوی دروازه ها می گذاشتند و راه بازگشت را نمی یافتند؟!

بالاخره بارتی با جسارت تمام از دروازه عبور کرد و لحظه ای نفسش را حبس کرد. بعد دور خود به آهستگی چرخید و به دوستانش چشم دوخت که همگی لبخند می زدند، لبخندی که نه مستانه بود و نه شیطانی! لبخندی واقعی و از روی صمیمیت!

- خب قراره اینجا چیکار کنیم؟

این پرسی ویزلی بود که سوالی که ذهن همه را مشغول کرده بود بر زبان آورد، سوالی که هیچ یک جوابی برای آن نداشتند.

- اونجا رو ببینین که پر از کاهه! فکر کنم واسه تمرین دوئل و دفاع در برابر جادوی سیاه بد نیست.

همه با سر حرف بلاتریکس که حسی غریب را در آنها بیدار می کرد، تائید نمودند و چون پیشنهاد بهتری برای وقت گذرانی نداشتند به سوی انبار کاه شتافتند.

ساعتی بعد

گروه هم چنان دو به دو مشغول تمرین انواع ورد و ضد طلسم بود که دودی آبی رنگ به سرعت به سوی آنها آمد، درست مقابلشان ایستاد و همه سپر مدافع زیبا که شکل ققنوس بود را دیدند.

-این سپر مدافع تامه!

بلیز خودش هم از گفتن این جمله تعجب کرده بود، تام؟! سپر مدافع؟ چقدر پژواک این واژگان برایش عجیب بود.

ققنوس با صدایی دوست داشتنی که همه به خوبی می دانستند متعلق به تام ریدل است شروع به صحبت کرد:

- ارتش سیاه به فرماندهی دامبلدور تصمیم دارن نسل مشنگ ها رو نابود کنن. ما نباید بهشون اجازه همچین کاری رو بدیم. همین الان همه به مقصد دره گودریک آپارات کنین،اونجا بهتون نقشه رو میگم.

تق! ( افکت آپارات نا موفق)

پرسی با تعجب از اینکه حتی یک میلیمتر هم جابجا نشده، گفت:

- یعنی اینجا نمیشه آپارات کرد؟

- شاید باید بریم پشت دروازه!

همه نظریه باب رو تائید کردند، امتحانش بی ضرر بود! به محض اینکه پا به آنسو گذاشتند، همگی با چشمانی از حدقه در آمده و قلبی که به شدت در سینه میزد به آنچه طی یک ساعت بر آنها گذشته بود، اندیشیدند. شرم داشتند گزارش این ماموریت را به ارباب خود تسلیم کنند؛ آنها درست مثل ارتش سفید رفتار کرده بودند و برای مشنگ ها دلشان سوخته بود! احساساتی که هرگز در زندگی تجربه نکرده بودند و میلی به تکرار آن نداشتند... واقعا" که آنسوی دروازه، دنیایی بود وارونه!


تصویر کوچک شده


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
#26

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
كتابخانه خانه ريدل با هر جاي ديگر اين ساختمان تفاوت داشت.بر خلاف ساير جاهاي ديگر،اين مكان شب ها شلوغ تر از هر جاي ديگر ديگر مي شد.همه مرگ خواران به دستور لرد،مجبور بودند شب ها به مطالعه بپردازند.به اعتقاد لرد،آگاهي مرگ خواران از گذشته افراد ديكتاتور،مي توانست سرمشق خوبي براي آنان باشد.
آن شب با شب هاي ديگر متفاوت بود.زيرا اين بار خود لرد هم در كتابخانه حظور داشت.بنابريان هيچ كس جرات خوابيدن در كتابخانه را نداشت.همه به صورتي بسيار عالي وانمود مي كردند كه به كتاب ها خيره شده اند و مشغول خواندن كتاب بوده اند.اگر چه جلوگيري از كشيدن خميازه براي هر مرگ خواري كار آساني نبود

