هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
#13

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
- ايول..ايول ..من واقعا لذت مي برم كه همچين آدم هاي خيرخواهي تو مصر وجود داره..ايول ايول....هوووي قاسم بيا منو بغل كن راه مي رم خسته مي شم..حيف نيست اين پاها..؟!

سارا، آسپ، گلي به همراه قاسم كه فليت ويك رو اشانيون با خود داشت به دنبال اون مرد مجهول الهويه ي مشكوكيوس راه ميوفتن! گلگو هم به عنوان يادگاري تكه اي از هرم خوفو رو با خودش آورده بود و براي اينكه دور هم باشن به ملتي كه از كنارون رد مي شدن سيخونك مي زد!
- گلگومات دوست داشت وقتي ملت جيغ زد... هه هه هه..!
- ايششش.. ملت بدون كپي رايت حركات منو تكرار مي كنن.. ..هووي قاسم مثل آدم راه برو مهره ي پنجمم درد گرفت!
مدتي به راه رفتن ادامه دادن و به خلق مصري كه قيافه هاي عجيبا غريبا داشت خنديدن و چندتا ساحره ي مصري هم دنبالشون راه افتادن..چندتايي هم جادوگر براي سوءاستفاده در جمع ساحره ها وارد شدن!
- ببين قاسم من چقدر جذابم اين ساحره ها دنبال من راه افتادن.. البته فكر كنم اين جادوگراهم به خاطر اينكه تو خيلي سيفيدي دنبال ما اومدن!
- گلگو به اين ملت مشكوك بود!..گلگو وزير سيفيد رو بغل كرد تا اين سياسوخته ها وزير رو اذيت نكرد..!
مرد كلاه دار وارد ساختمان هرمي شكل كهنه اي شد و ديگران هم به اتفاق ملت ساحره و جادوگر به دنبال او وارد هرم زهوار در رفته شدند!
- اينجا از هرم خوفو هم قديمي تره ها...نريزه رو سرمون!..تازه تاريك هم هست..
جمعيت وارد سالن مثلثي شكل بزرگي شدن و مرد سياه پوش در به سمت راي مثلث رفت و گوشه اي ايستاد ملت فضول هم كه تا اينجا اومده بودند روي محيط مثلث قرار گرفت و قهرمانان جيگر داستان در مركز صحنه ايستادند()
بعد از جايگزيني كامل عوامل صحنه نورپرداز در يك حركت از پيش تعيين شده تمامي مشعل ها رو روشن ميكنه و قهرمانان تازه مي فهمن كه در حضور فرعون قرار گرفتند..
در اين بين قاسم كه به شدت جوگير شده: فرعون..به راه راست بيا و راه مرلين رو در پيش بگير ..بني اسرائيل رو هم آزاد كن برن خونشون!
فرعون نگاه هايي گلابي وار به قاسم مي ندازه و بعد با صداي آغا محمدخان قاجار شروع به صحبت مي كنه!( نكته: دوبلور توي ترافيك گير كرده بود از آغا محمدخان استفاده كرديم!)
- هووووي.. اجنبي ها به چه حقي بدون رواديد و گذرنامه پاتونو گذاشتيد توي سرزمين من؟...تازه چون از ايران لندن اومديد بايد انگشت نگاري هم بشيد!..بعدشم مي ندازمتون تو سياهچال تا اون گروهك لندني بيان شما رو ببرن!
- مرگخوارها ..آمون بزرگ!
- الان كه فكر مي كنم مي بينم من كنكور دارم بايد برم.. از رياست ارتش هم استعفا مي دم خدافظ..پااااق!
- گلگو هم زن و بچه ش رو گاز بود بايد رفت..گوووومپ!
- قاسم من مي ترسم!

