هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۰:۲۱ جمعه ۸ آذر ۱۳۸۷
#21

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
ناسيسا حال خوشي نداشت و باسرعت تمام به سمت در خروجي حركت مي كرد تا قبل از اينكه بغضش بتركد به بيرون ويلا رسيده باشد، در ميان راه اشكها چون قطرات باراني بهاري به آرامي از كناره ي چشمانش بر صورت برفي او پايين مي ريختن. بالاخره به در رسيد لحظه اي درنگ كرد، سپس در را باز كرد و از ويلاي خاندان بلك خارج شد.

بلا كه واقعا نارسيسا را دوست مي داشت به دنبال وي حركت كرد لحظه اي بازگشت و ميهمانان را كه گويي از چيزي مطلع نبودند را نگريست، آنها دو به دو با موزيك نرم و آرامي كه نواخته مي شد مي رقصيصدند.

بلا به راهش ادامه دا د و در را باز كرد:
- سيسي...سيسي...خواهرم

نارسيسا گوشه اي نشسته بود و با گونه هايي كه از عصبانيت گداخته شده بود به وي نگاه كرد و گفت:
- بله؟كاري داري؟

- اوه سيسي...تو هنوز اندرو رو نمي شناسي؟پاشو...تو بايد تو جشن من حضور داشته باشي...بلند شو...

- اما من واقعا حال و حوصله ندارم، ديدن اون ديگه داره منو عصبي مي كنه.

- پاشو ديگه...پاشو.

نارسيسا بالاخره برخاست و با دستمال صورتي رنگي كه در دست داشت، گونه هايش را از قطرات به جا مانده ي اشك پاك كرد و به سمت در حركت كردند. پشت ايستادند، سيسي لباسش را مرتب كرد و با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گلويش را صاف كرد و وارد شدند.

بلا بعد از ورود سيسي به ويلا روي سن رفت و دوباره ضرباتي چند به گيلاس وارد كرد. توجه همه به سوي او جلب شد و او شروع به صحبت كرد:

- دوستان و ميهمانان عزيز، همون طور كه مي دونيد امروز مهمترين اتفاق زندگي من به وقوع پيوست و من بوسيله ارباب عاليقدر، لرد ولدمورت كبير به سمت مرگخواري نايل شدم.مفتخرم از شما، ميهمانان گرانقدر پذيرايي كنم و از اين امر خيلي خوشحالم.

نا گهان در همين لحظه چشم بلا به رابستن و مري باود افتاد كه غرق در گفتگويي نه چندان معمولي بودند...


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلی پلنک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۸ ۰:۲۸:۰۷

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷
#20

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
جشن شروع شده بود . با توجه به محدودیت تعداد جن های خانگی ، مهمان ها به صورت سلف سرویس پذیرایی می شدند . در گوشه و کنار ، میزهای پایه کوتاه که مملو از خوردنی و نوشیدنی بودند به چشم می خوردند . گهگاهی ، یک جن خانگی دیده می شد و با انبوهی سفارش به آشپزخانه برمی گشت .

بلاتریکس وقتی مطمئن شد همه مهمان هایش رسیده اند ، روی سن کوچکی که در قسمتی از تالار پذیرایی گذاشته شده بود ایستاد ، با قاشق شربت خوری به گیلاس بلورینی که در دست داشت ضربه ای کوتاه زد و توجه همه را به خود جلب نمود :

- سلام ، دوستان و مهمانان گرامی ، امشب سالگرد شکوهمند ترین اتفاقیه که توی عمر من رخ داده .

رودلف از میان جمعیت بانگ برآورد :

- اوه ، عشق من ، بالاخره سالگرد ازدواجمون یادت موند ؟

بلاتریکس با چشم غره ای به رودلف ، حرف او را نشنیده گرفت . ادامه داد :

- مهم ترین رخداد زندگی یه آدم ...

- تولد خواهر عزیزشه

این صدای مری بود که با شور و شوق تمام ، اعلام می کرد :

- آندرومیدای عزیز ، تولدت مبارک !

