هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
#29

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
نقل قول:

از پشت صحنه اشاره کردن خلاصه از این قراره که:
تام ریدل( پدر لرد سیاه) محکوم به بوسه دیوانه ساز ها شده. ولی دیوانه ساز ها بهش نزدیک نمی شن. چون تام افسردگی گرفته و خاطره خوبی نداره. مسئولای زندان باید تام رو شاد کنن!


رییس زندان گفت:
-کسی فکر دیگه ای برای شاد کردنش داره؟

معاون رییس زندان گفت:
-قربان، یه نگاه به این قیافه جونم مرگ شده ش بندازین، چیز دیگه ای به ذهنتون میرسه آخه؟!

معاون معاون رییس زندان عینک ته استکانیش رو با نوک انگشت به عقب هل داد و تایید کرد:
-بله، هیچ راه حل دیگه ای وجود نداره.

رییس زندان سری تکون داد و دستوری صادر کرد:
-پس برین دنبال مروپ گانت دیگه!

معاون رییس زندان گفت:
-قربان، خبر ندازین مگه؟!

معاون معاون رییس زندان عینک ته استکانیش رو با نوک انگشت به عقب هل داد و تایید کرد:
-خبر ندارین، مورفین گانت که بعد از کودتای دون دانگ دربدر شده بوده، الان تو لیگ برتر کوییدیچ تیم داده و تیمشونم الان تو اردوئه. خود مروپ هم که مدتیه به رحمت ایزدی پیوسته. فقط یه راه حل می مونه و اونم اینه که بریم سراغ پدرزنش ماروولو که تازگی حبسش تموم شد و آزادش کردیم.

معاون رییس زندان گفت:
-قربان نمیشه یه آوادایی چیزی بزنیم خلاصش کنیم؟!

رییس زندان گفت:
-نه، ماروولو گانت الان دیگه یه شهروند عادیه و حبسش رو گذرونده و عملا بی گناه محسوب میشه.

معاون رییس زندان گفت:
-قربان، منظورم متهمه!

رییس زندان پس گردنی به معاونش زد و معاون جهت کم نیاوردن پس گردنی دیگه ای به معاونش حواله داد:
-ما که مشنگ نیستیم تا همنوع خودمون رو با به قتل رسوندنش مجازات کنیم!! بی رحم! دل سنگ!

معاون معاون رییس زندان که توی پس زمینه مشغول چک کردن دیالوگ هاش بود، مودبانه بین دعوای مافوقش و مافوق مافوقش پرید:
-قربان، قربان قربان، یه راه حلی باقی مونده...میتونیم از خود شخص لرد سیاه درخواست کنیم عکسی، لیسی، ردایی چیزی از اون مرحومه بهمون بدن!

یک لحظه سکوت شد و بعد، یه فکر به ذهن هر سه نفر رسید. لرد سیاه چرا باید همچین لطفی به پدر مشنگشون بکنن؟!




پاسخ به: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
#28

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵
از دهلي نو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
شايد فكر كردن به خاطرات قديمي او را شاد كند.ولي آيا خاطره شاد كننده اي دارد؟خاطره اي غير از عشقش به مروپ گانت؟
-خب،خاطره مروپ گانت رو براش تكرار ميكنيم.
رئيس زندان به يكي از زندانبانان دستور داد كه عكس مروپ گانت را پيدا كند.
زندانبان:ولي عكسش رو از كي بگيرم؟اصلاً زمان زندگيش عكاسي وجود داشته؟
رئيس:نميدونم،شايد پسرش عكس مادرش رو داشته باشه؛شايد هم برادرش،وزير مملكت.

كسي جرئت ميكند كه پيش لرد سياه برود و از او درباره عكس مادرش بپرسد؟شاعر ميگويد:

سركش مشو كه چون شمع در غيرتت بسوزد/
اربابي كه در كف اوست موم است سنگ خارا

كسي پيدا ميشود كه جرئتش را داشته باشد؟البته شايد مورفين عكسي از مروپ داشته باشد.برادري كه درگير اعتياد مواد و تزريق و ... شده و احتمالاً غيرتي برايش نمانده است.

رئيس زندان:كسي فكر ديگري براي شادكردنش داره؟


آينده در دستان توست.كافيست به گذشته فكر نكني.


