هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۹۰
#66

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
بند جادوگران
یک ساعت بعد ...

همه مرگخوارانی که در سلول حبس شده بودند ، به استفراغ سبز رنگی که نیم ساعت پیش از دهان ایوان خارج شده بود ، نگاه میکردند .

- ایوان ، مثل اینکه یادت رفت برای اینکه آپارات کنی باید قاشق پیشت باشه . هان ؟

ایوان نگاهی به مرگخواران انداخت و گفت : حواسم نبود . راستش من میخواستم زودتر موشو بخورم که زودتر ازینجا برم بیرون و واسه شما کمک بیارم . قصدم کمک به شما بود !

بلیز که مدتی بود به استفراغ زل زده بود ، به آرامی گفت : میتونیم عوض اینکه دو روز بدون غذا بمونیم ، هرکسی که میخواد آپارات کنه کمی از این استفراغ بخوره ! منتها کی حاضره از این استفراع بخوره ؟

مرگخواران :

نیم ساعت بعد ...

روفوس با قاشق قدری از استفراغ را برداشت و نزدیک دهان خود کرد . مرگخواران با چندش و اکراه به او نگاه میکردند تا ببیند چطور چنین مواد حال بهم زنی را وارد دهان خود میکند .

قاشق را نزدیک و نزدیک تر کرد تا جایی که لبه قاشق به لبش رسید . چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد که ناگهان ...

- مجوز گرفتی که اون قاشق رو بردی تو سلول ؟

نگهبان زندان با دیدن روفوس بلافاصله به سمت او دوید ولی قبل از اینکه به او برسد ، روفوس استفراغ را وارد دهانش کرد .

- روفوس قورتش بده !

مرگخواران امیدوارانه منتظر غیب شدن روفوس بودند !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۲ آذر ۱۳۹۰
#65

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
بعد از خارج شدن نگهبانها، مرگخواران شروع به جرو بحث کردند.
ایوان:دیدین چیکار کردین؟تا دو روز خبری از غذا نیست.همه ما میمیریم!
روفوس:تو این موقعیت تو نگران غذایی؟حالا که غذا نداریم نمیتونیم از قاشق هم استفاده کنیم.همینجا موندگار شدیم.
لینی:حالا حتما لازم نیست غذا باشه که.میتونیم باهاش مثلا خاک بخوریم.

ایوان و روفوس با تعجب به لینی نگاه کردند و هر دو با هم پرسیدند:
-تو تو بند جادوگران چیکار میکنی؟
لینی به یک خنده شیطانی اکتفا کرد.مرگخواران حلقه ای در وسط سلول تشکیل دادند و قاشق را درست وسط حلقه گذاشتند و مانند گنجی گرانبها به آن خیره شدند.
ایوان:روفوس، حالا این لینی که معلوم نیست از کجا پیداش شده، راس میگه .نمیشه مثلا خاک بخوریم؟یا هوا؟یا مثلا خون؟!
روفوس سرش را تکان داد و گفت:
-نه.گفتم که این یه سنت خانوادگیه.فقط باید باهاش غذا خورده بشه.وگرنه اتفاقات خیلی بدی میفته.مجبوریم دو روز صبر کنیم.
ایوان با عصبانیت از جا بلند شد و شروع به قدم زدن در طول سلول کرد.
ایوان:من که خیال ندارم صبر کنم.باید هر طور شده غذا گیر بیاریم.فرقی نمیکنه چی باشه.یه چیزی که بشه خورد.
همینطور که ایوان قدم میزد ناگهان پایش را روی دم موشی که در حال عبور از وسط سلول بود گذاشت.
ایوان:بچه ها اینو ببینین.حتما از لوله فاضلابی که ترکیده بود اومده. یعنی میشه خوردش؟کسی بلده بدون چوب دستی یه آتیش کوچیک روشن کنه؟

لینی:


ویرایش شده توسط وینست کراب در تاریخ ۱۳۹۰/۹/۲ ۲۲:۱۷:۰۳

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۳:۲۵ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۹۰
#64

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
ایوان بدون توجه به سقف ترکیده مجددا درباره کارایی قاشق ار روفوس پرسید.روفوس درحالیکه به منظره زیبایی که در سلولشان درحال شکل گیری بود چشم دوخته بود جواب داد:
-این جادوییه خب...باهاش ...میتونیم...هر غذایی رو بخوریم!