با فریاد تبریک مری باود ، همهمه در میان جمعیت فراگیر شد و بلاتریکس نتوانست حرف خود را ادامه دهد . مری به سمت بلاتریکس رفت و دستش را کشید :

- بیا و به عزیزترین خواهرت تولدشو تبریک بگو .

نارسیسا با چشمان گشاد و لبهایی که با آزردگی رویهم فشار می داد زیر لب گفت :

- ولی من عزیزترین خواهرشم ! بلاتریکس منو از همه بیشتر دوس داره ! اون اصلا اندرو رو دوس نداره !

و بغض خود را فرو داد . چون : گریه یک بانو در جمع ، ابدا اشرافی نیست !

بلاتریکس به سمت آندرمیدا هل داده شد و لبهایش با فشار و به زور به گونه وی فشرده گردید و همه هلهله کنان مجبورشان کردند تا رقص را افتتاح کنند !

آندرومیدا که خودش بهتر از هرکسی اصل ماجرا را می دانست ، با موذیگری تمام ، از ناراحتی بلا و سیسی لذت می برد و عمدا رقص را طول می داد تا بلاتریکس عصبانی تر شود :

- می دونی بلا ! همیشه دلم می خواس انتقام اون تمسخرا و توهیناتو ازت بگیرم ! حالا بهترین موقعیت رو بهم دادی ! ازت ممنونم !

و بلاتریکس زیر لب غرید :

- حالا صفا کن ! یه فردایی هم تو این خونه هس که دیگه مهمونی دور و برت نباشه و حقتو بذارم کف دستت .

و آندرومیدا سرخوشانه خندید و با صدای بلند اعلام کرد :

- اوه خواهر از این مهربونتر دیده بودین دوستان ؟ بلا همین الان به من گفت که همه شما رو به مدت یه هفته دعوت می کنه تو ویلا بمونین ! اوه بلا تو چقد مهربونی !

صدای شادی مهمانان فضا را پر کرد . محفلی و مرگخوار برای بلا دست زدند و با خوشحالی جشن را ادامه دادند .

نارسیسا که دیگر تحمل دیدن محبتی که فکر می کرد بین بلا و اندرو به وجود آمده ، نداشت ، با گونه هایی سرخ و تبدار مجلس را ترک کرد ...
______________________

گویا این پست ، همزمان با تولد لیلی لونا پاتر هست ! هرچند یه پاتره و قاطی این چه می دونم چیا شده ، ولی تولدش مبارک


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۷ ۱۷:۳۰:۲۸


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۷
#19

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
سوژه جدید :

_اندرو، همین که بهت گفتم.فراموش نکردی که سه دنگ اینجا به نام کیه؟ ظرفیت مهمون ها پره.ویلا جا نداره.دیگه هیچ کسو دعوت نمی کنی فهمیدی؟

اندرومیدا با عصبانیت به طرف ایینه ی بلندی که در گوشه ی سالن اصلی ویلا قرار داشت حرکت کرد و در حالی که خود را در ایینه برانداز می کرد لبخند سردی زد و گفت :

_بلا بلا ! بسه دیگه خواهر لج باز من.مگه چند نفر رو دعوت کردم؟ این هم روش.تازه تو که اونو نمیشناسی.این قدر دختر خوبیه که نگو.مجلس رو گرم می کنه

بلاتریکس با عصبانیت نارسیسا را صدا زد .سپس نگاه سردی به اندرومیدا کرد و گفت :چند نفرو دعوت کردی؟ بهتر نیست همه ی کسایی که میشناسی رو دعوت می کردی؟ از اول همین قدر لج باز بودی .حساب هیچی رو نمی کنی

اندرومیدا زهر خندی زد و موهایش را کنار زد .نارسیسا با عجله وارد سالن شد .اندرومیدا با ناراحتی نگاهی به نارسیسا کرد و گفت :
_ تو یک چیزی به این بگو نارسیسا .نمی ذاره دوستامو دعوت کنم

نارسیسا پوزخندی زد و با لحن سردی پاسخ داد :خوب کاری می کنه.یادت نرفته که تو رانده شده ای .همین که الان تو این ویلایی هم زیادیته.

