هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: نمایشنامه بی پایان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۳
#6

ریموس  لوپین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۷ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۳ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
فلاش بک
قرارگاه محفل ققنوس...
تانکس بعد از گرفتن شنل نامرئی از مودی به سرعت رفت.مالی ویزلی در حالیکه همچنان تا حدودی بهت زده نشون میداد روی صندلی راحتی نشسته و به فکر فرو رفته بود که یکدفعه با صدای تق بلندی به خودش اومد:
...اوه...فرد...چند بار بهت گفتم که این کارو اینقدر تکرار نکن!
فرد در حالیکه لبخند میزد گفت: اوه مامان...منم هزار بار بهت گفتم که نمی تونم!
و به سمت جرج که او هم اونطرف میز نشسته بود رفت.
جرج: بیا فرد...بیا اینجا...من درکت می کنم!ا
همین موقع صدای در به گوش رسید.فرد به سمت در رفت و اونو باز کرد ، ولی به جای دیدن یک انسان با یک کپه پاتیل و یک جفت پا روبرو شد.
_: فرد...برو کنار دیگه...مگه نمی بینی دارن از دستم می افتن؟
_: وای...دانگ...تو اینجا چیکار می کنی؟مگه یادت رفته دفعه پیش مامانم چه جوری ازت پذیرایی کرد!!
مالی:فرد...کیه پشت در؟اوه...ماندانگاس...من که بهت گفته بودم دیگه نمی خوام این طرفا ببینمت!!
_ : مالی....خواهش می کنم...من خیلی زحمت کشیدم تا اینا رو بدست آوردم...باور کن که کار بدی نکردم...بذارید بیام تو تا توضیح بدم...
و خودش رو به زور توی ساختمون جا داد.
مالی:عالیه...که کار بدی نکردی...از قیافه ت کاملا معلومه...مثل گچ سفید شدی...عرق می ریزی...و کاملا ترسیدی! اینا همه نشونه های یه آدم کاملا آرومه !حتما توقع داری باور کنم که تو از دست کسی فرار نمی کنی...
دانگ : باشه بابا...بذارید اینا رو بذارم توی انبار میام براتون تعریف میکنم...باورت نمیشه فرد...آلیس مک بورن رو که میشناسی؟همونی که پریروز توی مغازه تون سرکارش گذاشته بودم...امروز منو برد به انباری خونه ش...چیزایی اونجا دیدم که اگه بگم باور نمی کنین...و منم که دیدم چقدر زن ساده ایه...با یه قیمت کاملاعادلانه بعضی از جنسهاش رو ازش خریدم...!
خانم ویزلی با عصبانیت گفت:چی گفتی؟؟بذاریشون توی انبار؟...ماندانگاس فلچر...بهت اخطار می کنم...اگه همین الان اینجا رو ترک نکنی...
_ : مالی...اینجا چه خبره؟! خواهش می کنم تمومش کنین...جلسه داره شروع میشه.همه اومدن...نمی خوای بیای؟؟
این صدای ریموس لوپین بود که از اونطرف سالن داشت به طرف در بزرگی که در مجاورت اونها بود ، می رفت.
_ : باشه ریموس...الان میام...خدای من...پس اینا کجا رفتن؟
فرد، جرج و ماندانگاس در حالیکه هر کدوم چند تا پاتیل توی دستشون بود به طرف در انباری می رفتن و خانم ویزلی که از رسیدن به اونها ناامید شده بود با خشم داد زد:مگه دستم بهتون نرسه...!! و با قیافه ای که هنوز از خشم قرمز بود به طرف در بزرگ رفت.
....................................................

