- این تکه کاغذ رو نگاه کن! کنار رود پشت تپه پیداش کردم.
مورگانا با كنجكاوي به آن تكه گاغذ نگاه كرد و دستش را جلو برد تا آن را از بلا بگيرد.اما بلا دستش را پس زد و گفت:
-اِا اِ ! نخير! خودم پيداش كردم به هيش كيَم نمي دم.
مورگانا ابروي چپش را بالا انداخت و گفت:
-بلاي بلا (بِلاي بَلا !) مشخره بازي در نيار.اون كاغذ رو بده بينم!
بلا: 9چ ! عه!!مورگانا تو هم؟ مشخره بازي ؟!
مورگانا به بلا چشم غره اي رفت و گفت:
-اي باو! خيله خوب اصن نده!
پس از گفتن اين جمله رويش را به طرف بقيه ي كاغذ ها كرد و دوباره شروع به خواندنشان كرد...
پنج دقيقه ي بعد- بلاتريكس لسترنج ... رابطه با ولدمورت : عاشق وي! بلاتريكس از خجالت سرخ شد و اهم اهم كنان(اهم اهم كنان!نه من من كنان!) گفت:
- خوب...بهتره ديگه اون ورقه ها رو نخوني عزيزم!
بهت مي گم ورقي كه تو دستمه چيه.
مورگانا رويش را دوباره به طرف بلا برگرداند و گفت:
- خوب؟بگو ديگه!
- بيا بگيرش...
سپس دستش را به طرف مورگانا جلو آورد.مورگانا كاغذ تا شده را به سرعت از بلا گرفت و آن را باز كرد تا ببيند در كاغذ چه نوشته شده است.
در كاغذ چنين نوشته شده بود.
تام ريدل! لرد ولدمورت كبير (*منظورش همون صغيره
)
مورگانا شگفت زده گفت:
- هِي! اينو از كجا پيدا كردي؟
-گفتم كه! این تکه کاغذ رو نگاه کن! کنار رود پشت تپه پیداش کردم.
مورگانا گفت:
- مسخره نشو بلا! از كجا پيدا كرديش؟همينجا؟روي زمين بود؟
- باو من راستشو مي گم!اين پشتو نيگا!چطور نديده بوديش؟بلاتريكس كمي ان ور تر رفت تا مورگانا آن پشت(!) را بهتر ببيند.سپس چوبدستيش را درآورد .
-لوموس!
پس از خواندن اين ورد نوري خفيف از چوبدستيش خارج شد.اما براي ديدن روبرويشان كافي بود.
بلا با خوشحالي گفت:
-مي بيني؟
مورگانا بسيار بهت زده شد و فكش را مي شد به راحتي در يك سانتيمتري زمين ديد.رودي خروشان و تپه اي سرسبز پيش رويشان بود!
- هِي بــِبــِ ..بلا!
بلا با شادي گفت:
-ها ؟ چيه؟بله...با كمي فكر ، انديشه و كاوش و جستجو به هر چيزي مي توان دست يافت!آري!به قول قديميا...
-بسه بلا !
- خوشحالي الان؟
مورگانا گردنش را خاراند و گفت:
-خوشحال كه نه...وللي..
- كروشيو مورگا...
-
مااااماااااااااااااااااااااااااااااانصداي فرياد ولدمورت همه جا را پر كرد...
بلا لبش را گاز گرفت و گفت:
-واي...بيچاره لرد!اه...
مورگانا با عصبانيت به بلا نگريست.سپس آهي كشيد و گفت:
-آخ چقد خستم...خوب؟نمي خوايم بالا بريم؟حالا كه ورق رو جنابعالي پيدا كردي!
بلا با شيرين زباني گفت:
-چي ؟ بالا؟نه باو!من نقشه دارم...مي گم همه بيايم اينجا زندگي كنيم...من و لرد...
تو و...
مورگانا:
-تدي...
كش نده باو!
-تو كيستي؟
- ها!من وجدانت بيدم!بسه وريد سر اصل مطلب...
-چَشــِم!
در همان حال نزد ولدي و رفقاولدمورت دراز كشيده روي تخت و در حالي كه باز هم در حال آه و ناله بود،با عصبانيت فرياد كشيد:
-اي مرليـــــــــــــــن! چرا من اين طوري شدم؟اصن جام آتش نخواستم!اصن ديگه كاراي خوب مي كنم!اي مرلين كمكم كن!
مورفين سريعا بالاي سر ولدي آمد و سعي كرد او را آرام كند.
-آروم باش دايي!ولدمورت كه گريه نمي ژنه...آبرومونو بردي !:ygrine: مرلين خودژ كمك مي ژنه...!راشتي چرا اونا ژودتر نميان؟
ولدمورت با ناراحتي گفت:
- من كه گفتم قبلا!تكرار كنم؟سه احتمال وجود داره: 1- گم شدن! 2- مردن! 3- به ارباب خیانت کردن و اونجا زندگی جدیدی تشکیل دادن و دارن به خوبی و خوشی زندگی می کنن!
ولدمورت آهي كشيد.
- اصلا مي خوام وصيتنامه مو ديگه بنويسم...بگو همه ي مرگخوارا بيان جمع شن...بگو...!اه اومديم ثواب كنيم كباب شديم!
***
***
سوژه رو كه منحرف نكردم؟
[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج