كتابخانه خانه ريدل با هر جاي ديگر اين ساختمان تفاوت داشت.بر خلاف ساير جاهاي ديگر،اين مكان شب ها شلوغ تر از هر جاي ديگر ديگر مي شد.همه مرگ خواران به دستور لرد،مجبور بودند شب ها به مطالعه بپردازند.به اعتقاد لرد،آگاهي مرگ خواران از گذشته افراد ديكتاتور،مي توانست سرمشق خوبي براي آنان باشد.
آن شب با شب هاي ديگر متفاوت بود.زيرا اين بار خود لرد هم در كتابخانه حظور داشت.بنابريان هيچ كس جرات خوابيدن در كتابخانه را نداشت.همه به صورتي بسيار عالي وانمود مي كردند كه به كتاب ها خيره شده اند و مشغول خواندن كتاب بوده اند.اگر چه جلوگيري از كشيدن خميازه براي هر مرگ خواري كار آساني نبود
با اين كه هيچ بادي نمي وزيد اما رداي سياه لرد در هنگام حركت،در پشت سرش به اهتزاز در آمده بود و حركت مي كرد.صداي گام ها با صداي خش خش رداي لرد در آن تاريكي مي آميخت و خواب را از سر هر مرگ خواري مي پراند.مرگ خواران متعجب،يواشكي به لرد نگاه مي كردند.چه شده بود كه اين دفعه او قدم به كتابخانه گذاشته بود؟
لرد در هنگام حركت به قفسه ها نگاه مي كرد.لحظه اي نگاهش را بر روي يك كتاب ثابت مي كرد.اما به زودي از كنار آن مي گذشت.سرانجام به قفسه اي رسيد كه به دنبالش بود.بالاي قفسه روي يك كاغذ پوستي اين عبارت نوشته شده بود:
"مرجع كتاب هاي تخيلي"درون قفسه كتاب هاي بزرگ و كوچكي به چشم مي خورد.دست لرد به طرف كتابي كه چندان قطور هم نبود دراز شد و آن را بيرون كشيد.لبخندي مستانه بر لب هاي خويش جاري كرد كه در آن تاريكي هيچ مرگ خواري نمي توانست ببيند.چيزي كه مدت ها ذهنش را مشغول كرده بود سرانجام به ان رسيده بود.به نظر مي رسيد نام كتاب را با طلا بر روي جلد سياه رنگ آن حك كرده اند.زيرا وقتي نور مهتاب بر روي كلمات آن افتاد،اسم كتاب به صورت طلايي رنگ منعكس شد:
"دنياي وارونه چيست؟" به تاليف نيوت اسكمندرلرد به همان سرعتي كه وارد كتابخانه شد،از آن خارج شد و به اتاق خواب خود رفت و بار ديگر مرگ خواران را در آن فضاي آرام تنها گذاشت.
اتاق خواب لردلرد بدون آن كه لباس خواب خود را به تن كند،كتاب را ورق زد.كتاب هيچ گونه عكسي نداشت.به نر مي رسيد كتابي قديمي باشد.زيرا بعضي از برگ هاي كتاب خورده شده بود.بعد از كمي ورق زدن،سر انجام لرد به يك صفحه خيره شد.در صفحه يك متن كوتاه نوشته شده بود:
چقدر از دنياي وارونه مي دانيد؟اين دنيا در كجا واقع است؟چه راهي براي رسيدن به اين دنيا وجود دارد؟رابرت توريلي،جادوگر انديشمند معروف كه در قرن 17 مي زيسته است مي گويد:"انسان ها هيچ يك مانند هم آفريد نشده اند.بيشتر انسان ها به صفات خود عادت كرده و تا آخر عمر با همان خصوصيات اخلاقي باقي مي مانند.اما عده اي ديگر،ميل به متنوع بودن در وجود خود احساس مي كنند."آيا دنياي وارونه مي تواند ميل گروه دوم انسان ها را تامين سازد؟بهترين تعريفي كه از دنياي وارونه مي توان گفت اين است كه:دنياي وارونه به جايي گفته مي شود كه بعد جسماني آدم نمي تواند در آن قدم گذارد.بلكه تنها بعد روحاني و خيال آدم است كه توانايي قدم گذاشتن به آن را دارد.هيچ كس به طور مستقيم نمي تواند خود را به دنياي وارونه برساند.اين دنيا در حد فاصل بين آسمان ششم و هفتم است و وسايل مشنگي و جادوگري تنها انسان را قادر ساخته كه تا آسمان دوم منتقل شود.پس چه راهي وجود دارد؟تنها راهي كه تا كنون باعث شده انسان هاي زيادي پا به اين عرصه بگذارند،خواب ديدن مي باشد.با اين روش،تنها روح آدم به آن دنيا منتقل مي شود و مي تواند تجربه شيرين متفاوت بودن را بچشد.شايد سوالي كه در اين جا براي آدمي به وجود آيد اين باشد كه چگونه مي توان در خواب روح را به سمت اين دنيا هدايت كرد؟براي اين كار تنها يك راه وجود دارد و آن اين كه بايد يك كار بسيار كثيف را انجام داد.شما مي بايست جايي از بدن خود را زخم كرده و مقداري از خون جاري شده خود را بنوشيد.تنها 5 دقيقه فرصت داريد كه به خواب فرو رويد و ان گاه مي توانيد پا به اين دنيا بگذاريد.لرد كتاب را محكم بست و به يك نقطه خيره شد.از صورتش هيچ چيزي نمي شد درك كرد.از يك سو خوشحال بود كه بالاخره به راز ورود به اين دنيا پي برده است.از سويي ديگر،وقتي به ياد كاري كه بايد تا چند دقيقه ديگر مي كرد مي افتاد،بدنش مي لرزيد.