یک ساعت بعد:
محل تشکیل جلسات
حدود سی نفر مرد و زن جادوگر پشت میز بزرگی نشسته بودند و مشغول بحث بودند.در همین بین،لوپین که کنار مودی نشسته بود گفت: الستور...امشب نیمفادورا رو نمی بینم. ازش خبر نداری؟
مودی: چرا...اتفاقا حدود یه ساعت پیش اینجا بود...اومد از من شنل نامریی مو گرفت و رفت...تا حدودی مشکوک بود...من فکر می کنم...
_ : آقایون و خانمها...ختم جلسه این هفته رو اعلام می کنم. از همگی متشکرم که مثل همیشه به موقع اومدید.میتونید برید.
دامبلدور با صدایی که مثل همیشه پرطنین و واضح بود این چند کلمه کوتاه رو گفت.تموم شدن جلسه محفل ققنوس بعد از یک ساعت اونم توسط دامبلدور موضوع عجیبی بود که عجایب اون شب رو به نوعی تکمیل می کرد.همه آماده رفتن شده بودند که دامبلدور گفت:
آهان...معذرت می خوام...الستور و ریموس بمونن لطفا...بقیه می تونید برید.
لوپین نگاه معنی داری به مودی انداخت و هردو سرجاهاشون نشستند.پنج دقیقه بعد، اون سه نفر در سالن تنها بودند.
دامبلدور شروع به صحبت کرد:...خب...همونطور که خودتون هم توی جلسه متوجه شدید ، در مقر فرماندهی جادوی سیاه اتفاقات جدیدی افتاده که همه مارو نگران می کنه، اما موضوعی که من بخاطر اون شما رو اینجا تنها نگه داشتم این نیست....
قیافه دامبلدور تا حدودی نگران به نظر می رسید، در حالیکه آثار کنجکاوی و شعف خاصی توی چهره ی مودی به چشم می خورد.لوپین هم سراپا گوش بود.
دامبلدور: الستور...امشب نیمفادورا تانکس پیش تو اومد...درسته؟
مودی:بله
_: و ازت شنل نامریئ ات رو خواست...درسته؟
_ : بله
_ : ...فکرشو می کردم...ببینید...متاسفانه یا خوشبختانه اتفاقات جدیدی داره توی زندگی تانکس می افته که باعث شده اون کمی نسبت به اطرافش کم توجه بشه،البته این موضوع قابل انکار نیست ولی اون متوجه خطراتی که ممکنه براش پیش بیاد...نیست.
لوپین با دستپاچگی گفت: دامبلدور...میشه لطفا واضحتر صحبت کنین؟
_ : باشه ریموس...نیمفادورا تانکس یک ساعت پیش به طرف جایی رفته که شاید دیگه نتونه از اونجا برگرده و من میخوام که شما دو نفر از این مخمصه نجاتش بدین!
مودی با قیافه ای که اینبار کاملا بهت زده بود خیره به دامبلدور نگاه می کرد.دامبلدور گفت:
بله...می دونم که خیلی تعجب کردین...از تانکس همچین کاری بعیده...اما اتفاقیه که افتاده و ما باید به فکر...
لوپین حرف دامبلدور رو قطع کرد و گفت:دامبلدور، بهتر نیست به جای نصیحت و دلداری بگین ما الان باید چیکار کنیم؟!ا
و دامبلدورگفت:آهان...آره...معذرت می خوام...اینم از عادتای قدیمیمه که باید کم کم ترکش کنم...باشه...حالا بهتون می گم که چی شده و شما باید چیکار کنین...
.........................................................

ده دقیقه بعد، لوپین و مودی در حالیکه عجله داشتند از درب بزرگ بیرون اومدند و به طرف در خروجی رفتند.خانم ویزلی که از آشپزخونه خارج می شد پرسید:الستور،ریموس...کجا با این عجله؟
لوپین در حالیکه یادداشتی رو تا میکرد تا توی جیبش بگذاره گفت:بعدا برات توضیح میدم مالی...فعلا خداحافظ.
و اون دونفر خانم ویزلی رو با چند بشقاب و قاشق توی دستش تنها گذاشتند...حدود ده ثانیه بعد، صدای شکستن بلندی به گوش رسید و بعد فریاد خانم ویزلی به هوا رفت...از قرار معلوم، ظاهر شدن دوباره ی فرد و جرج باعث شده بود اون چند تا از بشقابهاش رو از دست بده....