سپس بی توجه به نگاه خشمناک اندرومیدا ظرف شکلات را روی میز گذاشت و خطاب به بلاتریکس گفت :
_بلا .جواب جغدی که به رابستن زدیم اومد.اون جغد پیرشو فرستاده بود.واسه همین این قدر طول کشید.گفت که می اد.فکر می کنم به زودی برسه

اندرومیدا با ناراحتی نگاهی به خواهرانش کرد و در حالی که در دل به انان نفرین می فرستاد گفت : نمی ذارین این یکی دوستمو هم دعوت کنم؟ خواهش می کنم بلا خواهش می کنم تو یک چیزی بگو نارسیسا

بلاتریکس فکری کرد .لبخند شومی لبان باریک و چهره ی سردش را پوشانید.
_ یک راه داری اندرو .اونم اینه که اگه این دوستت رو دعوت کردی وقتی که مهمونی تموم شد باید همه ویلا رو تمیز کنی

اندرومیدا که از این پیشنهاد خوشحال شده بود لبخندی زد و به طرف درب خروجی رفت که صدای بلا اورا در هم ریخت
_ واستا.بدون جادو باید اینکارو بکنی

دقایقی بعد.یک مکان خیلی لــوس :اتاق اندرومیدا

قلم پر ظریف و کاغذ اغشته به مرکب روی میز کوتاه قهوه ای رنگ گوشه ی اتاق قرار داشت :

مری باود عزیزم .بلاخره توانستم راضیشان کنم.امیدوارم به این میهمانی بیایی.راستی فامیل های بلا و نارسیسا هم می ایند.امیدوارم سنگ تموم بگذاری و ابروی مرا بخری.می دانی که این مهمانی خیلی مهم است.دلیلش را نمی گویم چون نمی خواهم این نامه به دست کس دیگری بیافتد.قربانت اندرومیدا


صدای قار قار موتور سیریوس اهالی خانه بلک را به خود اورد.بلاتریکس غرولندی کرد و به طبقه بالا رفت.نارسیسا در حالی که سعی می کرد دراکو را از سر باز کند در را باز کرد.ریگولس به سیریوس کمک کرد تا از موتور پیاده شود .و هرکدام از اهالی ویلای بلک به کاری مشغول بودند...

زمان :شب مهمانی
مکان :سالن اصلی


نارسیسا که لباس سبز رنگ و چین داری پوشیده بود و استین های پف دارش را به رخ می کشید شروع به صحبت کرد :
میهمانان عزیز .همه شما می دانید که این مهمانی به مناسبت سالگرد مرگخوار شدن بلا ترتیب داده شده.پس خوش باشید و لذت ببرید .

دقایقی سکوت...

پسرک کوچکی که با یویو اش بازی میکرد دست اندرومیدا رو کشید و گفت :خاله مگه نگفتی این جا تولد توئه.ولی اینا که می گن اینجا مرگخوارا سالگرد دارن
اندرو لبخندی زد و جیمز را نوازش کرد
_ پسرم اشکالی نداره.این جمله همون معنا رو می ده.تولد همون سالگرد بلاس.نه سالگرد بلا همون تولده.یعنی سالگرد و تولد بلا سالگرده..اه چه می دونم بچه.نگران نباش اندرو مواظبه


سپس بار دیگر صدای نارسیسا در ویلای بلک طنین انداخت :و البته بلا گفت بگم کروشیو ! ترجمه می کنم.یعنی خوش امدید تصویر کوچک شده

مکان :کمی انور تر
زمان :همان شب !


رابستن در حالی که ردایش را صاف می کرد دعوت نامه اش را به نگهبان نشان داد و با غرور وارد ویلای بلک شد .مری باود پس از او به نگهبان سلام کرد و خواست وارد شود که نگهبان مانع شد
_دعوت نامه خانم
_ بفرمایید.خانم اندرومیدا بلک منو دعوت کردنن
_ ببخشید ولی خانم لسترنج گفته میهمانان خانم تانکس اگه دیر اومدن راهشون ندیم
در همان حال رابستن که شاهد ماجرا بود بیرون امد و دست مری را گرفت .سپس به نگهبان گفت :این خانم با منن.
نگهبانه:خیلی خب می تونین وارد شین تصویر کوچک شده

رابستن نگاه عجیبی به مری کرد.سپس لبخندی زد و گفت :بریم تو خانم باود.مطمئنم امشب به من افتخار می دید
مری پوزخندی زد و یاد حرفای اندرومیدا افتاد و گفت :البته که افتخار می دم .چه خری بهتر از تو؟

رابستن سرفه ای کرد :اهم.ببخشید چیزی گفتید؟
مری :نه چیزه گفتم چه کسی بهتر از شما؟با کمالات خوشتیپ اصیل زاده .

