هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۲:۰۰ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۹۶
#88

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۷:۲۴
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
پیام: 375
آفلاین
خلاصه:
دافنه، گویل و گیبن تصمیم میگیرن گند بزنن به مغازه موجودات جادویی چارلی ویزلی. اونا حتی حیوانات توی قفس ها رو هم آزاد میکنند. جرج ویزلی وقتی که این وضعیتو میبینه تصمیم میگیره اونا رو به سمت یه گنج هدایت کنه.

***


- گنج... این خیلی خوبه.

دافنه این رو گفت و به گویل نگاهی انداخت. گویل به گیبن نگاه کرد. گیبن خواست به جرج نگاه کنه که متوجه شد نگاه نکنه شکیل تره.

- پس بیاید بریم...

جرج که جلوش گله‌ای تسترال رد شدن، خودشو عقب کشید و پوکرفیس تسترال ها رو نگاه کرد.
- شما که اونا رو آزاد نکردید.
- یه اشتباهی شد. فقط همونا بودن...

دافنه موفق به اتمام حرفش نشد چون در همون حالت مرغ طوفانی از بالای سرش رد شد.

دافنه:

خانه ریدل

- من بهترین معجون ساز قرنم.

هکتور این رو گفت و چندچشم قورباغه رو داخل پاتیلش ریخت. آب درون پاتیل می جوشید و با اضافه شدن چشم ها جوشیدنش بیشتر شد. پاتیل بدبخت زبون نداشت و گرنه قطعا تا به حال هزاربار از اسیدی بودن معجون های هکتور اعتراض کرده بود.

- پای تسترال.

هکتور یه نگاه به اون ور اتاق و یه نگاه به طرف مخالف اتاق کرد. ولی تسترالی وجود نداشت. اشکالی نداشت... کافی بود حیوون دیگه ای رو جایگزین...
- تسترالا.
- خودتی.

هکتور بی توجه به فریادی که از یه گوشه خونه ریدل شنیده شد بود. با اشتیاق به تسترال هایی که بیرون خونه ریدل بودن خیره شد.
- تسترال اینجا تسترال اونجا، تسترال همه جا!

هکتور این رو گفت و ویبره زنان به سمت یکی از تسترال ها هجوم برد. تسترال مورد نظر خوف کرد و خواست از دست کسی که به سمتش میومد فرار کنه اما هکتور سمج تر از این حرفا بود. ویبره زن خونه ریدل اره‌ای رو تو دستاش گرفته بود و میخواست پای تسترال رو ببره. اما خب اون ویبره میرفت و به همین دلیل بود که تصمینی به بودن سر تسترال روی بدنش نبود.

- ولم کن!

هکتور در لحظه ای که فکر میکرد موفق شده و تسترال توی چنگشه متوجه شد که تسترال توی چنگش نیست. درواقع یه مرد رو گرفته بود رو میخواست با اره برقی دست شو قطع کنه.

- هکتور! اینجا چه خبره؟ باز معجون پاشیدی رو در و دیوار خونه ریدل همه تسترال شدن؟
- ارباب من کاری نکردم ولی اگه بخواین معجون تسترال آدم کن میپاشم روشونا.

هکتور این رو گفت ولی به کل مردی که میخواست پاش رو قطع کنه رو فراموش کرد و ولش کرد. مرد از فرصت استفاده کرد و دوباره به صورت تسترال سعی کرد از اونا دور بشه.

- تسترال.

همه ی گله به سمت لردسیاه برگشتند و منتظر موندند.

- منظورمون اون مرد تسترال بود.