فلش بكلرد و عده اي از مرگ خواران كه به طور مخفيانه خود را به مقر محفلي ها رسانده بودند.آنان در پشت دري كه جلسه محفليها در حال برگزاري بود ايستاده و به صداها گوش مي دادند.
دامبلدور با صدايي شاد گفت:
-خيلي عالي شد!همين الان مي خوام پا به دنياي وارونه بذارم!
از صداي گام هايش معلوم بود كه از در ديگر سالن خارج شده است.مدتي طول نكشيد كه يك صداي جيغ بسيار بلند از دور دست به گوش رسيد!
دامبلدور براي آشاميدن خون،دست خود را بريده بود.
پايان فلش بكدليل اصلي لرد براي ورود به دنياي وارونه اين بود كه نمي خواست دست كمي از آلبوس داشته باشد.چوبدستي خود را بيرون كشيد و قبل از هر چيز در اتاق خود را با طلسمي قوي،قفل كرد.سپس با طلسم جاذبه،چاقوي ضامن دار خود را از روي ميزي كه آن طرف تر بر روي ميز بود به طرف خود كشيد.دوست نداشت بيشتر از اين معطل كند.چشمان خود را بست و كارد را به طرف دست خود برد.له تيز كارد،پوست ضخيم لرد را نوازش كرد.لرد با چشمان بسته مي توانست خون سردي كه از دستش مي چكيد را حس كند.هنوز چشم هايش بسته بود و به تدريج دردي جان گداز سراسر وجودش را درآغوش گرفت.غرورش به او اجزه نمي داد كه فرياد بزند.هم اكنون مي توانست ذره اي از درد پيتر را هنگامي كه دست خود را براي خدمت به او قطع كرد،بچشد.به آرامي چشم هاي خود را باز كرد و اولين چيزي كه توجهش به ان جلب شد،خون سبز رنگ خارج شده از دستش بود!نبايد وقت را تلف مي كرد.زبان خود را به سمت خون خود دراز كرد و كمي از آن را چشيد.اگر موضوع دنياي وارونه به ميان نبود،در همان ابتدا خون را به بيرون تف مي كرد.چون مزه اي بدتر از هرچه كه در دنيا سراغ داشت مي داد.اما مجبور شد هر چه را كه از دستش به بيرون چكه مي كند بخورد.هنگامي كه خود را قانع كرد به اندازه كافي خورده است، به سوي تختخواب خود رفت.به طور اعجاب انگيزي خونريزي متوقف شده بود.احساس بيهوشي،درون او را به تسخير در آورده بود.نمي توانست به چيزي بينديشد.فقط نياز به خواب داشت.چشم هايش فقط سياهي را مي ديد و حس مي كرد صداهاي مبهمي از جايي دوردست به گوش مي رسد.حس مي كرد هر سياهي كه در وجود او مي باشد،به بيرون ريخته مي شود و به جاي آن محبت و پاكي وجودش را پر مي كند.چيزي كه از آن متنفر بود.بدنش با اين پاكي عادت نداشت.از اين كارهايي كه كرده بود پشيان شده بود.بايد هر طور كه مي بود،خود را از اين دنيا خارج مي كرد.