پاسخ به: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
#27

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
لرد آنقدر کله ــش را خارانـد که به تقریبا به مغز استـخوان رسیده بود اما باز هم نتیجه ای نگرفت.پس همینطور خاراند و خاراند و ...

بــــــــــــــوم!


نـاگهان صفحه شطرنجی میشه و برای چند لحظه ای هم شطرنـجی میمونه تا کارگردان ببینه چه خاکی میتونه بریزه روی سرش!
- ****Son Of B ! این دیگـه چه فیلمنـامه ایه؟لـرد یـه دفعه از کجا پیداش شــد؟معلوم هست دارین چیکار میکنین؟

-ببخشید قربان اما مثله اینـکه فیلمنامه یکی از تاپیـک های خانه ریدل رو اشتباهی برامون فرستادن.الان سریـع ردیفش میکنم!

- Be Fast !

بعد از شیش بار پخش شـدن آهنگِ Eye OF Tiger دوباره صفحه شطرنجی میشه و داستان ادامه پیدا میکنه!

!ACTION


دیـن وینچستر به سـرعت از شورلت ایـمپـالا پیاده میشه و دوان دوان به سمت سم میــره اما دیـگه خیلی دیره شده بود و به نظر میرسید که نمی شـد جلوشو گرفت...

- SON OF B****!NO Samy


کــــــــــــــات!


کارگردان:
دستیار کارگردان
کارگردان:
دستیار کارگردان
کارگردان:
دستیار کارگردان
کارگردان:
دستیار کارگردان
کارگردان:
دستیار کارگردان
کارگردان:
دستیار کارگردان
کارگردان:چــرا اینقدر شکلک قیافه هامون داره کپی میشه؟
دستیار کارگردان:نمیدونم!
کارگردان:چــرا اینقدر شکلک قیافه هامون داره کپی میشه؟
دستیار کارگردان:نمیدونم!
کارگردان:چــرا اینقدر شکلک قیافه هامون داره کپی میشه؟
دستیار کارگردان:نمیدونم!


...Continue


تام ریدل همه این جمله ها را می شنید و کوچکترین تمایلی به شاد بودن در وجودش احساس نمی کرد.

شاید دکتر اشتباه می کرد و شادی هم بیـماری تام را معالجه نمی کـرد.شاید اصلا افسـرده نبـود.شاید هـم اصلا روحی در درونش وجود نداشت..!!

در هر صورت شـــاد کردن تام تنـها گزینه ای بود که روی میزشان وجود داشت و هیچکس به خوبی مروپ گانت از عهده اینکار بر نمی اومد.اما حالا که مروپ گانـت مرده چـه کسی میتونه اینکارو انجام بده؟!


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۳ ۱۳:۳۵:۴۱



پاسخ به: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۹:۵۲ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۳
#26

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
لرد سیاه در اتاق اصلی راه میرفت و دنبال چاره بود.توجه تمام مرگخوارهایی که در اتاق بودند به سوراخ های بینی لرد جلب شده بود که مدام باز و بسته میشد.

بالاخره لرد ولدمورت دستش را روی میز کوبید و با عصبانیت گفت:

-برین...چه میدونم یه دارویی چیزی بهش بدین یا...

لرد کله ی روشنش را که در آن لحظه کاملا با کدوی شب هالووین اشتباه گرفته میشد را خاراند و دهانش بطرز نامفهومی کج شد.

-فهمیدم.برید و زود حکم اعدامشو بیارید ببینم.

-------------------------------------------------------
ا و نیم ساعت بعد

-قربان این حکمش...

-یاکسلی برو سرجات بشین.

-چشم قربان

لرد دوباره کله اش را خاراند.فکر ولدمورتی در سرش می چرخید


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۲:۰۶ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۳
#25

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


-بیاریدش!

دو زندانبان زندانی غل و زنجیر شده را کشان کشان به داخل اتاق آوردند.رئیس زندان با لحنی سرد و بی حوصله پرسید:
-تو...درخواستی داری؟

زندانی حتی سرش را هم بلند نکرد.فقط آه بلندی کشید.
-آآآآه...هی زندگی!

-این چه مرگشه؟

زندانبان اول شانه هایش را بالا انداخت.
-ما هم نمی دونیم.دو روزه لب به چیزی نزده.