با اين كه هيچ بادي نمي وزيد اما رداي سياه لرد در هنگام حركت،در پشت سرش به اهتزاز در آمده بود و حركت مي كرد.صداي گام ها با صداي خش خش رداي لرد در آن تاريكي مي آميخت و خواب را از سر هر مرگ خواري مي پراند.مرگ خواران متعجب،يواشكي به لرد نگاه مي كردند.چه شده بود كه اين دفعه او قدم به كتابخانه گذاشته بود؟
لرد در هنگام حركت به قفسه ها نگاه مي كرد.لحظه اي نگاهش را بر روي يك كتاب ثابت مي كرد.اما به زودي از كنار آن مي گذشت.سرانجام به قفسه اي رسيد كه به دنبالش بود.بالاي قفسه روي يك كاغذ پوستي اين عبارت نوشته شده بود:
"مرجع كتاب هاي تخيلي"
درون قفسه كتاب هاي بزرگ و كوچكي به چشم مي خورد.دست لرد به طرف كتابي كه چندان قطور هم نبود دراز شد و آن را بيرون كشيد.لبخندي مستانه بر لب هاي خويش جاري كرد كه در آن تاريكي هيچ مرگ خواري نمي توانست ببيند.چيزي كه مدت ها ذهنش را مشغول كرده بود سرانجام به ان رسيده بود.به نظر مي رسيد نام كتاب را با طلا بر روي جلد سياه رنگ آن حك كرده اند.زيرا وقتي نور مهتاب بر روي كلمات آن افتاد،اسم كتاب به صورت طلايي رنگ منعكس شد:
"دنياي وارونه چيست؟"
به تاليف نيوت اسكمندر
لرد به همان سرعتي كه وارد كتابخانه شد،از آن خارج شد و به اتاق خواب خود رفت و بار ديگر مرگ خواران را در آن فضاي آرام تنها گذاشت.
اتاق خواب لرد
لرد بدون آن كه لباس خواب خود را به تن كند،كتاب را ورق زد.كتاب هيچ گونه عكسي نداشت.به نر مي رسيد كتابي قديمي باشد.زيرا بعضي از برگ هاي كتاب خورده شده بود.بعد از كمي ورق زدن،سر انجام لرد به يك صفحه خيره شد.در صفحه يك متن كوتاه نوشته شده بود:
چقدر از دنياي وارونه مي دانيد؟اين دنيا در كجا واقع است؟چه راهي براي رسيدن به اين دنيا وجود دارد؟
رابرت توريلي،جادوگر انديشمند معروف كه در قرن 17 مي زيسته است مي گويد:
"انسان ها هيچ يك مانند هم آفريد نشده اند.بيشتر انسان ها به صفات خود عادت كرده و تا آخر عمر با همان خصوصيات اخلاقي باقي مي مانند.اما عده اي ديگر،ميل به متنوع بودن در وجود خود احساس مي كنند."
آيا دنياي وارونه مي تواند ميل گروه دوم انسان ها را تامين سازد؟بهترين تعريفي كه از دنياي وارونه مي توان گفت اين است كه:
دنياي وارونه به جايي گفته مي شود كه بعد جسماني آدم نمي تواند در آن قدم گذارد.بلكه تنها بعد روحاني و خيال آدم است كه توانايي قدم گذاشتن به آن را دارد.
هيچ كس به طور مستقيم نمي تواند خود را به دنياي وارونه برساند.اين دنيا در حد فاصل بين آسمان ششم و هفتم است و وسايل مشنگي و جادوگري تنها انسان را قادر ساخته كه تا آسمان دوم منتقل شود.
پس چه راهي وجود دارد؟
تنها راهي كه تا كنون باعث شده انسان هاي زيادي پا به اين عرصه بگذارند،خواب ديدن مي باشد.با اين روش،تنها روح آدم به آن دنيا منتقل مي شود و مي تواند تجربه شيرين متفاوت بودن را بچشد.
شايد سوالي كه در اين جا براي آدمي به وجود آيد اين باشد كه چگونه مي توان در خواب روح را به سمت اين دنيا هدايت كرد؟