درواقع جانورنما ریونی نبود که به متوجه شه لرد سیاه فحش نمیده به همین دلیل باز انسان شد و برگشت.
- تسترال خودتی.
- تسترال ماییم؟ هکتور؟ یکی از معجون هاتو بیار برامون.
- ارباب معجون آدم تسترال ادب کن بیارم؟

هکتور ویبره زنان معجونی رو تو دستای لرد گذاشت. لرد نگاهی به مردی کرد که به معجون سیز رنگ خیره شده بود.
- از اونجایی که ما لرد بخشنده و بزرگواری هستیم. میبخشیمت به شرطی که بری برامون از محفل جاسوسی کنی.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶
#87

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
جرج در آن وقت از روز تصمیم داشت سری به برادر بزرگترش بزند و برای تهیه محصول جدیدشان مقداری فضله اژدها تهیه کند. ولی ورودش آنطور که تصور میکرد نبود. درب مغازه باز بود. از خود چارلی خبری نبود ولی از مغازه اش جز ویرانه ای باقی نمانده بود.

بچه ها که با حرارت هرچه تمامتر مشغول خرابکاری و تخریب مغازه بودند با مشاهده صورت سرخ از خشم جرج لبخندی گشاد تحویلش دادند. بعد برگشتند تا ادامه کارشان را از سر بگیرند.

جرج اندکی صبر و تحمل به خرج داد. چشم غره رفت. نفسش را با خشم بیرون داد. لبش را گزید و به موهایش چنگ انداخت ولی فایده ای نداشت. ظاهرا قرار نبود یک نفر از این خرابکارهای کوچولو اندکیکوتاه بیاید.

عاقبت سر و حوصله جرج سر آمد.
- هیچ معلومه اینجا دارین چه بوقی میخورین؟

گویل که در آن لحظه به سختی هرچه تمامتر مشغول کندن کاغذ دیواری ها بود پاسخ داد:
- مگه نمیبینی داداش؟داریم خرابکاری میکنیم دیگه!

دافنه در حال خالی کردن تمام قفسه ها به روی زمین در ادامه حرف گویل گفت:
-هرچی گویل گفت رو تایید میکنم. حالام برو کنار بذار باد بیاد!

جرج که از پررویی و وقاحت این 3 نفر به شدت خشمگین شده و تمام رگ های پیشانیش دانه دانه بیرون زده بود، تصمیم گرفت چوبدستیش را بکشد و هر سه را با یکی یک طلسم شوم نفرین کند. اما ناگهان فکر بکری در مغزش جرقه زد. هرچه بود سوژه با این وضعیت هم نمیتوانست چندان دوامی داشته باشد. همانطور که در 3 پست تقریبا راکد مانده بود. شاید این ایده میتوانست کمی آن را به حرکت در بیاورد.
پس چوبدستیش را غلاف کرد. موهای به هم ریخته اش را مرتب کرد. سپس صاف ایستاد و گلویش را صاف کرد.
- میگم بچه ها. عوض این کارا نظرتون چیه بریم مغازه ما؟ من جدیدا یه نقشه گنج پیدا کردم ولی میدونین... من دیگه نیازی به این پولا ندارم. خودم به اندازه کافی درآوردم که برای هفت نسلم کافی باشه. گفتم اگرمیخواین بدمش به شما. مرلین رو چه دیدی شاید تونستین به اندازه من پولدار شین!

جرج جمله اش را با حالتی وسوسه انگیز به پایان برد و معصومانه به چشمانشان خیره شد. برق حرص و طمعی که در آن سه جفت چشم میدرخشید ناخواسته پوزخند موذیانه ای را بر لب جرج نشاند.



پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۵:۴۱ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۶
#86

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
و بعله اونا به سمت فروشگاه موجودات چارلی رفتن و وقتی رسیدن مث بچه ادم وارد مغاهز نشدن، زدن درو شکوندن و بعد هرچی گیرشون اومد رو براشتن و پرا کردن زمین.
دافنه شروع کرد به شکستن قفسه ها، گویل هم حتی به دیوار هم رحم نکرد و زد اونم داغون کرد، گیبن رو دیگه نگم خیلی خوبه اون اصن یه دکمه رو زد و موجواات ازاد شده و به ما پیوسته.
-گیبن چیکار کردی؟
-نگران نباش دافنه این دکمه قرمزه رو زدم و حالا قفس هاشون باز شده و به ما کرده.
-ولی اگه نکردن چی؟
گویل گفت:
-بس کنین دیگه بیاین به گند زدنمون ادامه بدیم.
-باشه.