دو دیوانه ساز که ظاهرا منتظر اجازه حمله بودند در گوشه ای از اتاق روی هوا شناور بودند و به شکلی غیر عادی پیچ و تاب می خوردند.حاضران شک نداشتند که گرسنگی دلیل این نا آرامی است.رئیس برای بار دوم پرسید:
-با توام!در خواستی نداری؟نمی خوای خانواده تو ببینی؟
-هی روزگار!

این بار هم جواب رئیس فرقی با بار اول نداشت.رئیس زندان اشاره ای به زندانبانها کرد.هر دو زندانی را رها کردند.رئیس چوب دستی مخصوصش را که مهر وزارت سحر و جادو روی آن می درخشید بطرف دیوانه ساز ها گرفت.
-حمله کنید!

و بلا فاصله بعد از گفتن این جمله کمی عقب تر رفت.چون قبلا هم بارها شاهد این صحنه بود و می دانست دیوانه ساز ها را هرگز نمی شود کاملا کنترل کرد.
ولی اتفاق غجیبی افتاد.دیوانه ساز ها به زندانی که روی زمین زانو زده بود نزدیک نشدند.ظاهرا هیچ تمایلی به گرفتن روحش نداشتند...حتی شاید...
-انگار نمی بیننش!

رئیس جمله ای را که از دهان خودش خارج شده بود به سختی باور می کرد.
-یعنی چی؟اینا باید حمله می کردن.چرا دارن دور خودشون می چرخن؟


یک ساعت بعد:

پزشک زندان وسایلش را جمع کرد و داخل جیب جادویی ردایش گذاشت.
-علتش مشخصه!افسردگی گرفته!با این وضعش کاملا طبیعیه که نسبت بهش بی تمایل باشن یا حتی نبیننش.

رئیس با نگرانی به زندانی نگاه کرد.
-خب چیکار کنیم؟این محکوم شده و باید حکمش اجرا بشه!فردا پس فردا مسئولین از من جواب می خوان!زندانی معمولی هم که نیست.پدر اسمشو نبره!

دکتر در حالی که از اتاق خارج می شد جواب داد:
-باید درمانش کنین!شرایطشو بهتر کنین.خوشحالش کنین.افسردگیش باید از بین بره.

تام ریدل همه این جمله ها را می شنید.و کوچکترین تمایلی به شاد بودن در وجودش احساس نمی کرد.




Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱:۰۱ چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۰
#24

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۰:۰۰ شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰
از محله ی سارکوزی اینا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
پروفسور در طول ایوان مصفایش در حال قدم زدن بود..

....و قدم میزد و میزد....خاطرش مشوش بود از این که چرا و چرا

آدام را به این سادگی از دست داده بود!چرا که فقط خود او

میدانست که دست نوشته های آدام بخاطر جلوگیری از زبان باز

کردن در هنگام شکنجه و آزار نبود؛آدام آلزایمر داشت .

و حالا که پروفسور دنبال نوشته های او بود، دیگر آدامی در کار

نبود.

دیلینگ ..............دیلینگ................دیلینگ

- این دیگه کیه این وقت روز؟و راهش را به سمت در ورودی تغییر داد.

مرلین تصمیم گرفته بود در این سالهای آخر عمر کمتر جادو کند اما...

- هومنوم ره ولیو
و این چهره ی دراکو بود که به وضوح در مقابل چشمانش قرار گرفت.

- نوه ی ابرکسس.....اون با من چکار داره؟..چقدر بزرگ ش...
نامه ی بزرگی از حیاط بداخل خانه آمد و در دستان مرلین جای گرفت.

مرلین به سرعت آنرا باز کرد.نوشتار نامه این بود :
استاد عزیزم مرلین
سلام
سریعا به ای آدرس عزیمت کنید....بدون چون و چرا
ارادتمند-آلبوس دامبلدور
لندن-لیتل وینگینگ-شماره 24

اما دستان مرلین دستگیره ی در را چرخانده بود
- ام....سلام ....خوب هستید؟

- سلام....بفرمایید ....متشکرم.

-از طرف یکی از دوستان قدیمیتون یک پیغام براتون دارم.

