تالار ریونکلاو در سکوت بود و همه سر در کتاب داشتند.
- یادگاری... هافلپاف...اتاق ضروریات!
لیسا با ورود غیر منتظره ی خود این سکوت را شکست. از چهره اش معلوم بود خبر هیجان انگیزی دارد و از حرف زدنش میشد فهمید راه زیادی را دویده است.
- چی شده؟
لیسا نفس عمیقی کشید.
- این خبر همه جا پیچیده که جد هر گروهی یه یادگاری داخل اتاق ضروریات گذاشته.
لینی به لیسا نگاهی کرد و لبخندی به او زد.
- عزیزم من ذوقت رو درک میکنم ولی اکثرا این حرفا الکیه و شایعست! الانم نزدیک امتحاناته و ما وقت نداریم وقتمونو بخاطر شایعات تلف کنیم.
لیسا حالت قهری به خود گرفت و رویش را از سمت لینی برگرداند.
-اییش! در ضمن هافلپاف هم یادگاریشو پیدا کرده. حالا کی با من میاد؟
بر خلاف تصور لیسا، دست های زیادی بالا رفت.
سپس همگی با هم به دنبال پیدا کردن یادگاری به راه افتادند.
در راه به یک پسر اسلیترینی برخوردند.
-سلام! میتونی به ما بگی اتاق ضروریات کجاست؟
اتاق ضروریات؟ آم ...همینجاس همینجا اون روبرو... طبقه هفتم نیست ولی اصلا اونجا نرین مطمئنا همینجاست شک نکنین.
همه ی اعضای ریونکلاو به سمت دیواری که پسر اسلیترینی گفته بود رفتند.
هر کسی داشت به چیزی فکر میکرد.
-واس چی اینجا ایستادین؟
-ساکت آلکتو! داریم تمرکز میکنیم تا اتاق ضروریات ظاهر بشه.
- داداچا دارین اشتباه میزنینا! اتاق ضروریات اصلا اینجا نیس. اگر میخواین جای اصلیشو بتون بگم باس یکم دس به جیب شین.
همه با تعجب به هم نگاه کردند.
لیسا به سمت ریونی ها برگشت و با صدایی که آلکتو نشنود گفت:
- از کجا مطمئن بشیم راست میگه؟
-من اینو میشناسم. یکم عجیبه ولی همیشه راست گفته. به نظرم الانم داره راست میگه.
با این حرف، ریونی ها قانع شدند و مبلغ نسبتاً زیادی را به او دادند.
-وای به حالت اگر دروغ بگی.
-دزد که نیستیم داداچ! اتاق ضروریات طبقه هفتم رو به روی تابلوی بارناباس دیوونس.
ریونکلاوی ها در حالی که به آن پسر اسلیترینی حرف های بسیار زشتی که در شان آن ها نبود میگفتند به سمت طبقه هفتم رفتند.
- خب فکر کنم اینجاست. وای من الان خیلی نیاز به یه سیب دارم و اگر الان سیب نخورم میمیرم!
بعد خودش را به زمین انداخت و زبانش را بیرون آورد.
- گرنت با این حرفا اتاق ضروریات باز نمیشه. واقعا باید ضروری باشه. مثلا من الان دستشویی دارم و اگر نرم دستشویی میترکم!
آماندا بعد از گفتن این جمله با اشتیاق به دیوار خالی نگاه کرد ولی هیچ دری ندید.
- خب من توی یه کتاب خوندم وقتی که شما واقعا به اتاق ضروریات احتیاج دارید ولی حواستون بهش نیست ظاهر میشه. در نتیجه باید بریم خوابگاهامون و بعدا بیایم.
بد خیلی آرام زمزمه کرد:
- هر چند که فکر نمی کنم واقی باشه.
حرف های دلفی قانع کننده بود.
همه ریونی ها با نا امیدی به خوابگاه برگشتند.
در خوابگاه- میتونیم انقدر اونجا بمونیم تا در ظاهر بشه.