رابستن با خوشحالی مری را به دنبال خود به تالار اصلی ویلا برد و مری که لبخند شومی برلب داشت در دل با خود گفت :عجب ! چه خری بهتر از تو؟ چه ثروتی والا تر از ثروت لسترنج ها؟


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
#18

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
رقص به پایان رسیده بود . سیریوس و ریگولس به افتخار عمو آلفرد شعر : دس دس دوماد مرخص ( ببخشید ! ) تولــــــــــــــــد تولـــــــــــــــد تولدت مبارک را خواندند . نارسیسا شمع هایی را که روی کیک چیده شده بودند ، روشن کرد و بلاتریکس ، مومیائی مورد علاقه عمو آلفرد را بغل کرد و کنار صاحبش نشاند .

عمو آلفرد که اشک شوق از چشمانش جاری بود ، شمع ها را فوت کرد و او و دامبلدور به روش قدیمی خودشان کف دستهایشان را به رسم رفاقت به هم کوبیدند .

به محض اینکه کارد را روی کیک گذاشت تا سهم هرکس را به خودش بدهد ، آنیتا که به خاطر رژیم لاغری ندید بدید شده بود و کیک خونش پایین آمده بود ، به کیک یورش برد و تمامش را در دهانش چپاند .

ایکی ثانیه بعد ... حرکت اسلو موشن :

دامبلدور : نـــــــــــــــــــــــــــــــه ... دخترم ! ( نگارنده : )
لرد سیاه : نـــــــــــــــــــــــــــــــه ... محبوبم ! ( نگارنده : )
تد ریموس و جیمز سیریوس : ( اول ) ( بعد ) ( بعد ِ بعد )
بلاتریکس :
آنیتا : ( اول ) ( بعد ) ( بعد ِ بعد )

و بدین ترتیب ، کلیه مرگخواران و محفلیان و الف دالی ها ، داغدار شدند ! ( به جز یه نفر ، که همتون می شناسیدش !!! )

پایان سوژه


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۳ ۲۲:۲۳:۱۳


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۷
#17

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
دامبل که از کار خودش مطمئن شده ، با ژست موقرانه گول زننده ای به سمت یکی از مبل های تالار پذیرایی رفت که : در آن کمی بیاساید

فلش بک : پنج دقیقه پیش

کودکان محفلی که از کلکل با دراکو خسته شده بودند ، دنبال یک بازی جدید می گشتند تا سرگرم شوند . جیمز سیریوس در حالی که یویوی خودش را تاب می داد ، به تدی گفت :
- ببین تدی ، درسته که من محفلی شده م ولی الف دالو که فراموش نکردم ! به نظرت بیام تو این کیک حال محفلیا و مرگخوارا رو بگیرم چطوره ؟

تد ریموس که از شدت هیجان رنگ موهایش به قرمز آتشین تبدیل شده بود ، موافقت کرد . هردو پاورچین پاورچین به کیک نزدیک شدند و دامبلدور را دیدند که شیشه عصاره مورد نظر خود را در کیک خالی کرده بود .