بعد از مدتي لرد احساس كرد كه متوقف شده است.چشمان خود را باز كرد و خود را در يك شهر نسبتا خلوت يافت.بر روي لبان لرد لبخند بود.چيزي كه وجودش با آن آشنايي نداشت.هنوز حسي به او مي گفت كه بايد از اين دنيا خارج شود.به اطراف نگاه مي كرد و فردي را ديد كه بر روي زمين نشسته و در حال انجام كاري است.لرد به او نزديك شد.
لارتن كرپسلي بود!نگاهش ديگر آن شادابي را نداشت.هر لحظه ممكن بود به لرد حمله كند.او يك لباس قهوه اي پوشيده بود.در اين دنيا،هويت آدم نيز تغيير پيدا كرده بود.لارتن لاك هاي قهوي اي به دستانش زده بود!او هم اكنون زمين زير پاي خود را به رنگ قهوه اي در مي آورد!
به نظر مي رسيد هيچ كس حس نمي كند كه لرد در آن دنيا وجود دارد.
تــــــــــق!
اين صداي افتادن يك جسم سنگين بر روي سر لارتن بود.لرد به بالا نگاه كرد و متوجه شد كه ليلي با نگاهي خشمگين كه تا كنون ديده نشده بود آن جسم را بر روي سر لارتن انداخته است.با صدايي مردانه گفت:
-اوي!حق نداري پياده رو خونمو قهوه اي كني؟
لرد ترجيح داد از اين جدال ها فاصله بگيرد و به خيابان هاي ديگر سر بزند.هنوز از دور صداهاي بد و بيراه به گوش مي رسيد.لرد احساس مي كند كمي از وجودش از پاكي خالي شده و به جاي آن نفرت فرا گرفته.وي از دور گروه كوچكي از محفلي ها را مي ديد كه داشتند دختر بچه اي را شكنجه مي كردند.ديدن اين صحنه براي لرد،مايه تعجب بود.بهتر بود از آنجا فاصله بگيرد و به صداي جيغ ها آن دختر بچه گوش ندهد.كمي آن طرف تر درون پارك،آلبوس سوروس پاتر به همراه شخصي،به گفتگو نشسته بودند.لرد كمي به آن ها نزديك شد.قيافه شخص خيلي براي وي اشنا بود.آيا درست حدس زده بود؟
آلبوس دامبلدور بود!تمامي ريش هاي خود را زده بود و هم اكنون مانند جوانكي به نظر مي رسيد كه حدود 20 سال سن داشت و با يك بيني شكسته،قيافه اش بسيار ضايع به نظر مي نمود!
-ببين دامبلدور!ما بايد يك راهي داشته باشيم تا بتونيم مرگ خوارها رو شكنجه كنيم!طوريكه جرعت حمله به مارو نداشته باشن!
دامبلدور كه حواسش به آن طرف خيابان بود و به دختربچه اي كه شكنجه بود نگاه مي كرد گفت:
-مي تونيم در اين مورد بعدا هم با هم صحبت كنيم!من فعلا برم كه با اين دختربچه يك كارهاي خصوصي دارم!
بعد از اين كه آلبوس به سمت دختر بچه رفت يك نفر ديگر در كنار آلبوس سوروس پاتر نشست.اين جوان بسيار سفيد مفيد بود.
-سلام سيريوس سفيد!
ديدن اين صحنه ها براي لرد باور نكردني بود!چيزي تا ايان حظورش در اين دنيا نمانده بود.حس مي كرد كه هر لحظه به جهتي نا مشخص كشيده مي شود.اما دوست داشت هنوز صحنه ها را ببيند.اما آن نيروي كششي،مانع اين ميل لرد مي شد.آخرين صحنه اي كه لرد شاهد حظورش بود،رفتن دامبلدور و دختربچه به ساختمان كناري بود.بار ديگر چشمش سياهي رفت و احساس مي كرد ماند گرد،به سويي رانده مي شود.
وقتي بار ديگر لرد چشمانش را باز كرد،خود را در اتاق يافت.در حالي كه به كمر روي تخت خوابيده بود و صورت وي از عرق خيس بود و مانع ديد وي مي شد.به زحمت بلند شد.با دستانش عرق خود را پاك
كرد.مدتي بعد متوجه شد كه هيچ اثري از جاي زخم ناشي از خراش روي دستش نيست!
تجربه بدي را نگذرانده بود.اما مطمئن بود ديگر هيچ وقت لاي كتابي را باز نكند!