سوژه جدید :_اندرو، همین که بهت گفتم.فراموش نکردی که سه دنگ اینجا به نام کیه؟ ظرفیت مهمون ها پره.ویلا جا نداره.دیگه هیچ کسو دعوت نمی کنی فهمیدی؟
اندرومیدا با عصبانیت به طرف ایینه ی بلندی که در گوشه ی سالن اصلی ویلا قرار داشت حرکت کرد و در حالی که خود را در ایینه برانداز می کرد لبخند سردی زد و گفت :
_بلا بلا ! بسه دیگه خواهر لج باز من.مگه چند نفر رو دعوت کردم؟ این هم روش.تازه تو که اونو نمیشناسی.این قدر دختر خوبیه که نگو.مجلس رو گرم می کنه
بلاتریکس با عصبانیت نارسیسا را صدا زد .سپس نگاه سردی به اندرومیدا کرد و گفت :چند نفرو دعوت کردی؟ بهتر نیست همه ی کسایی که میشناسی رو دعوت می کردی؟ از اول همین قدر لج باز بودی .حساب هیچی رو نمی کنی
اندرومیدا زهر خندی زد و موهایش را کنار زد .نارسیسا با عجله وارد سالن شد .اندرومیدا با ناراحتی نگاهی به نارسیسا کرد و گفت :
_ تو یک چیزی به این بگو نارسیسا .نمی ذاره دوستامو دعوت کنم
نارسیسا پوزخندی زد و با لحن سردی پاسخ داد :خوب کاری می کنه.یادت نرفته که تو رانده شده ای .همین که الان تو این ویلایی هم زیادیته.
سپس بی توجه به نگاه خشمناک اندرومیدا ظرف شکلات را روی میز گذاشت و خطاب به بلاتریکس گفت :
_بلا .جواب جغدی که به رابستن زدیم اومد.اون جغد پیرشو فرستاده بود.واسه همین این قدر طول کشید.گفت که می اد.فکر می کنم به زودی برسه
اندرومیدا با ناراحتی نگاهی به خواهرانش کرد و در حالی که در دل به انان نفرین می فرستاد گفت : نمی ذارین این یکی دوستمو هم دعوت کنم؟ خواهش می کنم بلا خواهش می کنم تو یک چیزی بگو نارسیسا
بلاتریکس فکری کرد .لبخند شومی لبان باریک و چهره ی سردش را پوشانید.
_ یک راه داری اندرو .اونم اینه که اگه این دوستت رو دعوت کردی وقتی که مهمونی تموم شد باید همه ویلا رو تمیز کنی
اندرومیدا که از این پیشنهاد خوشحال شده بود لبخندی زد و به طرف درب خروجی رفت که صدای بلا اورا در هم ریخت
_ واستا.بدون جادو باید اینکارو بکنی
دقایقی بعد.یک مکان خیلی لــوس :اتاق اندرومیدا
قلم پر ظریف و کاغذ اغشته به مرکب روی میز کوتاه قهوه ای رنگ گوشه ی اتاق قرار داشت :
مری باود عزیزم .بلاخره توانستم راضیشان کنم.امیدوارم به این میهمانی بیایی.راستی فامیل های بلا و نارسیسا هم می ایند.امیدوارم سنگ تموم بگذاری و ابروی مرا بخری.می دانی که این مهمانی خیلی مهم است.دلیلش را نمی گویم چون نمی خواهم این نامه به دست کس دیگری بیافتد.قربانت اندرومیداصدای قار قار موتور سیریوس اهالی خانه بلک را به خود اورد.بلاتریکس غرولندی کرد و به طبقه بالا رفت.نارسیسا در حالی که سعی می کرد دراکو را از سر باز کند در را باز کرد.ریگولس به سیریوس کمک کرد تا از موتور پیاده شود .و هرکدام از اهالی ویلای بلک به کاری مشغول بودند...
زمان :شب مهمانی
مکان :سالن اصلینارسیسا که لباس سبز رنگ و چین داری پوشیده بود و استین های پف دارش را به رخ می کشید شروع به صحبت کرد :
میهمانان عزیز .همه شما می دانید که این مهمانی به مناسبت سالگرد مرگخوار شدن بلا ترتیب داده شده.پس خوش باشید و لذت ببرید .
دقایقی سکوت...
پسرک کوچکی که با یویو اش بازی میکرد دست اندرومیدا رو کشید و گفت :خاله مگه نگفتی این جا تولد توئه.ولی اینا که می گن اینجا مرگخوارا سالگرد دارن
اندرو لبخندی زد و جیمز را نوازش کرد
_ پسرم اشکالی نداره.این جمله همون معنا رو می ده.تولد همون سالگرد بلاس.نه سالگرد بلا همون تولده.یعنی سالگرد و تولد بلا سالگرده..اه چه می دونم بچه.نگران نباش اندرو مواظبه
سپس بار دیگر صدای نارسیسا در ویلای بلک طنین انداخت :و البته بلا گفت بگم کروشیو ! ترجمه می کنم.یعنی خوش امدید
مکان :کمی انور تر
زمان :همان شب ! رابستن در حالی که ردایش را صاف می کرد دعوت نامه اش را به نگهبان نشان داد و با غرور وارد ویلای بلک شد .مری باود پس از او به نگهبان سلام کرد و خواست وارد شود که نگهبان مانع شد
_دعوت نامه خانم
_ بفرمایید.خانم اندرومیدا بلک منو دعوت کردنن
_ ببخشید ولی خانم لسترنج گفته میهمانان خانم تانکس اگه دیر اومدن راهشون ندیم
در همان حال رابستن که شاهد ماجرا بود بیرون امد و دست مری را گرفت .سپس به نگهبان گفت :این خانم با منن.
نگهبانه:خیلی خب می تونین وارد شین
رابستن نگاه عجیبی به مری کرد.سپس لبخندی زد و گفت :بریم تو خانم باود.مطمئنم امشب به من افتخار می دید
مری پوزخندی زد و یاد حرفای اندرومیدا افتاد و گفت :البته که افتخار می دم .چه خری بهتر از تو؟
رابستن سرفه ای کرد :اهم.ببخشید چیزی گفتید؟
مری :نه چیزه گفتم چه کسی بهتر از شما؟با کمالات خوشتیپ اصیل زاده .
رابستن با خوشحالی مری را به دنبال خود به تالار اصلی ویلا برد و مری که لبخند شومی برلب داشت در دل با خود گفت :عجب ! چه خری بهتر از تو؟ چه ثروتی والا تر از ثروت لسترنج ها؟