در همین موقع که حیوونا هم که باز شده بود اونا هم به ما ملحق شدن و در گند زدن کمک کردن که ناگهان احساس کردیم کسی داره مارو نگاه میکنه، از دست ما عصبانیه، ما اصلن توجهی به اون شخصی نکردیم و به گند زدنمون ادامه دادیم.
و اون شخص جرج بود!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
#85

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
ناگهان فریادی در محل شروع سوژه پیچید داد که حتی ابر ها هم ترسیدند و فرار کردند!
ساحره ای بس گریفندوری پشت سر سه قانون شکن ایستاده بود و در یک دستش گوش گیبن , در دست دیگرش گوش دافنه و به علت نبود دست دیگر در دندانش هم گوش گویل بود!
هر سه قانون شکن جوان به محض آزاد شدن گوش هایشان تا جای ممکن از ساحره خشمگین فاصله گرفته و پشت هم قایم شدند!

دافنه جرعت نشان داد و پرسید:
-چیزی شده مومو جان؟

مومو کلیدی را به سمتشان پرت کرد که از یقه گیبن رفت تو!
شنلی سمت گویل پرت کرد و شیشه کوچکی را هم به دافنه داد.

بعد درحالی که جلوتر از قانون شکنان به سمت فروشگاه موجودات جادویی چارلی ویزلی میرفت گفت:
-شما چطوری میخواستید بدون کلید و شنل نامرئی و معجون جدید هکتور آشوب به پا کنید؟

آشوبگران هنوز چند قدمی نرفته بودند که اینبار ردایی به سمتشان پرت شد.

با نگاه سوالی آشوبگران جوان ساحره گریفندوری خودش توضیح داد:
-ردا جدید برای تغییر قیافه.کسی نباید بشناستمون!

و اینبار واقعا به سمت فروشگاه چارلی ویزلی راه افتادند!


ویرایش شده توسط گرگوری گویل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۳۱ ۲۲:۳۱:۰۸


"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
#84

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
نیو سوژه!

هوا تاریک بود، بارون شدیدی می بارید، زیر این بارون شدید سه نفر از دانش اموزای هاگوارتز داشتن راه میرفتن و قدم میزدن.
تعطیلات کریسمس دیگه داشت به پایان میرسید ولی دانش اموزا هنوز تا شروع مدرسه ی هاگوارتز سه روزی وقت داشتن.
همچنین که اونا داشتن قدم میزدن و از بارون لذت میبردن، گویل گفت:
-هی گیبن اونجا رو نگاه کن، فروشگاه موجودات جادویی چارلی ویزلیه چطوره بریم اونجا و قانون شکنی بکنیمو گند بزنیم به همه چیز؟ها؟
-من که موافقم.
دافنه لگدی به پای گویل زد و گفت:
-هی پس من چی؟
-خوب توهم بیا.
-اخ جون، گند زدن به مغازه ها یه تفریح خوبه، نمیدونم چرا همچین حسی رو دارم.

اونا با قدم هایی بزرگ به سمت فروشگاه موجودات جادوییه چارلی ویزلی رفتن.

_________________
خلاصه ی سوژه:
دافنه، گیبن و گویل میخوان فروشگاه موجودات جادویی چارلی رو بهم بزنن و گند بزنن به اونجا.
__________________


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۳۱ ۲۱:۵۱:۲۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۰:۵۳ دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۵
#83

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
پست پایانی سوژه



خانه شماره دوازده گریمولند!

فرد و جورج،در حالی که بلاتریکس را در قفسی به دنبال خود میکشیدند، وارد خانه شدند...
_پروفسور...پورفسور!
_چی شده فرزندان روشنایی!
_نیگا کنید کی اینجاست پورفسور...بلاتریکس لسترنج!
_چی؟بلاتریکس اینجاست؟لو رفتیم؟به ما حمله شده؟
_نه پرفسور...ما اون رو زندانی کردیم و اوردیم!
_چرا؟
_چرا؟خب...چیز...مگه چارلی اون کاغذی که بهش دادیم رو نیورد؟
_چارلی که نیومده هنوز!