ایوان که فکر میکرد گوشهایش اشتباه شنیده اند کمی جلوتر رفت.
-چی گفتی؟میتونیم باهاش غذا بخوریم؟خب هیپوگریف...این کارو با هر قاشق دیگه ای هم میتونیم انجام بدیم!

چشمان روفوس برقی زد.با افتخار به قاشق طلایی رنگ نگاه کرد.
-خب فرق میکنه...همونطور که میدونین اینجا نمیشه آپارات کرد.این قاشق یه وسیله آپارات موقتیه!با این قاشق هر غذایی که بخوریم میتونیم آپارات کنیم.کافیه موقع خوردن، به مکانی که میخواییم به اونجا بریم فکر کنیم.قبل از قورت دادن محتویات قاشق، اونجا ظاهر خواهیم شد....البته یه مشکل کوچیک این وسط وجود داره.

ایوان آهی کشید.
-میدونستم...همه چی نمیتونه به این خوبی پیش بره.خب مشکلش چیه؟

روفوس که سرتاپا به آب فاضلاب آغشته شده بود، درحالیکه سعی میکرد کنجکاوی دیگران را بیشتر تحریک کند جواب داد:
-خب...اممم...مشکلش اینه که قاشق تو دست کسی که آپارات کرده میمونه!یعنی مثلا اگه من آپارات کنم به اتاق ارباب، همراه قاشق اونجا ظاهر میشم.و اینجوری نفر بعدی نمیتونه ازش استفاده کنه!

ایوان حالت معصومانه ای به چشمانش داد.دستش را به آرامی بطرف قاشق دراز کرد.
-ببین روفی...فردا تولد تنها نوه مادربزرگ پسر عمه دختر دایی منه.من باید حتما اونجا باشم.قاشقو بده به من.قول میدم پس فردا بیام ملاقاتت و برات بیارمش.باشه؟

روفوس نگاه مشکوکانه ای به ایوان انداخت.
-این یارویی که گفتی که خودت میشی!...تازه اگه تو دختر عمه داشته باشی مادربزرگت نمیتونه فقط یه نوه داشته باشه.قضیه کمی مشکوکه...نکنه قصد داری منو گول بزنی؟

قبل از اینکه روفوس موفق به تحلیل کامل ماجرا شود در سلول باز و چند نگهبان خشمگین وارد سلول شدند.
-شما مرگخوارا...باز خرابکاری کردین؟این چه وضعیه؟همتون مجازات میشین.تا دو روز خبری از غذا نیست!




Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
#63

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
پس از آنکه همسر و توله های روفوس از آنجا رفتند ، روفوس با حسرت به صندلی ِ خالی که تا چند دقیقه ی پیش ، جنیفر ِ یک چشمش روی آن نشسته بود ، چشم دوخت و آهی پر سوز و گداز از اعماق وجودش کشید و با ناراحتی به قاشق طلائی چشم دوخت...ناگهان جرقه ای در ذهنش روشن شد! چرا تا الان نفهمیده بود؟! این قاشق خاصیت جادویی داشت! در همین فکر ها بود که ناگهان چماقی با سرش برخورد کرد...

شتـــــــــــــــرق!

روفوس در حالی که از درد ، اشک در چشمانش حلقه زده بود ، با نفرت به نگهبان چشم دوخت. " هوی! چرا میزنی؟"

نگهبان: " چرا عین بز نشستی داری به اون قاشق نگا میکنی؟ پاشو ! پاشو گم شو ! باید برگردی به سلولت.

روفوس که از شوق کشف کردن راز قاشق به وجه آمده بود ، بیشتر از آن با نگهبان جر و بحث نکرد و در حالی که نیشخند موزیانه ای گوشه ی لبانش نقش بسته بود به سمت سلول به راه افتاد...