Re: نمایشنامه بی پایان
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۳
#5

بلاتریکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۱ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲
از لیتل هنگلتون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
بخش شماره چهار
-------------

آرام آرام قدم بر می داشت و تنها صدای قلب خود را می شنید..
هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که روزی با پای خودش به این مکان هولناک بیاید..
خششش
تانکس نفسش را در سینه حبس کرد...و زیر پای خود را نگاه کرد و نفس راحتی کشید..به خودش گفت..هی چته..اون فقط یه برگ بود..ایا او تا به این حد ترسو شده بود که از برگی هم می ترسید؟! لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست و به راه خود ادامه داد...به جایی رسید که درختان تمام شدند...لحظه ای ایستاد و محو زیبایی صحنه ی روبه رویش شد...سعی کرد از نگاه پیتر آنجا را ببیند..قلبش با شدت می زد...بین او و پیتر فقط یک حیاط بزرگ فاصله انداخته بود..تانکس به خون آشام های در حال پرواز نگاه کرد و با خود گفت..اون ها می تونن منو ببینن...من چی کار کنم؟! اوه پیتر...من چه جوری خودمو بهت برسونم...به پشت سرش نگاه کرد..انبوه درختان در هم تنیده گویی او را از بازگشت باز می داشتند..به خود گفت یا حالا یا هیچوقت و قدم در حیاط سر سبز رو به رویش گذاشت..سعی می کرد خود را سریع تر به بوته های موجود در حیاط برساند و در آنجا نفس تازه کند...پیِش خود می گفت یالا تانکس..یه کم دیگه مونده..تو می تونی..از جاش بلند شد تا بقیه راه را نیز طی کند... شروع به دویدن کرد.. با اخرین سرعتی که می توانست... و در قلعه رو باز کرد و داخل شد..نفسش را در سینه حبس کرد...وای مرلین بزرگ...یارای قدم برداشتن نداشت...او دقیقا پشت اسنیپ بود...دستش رو جلوی دهانش گرفت که حتی اندک صدایی نیز از دهانش خارج نشود و آرام آرام از اسنیپ فاصله گرفت و از پله ها بالا رفت...از بالا نگاهی به اسنیپ انداخت و نفس راحتی کشید، حالا اتاق پیتر کجاس؟! سعی کرد نامه هایی که برایش نوشته بود رو به خاطر بیاورد..یادش بود که در یکی از نامه ها نوشته بود که کجا اقامت داره..
....تانکس عزیز...من همیشه از این پنجره به تو فکر می کنم...پنجره ای که رو به کوه باز می شود و من می توانم هر روز طلوع خورشید را در صورت تو ببینم...
تانکس مدتی موقعیت قلعه رو بررسی کرد، یالا تانکس..فکر کن..کجا می تونه باشه...تانکس به سرعت به طرف قسمت شرقی قلعه به راه افتاد دیگر پاهایش نبودند که او را می بردند..قلبش رو را به دنبال خود می کشید...تانکس با احتیاط در اتاقی را باز کرد...اتاق خالی بود. به طرف پنجره رفت و به کوه بزرگی که روبه رویش بود لبخند زد..
نمی دانست چند ساعت است که منتظر بود.. در این مدت فقط و فقط به پیتر و خودش فکر می کرد..دامبلدور چه فکری خواهد کرد...اگر لرد سیاه اون رو اینجا پیدا کند...حتی فکرش هم او را به لرزه انداخت...
تانکس با صدای باز شدن در به خودش اومد...قلبش شدیدتر از همیشه می زد..گویی میخواست از سینه بیرون بیاید و به طرف پیتر رود..
تانکس ردا رو از سرش برداشت...پیتر سر جایش خشک شد..تانکس بدون حرف دست او را گرفت و با هم به جای دوری رفتند...

-دم باریک؟ دم باریک..کجایی؟ سوروس تو دم باریک رو ندیدی؟
اسنیپ که با بلاتریکس مشغول حرف زدن بود سری به علامت منفی تکان داد: نه لرد اریک ندیدم...از عصر تا به حالا ندیدمش..
لرد اریک به سرعت به طرف اتاق پیتر رفت..در را باز کرد و با اتاق خالی و تاریک اون روبه رو شد..