فرد و جرج نگاهی به یک دیگر انداختند...چارلی کجا بود؟

نزد چارلی!

چارلی درمانده بود..از طرفی اژدهایش را از دست داده بود و از طرف دیگر،دیوانه ساز ها دنبال او بودند...همچنین نامه محرمانه ای که باید به محفل میرساند،همچنان پیش او بود...اما او نمیخواست که آن نامه به دست دیوانه سازها یا مرگخواران بیوفتد...به همین خاطر به مانند فیلم های مشنگی ای که پدرش آرتور به خانه می آورد،تصمیم گرفت تا نامه را بجود و بخورد تا از دسترس دیگران دور بماند!
اما آن نامه یک برگ کاغذ عادی نبود...بلکه یک طومار بود...به همین خاطر چارلی در حین خوردن طومار،به دلیل پر شدن دهان و نای و مری و نداشتن امکان تنفس،مُرد!

کسی نمیدانست حالا فروشگاه او بعد از مرگش چه میشد!

خانه ریدل!

لرد در پشت میزش نشسته و در حال طرح ریزی برای مامورت سری بود...اما با باز شدن ناگهانی در،سرش را بالا آورد و با عصبانیت فریاد کشید:
_چه خبره؟مگه اینجا طویله تسترال هاس که سرتون رو میندازین میاین تو؟
_ارباب...یه خبر مهم دارم...بلاتریکس رو محفل برده و گروگان گرفته!
_چرا؟
_شاید میخوان گرو کشی کنن...مثلا در صورتی بلاتریکس رو پس بدن که اژدها رو بهشون برگردونیم!
_هووووم...بذار فک کنم کدومشون بیشتر به درد میخوره...خب فکر کردم...به رودولف بگین خبرای خوبی قراره بشنوه!

پایان




پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#82

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
جــــــیریــززز ویریــــززز!

- واهای .. واهاهاهای! سوختم! تموم پشمای پام سوخت!
- عه نیگاش کن! چقدر کوچولو شدی بلا!
- منِ احمق از اولشم نباید به شماها اعتماد میکردم. منو دارید کجا میبرید؟ آی ملت به دادم برسید. اربــــــاب کمک!

فرد و جرج به صورت خیلی نامجسوس از خانه‌ی ریدل خارج شدند و در حالی که بلاتریکس رو توی یه قفسه کوچیک زندانی کرده بودند، به سمت محفل ققنوس حرکت کردند.گویا قرار بود ولدک با مصادره کردن اژدهای چارلی ویزلی، عملیات خیلی سری و بزرگی رو توی کوچه دیاگون انجام بده و بلاتریکس از جزئیات این عملیات با خبر بود!

خانه‌ی ریدل - اتاق لرد

- خب بوگو ببینم آیلین، اژدهارو مصادره کردی یا نه؟
- بله مای لرد! فقط یکمی توی رام کردنش موشکل داریم!
- تو و رودولف تا فردا بعد از ظهر وقت دارین تا این اژدها رو رام کنید، وگرنه هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید!
- به این تهدیدها عادت کردیم والا!
- چیزی گفتی رودولف؟
- نه جون شوما.. شیکر اضافی خوردم!

و بدین ترتیب رودولف و آیلین به کتابخونه‌ی ریدل رفتن و سعی کردند اطلاعاتی راجع به رام کردن اژدها پیدا کنند.مرگخوارا کاملا از ناپدید شدن بلاتریکس بی خبر بودند. لرد قرار بود یه کار خیلی بیگ انجام بده تا خفن بودنشو مثل همیشه به همه‌ی عالمیان نشون بده اما اگه بلاتریکس قضیه رو لو میداد همه چی .. چی؟ رِ تِ تِ!