چند متر اونور تر ، سلول زندانیا

در آنسوی دیگر ماجرا، فنریر ، وزیر دیگر و ایوان ، هاج و واج ایستاده بودند و به فوران شدن آب فاضلاب نگاه میکردند... ناگهان ایوان کنترل خود را از دست داد و به سمت فنریر رفت...

ایوان در حالی که به شدت عصبانی بود ، لگدی به شکم فنریر زد و باعث شد فنریر با سرعت زیادی به دیوار سلول اصابت کند...

وزیر ِ دیگر مداخله کرد: " چته شامپو!؟ خب تقصیر خودته دیگه! تو گفتی صبح نشده میرسیم دم خونه ی ارباب!

ایوان دندون قروچه ای کرد و گفت:" من گفتم زمینو بکنین احمقا ! نگفتم که لوله ی فاضلابو بترکونین!

در همین لحظه ، روفوس با خوشحالی ، در حالی که قاشقش را بالای سرش می چرخاند ، وارد سلول شد و طولی نکشید که با دیدن شرشر ِ آب فاضلابی که به بالا میریخت ، سرجایش میخکوب شد! " اینجا چه خبر ِ؟"

ایوان با عصبانیت گفت: " از این ابله بپرس! لوله ی فاضلابو ترکونده!"

و با دستش اشاره به فنریر کرد که اکنون داشت پهلوی متورمش را مالش میداد.

روفوس در حالی که از اتفاق افتاده شده، زیاد ناراحت نشده بود، گفت: " حالا فاضلابو ولش! ببین چی دارم واست !"

ایوان نگاهی به قاشق طلائی رنگی که در دست روفوس می چرخید ، انداخت و با بی تفاوتی گفت: " یه قاشق دیگه! هنر کردی دانشمند!"

روفوس در حالی که احساس ضایع شدن تمام وجودش را فرا گرفته بود ، با عصبانیت گفت:" شامپو! این که یه قاشق معمولی نیست! جنیفر اورد واسم. این قاشق جادوئیه!"

ایوان با شنیدن اسم جادو به سمت قاشق حمله ور شد و قاشق را از دست روفوس قاپید و با چشمانی از حدقه بیرون زده ، قاشق را ورنداز کرد..." حالا کارائیش چیه؟"

روفوس سرفه کوتاهی کرد و در حالی که ژست پیروزمندانه ای به خود گرفته بود ، گفت: " این قاشق میتونه مارو از اینجا نجات بده! این قاشق از پدر ِ پدر ِ پدرم ، بهم ...


ایوان حرفش را قطع کرد: " حالا نمیخواد شجره ی خونوادگیتو توضیح بدی! زود باش بگو کارائیش چیه؟"

روفوس لبخندی زد و شروع به صحبت کرد که ناگهان فواره فاضلاب با شدت زیادی به سقف سلولشان برخورد کرد و سقف ترکید


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۵ ۱۴:۳۳:۰۵
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۵ ۱۴:۳۷:۲۰
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۵ ۱۴:۴۲:۲۵

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


بند جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۵۸ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
#62

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
روفوس: « جان ؟ همسرم ؟ همسر من دیگه کیه ؟! »

ایوان: «پاشو برو دیگه ! مگه نگفته بودی آخر هفته همسرت میاد ملاقتت برو دیگه ! گر از اين كوير وحشت به سلامتي گذشتي به شكوفه ها به باران برسان سلام ما را ! »

نگهبان که به سمت بیرون سلول گام برداشت و در سلول را برای خروج روفوس باز گذاشته بود، گفت:

«همسرت دیگه ! به همراه هشت تا توله تون ! زود باش دنبالم بیا ! زودباش ! هر چقدر بیشتر طولش بدی، از وقت ملاقتت کسر میشه ! »
همه مرگخواران با تعجب به سمت روفوس برگشتند که هم اکنون سرخ شده بود و با قیافه ای شرمنده به دیوارهای سنگی سلول نگاه می کرد...