تد ریموس که ایده جدیدی به ذهنش رسیده بود ، به جیمز سیریوس گفت :
- ببین ... جالا که دامبلدور واسه مرگخوارا عصاره ریخته ، پس کلکشون کنده س ! بیا این یویوی خودتو که از پوست اورانگوتان ساخته شده بنداز تو سهم کیک محفلیا ! موادش که به تدریج جذب کیکشون بشه ، یهویی مرام مرگخوارا رو پیدا می کنن و جای مرگخوارا و محفلیا عوض میشه ! آی می خندیم وقتی ببینیم اینا جا به جا رفتار می کنن

جیمز سیریوس هم خوشش آمد :
- فقط مجسم کن ! خاله بلای تو بعد از خوردن کیکی که به عصاره ریش آلوده شده ، درحالیکه از باب بزرگ سیریوس من متنفره ، شالاپ شولوپ ماچش کنه

تد ریموس :
- یا بابات هری ، بهد خوردن این کیک که توش عصاره اورانگوتان از یویوی تو توشه ، یه آوداکداورا نصیب دراکو مالفوی کنه

بعد از اینکه هردو با هم به توافق رسیدند ، تدی کشیک ایستاد و جیمز سیریوس یویوی خود را در قسمت کیک محفلی ها فرو کرد .

تدی :
- جیمزی ! اگه یویوت بره زیر دندونشون چی ؟

جیمزی :
- نترس باو ، این یکی جنسش از اوناس که تو خامه حل میشه

و گوشه ای را پیدا کردند که از آنجا ، شروع نمایش را به راحتی مشاهده کنند .

پایان فلش بک

کمی دورتر ، نارسیسا و لوسیوس درمورد عصاره مرگ ، پچ پچ می کردند .

نارسیسا :
- لوسی ، یادته یه بار یکی از اجدادتون عصاره مرگ خورده بود اشتباهی ؟ تو تاریخ خانوادگیتون نوشته بود . ولی چی شد که نمرد ؟

لوسیوس :
- آخه بلافاصله بهش عصاره اورانگوتان دادن خورد . تا سه روز پشت سر هم می خندید . آخرشم مجبور شدن ببرنش سنت مانگو تا روده هاشو که از شدت خنده پاره شده بودن ، بدوزن .



Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۷
#16

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ الان بابائي؟ خيله خب... تابلو نكن ديگه!

آنيت با يك چرخش ماهرانه از دامبل جدا ميشه و همگام با آهنگ، ميره سمت ولدي كه هنوز سعي داشت خودش رو خفن و خشن نشون بده!


_ ارباب؟ افتخار ميدين؟؟!


لرد كلا عقل و هوش رو به هوتوتو مي سپاره و با عشقولانسي با شدت 666 قلب صورتي( بر وزن اسب بخار!!!) به سمت آنيت ميره و كلا چشم بلا از حسودي در مي ياد و يه كم هم مي تركه!




در لحظه، دامبل با نيشي باز به اين صورت: ميره سمت آلفرد و كيك و چون پيرمردي ناناز و خردمند به آلفرد ميگه:

_ آآآلفرد! پيري دوست داشتني!!

_ دامبل! فسيل شده ي قرن!!

_

_

_ خيله خب! لوس نشو! بگو ببينم، كيكو چجوري تقسيم كردي؟ قسمتي كه مال مرگخواراست، كودومه؟

آلفرد كمي تمركز ميكنه و ميگه:
_ هوم! اين قسمت مال محفله! ولي حالا كه جوش مرگخوارا رو ميخوري، اين قسمتم مال اونا!

دامبل لبخندي مهربانانه ميزنه و ميگه:
_ آفرين آلفرد! تو واقعا خيلي عادلي! حالا برو يه كم از خودت پذيرائي كن!


آلفرد در حالي كه دو تا گوش بالاي سرش سبز شده! ميره پذيرائي بشه و دامبل رو با كيك تنها ميذاره!


دامبل ابتدا نگاهي به دورو اطرافش مي ندازه و بعد معجوني رو در مي ياره و ميريزه روي كيك مرگخوارا!!!

و بعد شيشه رو جلوي دوربين ميگيره:

عصاره ي ريش ! سفيد كننده ي قلبها! ايجاد كننده ي مهر و عطوفت!!!


---



منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۸۷
#15

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
_خب برین وجدانا دیگه بهتون احتیاجی ندارم

با قدمهای آهسته ای به سمت آلفرد نزدیک میشد.به اطرافیانش توجه نمیکرد. نه به آنیتا که دست در دست دامبل داشت میرقصید و برای وبدی عشوه میومد. و نه به بلاتریکس که با حسرت به ولدی نگاه میکرد . نه به بچه های عله که سر اسباب بازی با بارتی به زدو خورد میپرداختند.