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۱۶:۵۰:۴۴



پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
#81

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
اما بلاتریکس انگار نه انگار که بویی آزاد شده باشد گفت:

- چی شد قش کردین؟! چقدر زپرتی هستین شما ها!

بلاتریکس چوبدستی اش را درآورد و با یک وردهوشیار کننده فردو جورج را بلند کند.البته ناگفته نماند که بلافاصله دماغ های خود را گرفتند.جورج گفت:

- به محض اینکه بپوشینش تاثیر خارق العاده اش رو میبینید!

- اگه کار نکنه همچین کروشیویی بهتون میزنم که اون سرش نا پیدا باشه

بلاتریکس سعی کرد کفش هارا بپوشد اما اگر پاهایش را جر هم میداد در کفش جا نمیشد که نمیشد!

- مجبور بودین کفش بسازین انقدر کوچولو باشه؟! پاهای خوش فرم من هم توش جا نمیشه!

- خانم سایز این کفش ها قشنگ مناسب شماست... اصلاً برای خودتون ساخته شده!

- واقعاً؟! باشه.من یکبار دیگه هم سعی خودم رو میکنم تا این کفش های به درد نخورتون رو بپوشم.

بلاتریکس آنقدر به خودش فشار آورد که تا 2 هفته اثر کمر درد و مچ درد آن باقی می ماند! پس از پوشیدن کفش ها رو به فرد و جورج کرد و گفت:

- چی شد پس؟!

- باید یکم صبر کنین خانوم محترم.

- مگه نگفتین تاثیرش فوریه؟! نکنه می خواستید سرمنو شیره بمالین؟!

- نه بابا این چه حرفیه...فقط اگه بخواین خوب جواب بده باید...

اما ناگهان نوری از سوی کفش ها ساطع شد و...




پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۷:۳۸ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
#80

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
خلاصه:
چارلی به دلیل پارک کردن اژدهای خود(رکس) روبروی فروشگاهش توسط آیلین پرنس توقیف می شود.از طرفی فرد و جرج هم اکنون در قرارگاه مرگ خواران هستند و قرار است اختراع خود(کفش های لاغری) را به بلاتریکس نشان دهند تا بدین شکل در بدنه ی مرگخواران نفوذ کرده و اطلاعات مهمی را دامبلدور بدهند.چارلی ماموریت این را دارد که تکه کاغذی را از طرف فرد و جرج به دامبل برساند.اما فعلا در مغازه اش توسط مرگخواران و دیوانه ساز ها محاصره شده است. او فرار می کند و سعی می کند با اژدهای خود فرار کند اما نمی تواند. از آن سو فرد و جرج به محضر بلاتریکس راه میابند.
******

فرد و جرج در حالی که لحظه ای از شکلک در آوردن برای رودولف امتناع نمی کردند، پشت بلاتریکس به راه افتادند و به داخل اتاقی رفتند که گویا از آن به عنوان اتاق بلاتریکس یاد می شد.

در اتاق ترکیب بو های مختلف موجب پدید آمدن بویی بسیار نامناسب شده بود که حتی باعث شد فرد و جرج برای چند لحظه تعادل خود را از دست بدهند اما در آخرین لحظات توانستند خود را کنترل کنند.

به جز تخت کهنه و فرسوده ی دونفره ای که در کنج اتاق به زحمت جا شده بود، چیز دیگری در اتاق توجه فرد و جرج را جلب نکرد.

بلاتریکس بر روی تخت نشست و در حالی که چند لاخ از موهای فرش را در دست می چرخاند، به فرد و جرج خیره شد.
-خب ببینم اون اختراعتون چیه؟ وای به حالتون اگر خوب نباشه اونوقت دونه به دونه ی سلولاتونو در میارم و به هرکدومشون صد تا آوادا می زنم.

فرد و جرج که با این حرف لحظه ای ترسیدند در حالی که نیش بازشون بسته نمی شد، به سمت بلاتریکس رفتند و دستگاه را در مقابلش قرار دادند.

دستگاه مثل یک جا کفشی کوچک بود که انگار زیادی روغن زده شده باشد.