صداي نعره ي آسپ در هرم مي پيچه و همه خفه مي شن!
- اصلا چه معني داره من به عنوان وزير نبايد حتي يه ديالوگ داشته باشم؟
-


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷
#12

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
_ موميايي...موميايي...كمـــــــــك!
آلبوس سوروس و گلگومات جيغ زنان فرار كردند.
_ هي! صبر كنين. اين ما هستيم.
آلبوس سوروس و گلگومات با ديدن سارا و پرفسور فليت ويك و قاسم كه هنوز هم يك سيني چاي در دستش بود شكه شدند.
گلگومات گفت: اونا موميايي نيست. آدم هست!
سارا كه مشغول باز كردن باندهاي پيچيده شده ي بدنش بود ، گفت: ببخشيد كه شما رو ترسونديم وزيرمردمي و معاون وزير مردمي.
پرفسور فليت ويك گفت: ما با يك رمزتاز سريع به مصر اومديم تا شما رو نجات بديم. ولي قاسم گير داد كه بريم لباس بخريم. به نظرتون اين لباس هاي موميايي قشنگ نيست؟ بالاترين فروش رو توي مصر دارن.
آلبوس سوروس نگاهي پر معنا به گلگومات انداخت ( كه البته گلگومات چيزي از آن نگاه نفهميد و فقط با لبخندي آن را پاسخ داد ).
وزير گفت: به هرحال اون رمزتاز حسابي ما رو توي دردسر انداخت. اون رمزتاز لعنتي...اما...نميدونين چه قدر خوشحالم كه اينجايي پرفسور جونم. ما بدون شما مي مرديم.ما...ام...بله! بهتره برگرديم.
پرفسور فليت ويك ، سارا و قاسم با هم فرياد زدند: برگرديم؟
_ نبايد برگرديم؟
سارا گفت: ما بايد يه رمزتاز پيدا كنيم تا بتونيم برگرديم.
گلگومات جيغ زد: رمزتاز...رمزتاز...
وزير كمي فكر كرد و گفت: منظورت چيه كه بايد يه رمزتاز پيدا كنيم؟ از كجا آخه؟
پرفسور فليت ويك گفت: اوه! ما بايد بگرديم تا پيدا كنيم يه رمزتاز.
وزير كه حالت متفكري به خودش گرفته بود گفت: شايد اينجا هم يه تالار رمزتاز وجود داشته باشه.
سارا و فليت ويك با خوشحالي گفتند: درسته! احسنت بر وزيرمردمي باهوش كه وزير بودن لايقشونه.
آلبوس سوروس تازه داشت در بين اين جملات سارا و فليت ويك غرق ميشد كه ناگهان گلگومات رشته ي افكارش را به هم زد: شيرموز ميخوام.
قاسم كه تا به حال ساكت مانده بود گفت: جناب آقاي وزير. من هم ليوانم رو ميخوام. تو سرويس چايخوري منو ناقص كردي!
آلبوس سوروس با عصبانيت گفت: اون ليوان رو شكستم....ولي واست يكي ديگه ميخرم. ( قاسم بغض كرده و چون حس مردم داري وزير گل كرده بود، جمله ي آخر را به زبان آورد)
_ منم شير موز ميخوام!
وزير مدتي به چشمان معصوم گلگومات نگاه كرد و بعد گفت: سر راه يه دونه شيرموز واست ميخرم.
_ آخ جون!
به اين ترتيب ، قاسم ، سارا، فليت ويك ، وزير و گلگومات به طرف خيابان بزرگ به راه افتادند.



_ شما اينجا تالار رمزتاز ميشناسين؟
پيرمردي كه هول و حوش 150 سال سنش بود ، با صداي بلند گفت: چي ميگي؟ گوشام نميشنوه.
فليت ويك كه از پيرمرد قطع اميد كرده بود ، او را به حال خود گذاشت و به طرف مردي رفت كه 2 تا بچه داشت.
_ شما اينجا تالار رمزتاز ميشناسين؟
مرد كمي فكر كرد و گفت: رمزتاز چي هست؟ من نميشناسمش!
فليت ويك با عصبانيت به طرف گلگومات كه مشغول نوشيدن يك ليوان پر شير موز بود رفت و گفت: تو هم برو بپرس از يكي.
_ چي بپرسم؟
فليت ويك ميدانست حرف زدن با گلگومات نتيجه اي ندارد. به همين خاطر به طرف مردي دويد كه چهره اش در زير كلاهي سياه رنگ مخفي شده بود: شما تالار رمزتاز ميشناسين آقا؟
مرد سرش را بالا گرفت و چهره اش كمي تا قسمتي معلوم شد: بله. من ميشناسم. يه تالار رمزتاز توي مصر هست. من ميتونم شما رو به اونجا ببرم.
.......