دراین لحظه وجدان خوبه ولدی رو به گوشه ای پرت کرد.

وجدان خوبه: هی میخوای چی کار کنی؟ چه هدف شومی داری؟

وجدان بده: هوم! نکنی میخوای...ای شیطون! دست من رو هم از پشت بستی!

وجدان خوبه بار دیگر در کله ی کچل ولدی ضربه ای به او زد.

وجدان خوبه: نه ! این کار رو نکن! هر چقدر هم که سیاه باشی نباید این کار رو کنی...

وجدان بده: ایول..ایول داش تامی رو ایول! برو برو خودتی..ولی میگم تو راهت این آنیت رو هم یه کاری بکن.

لرد ولدمورت چوبدستی اش رو به شمتی نزدیک شونه ی چپ و راستش گرفت:

_کروشیو ! برید گم شد ! کی گفته یه مرگخوار وجدان داره؟

دو تا وجدان خوبه و بده که وجودی مجازی داشتند کلی جیغ و ویغ و اینا زدن و به ملکوت عدم پیوستن.


رفت و رفت و رفت و رفت تا اینکه به آلفرد بلک رسید. آلفرد بلک ، روی پاهایش به سختی ایستاده بود.با عصای عقاب نشان اش روی کیک شکل های موزونی ایجاد میکرد.

_این قسمت برای محفلی ها...این قسمت گنده هه برای خودم...این یه ذره برای دامبل...این یه خورده هم برای ولدی....هوم! میگم این ریگولس و نارسیسا هم خیلی زحمت کشیدن؛ این قسمت هم برای اونا!

ولدمورت در کنار عمو آلفرد قرار گرفت و از اونجا که هنوز متوجه حضورش نشده بود ، با لبخندی شیطاین دهنش رو به گوش عمو آلفرد نزدیک کرد:

_پخ!

عمو آلفرد که کلی ترسیده بود ، روی زمین ولو شد.

_تامی بوقی! سن و سالی ازت گذشته باز شوخی های دبیرستانی انجام میدی؟
تازه! پخ مال ریتاست؛ سند هم داره! ()

ولدمورت به سرعت تمام ، شیشه ی معجونی رو از زیر ردایش بیرون کشید. و روی قسمتی از کیک که آلفرد برای محفلی ها معین کرده بود، پاشید.

در شیشه رو بست و در مقابل دوربین قرار داد. لبخندی شیطانی بر روی لبانش نقش بسته بود. روی شیشه نوشته شده بود:

عصاره ی مرگ! تجویز بدون دستور لردولدمورت ممنوع است!
استفاده فقط برای مرگخوار ها!


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۹ ۱۷:۳۸:۵۲
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۹ ۱۷:۴۴:۰۶

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ دوشنبه ۸ مهر ۱۳۸۷
#14

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
انیت؟کی گفت انیت؟
_______________________________

چشمان لرد با شنیدن اسم انیتا گردشد و بعد با چشمانش به دنبالش گشت که ناگهان با صدای جیغ بارتی به خودش امد
_هی ! بابایی نگاه کن این جیمز رو .منو اذیت می کنه!شوکولاتشو بهم نمی ده بابایی بکشش

لرد با عصبانیت به طرف جیمز رفت ولی با نگاه سرزنش امیز انیتا ایستاد و با نگرانی اتاق را نگاه کرد که مملو از محفلی ها و مرگخوارانی بودند که مدام توی سر هم دیگه می زدند

لرد با عصبانیت به طرف بلا رفت و در حالی که از خشم می لرزید چوب دستی اش را بالا اورد و با صدای عصبی گفت :بلا ؟ارباب رو دعوت کردی محفلی ببینه؟کروشیو؟