-اول خودتون امتحان کنید نمی خوام برای پاهای نازنینم ضرری داشته باشن.
-شرمنده بانو این دستگاه برای سایز های نرمال کاری نمی کنه.
-یعنی میگین پاهای من گندن؟

فرد و جرج:

نگاه بلاتریکس بین فرد و جرج می چرخید سرانجام بدون اینکه حرفی بین آنها رد و بدل شود بلاتریکس خم شد تا کفش های نسبتا بزرگش را در بیاورد. سرانجام بعد از مدت ها تلاش، کفش های کوچکی را که به زور پاهایی که پاهای هاگرید باید در مقابل آنها لنگ می انداخت، را در آن جا داده بود را در آورد و موجب بیهوش شدن نه تنها فرد و جرج بلکه مرگخواران کل ساختمان نیز شد.
در واقع گویی بمبی از عطر خوب پا در همه جا پاشیده شد و گل های باغ زندگی را آبیاری کرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳
#79

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
چارلی نگاهی به نویسنده کرد و بعد نگاهی به توده عظیم گرد و غبار...استیصال و درماندگی به وضوح در چهره چارلی نمایان بود...بلاخره چارلی با نا امیدی و ترس رو به نویسنده نامرئی کرد و گفت:
_امممممممممم...خب من الان باید چیکار کنم؟!
_من نمیدونم...خودت ببین چیکار میکنی...من دارم میرم الان ماجرای فرد و جرج رو توی خونه ریدل روایت کنم!
_نه...صبر کن...نرو...همینجا بمون داستان رو پیش ببر...

اما دیگر دیر شده بود...نویسنده رفته بود و چارلی را با توده عظیم گرد و غبار تنها گذاشته بود!
چارلی باید سریعا چاره ای می اندیشید...به همین خاطر به سراغ اژدهایش رفت!

اونور...طرف فرد و جرج...خانه ریدل ها!

فرد و جرج در حالی که مورپی پشت آنها بود،وارد خانه ریدل ها شدند و با نگرانی به دور و برشان نگاه میکردند که صدای کلفتی توجه آنها را جلب کرد...
_هی...شما دوتا چه جوری اومدین اینجا!
_عه...رودولف؟!چیزه...بانو مورپی ما رو اوردن اینجا!
_دروغگو ها!مادر ارباب خیلی وقته که نیستن...
_نه به جون تو...ایناهاش...خوشون هم اینجان...بانو مو...اٍ!

فرد و جرج به پشت سرشان نگاهی کردند ولی اثری از مورپی گانت نبود!
_رودولف...باور کن خودش ما رو اورد اینجا!

اما رودولف به حرف دوقلوها اهمیتی نداد...دستش را در جورابش کرد از داخل آن یک شمشیر سامورایی بیرون آورد!و آماده حمله به آنها شد!
اما همین که قصد داشت که به طرف دوقلوها بدود،جیغ بلاتریکس مانع رودولف شد...
_چی کار میکنی رودولف!
_عه؟!عزیزم...هیچی...میخواستم این دوتا محفلی رو به عنوان شکار بدم به آگستیوس تا یه محفلی پلو برامون درست کنه واسه شام!
_لازم نکرده...دستور ارباب بود که این دوتا بیان اینجا!پس اون شمشیرت رو غلاف کن...در ضمن...بسه دیگه مثل مشنگ ها از این وسایل استفاده میکنی...یکم از چوب جادوت استفاده کن یادت نره یه وقت کار با چوب دستی رو!
_چشم عزیزم...ولی...
_چیزی میخوای اضافه کنی به حرفام رودولف؟!
_چیزه...نه...نه...من غلط بکنم چیزی بخوام اضافه کنم!
_خوبه...شما دوتا هم دنبال من بیایین ببینم اون اختراعتون چی جوریه!

فرد و جرج پس از اینکه کمی شکلک برای رودولف دراوردن،دنبال بلاتریکس به راه افتادند...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۲ ۱۵:۳۹:۳۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.