برای محفل، روشنایی و عشقلکه ی جوهر بزرگی از نوک قلم پر سر خورد و وسط صفحه افتاد.
- اه لعنتی..
چوبدستی را برداشت و به سمت لکه ی بزرگ جوهر گرفت تا لکه برگردد همانجایی که بود. همانطور که قطره های جوهر از تار و پود کاغذ خودشان را بالا می کشیدند به جلد سیاه دفترچه ی خاطراتی که روی میز بود خیره شده بود. خسته و خواب آلود بود و همه ی این ها تمرکزش را روی چیزی که می خواست بنویسد کمتر می کرد.
قلم پر را برداشت تا به محض این که جوهرها برگشتند شروع به نوشتن کند:
- امروز دفترچه ی خاطرات تام مارولو ریدل به طور اتفاقی به دستم رسید، دقیقا نمی دونم مال چند سال پیش می تونه باشه.. شاید پنجاه یا شصت سال پیش.. شاید بیشتر.. شایدم یه کمی کمتر.. ولی من با او صحبت کردم..خیلی عجیب بود.. شاید همان طور که همیشه یک استارک در وینترفل بوده یک بونز هم همیشه در هاگوارتز بوده.. منم اونجا ادوارد بونز بودم.. ولی خودم نبودم، در واقع انگار از دریچه چشمهای پدر بزرگم او را می دیدم!
*****
- از توی دیوارهای قلعه صداشو می تونم بشنوم.. هنوز مطمئن نیستم چیه و ازکجا می تونم پیداش کنم.. ولی حتما به کمک من نیاز داره!
تام ریدل جوان رو به روی یک مار آبی زانو زده بود. ماری هم که دور خودش چنبره زده بود با دقت و احترام حرفهای او را دنبال می کرد و گاهی فش فش صدا می داد.
- یعنی چه کسی می تونه یه مار رو توی دیوارهای هاگوارتز مخفی کرده باشه؟.. غیر از ...
مار ناگهان فیشی صدا کرد و مثر فنر رها شده چنبره اش را باز کرد و به درون دریاچه پرید. ولی انگار که قبل آن به تام ریدل هشدار داده بود که غریبه ای در حال نزدیک شدن است. پسر اسلترینی از جایش جست و به سرعت چرخید تا غافلگیر به نظر نیاید.
- هی.. بونز!
از مکث کوتاهش مشخص بود که برای به خاطر آوردن اسم غریبه باید کمی فکر کند. پسری که ردای ریونکلایی ها را به تن داشت پاسخ داد:
- هی ریدل.. تو زبون مارها رو بلدی.. منم زبون درخت ها رو بلدم..
- تو که اینو جدی نمی گی بونز.. حرف زدن به زبون درخت ها و جونورها رو!؟
تام ریدل قیافه ی متعجب و از همه جا بی خبری به خود گرفته بود که هم بونز را متهم به اشتباه کند و هم خودش تبرئه شود.
- ولی ریدل تو که دیگه باید بدونی.. تعداد کمی توی این مدرسه چشم بینا دارن و من مطمئنم که تو یکی از اونایی ریدل..
با این چاپلوسی زیرکانه ی بونز مقاومت تام ریدل در هم شکست. لبخند محوی روی لبانش نشست و گفت:
- آخرین نفر از نسل دروئیدهای سلتی.. نگهبانهای جادوی طبیعت..
بونز با یک "اوهوم" ساده تایید کرد و جلو رفت و پای درخت نشست. ریدل ادامه داد: "ولی خیلی حیفه که نسلتون رو از مرگ نجات ندادید.. باید یه راهی از مادر طبیعت یاد می گرفتید که جاودانه تون کنه! اگه..." بونز با تعجب به او نگاه کرد؛ نگاهی که باعث شد ادامه ی حرفش را به زبان نیاورد. بونز گفت:
- همه ی آدمها می میرن تام.. هرچقدرم که تلاش کنیم فقط تبدیل می شیم به آدمی که خیلی دست و پا زد که نمیره ولی مرد!
- تو دنیای بی حد و مرز جادو برای هر چیزی یه راه حلی وجود داره "بونز"!
پسر ریونکلایی به درخت تکیه داد. نسیمی از سمت دریاچه شروع به وزیدن کرد؛ شاخ و برگ درختان و موهای سیاه دو پسر را به هم ریخت. بونز گفت:
- به هر حال این خیلی از قوانین طبیعت رو بهم میزنه.. زنده موندن به هر قیمتی، ارزشش رو نداره!
- ما جادوگرها صاحب این جهان و همین طبیعت هستیم.. مهم باقی موندن ماست..
- اگه شدنی و ممکن بود جادوگرهای قدرتمند قبل از ما این کارو می کردن..
- اینکه قبلی ها راه حل ها رو امتحان نکردن دلیلی برای امتحان نکردن ما نیست.
- اونا هم امتحان کردن.. ولی راه حل همیشگی پیدا نکردن.
کم کم داشت این طور به نظر می رسید که مباحثه دو پسر ارشد هاگوارتزی لایتناهی خواهد بود. اما تام ریدل هر لحظه بیشتر احساس نا امنی می کرد. تا همین جا هم بیش از حد ناگفته هایش را برای یه غریبه گفته بود. فعلا باید خودش را قانع نشان می داد، پس شانه اش را بالا انداخت و اینچنین وانمود کرد.
- شاید هم واقعا راه حلی نباشه..
بعد هم چرخید و یه قدم به سمت قلعه برداشت در حالی که زیر ردایش چوبدستیش را لمس می کرد. با صدای بلندتری نسبت به قبل گفت:
- به هر حال از ملاقاتت خوشحال شدم بونز..
- "برای مردم، زمان یک رودخانه ست. ما اسیر جریان آنیم و از گذشته به سوی آینده رهسپاریم و همیشه در یک مسیر به پیش می رویم. زندگی درختان چنین نیست. آن ها ریشه می دوانند و رشد می کنند و در همان نقطه ای که متولد شدند، می میرند و رودخانه آن ها را تکان نمی دهد. درخت بلوط و میوه اش، هر دو باعث به وجود آمدن دیگری هستند."
تام ریدل لحظه ای متوقف شد. چرخید و به بونز نگاه کرد. با خاطری آسوده چشمانش را بسته بود و به درخت تکیه داده بود. ریدل زیر لب طلسم فراموشی را زمزمه کرد و دور شد. بونز هم همچنان در آرامش نشسته بود.
*****
- در واقع خاطرات پدربزرگ اصلاح شده بود.. اما خب.. خاطرات درخت از بین نرفته بود، درخت بلوط و میوه اش هر دو باعث به وجود آمدن دیگری هستند.