بلا با نگرانی به لرد نگاه کرد و بعد به انیتا که لبخند شومی چهره ی سفیدش را پوشانده بود.با نگرانی چوب دستی لرد را نگاه کرد که نجینی را نوازش می کرد و بعد با نگرانی گفت :ارباب ببخشید من اینا رو دعوت نکردم.اون سیریوس خائن دعوتشون کرد.ارباب من بهشون گفتم که نباید اینا رو دعوت کنی .بهشون گفتم که مهمونی که لرد با وقار و با احترام و قدرتمند و جادوگر سیاه قرن و صاحب اختی... تصویر کوچک شده

لرد که به حرف های بلا عادت کرده بود و می دانست که اگر فرصت بدهد صفات نیکویش تا رقم بیست هزارم نیز شمرده می شود (بقیشو هنوز نساخته) با عصبانیت زهرچشمی انداخت و نجینی را دور گردنش سفت تر کرد و بعد به طرف صندلی سبز و بلندی و شاهانه ای که در بالای اتاق قرار داشت حرکت کرد

الفرد با عصبانیت به طرف لرد امد : ببخشیدا ولی این صندلی دامبله نه تو

لرد فریاد کشـید : چی گفتی؟صندلی کیه؟نشنیدم

الفرد :من ؟من چیزی گفتم؟ تصویر کوچک شده

در همان لحظه دامبل فرشته ی نجات الفرد شدو در حالی که به ریش های بلند و نقره فامش دست می کشید به لرد خیره شد که روی صندلی نشسته و غرورش جریحه دار شده بود
_ اوه تامی؟ نمی ای برقصیم؟باشه مشکلی نسیت.پرسی هم که نیست.باید روشمو عوض کنم.
سپس در مقابل چشمان بهت زده ی لرد به طرف انیتا رفت و با لحن گرمی گفت :هوم انیت ! امشب خیلی خوشکل شدی.خیلی جذاب خیلی سفید خیلی خیلی..

لرد به انیتا نگاه کرد که با ملایمت درخواست دامبلدور را پذیرفت و دستانش را در دستان دامبل گذاشت.لرد به بلا نگاه کرد که با لبخند رضایت بخشی انیتا را نگاه می کرد که با دامبل سرگرم است و لرد را که بی تفاوت نسبت به انیتا روی صندلی نشسته است و با وجدانش حرف زد

لرد :بنظرت من چی کار کنم وجدان؟
وجدان خوبه :خب معلومه تو باید به طرف بلا بری و نگذاری احساس تنهایی کنه.انیتا یک سفیده تو دارکی سیاهی خشنی خفنی
وجدان بده :نه نه بلا همیشه هست .به طرف انیتا بشتاب و سعی کن اونو توی رسته ی سیاهی بکشی.مطمئن باش که همیشه حرف من درسته
وجدان خوبه :حرف نزن بابا تو فقط بلدی لرد رو به کارای بد راهنمایی کنی
لرد :حرف کدومتونو گوش کنم ؟ تصویر کوچک شده
وجدان بده :تامی تو همیشه به حرف من گوش کردی و به نتیجه رسیدی..وقتی اون پسره هری رو در سن سیزده سالگی کشتی و بعد هم مامان و باباش رو کشتی...وقتی که باباتو کشتی مامانتو خفه کردی..
لرد :هوم اگه من هری رو کشتم جیمز اینجا چی کار می کنه؟
وجدان خوبه :ولش کن بابا حواس پرته حرف منو گوش کن
وجدان بده :تامــی به حرف من گوش کن..همیشه به قدرت رسیدی

لرد که گیج شده بود دستانش را مشت کرد.تصمیمش را گرفته بود .به الفرد نگاه کرد که از رنگ کیک می نالید وسفارش های مختلفی می داد.کلماتی مثل ریون..ابی..کیک ابی..خامه و دکوراسیون در سرش می پیچید
_خب برین وجدانا دیگه بهتون احتیاجی ندارم


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۸ ۲۱:۳۳:۵۱

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ دوشنبه ۸ مهر ۱۳۸۷
#13

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
بلاتریکس با ترس و لرز جلو رفت و سعی کرد جذابیتهای ناشناخته خود را کشف کند و خشم لرد را به وسیله آنان کاهش دهد :
- بله سرورم ؟ ( ... ... )

- این چیه میشنوم ؟ اون فامیل پارس کننده تون اینجاس ؟ چطور تا حالا زنده س ؟

- سرورم ، نگهش داشتیم تا واسه دسرتون ، یه آوداکداورا نثارش کنین !