بیا تو....لرد اریک چی شده..چرا اینقدر سراسیمه ای؟
-ارباب..من همه جای قلعه رو دنبال دم باریک گشتم..اون نبود..پدر دم باریک در قلعه نیست...اون بدون اطلاع قلعه رو ترک کرده...




بدون نام
بخش شماره سه
----------------------

تانکس تصمیم خود را گرفته بود. اما مشکل اصلی این بود که چطور نامه را بدست پیتر برساند. شکی نداشت که اگر نامه بدست لرد سیاه برسد کار پیتر تمام است. پی باید کار دیگری می کرد. با خود اندیشید:
- حالا که پیتر حاضر شده به خاطر من انقدر خطر کنه, پس من هم باید کاری بکنم.
آماده شد و به سمت در خروجی رفت. برگشت و به خانه اش نگاه کرد. با خود گفت: شاید هرگز دوباره به اینجا بازنگردم.
و با نگرانی در را بست و به راه افتاد.
نمی دانست کجا باید برود. تنها چیزی که به ذهنش می رسید قلعه هاربی بود. با به یاد اوردن آن تنش به لرزه افتاد. می دانست که حتی در نبود لیدی خون آشام, عده بسیار زیادی از خون آشام ها از آنجا محافظت می کنند. ورود به آنجا مطلقا غیر ممکن بود.
ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. بلافاصله ناپدید شد و به محفل ققنوس رفت.
- سلام تانکس
-- سلام مالی. مودی کجاست؟
- نمی دونم فکر کنم طبقه بالا باشه.
تانکس به طرف طبقه بالا به راه افتاد.
- تانکس بیا یه چیزی بخور.
-- نه ممنونم.
تانکس به طبقه بالا رسید. قبل از اینکه در اتاقی را باز کند صدایی از اتاق دیگری به گوش رسید:
--- تانکس من توی این یکی اتاق هستم.
تانکس برگشت و به سمت اتاق پشتی رفت. در را گشود و با مودی روبرو شد.
-- سلام مودی. می بخشی خیلی عجله دارم. راستش اومدم شنل نامرئی تو برای چند ساعت غرض بگیرم.
مودی کمی فکر کرد و گفت:
--- اشکالی نداره. اونجا توی کمده ... اما چیزی شده تانکس؟
تانکس در حالی با دستپاچگی به سمت کمد می رفت گفت:
-- نه نه چیزی نیست. بعدا توضیح میدم.
--- باشه هرطور راحتی. به هر حال گفتم اگه کاری داری ...
اما قبل از پایان یافتن صحبت های مودی تانکس رفته بود.



تانکس همچنان بی هدف قدم می زد. سعی می کرد تا تصمیم درستی بگیرد. از این استیصال خسته شده بود. نهایتا تصمیم خود را گرفت:
دیگه نمیشه اینطوری ادامه داد. باید خودم انجامش بدم.
چند لحظه بعد او در صد متری در ورودی قعله هاربی بود. در حالی که می دانست کسی او را نمی بیند اما پشت درختی مخفی شده بود. دسته های بسیار زیادی از خفاش ها بر آسمان قعله در پرواز بودند.



Re: نمایشنامه بی پایان
پیام زده شده در: ۸:۵۱ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۳
#3

بلاتریکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۱ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲
از لیتل هنگلتون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
بخش شماره دو
--------------------