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۷
#11

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
-
- پروفسور عزیز به جای زل زدن به دوربین، سریع تر بار و بندلیتون رو جم کنین!

فلیت ویک فورا" دست به کار شد... چمدونش رو برداشت و به ترتیب اقلام زیر رو داخلش گذاشت:

دو دست ردای کوتاه نازک، یک عدد چوبدستی زاپاس،یک زره ی ضد آوادا کداورا () ،دو تیوپ کرم ضد آفتاب با SPF 60 ،یک عینک آفتابی ضد UV ، یک سری نی چتر دار در انواع و اقسام مختلف، یک عدد نردبان تا شو..

- اونم میخوای بذاری؟! جا میشه؟

و در مقابل چشمان از حدقه در اومده ی سارا، یک عدد یخچال پر از نوشیدنی تگری هم درون چمدان قرار گرفت. فلیت ویک روی در چمد نشست و هی بالا پایین رفت تا بالاخره...

تق!

- آخیش... بسته شد! خب من آماده ی سفرم
- خب رمز تازی میخوایم که بتونه 15 نفرو با خودش تا مصر ببره!
- هان؟! یعنی این 13 تا غول بیابونی هم با ما میان؟
- اینا سربازای فدایی وزیرن... باید بیان و وفاداریشون رو ثابت کنن! رمزتاز پلیز
- بله بله... یه دونه اینجا بودا... الساعه پیداش می کنم..

***یک ساعت بعد***

شرشر عرق از سر و روی فلیت ویک جاری بود ولی هیچ رمز تازی رو پیدا نکرده بود. یک مرتبه چیزی یادش اومد و متاسفانه اونو با صدای بلند اعلام کرد:

- تنها رمزتازمون الان مصره که!
-

***اندرون هرم شپلخ شده ی خوفو***

در میان غبار و دیوارهای در حال سقوط، گلگو بود دنبال وزیر؛ وزیر بود دنبال گلگو:

- گلگو...
- وزیر...
-گلگو...
- وزیر
-و ز یــــــــــــــــــــــــــــــــر!

آسپ ایستاد... یکی غیر از گلگو در همان نزدیکی دنبالش میگشت... و بعد ...

گومپ... گومپ... گومپ...

سه مومیایی که هر کدام از لحاظ هیکل دست کمی از هاگرید نداشتند و هزاران سال از آخرین شامی که خورده بودند می گذشت، با بانداژهایی که کم کم بر روی زمین فرو میریخت و به وزیر نزدیک می شدند


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۴ ۱۳:۵۲:۰۲
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۴ ۱۳:۵۳:۴۵

تصویر کوچک شده


Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
#10

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
در تالار رمزتازها با شدت باز شد و به دنبال آن صدای نعره ای به گوش رسید: کجاســـــــــــــــت؟
شربت گیلاس توی گلوی فلیت ویک گیر کرد و به آرامی گفت: قاسم قاسم! این کیه؟
قاسم: رییس ارتش وزارت قربان!
مکثی کوتاه و سپس فلیت ویک از روی صندلی اش به زمین افتاد و جا به جا غش کرد!
سارا اوانز به قاسم نزدیک شد و به دنبال او سیزده ارتشی وارد شدند!

سارا یقه قاسم را گرفت و گفت: وزیر مردمی کجاست؟
قاسم: مـ...مصـ...مصر!
سارا جیغ کشید: مصــــر؟ این شیاد رو بفرستید آزکابان تا جسدش اونجا بپوسه!
قبل از اینکه قاسم بتواند عکس العملی نشان دهد دو ارتشی به او نزدیک شدند، پس گردن او را گرفتند و به خارج از تالار بردند!
سارا رو به فلیت ویک کرد و با صدای آرامی گفت: ماموریت انجام شد آقای رییس!
فلیت ویک، آن شیاد دوروی نیرنگ باز کلاهبردار، که خود را به غش زده بود چشمانش را باز کرد و بلند شد و به سارا گفت: خوب شد مجرم رو دستگیر کردید! می خواست من رو هم گم و گور کنه!
-ما به موقع رسیدیم جناب رییس! حالا یک رمزتاز به ما بدید و سریع آماده بشید که راه بیفتیم!
فلیت ویک هاج و واج گفت: کجا قراره بریم؟
-مصر!
فلیت ویک:

اندرون هرم خوفو

تاریکی وزیر و معاونش را احاطه کرده بود! هر دو شلپ شلپ کنان بر روی ماده لزجی قدم می زدند و آرام و محتاط پیش می رفتند! وزیر سحر و جادو در اهرام مصر! :lol2:

دنگ! (افکت برخورد مغز متفکر وزیر به جسمی ناشناخته)

-آآآآآآآآآخ... این چی بود گلگو؟
و دستش را در تاریکی مقابلش تکان داد.
گلگو: استالاگمیت قربان!
آسپ: بوقی خرفت! استالاگمیت وسط هرم چیکار می کنم؟
گلگو اندکی فکر کرد و گفت: پس استالاگتیت قربان!
قبل از اینکه آسپ بتواند جوابی بدهد صدای انفجاری به گوش رسید و نصف هرم فرو ریخت! (طرح کاوش و بازسازی اهرام مصر! )




Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱:۵۹ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
#9

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
پيف پوف پف پاف..( صداي شماره گرفتن با شومينه)
كوتوله ي پير آبي پوش در حالي كه با يك دست شربت گيلاس با ني چتردار مي خوره و با دست ديگه با چوبش به زيردستانش سيخونك مي زنه با شصت پا شماره ي بانك گرينگوتز مصر رو مي گيره!
قاسم با نيش باز در حالي كه پاچه خواري مي كنه به شومينه زل زده و هربار از جلوي چوب فليت ويك كنار مي ره تا چوب به ديگران فرو بره...
سر كچل و شاخ بزوار موجودي عجيب از شومينه در مياد و شروع به صحبت مي كنه:
- بانك گرينگوتز بفرماييد..
- با بيل ويزلي كار دارم...
- نداريم تموم كرديم...
- يعني چي مردك؟
- يعني اينكه اينجا ويز ويزي و اينا نداريم...اوخ..چرا با چوبت حركات بي ناموسي انجام مي دي ؟
- ببينم اونجا كدوم قبرستونيه؟
- connection has been failed!
فليت ويك در حالي كه دستش از شدت عصبانيت هرز مي ره و به خودي و غير خودي رحم نمي كنه با سر مي ره تو ديوار و چندتا جيغ مي زنه كه فقط خفاش ها قادر به شنيدنش هستن. بعد به سمت قاسم برمي گرده و با يك جهش از پاپيون قاسم آويزون ميشه!
- قربان شما قهرمان پرش جهان مي شيد اگه بيشتر تمرين كنيد!
قاسم با ديدن قيافه ي درهم و قرمز فليت ويك كه به كوافل شباهت زيادي داشت با حالت ادامه مي ده:
- قربان رحم كنيد ...من زن و بچه دارم
- مركز كنترل شومينه ها تو كدوم سازمانه؟
- سازمان خودمون ارباب...ولي هنوز براش تاپيـ..
- ساكـــــــــــــــــت..بريم اونجا..
كوتوله ي آبي پوش براي دفع عصبانيت از خودش يه جيغ ديگه مي زنه، چند پري كوچولو از ترس روي سرش خرابكاري مي كنن


مصر، مقابل هرم خوفو
آلبوس سوروس در حالي كه كف دست گل گلي نشسته به هرم بزرگ خوفو زل زده.
- گلگو اينجا چيه؟‌يه جور هاگوارتزه مصريه؟
- گلگومات ندونست ارباب...
- فكر مي كني كسي هم توش زندگي مي كنه؟
- گلگومات ندونست ارباب...
- فكر مي كني آب هم توش داشته باشن؟
- صد در صد ..شيرموز هم حتي دارن!
- خب حالا زنگش كجاست؟
آلبوس سورس با نگاهي دقيق و موشكافانه ديوار سنگي روبه روش رو نگاه مي كنه كه صداي زننده اي اونو به خودش مياره!
آل رو به گلي:‌
گلي: گلگومات غول بود فهم اينجور مسائل را نداشت مغزش مي بوقه خب!
- خب باوشه ... تو از اونور برو دنبال در اين خراب شده بگرد منم از اين ور مي رم...