- بفرمایید پیغامتونو.....و از طرف کیه؟

دراکو چوبدستیش را بیرون کشید و فریاد زد:تام ریدل.....آوادا کداورا!ـ

همه چیز به پایان نرسید....پیرمرد خود را غیب کرده بود.

- چی؟....غیب شد؟...مگه مشنگ نبود؟....به لرد چی جواب بدم؟
و خود را برای مجازات سنگینی آماده کرد.

مرلین در مقابل آدرس مشار

بلافاصله که قدم بر زمین سرد گذاشت ققنوسی سپید در مقابلش پدیدار شد و نوک به سخن گشود:
- شما به محدوده ی نمودارناپذیری وارد شدید پس نگران نباشید. اوراق دست نویس آدام همگی در دست من است..داخل شوید.

تق ...تق....تق

و در باز شد.

- السلام علیکم یا استاذ المعظم

- سلام آلبوس عزیزم....خوب هستی؟

- ممنون ...ولی خواهش میکنم سریع برید سر اصل مطلب....من اوراق آدام شاگردتون رو پیدا کردم و طرحتون رو کامل
خوندم.مثل همیشه کامل و بی نقص اما......

دراکو در مقابل ولدمورت

- ارباب....خواهش میکنم....دیگه بسه.....

- تو دروغ گفتی دراکو....من به تو دستور صریح دادم....میری.....میکشی و برمیگردی.ولی سرپیچی کردی.

- ارباب بذارید بهتون بگم...

- چی رو؟

- اون پیرمرد غیب شد.....

- چی گفتی؟

- غیب شد...مگه شما نگفتین اون مشنگه؟

-چرا .ولی.....لینی!
لرد با صدای زیری این را فریاد زد.

- بله ارباب...کاری داشتین؟

- دختره ی نادون...دراکو میگه اون خودشو غیب کرد...مگه نگفتی اون مشنگه؟ حالا یه هفته یاکسلی رفته مرخصی....
اطلاعات به این محدودی رو هم نتونستی دقیق به ما برسونی؟

- چی ؟غیب شد؟دراکو تو مطمئنی که....؟

- آره بابا....تا اومدم بکشمش خودشو غیب کرد! تازه یه نامه هم دستش بود.

و قیافه های این افراد در آن لحظه به این حالت بود:
لینی:

لرد:

دراکو:


ویرایش شده توسط یاکسلی در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۸ ۱۰:۵۹:۰۷

مرگ برای یک انسان فرهیخته شروعی دوباره است
آدولف هیتلر
به نقل از آلبوس دامبلدور


Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
#23

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
-دینگ دینگ!

زن با چهره ای عصبانی در را گشود و گفت: بله؟

لیسا بسیار آرام و با متانت گفت:ببخشید خانوم آدام هرگز به شما آدرسی رو نداد!

زن با عصبانیت گفت: نه خانوم ما فقط این خونه رو از اون و خانواده اش خریدیم! همین!

سپس در را محکم بست.لیسا در پشت در نا امید ایستاده بود و به این فکر می کرد که حالا چگونه می تواند آدرس آدام را پیدا کند.

در آن سوی در زن بد اخلاق به سمت سالن خانه اش به حرکت در آمد که صدای خشن و مردانه ای به گوشش رسید!

-کی بود لینی؟

لینی طلسم تغییر چهره ی خود را باطل کرد گفت: لیسا تورپین! اومده بود خبر مرگ آدام رو به خانواده اش بده!

-آدرس رو از کجا گیر آورده بود؟

-نمی دونم شاید داشته از قبل! اونا دوستای خوبی بودن!

-به هر حال نذارید از موضوع بویی ببره!اون پیرمرد رو فرستادین بکشن؟

-بله! دراکو که اونجاست ترتیبش رو می ده!

لرد سیاه خنده ای به لب آورد و گفت: فقط باید اون ورقه ها رو پیدا کنیم و نابودشون کنیم. این دفعه دیگه کار همه تموم به لطف دوستای خوبم دیوانه ساز ها!

فلش بک

آدام بعد از این که لیسا تلفن را گذاشت سعی کرد با یک نفر دیگر هم ارتباط برقرار کند. کسی که سالها در کنار دیوانه ساز ها زندگی کرده و زنده مانده! پس سریعا شماره ی لینی وارنر را گرفت!