- این گرگینه ها چی ؟ اینا اینجا چیکار می کنن ؟

- سرورم ، فکر کردیم بد نیس اگه فنریر یه کم یاد بچگیاش کنه و اونو تو وجود تدی ببینه ! فقط می خواستیم به مهمونامون خوش بگذره سرورم

لرد سیاه با نگاهی بس مشکوک به بلاتریکس زل زد . بلاتریکس چشمانش را دزدید .

- بلا ! صاف تو چشام نیگا کن ببینم ! اعتراف کن ! باز چه گندی قراره بزنین و چی رو ازم پنهون می کنین ؟ به من راست بگو ! ( افکت طلسم فرمان به شیوه تام ریدل یازده ساله )

- ... هیچی قربان ! به جون بچه هام هیچی ازتون پنهون نکردیم ...

- ولی تو که بچه ...

با سر و صدایی که از پذیرایی بلند شد ، جمله لرد ناقص ماند . همه به پذیرایی هجوم بردند و تعدادی آدم سیاهپوست را داخل شومینه تلنبار شده روی هم یافتند که پیرمردی با ریش های بلند ، پیروزمندانه روی بقیه تلپ شده بود و لبخند پدرانه ای به حالت بر لبانش بود .

آلبوس دامبلدور با همان تیریپ پدرانه افاضات نمود :
- سیریش بابا ما رسیدیم ! گفتی تامی قراره برقصه ما با کله خودمونو رسوندیم ببینیم همرقص قبول می کنه ؟ آنیت ... آنیت ... بیا دخترم ! امروز روز شکوفایی توئه


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۸ ۲۰:۱۰:۳۴


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ دوشنبه ۸ مهر ۱۳۸۷
#12

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
لرد،همان طور که بلیز مشغول پاک کردن کفشش بود،با قدمهای بلند از پله های کج و کوله خانه بالا رفت.دستی به کله مبارک کشیده و سپس زنگ در را نواخت.چندی بعد، فردی با صورت کشیده و رنگ پریده در چهار چوب در پدیدار شد.بلا که بادیدن لرد کمی دستپاچه شده بود با عجله ردای سبز خود را گرفت و گفت:
یا لرد خوش اومدید...میگفتید براتون ماشین میگرفتیم.یا سیریوسو میفرستادم دنبالتون.
لرد چینی به دماغ مبارک داده و سپس با لحن مغرورانه ای خطاب به بلا گفت:
لازم نکرده.ما خودمون با ماشین شیش در اومدیم و کلی اسکورتمون کردن.البته میخواستن با هلیکوپتر منو بیارن خودم نخواستم.
- ارتفاع که دیگه اینقدر ترس نداره یالرد.
-بازم دلت کریشیو خواسته ها!!. .صبر کن ببینم گفتی سیریوس بیاد دنبالمون؟به اون چه مربوط؟مگه اونم اینجاست؟

ناگهان از پشت بلاتریکس،گلوله ای صورتی رنگ بسوی لرد پرتاب شد و لرد را نقش بر زمین نمود.تد ریموس که لبخند گشادی را بر لب داشت آب دهانش از دهانش آویزان بود با خوشحالی گفت:
عمو تامی...خیلی دوست داشتم میدیدمتون.پاپا لوپیم کلی از شما و کله کچلتون برام گفت.اوووومما

تد یک ماچ آب دار بر روی کله لرد داد.لرد که تحمل این همه عشق و علاقه را نداشت با داد وفریاد از بلا خواست تا این بچه را از وی جدا کند.لرد کله مبارک را پاک کرده و به سوی نزدیک ترین مبل رفت.
- به به تامی هیلفیگر(Tommy Hilfiger)حالت چطوره خوبی؟

کله لرد که از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود بسوی پلها چرخید.لرد لبخند زورکی تحویل سیریوس داده و سپس با دستانش به بلا اشاره کرد:
بلا جان بیا اینجا ببینم.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۸ ۱۷:۵۵:۲۱

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.