سوژه جدید دینگ دینگ دینگ!-چیه؟
-ما رو از اینجا بیارین بیرون.
-چرا؟
-ما بی گناهیم!
-شما؟مگه چند نفری رفتین اون تو؟اونجا که انفرادیه.فقط یه نفر باید اونجا باشه.
-مشکل ما هم همینه خب.اینجا کسی نیست ما شکنجش کنیم.کسی نیست ما بکشیمش.حتی کسی نیست با دیده تحسین به ما بنگره.ما حوصله مون سر رفته...ما ملاقاتی نداریم؟
-شما وقتی تو انفرادی تشریف داری, یعنی ملاقات ممنوعی.حالا بگیر بشین یه گوشه.سرو صدا هم نکن.وگرنه از شام خبری نیست.
-یک پرسش دیگه داشتم.چرا موقع حرف زدن این دریچه رو باز نمیکنین و از پشت در با ما حرف میزنین؟
نگهبان جوابی نداد.ولی لرد سیاه به خوبی میدانست با وجود تدابیر شدید امنیتی و طلسم هایی که اعضای مجمع ویزنگاموت بصورت دسته جمعی روی او اجرا کردند, هنوز نگهبان از اینکه چهره اش توسط لرد سیاه شناسایی شود وحشت دارد.
به سلول تاریکش برگشت.لیوان خالیش را که وارونه روی زمین گذاشته بود به آرامی بلند کرد.سوسک نه چندان کوچکی سراسیمه از زیر لیوان بطرف دیوار دوید...و درست در لحظه ای که فکر میکرد نجات پیدا کرده, انگشت کشیده و سردی شاخکش را گرفت!
-کجابا این عجله؟...به همین زودی از مصاحبت ما خسته شدی؟این تازه اولشه.برات برنامه ریزی بلند مدت کردیم.قصد داریم طی روزهای آینده علامت شومی روی ساعدت حک کنیم.ولی فکر میکنم اولش باید مدتی رو صرف کشف این موضوع که ساعد تو کجاست بکنیم و این باعث مسرت ماست.چون به هر حال باید زمان را یک طوری سپری کنیم.بعد درباره آرایش متفاوت شاخک ها, چینش جدیدی برای دست و پات و یه رنگ آمیزی خلاقانه تر فکر میکنیم.همینطور که میبینی یک ارباب همیشه برای چند روز آیندش برنامه ریزی میکنه.
صدای ضربه بلندی که به در خورد, هر دو موجود زنده داخل سلول را ترساند.
-چه خبره؟!
-شامتو آوردم.از در فاصله بگیر.سعی هم نکن به من نگاه کنی.ترجیحا صدامم فراموش کن.وگرنه فردا از صبحانه خبری نیست. نگاه که نمیکنی؟دارم دریچه رو باز میکنم سینی شامتو بفرستم تو.راستی, رئیس گفت اگه رفتارت خوب باشه شاید اجازه بدن خویشاوندان درجه یکت به ملاقاتت بیان.به هر حال تو هم حق و حقوقی داری.