لرد که به شدت نیازمند خواب بود. به مرگخوارانش گفت:
_مرگخواران ما
... بروید این درخت را ساکت کنید تا بخوابیم.
مرگخواران با درماندگی به یک دیگر نگاه کردند.هیچ کس حاضر نبود دی آن باران
شدید به بیرون بروند.
_ولی ارباب به نظر من کاری به درخت نداشته باشیم وبگیریم بخوابیم.
این را سدریک گفت و همان جا روی یک تخت پرید و خوابید و همان موقع به خواب رفت.
لرد به سدریک گاهی کرد وگفت:
_ما مایلیم کیفیت خوابمان عالی باشد. زود یکی از شما برود این درخت را ساکت کند.
مرگخواران به هم نگاهی کردند.هیچ کدام نمی دانستند چه کنند.
یک دفعه تام اگلانتاین را جلو انداخت و گفت:
_ارباب ایشون حاضرن برن و درخت ساکت کنن.
مرگخوارا که دیدن یکی غیر خودشون خیس آب میشه گفتن:
_بله ارباب اگلانتاین خیلی فداکاره ...
اگلانتاین با ناچاری به لرد نگاه کرد که بهش میگفت:
_برو مرگخوارمان...درود برتو.
اگلانتاین که دیگر چاره ای نداشت پیپش را برداشت و به سمت در رفت که ناگهان بلا گفت:
_ارباب.دبگه از درخت صدا نمیاد.
مرگخواران(به جز خالی که از درخت می ترسید.) همراه با لرد به سمت پنجره ای که درخت پشت آن صدا ایجاد می کرد هجوم بردند.
اونا پیترو دیدن که خیس آب شده و با طناب داره شاخه های درختو می بنده.
پیتر که کارش تموم شده بود داد زد:
_
ارباب میشه گستاخی منو ببخشین؟؟ من اینجوری خودمو ثابت کردم... میشه بیام تو؟؟
لرد به پیتر نگاه کرد و گفت:
_نه... نمیشه باید خودتو بیشتر ثابت کنی... ولی میتونی تو راهرو ها بمونی.
مرگخواران خوشحال از این که می توانند راحت بخوابند آرام سر روی بالشت گذاشتند که ناگهان یکی در زد...