هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲
#44

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین

نکته‎ای که در مورد اعضای درجه یک ِ خانواده وجود دارد... در حقیقت یک نکته نیست. دو نکته است:

اول این که می‌توانند به چنان نحوی بیچاره‌ت کنند که شخص ِ آلبوس ِ مدبر و لرد ولدمورت ِ زیرک هم نتوانند دوتایی سر و تهش را هم بیاورند.

دوم این که... شما نمی‌توانید از شرّشان خلاص شوید! مثلاً ممکن است بتوانید همسرتان را طلاق بدهید یا تصمیم بگیرید هرگز تا آخر عمرتان بچه‌دار نشوید؛ ولی شرط می‌بندیم هیچ دادگاهی در دنیا وجود ندارد که حکم طلاقی بین شما و پدر و مادرتان، یا برادر و خواهرتان جاری کند.

متأسفانه لُرد ولدمورت این موضوع را هرگز متوجه نشده بود و به نظر می‌رسید حالا هم دیگر... کمی... دیر بود...!
_____________

- بانو من فکر می‌کنم بهتر باشه بگید ارباب خودشون بیان تا...
- آیلینم. ما شما رو نیاوردیم که فکر کنید. ما شما رو آوردیم که لیست مهمان ها رو تدوین کنید.
- بانو به مرلین سرورم پوست از سرمون می‌کَنن! اصلاً ایشون کجا هستند؟ ما نگرانشون هستیم!
- اوه! شب‌پره‌ی زیبای ما... چقدر این لباس بهتون میاد...

و در همین اثناء، بلّا که قبل از لینی لباسش را پرو کرده بود، به این نتیجه رسید دلش می‌خواهد لُرد که به گفته‌ی مادرش، در اتاقش استراحت می‌کرد؛ لباسش را ببیند...!


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۶:۰۹ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۲
#43

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- کی به تو اجازه داده به ما بگی چیکار کنیم، چیکار نکنیم؟

سکوت سنگینی دو طرف در حکم‌فرما شده بود که با صدای تپش‌های سریع قلب نگهبان که با قدرت خودش را به سینه میکوبید، شکسته میشد. بعد از چند ثانیه که مثل چند دقیقه گذشت، دریچه‌‌ی نیمه‌باز دوباره بسته شد و نگهبان در حالی که سعی می‌کرد لرزش صدایش را مخفی کند، گفت:

- اَ اَ از شاعااام خبری نیس... ههههمینطورم فرداا از صوصوصوصبحانه.

- ما برای زنده موندن به غذا نیاز نداریم... ما از قدرت بی‌انتهای خودمون تغذیه می‌کنیم. شما هیچ‌کدوم درکی از نیروهای ارباب لرد ولدمورت کبیر ندارین، همتون یه مشت خائن خون لجنی احمقین... همتون.... الو؟ :phone:

نگهبان ظاهرا رفته بود و باز لرد سیاه در سلولش تنها شده بود، البته تقریبا تنها!

- تو کی رفتی رو سقف؟ باز چشم ما رو دور دیدی؟ بیا پایین... بهت دستور میدیم بیای پایین، لینی!

لینی؟!! این اسم از کجا به ذهنش رسیده بود و چرا بین این همه مرگخوار مقرب دربار، لینی؟ حتی لی جردن هم با اون علاقه‌ی عجیب و غریبش به سوسک‌ نه... بهر حال کاری بود که شده بود.
لینی هم‌چنان از روی سقف به او زل زده بود و شاخک‌هایش را تکان می‌داد و خیال پایین اومدن نداشت. لرد سیاه هم بالاخره حوصله‌اش سر رفت; لبه ی تخت نشست و به حرف‌های نگهبان فکر کرد:‌

نقل قول:
رئیس گفت اگه رفتارت خوب باشه شاید اجازه بدن خویشاوندان درجه یکت به ملاقاتت بیان


- خویشاوندان درجه یک؟ ما غیر از خودمون، مادرمون رو داریم پس چرا این گفت خویشاوندان؟ شاید وقتی تو حبس بودیم، خویشاوند جدیدی پیدا کردیم که بی‌خبریم.

قوووورررررررت(افکت صدای شکم مثلا!)

انگشتان لرد سیاه روی شکمش قفل شد و نگاهش روی لینی.

- اشتباه اولمون این بود که روت اسم گذاشتیم ولی اشتباه دومون این نیست که چون اسم گذاشتیم، شب سر گرسنه رو بالش بذاریم!

قوووورررررررت(افکت صدای قورت دادن آب دهن سوسک مثلا!)





تصویر کوچک شده


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱:۴۶ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۲
#42

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
سوژه جدید


دینگ دینگ دینگ!