روفوس: «ئممم ! بد روزگاره دیگه ! البته خب اون موقع دوران جاهلیت بود و برای جلوگیری از فساد دیگه مرسوم بود مردی هفتاد هشتاد تا حوری سیه چشم اختیار کنه ! الانم دقیقا نمیدونم کدومشونه ! جنیفره، اقدسه، نیکوله، تکتمه، یا شاید زینب ! تا خدا چی قسمت کرده باشه ! »

روفوس پاچه های شلوارش را بالا داد، تفی هوایی در نقش ژل روی موهایش انداخت ، سریعا از روی گودال بلند شد و به فاصله یک نگاه، وزیر و ایوان وفنریر جایش روی گودال نشستند تا توجه نگهبان جلب نشود. بلاخره با فس فسی روفوس به همراه نگهبان از سلول خارج شد و صدای بسته شدن درب سلول طنین انداخت...

به محض رفتن روفوس و نگهبان، مرگخواران با دست و چنگال و پا و صورت و کلا تمامی پیکرشان تند تند مشغول کندن بقیه گودال شدند. پس از چند ثانیه، وزیر که داخل گودال سیر می کرد با شادمانی سر سیاه شده اش را بالا داد، نفس های عمیقی کشید و گفت:

«آآآآآه ! گیس ملکه ! بشکه ها رو بیارین ! به نفت رسیدیم ! میتونه سوغات خوبی از زندان باشه برای ارباب ! الان نفت لیتری 3 گالیونه برای ما ! فنریر، بیار بشکه هارو ! »

صدای فنریر به طور نزدیکی از زیر وزیر به گوش می رسید:
«ساکت باش ! من رسیدم الان به هسته زمین ! اینجا خیلی داغه ! برو اون پنکه رو وردار بیار ! »

ایوان که با قیافه ای طلبکارانه به وزیر نگاه می کرد، گفت:
«وزیر ! احساس نمی کنید این بوی فاضلابه تا نفت ؟ احساس نمی کنید لوله رو ترکوندین ؟! »


در اتاق ملاقات

روفوس یک سمت میزی چوبی نشسته بود و سمت دیگر آن حوری سیه چشم نشسته بود که اتفاقا سر پلک چشم چپش به لپش دوخته شده بود. در آغوشش هشت توله روفوس به چشم می آمد...

روفوس: «جنیفر ! بانو جنی ! خدای من ! چه بلایی به سر چشم تون اومده ؟! »

جنیفر: «بده روزگاره دیگه ! دیدم خرجی نمیفرستی آقا جان، خبری ازت نیست، گفتم چشممو بفروشم ! »

روفوس: «الهی مردم فدات بشن ! حالا چی چی آوردی برام خانوم جان؟ خوراکی؟ چیزی آوردی ؟ »

جنیفر از کیف پاره اش یک قاشق طلایی چایخوری در آورد و آن را روی میز گذاشت. اما پیش از آنکه روفوس آنرا وردارد، نگهبان جلو آمد و آنرا قاپید و به دقت به آن نگاه کرد...

نگهبان: «این دیگه چیه ؟! مگه اینجا قاشق غذاخوری نداریم؟! »

جنیفر: «چرا ! اما روفوس فقط توی قاشق خودش راحت غذا میخوره ! تازه استریل تر هم هست ! »

نگهبان نگاه کجی به جنیفر کرد و با مکث کوتاهی، قاشق طلایی را بدست روفوس داد. جنیفر با تک چشمش چشمکی به روفوس زد که شبیه خوابیدن بود، از جایش بلند شد، قلاده هایی به گردن های هشت توله روفوس بست و از اتاق ملاقات بیرون رفت...



Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ یکشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۰
#61

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا در بند جادوگران زندانی شدن.روفوس اسکریم جیور بطور اتفاقی موفق میشه چنگالی رو از رستوران کش بره و وارد سلول کنه.مرگخوارا تصمیم میگیرن با همون چنگال زمین رو بکنن و از زندان فرار کنن.ایوان هم که رهبری فرار رو به عهده گرفته بهشون دستور میده که شب چند قاشق و چنگال دیگه از سر میز شام کش برن.مرگخوارا این کارو انجام میدن و با استفاده از قاشق و چنگالا سرگرم کندن زمین میشن.بعد از مدتی تلاش موفق میشن گودال گوچکی بکنن...ولی صدای پایی از انتهای راهرو به گوششون میرسه.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-نگهبان...نگهبان داره میاد...بچه ها فرار کنین!