توی حیاط عمارت هاربی دم باریک مشغول قدم زدن بود...
-هی دم باریک چته..می دونی اگه ارباب بفهمه چی میشه؟هیچ معلومه چی کار می کنی؟ جایگاه خودت رو فراموش کردی؟
دم باریک به سرعت برگشت و نفسی اسوده کشید: تویی سوروس...ترسیدم.. سوروس تو از چی حرف می زنی؟ ارباب چی رو بفهمه؟(نگاهی با تردید به اسنیپ انداخت)
اسنیپ با دقت در چشمای دم باریک نگاه می کرد و دم باریک آشکارا نگاهش رو از اون می دزدید.
-دم باریک...فکر می کنی می تونی از من مخفی کنی؟می دونی که تانکس...
اسنیپ پوزخندی زد
ششیییشش..سوروس خواهش می کنم..
دم باریک با نگرانی به اطرافش نگاه کرد... سوروس سوروس خواهش می کنم...تو می دونی عشق چیه؟ تو می دونی کسی رو دوس داشتن..به خاطرش زندگی کردن..به خاطرش نفس کشیدن..
دم باریک روی زمین افتاد و ردای اسنیپ رو در دست گرفت...

تانکس در حال بازی کردن با قلم پر خود بود..هرز چندگاهی جمله ای می نوشت و بعد خط می زد..
....پیتر عزیز، من هم تو را دوست...
...پیتر عزیز..عشق تو به من ...
تانکس از پنجره به بیرون خیره شد...خودش و دم باریک رو با هم تجسم کرد و با عصبانیت جمله ای که نوشته بود رو خط زد ... جمله ای تازه رو شروع کرد...
...پیتر عزیز،نامه های شما باعث حیرت و شگفتی من شدند..و من در پایان هر نامه به خودم می گفتم که این آخرین نامه بود..ولی چنین نشد و من هر هفته نامه های بیشتر رو داشتم..می دونی که این نامه ها برای من هم خطرناک بودند..من می خام که این موضوع هر چه زودتر روشن بشه...من می خوام ببینمت....
تانکس لحظه ای مکث کرد...دیدن دم باریک! او چی نوشته بود؟! تانکس دوباره به بیرون خیره شد...صدای قلب خودش رو می شنید..
من می خوام ببینمت..





بدون نام
بخش شماره یک
---------------------
در عمارت بزرگ روستای تانگستون در جنوب غربی لندن, دختری با موهای صورتی روی تخت دراز کشیده بود و نامه ای را که در دست داشت به پایان می برد.

... اینها احتمالا آخرین نوشته های من خواهد بود. نمی دونم تا کی می تونم این موضوع رو مخفی نگه دارم. حتما خوب می دونی که این هیچ چیز رو نمیشه از ارباب مخفی کرد.
به هر حال امیدوارم این نامه مثل بقیه نامه ها بی جواب نمونه.
باور کن ... که خیلی برام مهمه. خیلی.
ارادتمند
امضا: .P.P

تانکس نامه را روی زمین گذاشت و به فکر فرو رفت. از طرفی به نفرتی فکر می کرد که در درونش نسبت به مرگ خوارها داشت و از طرف دیگر به اینکه پیتر به خاطر او دست به چه ریسک بزرگی زده است. ریسکی که می توانست جانش را به مخاطره بی اندازد.
اما هرچه فکر می کرد نمی توانست تصمیم بگیرد.
کدام حس او درست می گوید؟



در اتاق تفریح قلعه هاربی سوروس اسنیپ و پیتر پتیگرو در حال شطرنج بازی کردن هستند.
- اسب به خانه e5. کیش!
پتیگرو همچنان بدون حرکت به صفحه شطرنج خیره شده بود.
- پیتر. حواست کجاست؟ چرا بازی نمی کنی؟
-- آخ ببخشید سوروس. متاسفم ... خب, صبر کن, شاه به خونه d8.
- وزیر به خونه c7. کیش و مات!
اما پتیگرو همچنان به صفحه شطرنج خیره شده بود.
اسنیپ فریاد زد:
- پیتر حواست کجاست؟ اصلا معلومه؟ بازی رو به این راحتی باختی! از تو واقعا بعید بود!
-- اصلا حوصله ندارم سوروس. راحتم بذار.
- آخه تو چت شده؟ چند وقته خیلی رفتارت تغییر کرده. من واقعا دارم نگران میشم.
-- نه چیز مهمی نیست.
- اما ... اوه پیتر زود باش. ارباب احضارمون کرده.
-- نه الان اصلا نمی تونم
- پیتر!
-- خیله خب بریم.