براي اين كار تنها يك راه وجود دارد و آن اين كه بايد يك كار بسيار كثيف را انجام داد.شما مي بايست جايي از بدن خود را زخم كرده و مقداري از خون جاري شده خود را بنوشيد.تنها 5 دقيقه فرصت داريد كه به خواب فرو رويد و ان گاه مي توانيد پا به اين دنيا بگذاريد.
لرد كتاب را محكم بست و به يك نقطه خيره شد.از صورتش هيچ چيزي نمي شد درك كرد.از يك سو خوشحال بود كه بالاخره به راز ورود به اين دنيا پي برده است.از سويي ديگر،وقتي به ياد كاري كه بايد تا چند دقيقه ديگر مي كرد مي افتاد،بدنش مي لرزيد.
فلش بك
لرد و عده اي از مرگ خواران كه به طور مخفيانه خود را به مقر محفلي ها رسانده بودند.آنان در پشت دري كه جلسه محفليها در حال برگزاري بود ايستاده و به صداها گوش مي دادند.
دامبلدور با صدايي شاد گفت:
-خيلي عالي شد!همين الان مي خوام پا به دنياي وارونه بذارم!
از صداي گام هايش معلوم بود كه از در ديگر سالن خارج شده است.مدتي طول نكشيد كه يك صداي جيغ بسيار بلند از دور دست به گوش رسيد!
دامبلدور براي آشاميدن خون،دست خود را بريده بود.
پايان فلش بك
دليل اصلي لرد براي ورود به دنياي وارونه اين بود كه نمي خواست دست كمي از آلبوس داشته باشد.چوبدستي خود را بيرون كشيد و قبل از هر چيز در اتاق خود را با طلسمي قوي،قفل كرد.سپس با طلسم جاذبه،چاقوي ضامن دار خود را از روي ميزي كه آن طرف تر بر روي ميز بود به طرف خود كشيد.دوست نداشت بيشتر از اين معطل كند.چشمان خود را بست و كارد را به طرف دست خود برد.له تيز كارد،پوست ضخيم لرد را نوازش كرد.لرد با چشمان بسته مي توانست خون سردي كه از دستش مي چكيد را حس كند.هنوز چشم هايش بسته بود و به تدريج دردي جان گداز سراسر وجودش را درآغوش گرفت.غرورش به او اجزه نمي داد كه فرياد بزند.هم اكنون مي توانست ذره اي از درد پيتر را هنگامي كه دست خود را براي خدمت به او قطع كرد،بچشد.به آرامي چشم هاي خود را باز كرد و اولين چيزي كه توجهش به ان جلب شد،خون سبز رنگ خارج شده از دستش بود!نبايد وقت را تلف مي كرد.زبان خود را به سمت خون خود دراز كرد و كمي از آن را چشيد.اگر موضوع دنياي وارونه به ميان نبود،در همان ابتدا خون را به بيرون تف مي كرد.چون مزه اي بدتر از هرچه كه در دنيا سراغ داشت مي داد.اما مجبور شد هر چه را كه از دستش به بيرون چكه مي كند بخورد.هنگامي كه خود را قانع كرد به اندازه كافي خورده است، به سوي تختخواب خود رفت.به طور اعجاب انگيزي خونريزي متوقف شده بود.احساس بيهوشي،درون او را به تسخير در آورده بود.نمي توانست به چيزي بينديشد.فقط نياز به خواب داشت.چشم هايش فقط سياهي را مي ديد و حس مي كرد صداهاي مبهمي از جايي دوردست به گوش مي رسد.حس مي كرد هر سياهي كه در وجود او مي باشد،به بيرون ريخته مي شود و به جاي آن محبت و پاكي وجودش را پر مي كند.چيزي كه از آن متنفر بود.بدنش با اين پاكي عادت نداشت.از اين كارهايي كه كرده بود پشيان شده بود.بايد هر طور كه مي بود،خود را از اين دنيا خارج مي كرد.