ایوان بعد از گفتن این جمله سعی کرد سرش را در گودال کوچکی که کنده بودند فرو کند.بقیه مرگخواران با نگاههای تاسف بار به حرکات ایوان خیره شدنه بودند.صدای قدمها لحظه به لحظه نزدیکتر میشد...درست در آخرین ثانیه وزیر دیگر با خونسردی یقه ایوان را گرفت و به گوشه ای پرتاب کرد و روفوس را وادار کرد روی گودال بنشیند...درست در همین لحظه در سلول باز شد.
-اینجا چه خبره؟سرو صدای غیر عادی از این سلول گزارش شده...هی...تو...چرا اون وسط نشستی؟

روفوس با عصبانیت به وزیر دیگر که دلیل نشستنش را برایش توضیح نداده بود نگاه کرد.وزیر با اشاره دست حرکات عجیبی را انجام میداد.چند ثانیه طول کشید تا روفوس منظور وزیر را فهمید.
-اممم.ممم...من...راستش...من اینجا دارم تمرین یوگا میکنم!یه ورزش مشنگیه.برای تمدد و آرامش اعصاب خوبه.

با دیدن چهره قانع شده نگهبان مرگخواران نفس راحتی کشیدند ولی جمله بعدی نگهبان دوباره استرس شدیدی را در جو سلول حکمفرما کرد.

-خوبه...خوشحالم که اعصابت آرومه.چون اومدم تو رو با خودم ببرم.پا شو.همسرت اومده ملاقاتت.




Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ یکشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۰
#60

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
سپس با چهره هایی که آثار شادی کاملا در آن مشهود بود ، به سمت سلولشان بازگشتند...


شامپو در حالی که نشیخندِ کج و کعوله ای گوشه ی صورتش نقش بسته بود ، رو به زندانی های دیگر کرد و گفت:" زود باشین! قاشق و چنگالایی که کش رفتین رو بدین بیاد!

لحظه ای بعد ، کف زمین خاکی و نیمه کنده شده ی سلولشان، کوه کوچکی از چنگال و قاشق های کش رفته ی آنها نمایان شد . شامپو در حالی که با چشمهایی از حدقه بیرون زده و لب و لوچه ای آویزان شده ، به قاشق و چنگال ها زل زده بود ، در کسری از ثانیه به سمت قاشق و چنگال ها شیرجه رفت و باعث شد که برای بار دوم ، هم سلولی هایش پیش از پیش به عقل نداشته اش شک کنن!

در همین لحظه ایوان با خوشحالی در یک دستش یک چنگال گرفت و با دست دیگرش قاشقی برداشت و به جون زمین افتاد و در همین حال رو کرد به روفوس و بقیه و با شوقی وصف نشدنی گفت:" زود باشین! چرا عین بز ایستادین منو نگاه میکنین!!؟ مگه نمی بینین چه چیزایی امشب نصیبمون شده؟! اگه امشب تا صبح بدونه وقفه به کارمون ادامه بدیم تا قبل از طلوع خورشید، دم خونه ی اربابیم!

روفوس با اکراه به سمت یکی از چنگالها رفت و گفت: " من هنوزم میگم ؛ اعتصاب غذا بهترین راهه!

و در حالی که آهی می کشید ، با بی میلی شروع به کندن زمین کرد...


چند دقیقه ی بعد همه ی زندانی ها با روفوس و شامپو همراه شدند و شروع به کندن زمین کردند.

چند ساعتی می شد که زندانی ها بی قفه در حال کندن بودند ، اما با وجود قاشق ها و چنگال هایی که از سر میز شام کش رفته بودند ، هنوز چیزی جز یک گودال کوچک نصیبشان نشده بود. ساعت از 3 نیمه شب هم گذشته بود که ناگهان روفوس چشمانش نیمه بسته شد و در کنار گودال ، روی زمین ولو شد و خر و پفش به هوا رفت!کمی بعد ، زندانیان دیگر، یکی پس از دیگری نقش بر زمین شدند و خر و پفشان به هوا رفت...