- راست میگه، طبق نظریه ی مارکوس انیشتین انتظار بهترین راه حله.
همه با تعجب به پنه لوپه نگاه کردند.
- مارکوس انیشتین دیگه کیه؟
- فکر کنم نوه پسر عموی انیشتین بود شایدم دختر پسر عمه ی زن داییش بود. مهم اینکه از فک و فامیلاشه و نظریه داده.
- شایدم تخیل ذهن تو باشه!
چهار روز بعد- گریف و اسلی هم حتی پیدا کردن ولی ما پیدا نکردیم هنوز.
- عیبی نداره. حالا بیا بریم کلاس معجون سازی تا پیدا کردن اون هم روونا کریمه.
دانش آموزان در راهرو های مدرسه، حرکت میکردند.
ناگهان در عجیبی، درست بر روی همان دیواری که آلکتو به آن ها گفته بود ظاهر شد.
- بچه ها اتاق ضروریات!
بچه ها که توجهی به دیوار نداشتند، با تعجب به دیوار نگاه کردند.
الیزابت درست میگفت. دری که چند روز پیش آنجا نبود، الان آنجا بود.
-خب نیم ساعت تا شروع کلاس مونده. میتونیم بریم داخل!
همه ریونی ها با تعجب وارد اتاق شدند.
-اوه اوه اینجا چقدر شلوغه! فکر نکنم بتونیم پیداش کنیم.
-چرا میتونیم. شروع کنید به گشتن.
همه ی ریونی ها در حال گشتن بودند که صدای پنه لوپه را شنیدند.
-بچه ها فکر کنم پیداش کردم!
چیزی که در دست پنه لوپه بود، فقط یک صندوقچه ی چوبی بود.
- اینجا تاریکه. بیاید بریم بیرون بازش کنیم.
بچه ها از اتاق ضروریات خارج شدند.
با شوق به صندوقچه ی چوبی خاکی نگاه میکردند.
- بازش کن!
لیسا صندوق را باز کرد. چیزی که در صندوق بود باور نکردی بود.
-جوراب؟
- چه بویی هم میده! کی اینو میبره؟
هیچکسی حاضر نبود جوراب را بردارد.
- من چند روز پیش شیش جفت جوراب خریدم و بهش احتیاجی ندارم.
-حشرات هم که اصلا جوراب نمیپوشن.
لادیسلاو چند قدم جلو آمد.
- روز گذشته جورابمان سواخ نهیده است. ما این را برمیداریم.
جوراب را برداشت. یکی از آن ها را پوشید.
با پوشیدن یکی از جوراب ها، کمی از زمین فاصله گرفت. با پوشیدن جوراب دوم، چند متر از زمین فاصله گرفت.
- کسی میداند چرا بدینگونه میشویم؟ چرا همانند لینی پرواز مینماییم؟
دلفی جلو تر آمد.
- یادمه قبلا به کتابی خونده بودم درباره روونا ریونکلاو. گفت که اون یک جوراب جادویی داشت که باعث میشد فرد پرواز کنه.
لادیسلاو جوراب ها را از پایش در آورد.
یک اسلیترینی که شاهد تمام ماجرا بود فرصت را غنیمت شمارد و جوراب ها را از لادیسلاو کش رفت.
خیلی سریع جوراب ها را پوشید ولی اصلا پرواز نکرد.
- همچنین فراموش کردم که بگم این جادو به صورتیه که فقط برای ریونکلاوی ها کار میکنه.
پسر اسلیترینی با بی اعتنایی جوراب را بر روی زمین انداخت و رفت.
- خب بریم که قراره کلی با این جوراب خوش بگذرونیم!
- اگر به من ندین قهرما!
از آن روز به بعد، ریونی ها با جوراب جادوییشان به بقیه ی گروه ها پز میدادند و از جوراب به عنوان یکی از گنجینه های ریونکلاو نگهداری کردند.