بعد از مدتي لرد احساس كرد كه متوقف شده است.چشمان خود را باز كرد و خود را در يك شهر نسبتا خلوت يافت.بر روي لبان لرد لبخند بود.چيزي كه وجودش با آن آشنايي نداشت.هنوز حسي به او مي گفت كه بايد از اين دنيا خارج شود.به اطراف نگاه مي كرد و فردي را ديد كه بر روي زمين نشسته و در حال انجام كاري است.لرد به او نزديك شد.
لارتن كرپسلي بود!نگاهش ديگر آن شادابي را نداشت.هر لحظه ممكن بود به لرد حمله كند.او يك لباس قهوه اي پوشيده بود.در اين دنيا،هويت آدم نيز تغيير پيدا كرده بود.لارتن لاك هاي قهوي اي به دستانش زده بود!او هم اكنون زمين زير پاي خود را به رنگ قهوه اي در مي آورد!
به نظر مي رسيد هيچ كس حس نمي كند كه لرد در آن دنيا وجود دارد.
تــــــــــق!
اين صداي افتادن يك جسم سنگين بر روي سر لارتن بود.لرد به بالا نگاه كرد و متوجه شد كه ليلي با نگاهي خشمگين كه تا كنون ديده نشده بود آن جسم را بر روي سر لارتن انداخته است.با صدايي مردانه گفت:
-اوي!حق نداري پياده رو خونمو قهوه اي كني؟
لرد ترجيح داد از اين جدال ها فاصله بگيرد و به خيابان هاي ديگر سر بزند.هنوز از دور صداهاي بد و بيراه به گوش مي رسيد.لرد احساس مي كند كمي از وجودش از پاكي خالي شده و به جاي آن نفرت فرا گرفته.وي از دور گروه كوچكي از محفلي ها را مي ديد كه داشتند دختر بچه اي را شكنجه مي كردند.ديدن اين صحنه براي لرد،مايه تعجب بود.بهتر بود از آنجا فاصله بگيرد و به صداي جيغ ها آن دختر بچه گوش ندهد.كمي آن طرف تر درون پارك،آلبوس سوروس پاتر به همراه شخصي،به گفتگو نشسته بودند.لرد كمي به آن ها نزديك شد.قيافه شخص خيلي براي وي اشنا بود.آيا درست حدس زده بود؟
آلبوس دامبلدور بود!تمامي ريش هاي خود را زده بود و هم اكنون مانند جوانكي به نظر مي رسيد كه حدود 20 سال سن داشت و با يك بيني شكسته،قيافه اش بسيار ضايع به نظر مي نمود!
-ببين دامبلدور!ما بايد يك راهي داشته باشيم تا بتونيم مرگ خوارها رو شكنجه كنيم!طوريكه جرعت حمله به مارو نداشته باشن!
دامبلدور كه حواسش به آن طرف خيابان بود و به دختربچه اي كه شكنجه بود نگاه مي كرد گفت:
-مي تونيم در اين مورد بعدا هم با هم صحبت كنيم!من فعلا برم كه با اين دختربچه يك كارهاي خصوصي دارم!
بعد از اين كه آلبوس به سمت دختر بچه رفت يك نفر ديگر در كنار آلبوس سوروس پاتر نشست.اين جوان بسيار سفيد مفيد بود.
-سلام سيريوس سفيد!
ديدن اين صحنه ها براي لرد باور نكردني بود!چيزي تا ايان حظورش در اين دنيا نمانده بود.حس مي كرد كه هر لحظه به جهتي نا مشخص كشيده مي شود.اما دوست داشت هنوز صحنه ها را ببيند.اما آن نيروي كششي،مانع اين ميل لرد مي شد.آخرين صحنه اي كه لرد شاهد حظورش بود،رفتن دامبلدور و دختربچه به ساختمان كناري بود.بار ديگر چشمش سياهي رفت و احساس مي كرد ماند گرد،به سويي رانده مي شود.
وقتي بار ديگر لرد چشمانش را باز كرد،خود را در اتاق يافت.در حالي كه به كمر روي تخت خوابيده بود و صورت وي از عرق خيس بود و مانع ديد وي مي شد.به زحمت بلند شد.با دستانش عرق خود را پاك
كرد.مدتي بعد متوجه شد كه هيچ اثري از جاي زخم ناشي از خراش روي دستش نيست!
تجربه بدي را نگذرانده بود.اما مطمئن بود ديگر هيچ وقت لاي كتابي را باز نكند!