ایوان در حالی که داشت از بیخوابی منفجر میشد ، دانه های درشت عرق را از صورتش پاک کرد و فریاد کشید:" پاشین تنبلا! حالا وقته خوابه؟ چیزی نمونده تا آزادی! "

و سپس با لذت به گودال کوچکی که کنده بودند ، خیره شد!


در همین لحظه صدای قدمهای کسی از انتهای راهروی زندان شنیده شد...


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۴ ۱۳:۰۵:۱۴
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۴ ۱۳:۰۹:۵۰

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ جمعه ۲۲ مهر ۱۳۹۰
#59

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
ایوان پس از اتمام جمله اش چنگال را به سمت روفوس پرتاب کرد.
_ خب بگیرش روفوس! نوبته توئه!

روفوس که همچنان بخاطر سخنرانی قلمبه سلمبه ایوان مات و مبهوت به او خیره مانده بود، متوجه پرتاب چنگال به سمتش نشد و چنگال مستقیما در وسط پیشانی اش فرود آمد!
روفوس:
فنریر قهقه زنان گفت: 100 امتیاز برای ایوان!
ایوان : شرمنده!

روفوس با عصبانیت چنگال را از پیشانی اش بیرون کشید و با اکراه مشغول خط انداختن روی زمین شد.

10 دقیقه بعد

ایوان از روی تخت بلند شد تا به پیشرفت کار روفوس نگاهی بیندازد.
_ این دیگه چیه!؟

و به قلب بزرگی که کف زمین تراشیده شده بود اشاره کرد.
روفوس کمی خود را جابجا کرد تا بهتر نتیجه کارش را بررسی کند و آنگاه رو به ایوان نمود : به نظرت اگه یه تیر از وسطش رد کنم قشنگتر نمیشه؟ فکر کنم همسرم اینجوری بیشتر ازش خوشش بیاد...

_ روفووووس!
روفوس :
_ اینجوری بخوایم پیش بریم اگر بتونیم توی همون 70 سالی که تخمین زدی به اونطرف دیوار برسیم، هنر کردیم!

شب، بر سر میز شام
ایوان و روفوس مشغول پنهان کردن قاشق و چنگال در آستینهایشان بودند، وزیر دیگر نیز چنگالی را در کفشش جاسازی مینمود و فنریر به سختی در حال جا دادن قاشقی در دهانش بود!

_ هی تو! با قاشق چیکار داری!؟

نزدیک ترین نگهبان به آنها با عصبانیت به فنریر اشاره کرد. فنریر بدون توجه به نگهبان و نگاه غضبناکش به کارش ادامه داد.
روفوس در حالیکه سعی میکرد لبخند بزند به سمت نگهبان برگشت.
_ آخه شما یه نیگا به هیکل این غول با شاخ و دم بنداز! به نظره شما با این یه ریزه غذایی که بهش میدین سیر میشه!؟ نمیشه دیگه! اینه که جدیدا به خوردن قاشق چنگال روی اورده همونطور که میبینید قاشق و چنگالهای ما رو هم قبلا نوش جان فرمودن!

نگهبان با شک و تردید به فنریر که هنوز در حال تقلا کردن بود و بقیه مرگخواران که لبخند زنان به او مینگریستند () نگاهی انداخت و از آنها دور شد.

_ بجنبین! پاشین! بریم تا بهمون شک نکردن!

و همگی پشت سر ایوان به سمت سلولشان و آرمانهای آزادی خواهانه شان به راه افتادند!!!


im back... again!


Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ جمعه ۲۲ مهر ۱۳۹۰
#58

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۰:۴۶
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
ایوان همچنان در حال تلاش برای کندن زمینه و روفوس هم بالای سرش تلاش های اون رو تماشا میکنه. ایوان که از خستگی تقریبا نای نقس کشیدن نداره برای چند لحظه دست از کندن میکشه و با عصبانیت میگه: اوهوس روفوس همین طوری میخوای وایسی اون بالا منو نگاه کنی؟ ما باید شیفتی کار کنیم. اول من میکنم، بعد تو میکنی، بعد فنریر میکنه، بعد وزیر دیگر میکنه و ... . فهمیدی؟

روفوس به روی زمین خم میشه و نگاهی به نتیجه تلاش مشترک ایوان و فنریر میندازه. بر روی زمین جای چند خراش کوچیک به همراه مقداری خاک دیده میشه!روفوس کمی فکر میکنه و بعد میگه:میدونستین من توی هاگوارتز واحد ریاضیات جادویی رو پاس کردم؟ طبق نتیجه محاسبات من اگه همین طوری پیش بریم میتونیم طی هفتاد سال دیگه به اون ور دیوار برسیم!

وزیر دیگر که طرف دیگه سلول در حال خلال کردن دندون هاشه خرناس بلندی میکشه و فنریر که تقریبا هیجان زده شده بود دوباره به سر کار خودش برمیگرده. ایوان چنگال رو به سینه روفوس میکوبه و میگه: جو سازی نکن، عمرا اگه بذارم از زیر کار در بری. ما از طریق همین تونل به آزادی میرسیم. اگه نرسیدیم اسممو عوض میکنم!

روفوس خاک چنگال رو تمیز میکنه و مشغول شونه کردن موهاش میشه و میگه:بیخود سر کارمون نذار بذار زندگیمونو بکنیم. من فکر میکنم همون فکر اعتصاب غذا بهتر باشه!

ایوان چنگال رو از روفوس پس میگیره و به روی لبه تختش میپره. سینه اش رو جلو میده و در حالی که سرش رو عقب گرفته و احساسی مشابه احساس ناپلئون هنگام سخنرانی بهش دست داده میگه:آزادی و رهایی است امری است مقدس! امری است که با تلاش و کوشش انسان های شریف به وجود میاد. ما سربازان راه آزادی هستیم. ما با گوشت و پوست و چنگال های خودمون آزادی رو به دست میاریم، ما راهی را بنیان گذاری میکنیم که برای آیندگان هم ماندگار باشه!

مرگخواران حاضر در سلول:
ایوان: اهم، منظورم این بود که بیخود کردین. هر کدوم ده دقیقه مشغول کندن میشین. مفهوم شد؟ علاوه بر اون امشب سر شام هر کدوم سعی میکنین یه قاشق و چنگال کش برین. اینطوری سرعت عملمون میره بالا و زودتر کار رو تموم میکنیم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰
#57

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
ایوان بعد از گفتن این حرف با چنگال به جون زمین میفته.
-اه...خیلی سفته.چرا نشستین تماشا میکنین؟یکی بیاد کمکم کنه.

روفوس با نگرانی به چنگالش نگاه میکنه و میگه:
ایوان!مواظب باش.من اون چنگالو لازم دارما.گفتم که.آخر هفته همسرم...

ایوان بدون توجه به روفوس به فنریر اشاره میکنه.
-فنر، بیا کمکم کن.پنجه های تو میتونه اینجا به دردمون بخوره.همین اولش سخته.تو شروع کنی من با چنگال قهرمان ادامه میدم!

فنریر با بی میلی از جاش بلند میشه و پیش ایوان میره.با پنجه هاش کمی زمینو امتحان میکنه.
-خیلی سفته.فکر نمیکنم از پسش بربیام.ولی امتحان میکنم.

چند دقیقه بعد فنریر عرق ریزان دست از کار میکشه.هر چند گودالی بوجود نیومده ولی چند خراش روی زمین ایجاد شده که به نظر ایوان برای شروع کار خیلی هم مناسبه.
ایوان با خوشحالی از فنریر تشکر میکنه و با چنگال جادویی به کار ادامه میده.همونطور که سرگرم کندن زمینه روفوس ازش میپرسه:
هی..ایوان...تو میدونی داری چیکار میکنی؟نقشه داری؟میدونی این گودال چنگالی به کجا ختم میشه؟

ایوان با جدیت به کارش ادامه میده.
-اوممم...هووووم....مممم....آره میدونم.مطمئن باشین که این تونل به آزادی ختم میشه!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۰ ۱۵:۲۲:۰۰

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.