-سلام لینی ببخشید دیر وقت مزاحم می شم. حتما می دونی که دیوانه ساز ها دارن توی شهر پرسه می زنن یه نقشه ی عالی دارم که جلوشون رو بگیرم. فقط مطمئن نیستم که کار می کنه یا نه! می شه نیم ساعت دیگه بیای کافه ترانزیت؟

-سلام، آره!

-ممنون خداحافظ!

قبل از این که لینی حرفی بزند آدام گوشی را قطع کرد. لینی گفت: ارباب یک مشکلی پیش اومده واسمون؟

لرد سیاه با صدایی بی روح و خشن گفت: چی شده؟

-یه دانشمند مشنگ یه طرحی برای مقابله با دیوانه ساز ها داره!

لرد سیاه در حالی که با چشم های قرمز رنگ مار مانندش به لینی خیره شده بود، گفت: بکشش!

پایان فلش بک

لیسا در حالی که با خوشحالی می دوید و زیر لب زمزمه می کرد: همینه از مخابرات آدرس جایی که ازش بهم زنگ زده رو می گیرم!


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
#22

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
لیسا نگران بود. با این که میدانست آن شخص قصد کمک به او را دارد نمیتوانست دست از نگرانی بردارد.
- اگه اون شخص دروغ گفته باشه چی؟اگه بخواد راهو به من سخت کنه چی؟

لیسا بلند شد و قدم زدن در اتاق را از سر گرفت. بالاخره وقت ناهار رسید اما لیسا نتوانست چیزی بخورد. فضا برایش خیلی سنگین بود. گویی داشت او را له میکرد. صبر کرد تا کمی بگذرد. فقط از روی ادب.نه چیز دیگه ای. ساعت آونگ دار اتاق 5 بار زنگ زد. لیسا از جا پرید. خیلی وقت بود که آماده نشسته بود. سریع سر و وضعش را درست کرد و به آزمایشگاه آپارات کرد.

در آزمایشگاه
- خب خیلی خوشحالم که تشریف آوردین. چای میل دارین؟ خب... تا شما یه نفس تازه کنین و به خودتون بیاین من آدرس آدام رو برات میارم.

لیسا به راه افتاد. در اتاق چرخ می زد و به وسایلی که یک عمر آدام با آنها سر و کار داشت نگاه میکرد.دستگاه های عجیبی که کار با آنها حداقل برای یک جادوگر غیرممکن بود. در همین هنگام پروفسور وارد اتاق شد و گفت:
- خوشبختانه آدرسش تو پرونده بود. من به فکرم رسیده بود که پرونده رو بعد از اخراجش دور بندازم اما این کارو نکردم. بفرمایید. آدرسو اینجا نوشتم. خدمت شما.

لیسا برگه ی کوچک زرد رنگ را از دست مرد گرفت و با شتاب خداحافظی کرد و از آزمایشگاه بیرون آمد و به سمت آن خانه رهسپار شد.

دم در خانه
دینگ دینگ دینگ.....دینگ دینگ دینگ

- بفرمایید؟
- من لیسا تورپین هستم... یکی از دوستای آدام.... فکر کنم شما از مرگش بی خبر باشین... البته احساس میکنم که اون دیگه با شما زندگی نمیکرد....
-آدام؟من آدام رو 2 سال پیش دیدم. بعد از اون موقع اون و خانواده اش از اینجا رفتن.
-ممنونم خانم. ببخشید مزاحم شدم.
و در حالی که یاس و نا امیدی در چهره اش موج میزد به راه افتاد و به سمت آزمایشگاه رفت.چطور به فکرش نرسیده بود که از آن زن آدرس یا شمار تلفنی از خانواده ی آدام بگیرد؟ جهتش را عوض کرد و با شتاب به سمت جایی که تازه از آن آمده بود شروع به دویدن کرد.
- درسته!آدام هیچ وقت همه چیزو توی ذهنش نگه نمیداشت. همیشه یه چیزایی رو توی یه دفترچه مینوشت!