در سالن کنفرانس قلعه هاربی همه سران ارتش جادوی سیاه جمع شده بودند. اسنیپ و پتیگرو جزو آخرین افرادی بودند که به این جمع پیوستند.
- اوه پیتر ببین اینجا چه خبره. تا حالا این همه آدم رو یکجا ندیده بودم. یعنی ارتش این همه فرمانده داره.
پتیگرو همچنان ساکت بود و غرق در فکر به نظر می رسید.
- ای بابا تو هم که بی هوشی. می ترسم کار دست خودت بدی.
اسنیپ و پتیگرو در کنار لوسیوس مالفوی پشت میز گفتگو نشستند.
- سلام سر لوسیوس.
--- سلام سوروس. این پیتر چشه؟ چرا تو خودشه؟
- نمی دونم. مدتی اینطوری شده. دارم کم کم نگران میشم.
--- فقط امیدوارم لرد مشکوک نشن. چون اون موقع.
مالفوی و اسنیپ نگاه پر معنایی را بین هم رد و بدل کردند.
در همین حال در سالن باز شد و لرد ولدمورت به همراه فرد سیاه پوشی که ماسک به صورت زده بود, وارد سالن شد. همه حضار ایستادند و یک صدا گفتند:
درود بر لرد ولدمورت
سرور و سالار جادوگران
لرد ولدمورت بدون مقدمه شروع به صحبت کرد:
* حتما متوجه شدید که موضوع خیلی مهمی پیش اومده که همتون رو احضار کردم. امروز می خوام فردی رو به شما معرفی کنم که از قابلیت های جادویی فوق العاده ای برخورداره.
صدای پچ پج بین حاضرین در سالن شنیده میشد. لرد به صحبت هاش ادامه داد:
* کسی که می خوام به شما معرفی اش کنم ایشون هستند. لرد اریک. فرزند خوانده من!
صدای همهمه نشان از تعجب و شگفتی حاضرین داشت. لرد ادامه داد:
* از این پس لرد اریک قائم مقام من خواهد بود و دستور او مطابق دستور من قابل اجرا. شاید برای مدتی من نتونم اینجا باشم. در طول این مدت دستورات رو از شبح اپرا خواهید گرفت.
حالا برید و به کارهاتون برسید.
لرد ولدمورت نادید شد و حضار شگفت زده را با فرمانده جدیدشان تنها گذاشت.



بدون نام
اینجا قصد دارم یه نمایشنامه رو شروع کنم که به نظرم خیلی جالب خواهد بود.
مهمترین نکته این نمایشنامه اینه که هیچ پایانی نداره!!!
پس خواهش می کنم کسایی که قصد دارن در ادامه اون چیزی بنویسن مطلب رو طوری طرح نکنن که داستان رو به انتها بکشونه.
البته میشه گاه گاهی به ندرت کسی رو کشت و کاراکتری جایگزینش کرد.
به هر حال چیزهایی که باید در این نمایشنامه رعایت بشه به این شرحه:
1- هرکس که می خواد متنی رو بنویسه ابتدا یه نامه می زنه و می نویسه مثلا:

بخش شماره چهاردهم
-----------------------------
در حال نوشتن...

اینطوری بقیه می فهمن که شما دارید می نوسید و چیزی نمی نویسن. بعد این نامه رو ویرایش می کنین و مطلبتون رو می نویسید.
2- یک نفر نمی تونه بیش از 2 مطلب متوالی بنویسه.
3- در صورتی که یکی از مطالب خیلی انحرافی و بی محتوا باشه با نظر همه قابل حذف و تغییر خواهد بود.
4- مطالب نباید طوری باشه که سیر داستان رو یک دفعه تغییر بده.
5- هر نامه ای که شامل نکته خاصی نباشه و تنها صرفا یک سری گفتگو بین شخصیت ها باشه بی ارزش تلقی شده و پاک میشه.

امیدوارم موفق باشید.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.