[b]تن�


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
#25

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
برگی از خاطرات آلبوس دامبلدور ...


- ... اولین باری بود که می دیدم ساعت از 8 گذشته و پرسی ویزلی سر کلاس های خصوصیش حاضر نشده و داره دیر می کنه .

همینطور به در و دیوار اتاقم که مملو از تابلوهای مدیران و مدیره های اسبق هاگوارتز بود نگاه می کردم و پس از به اتمام رسیدن آنها چشمم به قدح اندیشه افتاد و دوباره به اشیای دیگر اتاق نگریستم .

حال و هوام تغییر کرده بود . دل شوره ای در دلم ایجاد شده بود .
بلند شدم و به راه افتادم ، از این سمت اتاق به آن سمت اتاق می رفتم و ...


... که بالاخره سر ساعت 8:40 دقیقه برای اولین بار تأخیر کرد و رسید .

- سلام پرسی ! چرا انقدر دیر اومدی ؟
- سلام پروفسور . ببخشید یه کاری پیش اومد .
- چی ؟ همیشه می گفتی کلاس خصوصی من بهترین چیز توی دنیاس و هیچ چیز باعث نمی شه که دیر برسی .

...

حال پرسی از چارچوب در خارج شده بود و به میانه های اتاق رسیده بود ، ولی آلبوس دست به کار نشده بود . پرسی گفت :
- پروفسور چیزی شده ؟ چرا شروع نمی کنین ؟
- نمی دونم ، حالم خوب نیست . برو بعدا بیا . این جلسه تعطیله !

ولی پرسی را خشم گرفته بود و فریاد زد :
- آوداکاداورا !!!

و آلبوس دامبلدور بی دفاع بر روی زمین افتاد ...

- حالا باید برم اون لرد بوقی رو هم بکشم ...



Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
#24

جاناتان وایز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۴ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
از دفتر مدیریت هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 37
آفلاین
-هری،پسر عزیزم...بیدار نمیشی؟مدرسه ت دیر میشه ها...زود باش.
این خاله پتونیا بود که هری را از پایین صدا میزد.هری در رختخوابش غلتی زد و با بیحوصلگی از خواب بیدار شد.لباسهایش را عوض کرد و از به آرامی پله ها پایین آمد.اما وقتی به آشپزخانه رسید از تعجب خشکش زد.روی میز صبحانه ای مفصل شامل انواع کره و پنیر و مربا و نان حاضر بود.ولی چطور ممکن بود؟هیچوقت در خانه دورسلی ها صبحانه ای مفصل تر از نان و پنیر نخورده بود.هری با تردید پرسید:
-امممم...خاله جان اتفاقی افتاده؟
-نه عزیزکم، چطور مگه؟
-آخه...صبحانه...؟!
-مگه چیه هری جون؟مثل همیشه اس دیگه...زود باش شروع کن وگرنه دیر به مدرسه میرسی ها.
هری که هنوز تردید داشت گفت:
-منظورتون از مدرسه...ولی الآن که تابستونه.
-اوه نه پسر خوبم.ببین الان دادلی هم نیست.اون هم الان هاگوارتزه.
هری که جا خورده بود گفت:
-چچچچی ؟ از کی تا حالا دادلی هم به هاگوارتز میره؟مگه...اونم جادوگره؟
خاله پتونیا با لبخندی گفت:
-اوه،البته عزیزم.تو امروز چت شده؟مگه یادت نیست چند سال پیش براش نامه اومد....
در حالی که پتونیا صحبت می کرد توجه هری به چوب باریکی در جیب پیشبند خاله اش جلب شد.با این فکر که چوبدستی اش مصادره شده پرسید:
-ببخشید خاله...اون...اون چوبدستیه؟...چوبدستیه منه؟
پتونیا که حالا لبخند از لبش رفته بود با مهربانی نگاهی به هری انداخت و گفت:
-اوه...هری ،عزیزم.دوباره؟...این چوبدستی خودمه.می دونم که تو هم دلت می خواست جادوگر بشی...ولی خب دیدی که پروفسور دامبلدور گفت که نمی تونی به هاگوارتز بری...آخه عزیزم خودت می دونی که اونا مشنگا رو راه نمی دن.
هری با ترس و تعجب به خاله اش نگاه کرد و با لکنت گفت:
-چی...چی؟من...مشنگم؟ولی غیر ممکنه...شما مشنگین ، من جادوگرم.این منم که باید به هاگوارتز برم نه دادلی...یه..یه لحظه صبر کنین.اسم من هری پاتره...جادوگرم ، پدرو مادرم هم به وسیله لرد ولدمورت کشته شدن....شما هم خاله من هستین...یه پسر به اسم دادلی دارین و اسم شوهرتون هم ورنونه.درسته؟
پتونیا با دلسوزی گفت:
-تقریبا میشه این طور گفت...اسم تو هری پاتره ولی جادوگر نیستی و در ضمن پدر و مادرت هم در یک تصادف اتومبیل کشته شدن...اوه عزیزم متاسفم که اینو میگم.
سپس به سمت او رفت تا او را در آغوش بکشد اما هری عقب عقب رفت و با عصبانیت گفت:
-نه این دروغه...باورم نمیشه...شوهرتون کجاست؟ باید ببینمش.
-خب معلومه عزیز دلم...سر کارش ، توی وزارت سحر و جادو.
-اگه...اگه راست میگین کدوم بخش وزارتخونه کار می کنه؟
-آآآآه، پناه بر ریش مرلین! مگه یادت نیست که شوهر خاله ت وزیر سحر و جادوه.
هری فریاد بلندی زد و به سمت اتاقش دوید.در بین راه بر روی دیوارها عکسهایی از سه عضو خانوداه دورسلی دید که از داخل قاب عکسها می خندیدند و برای هری دست تکان میدادند...مثل عکسهای جادوگری!
هری رویش را از عکسها برگرداند و به سمت اتاقش دوید.در را با شدت باز کرد و وارد اتاق شد.
نفس نفس زنان دور اتاق راه می رفت.به دنبال هدویگ بود تا برای هرمیون و رون نامه ای بفرستد و بگوید چه اتفاقی افتاده...اما هر جا را گشت نه هدویگ را دید و نه قفسش را.به سمت میزش رفت و کشویش را باز کرد.با دیدن داخل کشو از وحشت فریادی زد و عقب پرید.در داخل کشو به جای قلم پر و مرکب و کاغذ پوستی قلم و خودکار و کاغذ مشنگی بود.به سرعت به سمت تختش رفت تا چوبدستی اش را از روی میز کنار تخت (جایی که همیشه چوبدستی اش را آنجا می گذاشت) بردارد.اما آنجا جز قاب عکس پدرو مادرش چیزی نبود.عکس را برداشت تا به آن نگاهی بیندازد.غیر ممکن بود.پدر و مادرش که همیشه از درون قاب عکس برایش دست تکان می دادند اکنون بدن هیچ حرکتی به او نگاه می کردند.قاب عکس را انداخت و با صدای بلندی فریاد زد:
-نههههههههههههههههه...
همانطور که فریاد میزد به سمت پایین و در خروجی خانه دوید.وقتی داشت از خانه خارج می شد خاله پتونیا فریاد زد:
-هری...قند عسلم کجا میری؟
هری با وحشت طول خیابان پریوت درایو را دوید تا به چهار راه رسید.همه اینها کابوس بود.دادلی در هاگوارتز؟عمو ورنون در وزارتخونه؟...هنگامی که نفس نفس زنان درست به وسط چهارراه رسیده بود ،صدای بوقی از سمت راست او را سر جایش میخکوب کرد.هری دوباره فریاد زد:
-نههههههههههههههههه...
.
.
.
با تکان شدیدی از خواب پرید. وقتی که چشمانش را باز کرد هنوز داشت فریاد میزد.در حالی که خیس عرق بود با وحشت از جایش پرید و به سمت قفس هدویگ در بالای کمد رفت.هدویگ در قفسش خواب بود...به سمت میزش رفت.بر روی میز یک کاغذ پوستی خالی و یک قلم پر و مرکب قرار داشت.با عجله به سمت تختش رفت و چوبدستی اش را در دستانش گرفت.برای اطمینان از وجودش.نگاهش به قاب عکس پدرو مادرش افتاد که دوباره با لبخند برایش دست تکان می دادند.وقتی که خیالش از عادی بودن اوضاع کاملا راحت شد.بر روی تخت افتاد.چند دقیقه ای به سقف خیره شد تا خوابش را دوباره در ذهنش مرور کند.سپس دوباره برخاست و به سمت میزش رفت و پشت آن نشست و بر روی کاغذ پوستی روی میز نوشت:
هرمیون عزیز
امشب دوباره با وحشت از خواب پریدم.این هفتمین باریه که توی خوابهام وارد دنیای وارونه میشم.دیگه کلافه شدم و واقعا به کمکت احتیاج دارم.بهم بگو چیکار باید بکنم.
ارداتمند تو، هری


و اکنون جاناتان وایز می رود تا جای خود را به جد بزرگ بدهد
شناسه بعدی من:
گودریک گریفیندور







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.