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۹:۲۲ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷
#8

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
خلاصه ی داستان:
قراره اداره ی حمل و نقل جادویی با عنوان تالار رمزتازها توسط وزیر افتتاح بشه.
رئیس اداره یعنی همون فلیت ویک پیر نگرانه که نکنه این مراسم خراب شه و آبروریزی پیش بیاد.
اتفاقا این اتفاق میفته و وزیر و معاونش با یه رمزتاز به مصر منتقل میشن.
اما فلیت ویک و آبدارچی مخصوصش قاسم سعی دارن هر طوری شده وزیر و معاونش رو برگردونن تا اوضاع از این خرابتر نشه.
و حالا ادامه ی ماجرا:


فلیت ویک در مرلینگاه تمام فکرش را روی گفته های قاسم و مصر متمرکز کرد:

- اون گفت یه نفرو تو مصر میشناسه. من هم فکر کنم یه نفر رو می شناسم. اما کی؟ مصر! مصر! مصر!... گرینگاتز! آهان!خودشه.... شعبه ی گرینگاتز تو مصر! بیل ویزلی کارمند همون شعبه است.

***

فلیت ویک روی میزش نشسته بود و به طرزی عصبی پاهایش را در هوا تکان تکان می داد.
قاسم چهار دست و پا جلوی شومینه خم شده بود و با مردی موطلایی صحبت می کرد:

- شومینه رو بده بیل ویزلی صحبت کنه.
- آقا! این صد دفعه. ما اینجا بیل ویزلی نداریم.
- یعنی چی نداریم؟ مگه اونجا شعبه ی گرینگاتز نیست؟
- چرا!
- پس شومینه رو بده بیل ویزلی!
- میگم بیل ویزلی نداریم. عجب سیریشی هستی تو!

قاسم به فلیت ویک که از شدت اضطراب دل تو دلش نبود اشاره کرد و به مرد گفت:

- ببین! این پیرمرد طفلکی قلبش ضعیفه. الان هم با بیل ویزلی یه کار مهم داره. اگه سکته کنه بیفته چیزیش بشه، میام مصر از همونجا خرکشت می کنم، میارمت اینجا ها!
- میای مصر؟
- بله.
- گفتی میای مصر؟
- آره! گفتم میام مصر. گوشات مشکل داره؟
- اوه اودین بزرگ! می خواد بیاد اینجا. می خواد بیاد مصر!
- چه مرگته؟
- اینجا شعبه ی گرینگاتز تو فنلانده احمق جون! شمارتو درست بگیر.
- چی؟ فنلاند؟... اِاِ، ببخشید. اشتباه شده. معذرت می خوام.

مرد موطلایی ناپدید شد و قاسم به سمت فلیت ویک برگشت:

- اشتباه گرفته بودم!
- برو کنار بی عرضه! خودم می گیرم.

***

مصر- صحرای جیزه

آفتاب بیابان به شدت داغ بود و به غیر از ساختمان اهرام تا چشم کار می کرد تنها تپه های شنی بود و سراب.
چند شتر بی صاحب از مقابل آلبوس سوروس و گلگومات عبور کردند.

- گلگومات شنید که غول های مصری سی متر طول داشت.
- خوبه.

آلبوس سوروس دور شدن شترها را نگاه کرد و بعد به آرامی به سمت اهرام، به راه افتاد. گلگومات نیز به دنبال او حرکت کرد:

- آنها سیاه و بدترکیب بود و چماق هایی به طول ده متر داشت.
- خیلی خوبه!
- اصلا هم خوب نبود. اگر با یکی از آنها روبرو شد، تو از من دفاع کرد؟ من که از تو دفاع نکرد. گلگو جوان بود. هزار آرزو داشت. گلگو فرار کرد.
- میشه اینقدر بیخ گوش من وزوز نکنی نره غول؟ هوا گرمه. من تشنمه. وسط یه بیابون گیر افتادم. و خیلی مایلم همین الان زیر حکم اخراج یه پیرمرد نیم متری رو امضا کنم. ولی تو به جای اینکه کمکم کنی داری، ویژگی های نژادی خانوادت در مصر رو برای من توصیف می کنی. پس لطف کن و خفه شو!
-