انگشت لرزان لیسا به سمت زنگ رفت تا بار دیگر جستجو را آغاز کند.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
#21

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
لیسا به سرعت به سمت کافه آپارات کرد. زمانی که جلوی در کافه ظاهر شد. بی محابا وارد شد اما هیچ جنازه ای در کافه نبود. در مقابل چشمان گرد شده ی لیسا همه ی کافه ی خالی با بطری های شکسته و ظاهری نا مرتب قرار داشت. او که در فکر این بود که جنازه ی آدام کجاست ناگهان با شنیدن صدایی به خود آمد.

-می تونم کمکی بهتون بکنم خانوم جوان؟

به سمت صاحب صدا برگشت. با دیدن مردی قد بلند و مسن که به او خیره شده بود خیالش راحت شد و پاسخ داد: ببخشید تا چند لحظه ی پیش اینجا یه عالمه جنازه افتاده بود؛ نمی دونین کجان؟

مرد در حالی که سرش را به زیر انداخت گفت: همه به قبرستان منتقل شدند. تسلیت می گم!

لیسا با عجله از در کافه بیرون رفت و در بیرون در به درون کوچه ای پیچید و در آنجا به قبرستان آپارات کرد.

فضای قبرستان خوف انگیز تر از همیشه بود. صدای کلاغ ها روح آدمی زاد را می آزرد و بوی نم خاک به شدت به مشام می رسید! درخت های عریان با شاخه هایی که به سمت آسمان بودند به ترس جلوه ای تازه می بخشیدند! غرش های مداوم آسمان نفس را در سینه حبس می کرد. در همین زمان لیسا داشت در قبرستان به جست و جوی جنازه ی آدام می گشت! تا اینکه چشمش به شخصی افتاد که شبیه خودش بود؛ او نیز به دنبال جنازه ی شخصی می گشت! لیسا به سرعت به سمت مرد رفت و گفت: سلام ببخشید آقا شما توی این جنازه ها به جنازه ی یک پسر جوون با مو های قهوه ای روشن و نسبتا چاق به اسم آدام بر نخوردید!

مرد میان سال سرش را به زیر انداخت و گفت: ببخشید خانوم اما من خودم به دنبال جنازه ی آدام هستم!

لیسا با چشم های درشت شده به مرد خیره شد و گفت: شما نسبتی با هاش دارین! می دونین خونه اش کجاست؟

مرد در حالی که غم در صدای و چهره اش هویدا بود، گفت: من پروفسوری بودم که به ایشون درس می داد دیروز اخراجش کردم! چند دقیقه پیش کسی با من تماس گرفت و گفت که آدام مورده و تنها شماره ای که تو جیبش بوده شماره ی آزمایشگاه بوده!

لیسا که جواب خویش را نگرفته بود سوالش را تکرار کرد: می دونین خونه اش کجاست؟

مرد با حالتی محزون پاسخ داد:الان خیر اما احتمالا در پرونده اش قید شده فردا بعد از ظهر بفرمایید آزمایشگاه بهتون آدرسش رو می دم!

-ممنون!


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۹
#20

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
لیسا پاهایش را به سختی تکان می داد و آرام آرام جلو می رفت.

احساس گناه می کرد.

"من باعث مرگ آدام شدم....او می خواست مردم را نجات دهد و من...من....او را به کشتن دادم."

این کلماتی بود که لیسا زمزمه می کرد. او احساس گناه می کرد.

بعد یک ساعت او توانست راه پانزده دقیقه ای را طی کند و به خانه اش برسد.

ناراحتی تمام وجودش را فرا گرفته بود. همش در این فکر بود که چرا آدام را مجبور کرد که به کافه بیاید و غصه می خورد.

بعد ساعت گریه و زاری لیسا به این فکر افتاد که آدام حتما خوشحال خواهد شد اگر لیسا هدف او را دنبال می کرد.

درون افکار لیسا: "آره من باید هدف آدام رو به پایان برسونم......اما چطوری من که هیچی نمی دونم......باید آدام یادداشتی چیزی داشته باشه....نمی شه که یه آدم تمام چیزا رو تو مغزش جا بده....آره باید برم خونش تا یادداشت هاشو پیدا کنم....اما خونش کجا هست؟......آهان فهمیدم....شاید تو جیبش نشونه ی خونش باشه"

و به این ترتین لیسا به محل مفقودالثر شدن آدام رفت تا هدف او را به پایان برساند.


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۲۳ ۱۶:۴۸:۵۸

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.