بلاتریکس چکش اش را محکم در دستش گرفت و گفت: خب اول بیایین بکوبیمش بعد، تکه هاشو جدا کنیم...
مرگ خوران در تایید این ایده وحشتناک سرشان را تکان دادند ولی مروپ با صدای معترضی گفت: خنگ های گل گلی مامان! اینجوری که چیزی از فنر مامان نمی مونه که بخوایین دوباره بهم بچسبونید.... باید مثل یه آشپز فکر کنین! فهمیدین کدو حلوایی های مامان؟
مرگ خوران که هیچ کدام استعداد آشپزی نداشتند ، بدون هیچ واکنشی به مروپ خیره ماندند.
مروپ ادامه داد:آخیی....جوجه های سرخ نشده مامان! یه آشپز خوب برای اینکه یه مرغ خوشمزه و خوشگل درست کنه تیکه هاشو خیلی ظریف با یه چاقوی تیز گوگولی میبره.... شمام باید همین کارو بکنین دیگه!
بلاتریکس که فقط به اصل ماجرا اهمیت میداد و روش کار برایش مهم نبود با بیحوصلگی گفت: باشه! بیایین با یه چاقویی چیزی تیکه تیکه اش کنیم!.... اصلا یکی بره از همون ساتور های آشپزخونه بیاره!
و با پس گردنی زدن به مرگ خوار گمنامی که کنارش بود، او را به آشپزخانه فرستاد.
چشمان فنریر با شنیدن این حرف ها و تشبیه اش به مرغ، از وحشت گشاد شده بود. درست بود که او خشک شده بود ولی این مساله مانع از دردش نمیشد.
پلاکس که انگار متوجه نگاه ترسیده فنریر شده بود گفت:ام...چیزه...میگم چیزیش نمیشه که؟ نه؟
تام جواب داد: نه بابا فکر نکنم...احتمالا فقط خیلی درد داشته باشه.... ولی اینکه خشک شده صدایی ازش درنمیاد....
پلاکس که کمی دلش برای فنریر سوخته بود پرسید: نمیشه کاری کرد که دردش نیاد؟
این بار هکتور با صدای ذوق زده جواب داد: البته که میشه! من یه معجون برای همین موقع ها اختراع کردم! معجونی برای کسانی که قرار است ریز ریز شوند!! هم دردش نمیاد و هم بعدا بهتر بهم میچسبه! البته تا حالا امتحانش نکردم! ولی مطمعنم کار میکنه!
و قبل از اینکه کسی بخواهد اعتراضی کند به سمت اتاقش دوید و چند لحظه بعد با لیوانی که مایع غلیظ و سبز رنگی در آن بود برگشت.
-خب... الان اینو بهت میدم که دیگه دردت نیاد!ام...دهنت که وا نمیشه... از دماغت بهت میدم! فقط یکی باید کج ات کنه که...
ولی هیچ کس جلو نیامد چون معجون هکتور چنان بوی وحشتناکی میداد که کسی حاضر نبود حتی یک قدم به او نزدیک شود.هکتور که داوطلبی برای کمک ندید خودش فنریر خشک شده را روی زمین خواباند و معجون عجیبش را در یکی از سوراخ های دماغ اش ریخت. چشم های از حدقه درآمده فنریر که مدام به اطراف میچرخید کاملا گویای طعم معجون بود و بقیه مرگ خواران واقعا خوشحال بودند که در این لحظه جای او نیستند. کمی بعد چشم های فنریر در مقابل نگاه منتظر مرگخوران به نقطه ایی خیره ماند و دیگر تکانی نخورد.
- دستت درد نکنه! زدی چشماشم خشک کردی! دیگه از بیرون و درون کاملا ثابت شد!
در همین لحظه مرگ خواری که به دنبال ساتور رفته بود برگشت و ساتور
گوسفند فنریر تکه کنی را به بلاتریکس داد.
بلاتریکس با خوشحالی گفت:خب شروع میکنیم!
بلاتریکس به کمک بقیه مرگ خواران و توصیه های مروپ ، فنریر بخت برگشته را تکه تکه کرد و حالا تکه های آن در جلوی رویشان بود
- خب حالا بهم میچسونیمش و بهتر از روز اولشم....
رودولف صحبت بلاتریکس را قطع کرد: قرار بود یه چیز جدید هم بهش اضافه کنیم!
لینی پیشنهاد داد: بهش بال بچسبونیم؟
تام گفت: اخه کدوم بالی میتونه اینو بلند کنه؟ باید خفن تر اش کنیم! مثلا یه پای اضافه بهش بزنیم که سرعتش دوبرابر شه؟
صورت مرگ خوارها از ین پیشنهاد در هم رفت. تصور فنریر عنکبوت مانند اصلا تصویر جذابی نبود.
-پای اضافه چیه خنگ؟؟ همین دو پا براش بسه....همین دوپا... خدای من این که یه پا بیشتر نیست! اون یکیش کو؟
با موهای قهوه ایی صورتی ایی که به کنار دهن ایوا چسبیده بود، جواب این سوال اصلا سخت نبود.