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷
#7

ممد زاده ی ممدآبادیِ مملی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از یورقشاخر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
فلیت ویک عصبانی بلند شد و شروع به راه رفتن کرد و با نگرانی گفت:
-باید یک راه برای برگشتشون پیدا کنیم.
جاسم گفت:
-همین الان این رو گفتید.
فلیت ویک که با عصبانیت به دیوار مشت میزد، داد زد:
- نه ما باید جدا یک راه برای بازگشتشون پیدا کنیم.
جاسم: خوب اگه جدی نباشه چی میشه؟
فلیت ویک متفکرانه سر تکان داد: چی چی چیچی میشه؟
قاسم هم که با عصبانیت قدم میزد، گفت:
- من یک نفر رو توی مصر میشناسم.
فلیت ویک که دنبال یک سوراخ میگشت تا عصبانیتش را تخلیه کند، داد زد:
-کی؟
قاسم: نمیدونم.
-پس چرا میگی؟
-تازه یادم اومد. چون اسمش یادم رفته بود.
-چی هست اسمش؟
-نمیدونم.
فلیت ویک عصبانی دندان قروچه کرد اما چون دندان نداشت، اینکار را نکرد.
وی عصبانی داشت به سوی صابون روی میزش میرفت که ناگهان فکری در به قدرت شیرموزی در حال پاشیده شدن، در ذهنش جرقه زد و آرام به سوی مرلینگاه روانه شد.


We'll Fight to Urgs mate, so don't shock your gecko!


Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷
#6

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
آلبوس سوروس ، گلگومات و فليت و يك وارد راهروي بزرگي شدند.
فليت ويك در گوش قاسم زمزمه كرد: برو شربت بيار!
قاسم: شربت نداريم.
فليت ويك: خب برو چاي بيار!
قاسم و جاسم وارد آبدارخانه شدند.
فليت ويك رو به آلبوس سوروس گفت: ببخشيد قربان. اين راهرو درب سري داره. من بايد رمزشو وارد كنم. بنابراين...
_ بنابراين چي؟
_ بنابراين...ميشه چند لحظه روي مباركتون رو برگردونين؟
آلبوس سوروس: بله؟ هركاري كه ميكنين بايد در حضور من و جلوي چشم من انجام بشه. پنهان كاري نداريم.
فليت ويك كه كمي هل شده بود گفت: ما قصد پنهان كاري نداشتيم قربان! اصلا خودتون رمز رو ببينين.
فليت ويك مشغول وارد كردن رمز شد.
آلبوس سوروس پاتر با ديدن واژه ي رمز خنديد و گفت: اسم واژه ي رمزتون بي ناموسيه؟ نچ...نچ...
فليت ويك كه كمي ناراحت شده بود گفت: واژه ي ديگري به ذهنمون نميرسيد. متاسفيم قربان..شرمنده.
آلبوس سوروس كمي فكر كرد و گفت: خوب...حالا واژه ي بدي هم كه نيست...اشكالي نداره! بريم تو...
همه وارد شدند.
پرفسور فليت ويك در را بست و گفت: اين هم اتاقيست پر از رمز تاز.
گلگومات گفت: اينجا كه فقط يه سالن پذيراييه معموليه. هيچ رمزتازي اينجا نيست.
آلبوس سوروس در گوش گلگومات گفت: وسايل اتاق رمزتازن.
ناگهان صداي در به گوش رسيد.
_ آقا! منم قاسم. سيني چايي آوردم. درو باز كنين من بيام..در قفله.
فليت ويك گفت: خب چرا زودتر نياورديشون؟
فليت ويك در را باز كرد و سيني چاي را از قاسم گرفت و بعد گفت: حالا برو بيرون!
قاسم با چهره اي ناراحت بيرون رفت.
فليت ويك گفت: بفرمايين چايي.
و سيني چاي را به آلبوس سوروس و گلگومات تعارف كرد.
آلبوس سوروس در حالي كه چاي ميخورد گفت: محشره!
در همان حال روي مبل بزرگ دسته داري نشست. و ناگهان...
فليت ويك داد زد: قربان! تمام اين وسايل رمزتازن.
گلگومات به طرف آلبوس سوروس شيرجه رفت و دستش را گرفت تا بكشد. اما...
_ هي! معاون؟ اينجا كجاست؟
گلگومات به بناهاي مثلت شكل نگاه كرد و گفت: اينجا مصره قربان.
آلبوس سوروس: مصر؟
گلگومات گفت: واي! يه چيز بد. يادمون رفت فنجونهاي چاي رو پس بديم.
آلبوس سوروس با عصبانيت گفت: فنجونها به درك. چه جوري برگرديم؟

