خلاصه
بليز و آني موني محكوم به زنداني شدن در اتاق تسترالها شده اند.آني موني به بليز توصيه ميكند كه با حرف زدن با تسترالها آنها را راضي كند كه دست از سرشان بردارند.
--------------------
-اهم اهم...تسترالهاي عزيز
من بليز زابيني هستم و ارتباط خوني نزديكي با شما موجودان با ارزش دارم.ميخواستم بگم كه لطفا اگه زحمتي نيست ما رو نخورين.
-نه بابا چه زحمتي.تشريف بيارين پايين يه فنجون چايي مهمون ما باشين.
بليز نفس راحتي كشيد.
-نه قربون شما..ديگه بهتره رفع زحمت كنيم.يكي دو ساعت همنجا ميمونيم و بعد...
بليز با ديدن چهره وحشت زده آني موني تازه متوجه شد كه مشغول گپ زدن با يك تسترال است.
-آني موني..تو هم شنيدي؟من به زبون تسترالها حرف زدم.من يك تسترال زبان هستم.هورا..اين حتما ويژگي خاص خاندان زابينيه.
آني موني همچنان چپ چپ به بليز نگاه ميكرد.
-جنابعالي داشتي به زبون آدم حرف ميزدي.تستراله هم جواب ميداد.من احتمال ميدم اين تسترال انسان زبان باشه.
بليز چوب دستي يدكي را كه از ترس ارباب در جيب ردايش پنهان كرده بود در اورد.
-لوموس
گودال تسترالها با نور چوب دستي بليز كمي روشن شد.
گودال خالي بود.هيچ تسترالي در آنجا نبود.پرسي و دالاهوف در گوشه گودال نشسته بودندوزير لب به سادگي بليزميخنديدند.
آني موني چشمانش را ماليد.ظاهرا باور نميكرد در گودال حتي يك تسترال هم نباشد.
-پس...پس اينا كجان؟
پرسي لبخندي زد.
-چيزي نيست.رفتن يه دوش بگيرن.زود برميگردن.
دالاهوف از جا بلند شده و به كمك بليز از گودال خارج شد.
-ما هم نميدونيم چه بلايي سر تسترالها اومده.وقتي اومديم بهشون غذا بديم ديدم حتي يكيشونم اينجا نيست.از ترس لرد جرات نكرديم بياييم بيرون.
در اتاق مثل هميشه قفل بود.چه بلايي به سر تسترالهاي مخصوص لرد آمده بود؟چهار مرگخوار به فكر فرو رفتند.