روفوس: « جان ؟ همسرم ؟ همسر من دیگه کیه ؟!
»
ایوان: «پاشو برو دیگه ! مگه نگفته بودی آخر هفته همسرت میاد ملاقتت برو دیگه ! گر از اين كوير وحشت به سلامتي گذشتي به شكوفه ها به باران برسان سلام ما را !
»
نگهبان که به سمت بیرون سلول گام برداشت و در سلول را برای خروج روفوس باز گذاشته بود، گفت:
«همسرت دیگه ! به همراه هشت تا توله تون ! زود باش دنبالم بیا ! زودباش ! هر چقدر بیشتر طولش بدی، از وقت ملاقتت کسر میشه ! »
همه مرگخواران با تعجب به سمت روفوس برگشتند که هم اکنون سرخ شده بود و با قیافه ای شرمنده به دیوارهای سنگی سلول نگاه می کرد...
روفوس: «ئممم ! بد روزگاره دیگه ! البته خب اون موقع دوران جاهلیت بود و برای جلوگیری از فساد دیگه مرسوم بود مردی هفتاد هشتاد تا حوری سیه چشم اختیار کنه ! الانم دقیقا نمیدونم کدومشونه ! جنیفره، اقدسه، نیکوله، تکتمه، یا شاید زینب ! تا خدا چی قسمت کرده باشه !
»
روفوس پاچه های شلوارش را بالا داد، تفی هوایی در نقش ژل روی موهایش انداخت ، سریعا از روی گودال بلند شد و به فاصله یک نگاه، وزیر و ایوان وفنریر جایش روی گودال نشستند تا توجه نگهبان جلب نشود. بلاخره با فس فسی روفوس به همراه نگهبان از سلول خارج شد و صدای بسته شدن درب سلول طنین انداخت...
به محض رفتن روفوس و نگهبان، مرگخواران با دست و چنگال و پا و صورت و کلا تمامی پیکرشان تند تند مشغول کندن بقیه گودال شدند. پس از چند ثانیه، وزیر که داخل گودال سیر می کرد با شادمانی سر سیاه شده اش را بالا داد، نفس های عمیقی کشید و گفت:
«آآآآآه ! گیس ملکه ! بشکه ها رو بیارین ! به نفت رسیدیم ! میتونه سوغات خوبی از زندان باشه برای ارباب ! الان نفت لیتری 3 گالیونه برای ما ! فنریر، بیار بشکه هارو ! »
صدای فنریر به طور نزدیکی از زیر وزیر به گوش می رسید:
«ساکت باش ! من رسیدم الان به هسته زمین ! اینجا خیلی داغه ! برو اون پنکه رو وردار بیار ! »
ایوان که با قیافه ای طلبکارانه به وزیر نگاه می کرد، گفت:
«وزیر ! احساس نمی کنید این بوی فاضلابه تا نفت ؟ احساس نمی کنید لوله رو ترکوندین ؟!
»
در اتاق ملاقات روفوس یک سمت میزی چوبی نشسته بود و سمت دیگر آن حوری سیه چشم نشسته بود که اتفاقا سر پلک چشم چپش به لپش دوخته شده بود. در آغوشش هشت توله روفوس به چشم می آمد...
روفوس: «جنیفر ! بانو جنی ! خدای من ! چه بلایی به سر چشم تون اومده ؟!
»
جنیفر: «بده روزگاره دیگه ! دیدم خرجی نمیفرستی آقا جان، خبری ازت نیست، گفتم چشممو بفروشم ! »
روفوس: «الهی مردم فدات بشن ! حالا چی چی آوردی برام خانوم جان؟ خوراکی؟ چیزی آوردی ؟
»
جنیفر از کیف پاره اش یک قاشق طلایی چایخوری در آورد و آن را روی میز گذاشت. اما پیش از آنکه روفوس آنرا وردارد، نگهبان جلو آمد و آنرا قاپید و به دقت به آن نگاه کرد...
نگهبان: «این دیگه چیه ؟! مگه اینجا قاشق غذاخوری نداریم؟! »
جنیفر: «چرا ! اما روفوس فقط توی قاشق خودش راحت غذا میخوره ! تازه استریل تر هم هست !
»
نگهبان نگاه کجی به جنیفر کرد و با مکث کوتاهی، قاشق طلایی را بدست روفوس داد. جنیفر با تک چشمش چشمکی به روفوس زد که شبیه خوابیدن بود، از جایش بلند شد، قلاده هایی به گردن های هشت توله روفوس بست و از اتاق ملاقات بیرون رفت...