در اتاق فليت ويك:

_ قربان! اون فنجونها آخرين سرويس چاي خوريمون بود. بايد يه سرويس ديگه بخريم ها!
فليت ويك: اون به درك! بايد وزير رو برگردونيم. وگرنه خيلي بد ميشه.
جاسم كمي فكر كرد و گفت: خيلي بد ميشه؟
فليت ويك: بله! ما بايد اونها رو برگردونيم. چون اگه برنگردونيم وزير عصباني ميشه. ميدوني اون رمزتاز كجا بود قاسم؟
قاسم كمي تامل كرد و گفت: مصر قربان!
فليت ويك:


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۹:۲۲ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷
#5



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۴۳ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
گلگومات به سرعت از روی سقف فولکس پایین پرید و گفت:گلگومات گلگومات(بر وزن همون انگوری انگوری!)
وزیر عینک آفتابی اش را برداشت و به هیئیت استقبال کننده اش نگاه کرد که فقط شامل قاسم بود!
وزیر با تعجب پرسید:ببینم قاسم،پس بقیه کجان؟
قاسم که خوشحال بود جناب وزیر او را هنوز به یاد دارد گفت:راستش هئیت همراه همین جا هستند قربان.الان میرسن.چون ورود شما غیر منتظره بود یه کم دستپاچه شدن.
و در حین گفته جمله لگدی به فیلیت ویک زد که هنوز در زیر فرش قرمز دست و پا میزد.

فلیت ویک با عجله موفق شد خودش را از شر فرش قرمز نجات بده و با عجله خودش را جلوی قاسم انداخت و پاپیونش را مرتب کرد.در اثر حرکت سریع فیلیت ویک،نگهبان ها احساس خطر کرده و پوانصد نفر چوب های جادویشان ره به سمت صورت وی نشانه گرفتند!
آلبوس سوروس با دست چوب ها رو کنار زد و گفت:ولش کنین.این رئیسه سازمان حمل و نقل،فیلیت ویکه.
بعد زیر چشمی نگاهی به فیلیت ویک انداخت و ادامه داد:ببینم تو اون پایین چیکار میکردی؟

فیلیت که هول شده بود لگدی نثار قاسم کرد و بعد گفت:هیچی قربانتون بشم.من چون از شما یاد گرفتی همیشه مردمی باشم به ریز ترین مسائل هم خودم رسیدگی میکنم.برای همین داشتم کنترل میکردم همه چی برای استقبال از شما آماده باشه.
آلبوس سوروس که از این جواب خوشش اومده بود به گلگومات گفت:هی یادم بندازم وقتی رسیدیم دفتر یه نامه بنویسم که برای فیلیت ویک تشویق و جایزه نقدی در نظر بگیرن.

فیلیت ویک:خیلی ممنون جناب وزیر.رئیس نوازی کردین!
بعد گوش قاسم را گرفت و گفت:هی قاسم برو به اون دست و پا چلفتی ها بگو برای استقبال اماده بشن.تا الان هر غلطی کردن بسه.خودشون رو مرتب کنن و به صف وایسن.من سر وزیر رو توی راه گرم میکنم تا وقت داشته باشین.
قاسم با عجله به سمت پله ها رفت و بعد از طی کردن چهار تا یکیه پله ها از نظرها غیب شد!

آلبوس سوروس ناهی به هیئیت همراه خودش کرد و گفت:خیلی خب.مایلیم سازمان حمل و نقل را از نزدیک ببینیم!
فیلیت در حالی که دست به سینه در کنار آلبوس سوروس بود وارد ساختمان شد.درون ساختمان همه چیز خوب و مرتب بود غیر از سالن اصلی.برای همین فیلیت ویک باید وقت را تلف میکرد تا مهلت بیشتری برای مرتب کردن آنجا داشته باشند.
فیلیت ویک:قربان این مجسمه رو ببینین.این مجسمه پدر بزرگوار شماست.پیکاسو رو زنده کردیم تا این مجسمه رو براتون بسازه!

آلبوس سوروس:به به،به به چه نمایی هم داره.فکر کنم پدرم خیلی ازش خوشش بیاد.فردا یکی رو میفرستم بیاد مجسمه رو ازتون تحویل بگیره.برای روز پدر کادو میدم بهش!
فیلیت ویک:بله چشم!
گلگومات چیزی در گوش وزیر پچ پچ کرد که باعث شد قیافه وزیر روشن شود!برای همین رو به فیلیت ویک کرد و گفت:به کل یادم رفته بود برای چی اینجام.زودتر بریم سر اصل مطلب.میخوام زودتر رمزتازها و سالن اصلی رو ببینم!
فلیت ویک:



Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۶:۲۸ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷
#4

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
قاسم نامه را باز کرد و بلند بلند شروع کرد به خواندن:

ریاست محترم سازمان حمل و نقل جادویی
جناب آقای فلیت ویک؛
احتراما به استحضار می رساند، وزیر مردمی و معاون وی تا لحظاتی دیگر تشریف فرما خواهند شد. لطفا جهت استقبال رسمی از ایشان و هیئت همراه، به درب سازمان مراجعه فرمایید.


فلیت ویک با صدای نازکش جیغی کشید و به طرف صندوق کوچولو و گل منگلی گوشه ی اتاق شیرجه رفت و در حالیکه آت و آشغال های مختلف را تند تند از داخل صندوق بیرون می انداخت دنبال چیزی گشت.

قاسم وسط اتاق ایستاده بود و مسیر اشیای پرتابی رو دنبال می کرد: «قربان! اینی که الان انداختینش بیرون روروئک بود؟ »

فلیت در حالیکه هنوز مشغول جستجو بود:
- اوه! جاسم! ریاستم بر سازمان در خطره یه کاری بکن!
قاسم در حالیکه مسیر پرتاب چمدانی پر از لباس های زنانه را دنبال می کرد:
- میشه بگین دنبال چی می گردین، قربان؟
- آهان! پیداش کردم.

ناگهان فرش لوله شده ی قرمز رنگی از داخل صندوق بیرون پرید و با پاهای کوچکش، دوان دوان به سمت در خروجی رفت.
قاسم آهی کشید و به دنبال فلیت ویک از اتاق خارج شد:
- قربان! میشه بگین زیر دریایی کورسک روسیه تو صندوقچه ی شما چیکار میکنه؟

***

لحظاتی بعد- جلوی درب اصلی سازمان

فلیت فرش را از بالای پله ها پرت کرد پایین ولی پایش گیر کرد و خود نیز با فرش قل خورد و پایین رفت.

ناگهان نگاه قاسم به ابتدای خیابان افتاد و دو ماشین رولزرویس مشکی را دید که با پرچم وزارتخانه بر روی کاپوتشان وارد خیابان شدند.
قاسم به خودش زحمتی نداد که فلیت ویک را که دست و پا میزد از زیر فرش بیرون بیاورد.
پله ها را دوتا یکی پایین پرید، پاپیونش را میزان کرد و دست به سینه در برابر ماشین ها ایستاد.

در ماشین ها باز شد و جادوگرانی قوی هیکل و شبیه به هم، با کت و شلوار مشکی و عینک های دودی پیاده شدند و اطراف را بررسی کردند.

قاسم: جسارتا میشه بپرسم جناب وزیر کدومتونین؟
یکی از محافظان به ابتدای خیابان اشاره کرد وگفت:«جناب وزیر به همراه معاونشون در راهند.»

فولکس قورباغه ای گوجه ای رنگی که یک غول 15 متری روی سقفش چمباتمه زده بود وارد خیابان شد و در برابر ساختمان سازمان توقف کرد.

غول 15 متری: گلـــــگومات! (بر وزن انــــــگوری!)
راننده ی فولکس پیاده شد، نگاهی به ساختمان شونصد طبقه انداخت و رو به گلگو گفت: خب معاون! پیاده شو، رسیدیم.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۳ ۶:۳۹:۲۴


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.