-چیه؟
-ما رو از اینجا بیارین بیرون.
-چرا؟
-ما بی گناهیم!
-شما؟مگه چند نفری رفتین اون تو؟اونجا که انفرادیه.فقط یه نفر باید اونجا باشه.
-مشکل ما هم همینه خب.اینجا کسی نیست ما شکنجش کنیم.کسی نیست ما بکشیمش.حتی کسی نیست با دیده تحسین به ما بنگره.ما حوصله مون سر رفته...ما ملاقاتی نداریم؟
-شما وقتی تو انفرادی تشریف داری, یعنی ملاقات ممنوعی.حالا بگیر بشین یه گوشه.سرو صدا هم نکن.وگرنه از شام خبری نیست.
-یک پرسش دیگه داشتم.چرا موقع حرف زدن این دریچه رو باز نمیکنین و از پشت در با ما حرف میزنین؟

نگهبان جوابی نداد.ولی لرد سیاه به خوبی میدانست با وجود تدابیر شدید امنیتی و طلسم هایی که اعضای مجمع ویزنگاموت بصورت دسته جمعی روی او اجرا کردند, هنوز نگهبان از اینکه چهره اش توسط لرد سیاه شناسایی شود وحشت دارد.
به سلول تاریکش برگشت.لیوان خالیش را که وارونه روی زمین گذاشته بود به آرامی بلند کرد.سوسک نه چندان کوچکی سراسیمه از زیر لیوان بطرف دیوار دوید...و درست در لحظه ای که فکر میکرد نجات پیدا کرده, انگشت کشیده و سردی شاخکش را گرفت!
-کجابا این عجله؟...به همین زودی از مصاحبت ما خسته شدی؟این تازه اولشه.برات برنامه ریزی بلند مدت کردیم.قصد داریم طی روزهای آینده علامت شومی روی ساعدت حک کنیم.ولی فکر میکنم اولش باید مدتی رو صرف کشف این موضوع که ساعد تو کجاست بکنیم و این باعث مسرت ماست.چون به هر حال باید زمان را یک طوری سپری کنیم.بعد درباره آرایش متفاوت شاخک ها, چینش جدیدی برای دست و پات و یه رنگ آمیزی خلاقانه تر فکر میکنیم.همینطور که میبینی یک ارباب همیشه برای چند روز آیندش برنامه ریزی میکنه.

صدای ضربه بلندی که به در خورد, هر دو موجود زنده داخل سلول را ترساند.

-چه خبره؟!
-شامتو آوردم.از در فاصله بگیر.سعی هم نکن به من نگاه کنی.ترجیحا صدامم فراموش کن.وگرنه فردا از صبحانه خبری نیست. نگاه که نمیکنی؟دارم دریچه رو باز میکنم سینی شامتو بفرستم تو.راستی, رئیس گفت اگه رفتارت خوب باشه شاید اجازه بدن خویشاوندان درجه یکت به ملاقاتت بیان.به هر حال تو هم حق و حقوقی داری.




Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
#41

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
سوژه ی جدید

بوی نم اطرافش را احاطه کرده بود، حساب ایام هفته از دستش در رفته بود. بوی کثافت از بدنش بلند می شد، سالها بود حمام را از یاد برده بود.مو های بلند طلایی رنگش که از شدت کثیفی به هم چسبیده بودند و چهره ی جوان و خسته اش را مخفی می کرد. آیا این پاداش آن همه تلاش هایی بود که کرد؟ زندگی در سلول انفرادی آزکابان که از در و دیوارش بوی خون بلند می شد! نه، این خیلی غیر عادلانه بود!

-ناهار!

از سوراخ زیر در، یک بشقاب که دور تا دورش شکسته شده بود، به درون سلول هل داده شد.درونش تکه های سبزیجات گندیده و تکه ی کوچک گوشتی که بوی تعفن می داد، وجود داشت.اسکورپیوس که شاید چند روزی بود چیزی نخورده بود با بی میلی، خود را با کش و قوسی به سمت آن بشقاب کشید. با دست های خود مانند وحشی ها به سبزیجات گندیده هجوم برد و آنها را در دهان خود فرو کرد. از یکی از سوراخ سلول بوی غذا های گندیده به مشام سوسکی رسید.از لانه ی خود بیرون آمد و به سمت بو به حرکت در آمد. خود را به بشقاب رساند که ناگهان چشم هایش سیاهی هایی را دید و خودش را در کنار فرشته ی مرگ دید!اسکورپیوس که دستش را محکم بر بدن له شده ی سوسک می مالید، زیر لب گفت: عوضی من غذام رو با هیچ کی تقسیم نمی کنم!

در عالم خودش بود که دوباره آن صدا به گوشش رسید! صدایی که چند روزی بود برای ساعاتی حرف های شیرینی می زد!این بار از همیشه با طراوت تر!

-اسکور، امشب ساعت هشت زمانشه! تو بالاخره از این سلول بیرون می آی!

اسکورپیوس با عصبانیت فریاد زد: ای دروغگو الان چند روزه وعده ی سر خرمن می دی! کو عملت؟ اگه راست می گی یه نشونه برام بفرست تا بفهمم واقعا می خوای نجاتم بدی!

بعد از چند ثانیه سکوت صدای کشیده شدن فلز بر کاشی کف سلول آمد و ساعتی مچی وارد سلول شد!بعد از آن نیز یک چوب دستی و یک چاقوی کوچک جیبی وارد سلول شد!صدا دوباره گفت:اون ساعت رو به دستت ببند! ساعت هشت میام دنبالت!

اسکورپیوس ساعت را به دست خود بست و چوب دستی را در جیب ردای خود فرو برد و چاقو را نیز در جیب دیگر خود مخفی کرد! در انتظار زمانی بود که این در باز شود و از این سلول جهنمی بیرون بیاید!

ساعت هشت

زمان موعود فرا رسید! در با صدای تقی باز شد و انوار طلایی بعد از سالها به درون سلول انفرادی وارد شدند! بوی تعفن و کثافت از درون سلول بلند شد! اسکورپیوس با چهره ای ژولیده از در بیرون رفت و به صاحب صدا چشم دوخت! بعد با دو دست یقه ی صاحب صدا را محکم گرفت و گفت:غذا!

صاحب صدا که از دیدن چهره ی جدید اسکورپیوس به تته پته افتاده بود گفت:فعلا نداریم تا ...

-پس مجبوری انگشتت رو به عنوان غذا به من بدی!

اسکورپیوس صاحب صدا را به زمین انداخت. چاقویش را از جیبش بیرون آورد در حالی که صاحب صدا فریاد می زد:نه! اسکورپیوس نه!

انگشتش را برید. بعد از کندن آن به شکلی بی رحمانه انگشت را به درون دهان خود گذاشت و پس از مقداری جویدن آن را قورت داد! صاحب صدا در حالی که از درد به خود می پیچید، به هیولای مقابل خود با وحشت خیره شده بود! آیا او همان اسکورپیوس بود؟ در همین فکر ها بود که اسکورپیوس به او گفت: غذا داری یا بازم انگشتات رو به من می دی!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۶ ۱۳:۲۲:۰۰

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
#40

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
دکتر پروفسور مک گونگال از کیفش معجونی را بیرون آورد که دکتر زندان تا به حال ندیده بود. معجونی نسبتا غلیظ و خمیری با رنگ سبز فسفری. دکتر زندان پرسید:
- ببخشید... من خیلی تازه کارم....میشه بگین این معجون چیه؟
دکتر نگاهی سرزنش آمیز به دکتر زندان انداخت و گفت:
- پس شما با چی بیمارو معاینه میکنین؟ این معجون تاریخ دقیق مرگ، علت مرگ رو نشون میده....
دکتر زندان نفس راحتی کشید.برای مک گونگال زمان مرگ مهم نبود.. مهم علت مرگ بود که آن هم با جا زدن جسد دیگری حل شده بود... دکتر در ادامه ی حرفش گفت:
-....و وجود یا عدم معاینات قبلی.
دکتر زندان به خودش لرزید و از اتاق بیرون رفت.
با چشمانش به ریچارد قضیه را فهماند و رفت. در این هنگام مک گونگال جلو آمد و گفت:
- اگه اشکالی نداره...که میدونم نداره... میخواستم طرز کار دکترم رو ببینم. گفتی زندانی شماره چند بود؟
ریچارد به دنبال دکتر سالن را از نظر گذراند. نمیدانست کدام جسد. بنابراین بدون هیچ حرفی دستش را به سمت در سرد خانه گرفت و مک گونگال را به درون سرد خانه راهنمایی کرد. هیچ کس دیگری جز پزشکان و کسانی که اجازه ی صریحی از وزارت داشتند حق ورود به سرد خانه را نداشتند.ریچارد با تصور نتیجه ی این دو مشکل جدید به خود لرزید.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
#39

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
ریچارد و پزشک زندان در ترس غوطه ور بودند و در این فکر بودند که چطوری از این مهلکه فرار کنند که مک گونگال گفت: خب آقای ریچارد جسد رو برای دکتر نشون بدید.

و به فرد نا شناس نگاهی انداخت.

ریچارد در خودش نبود و نمی دانست که چه کار می کند. دستش را به نشانه "بفرمایید" بالا برد و وزیر و همراهانش را به طرف داخل برد.

چند دقیقه دیگر گذشت که همه دم در سرد خانه بودند. در این هنگام بود که ریچارد در گوش دکتر گفت: به اونو یه جسد دیگر نشون بده.

دکتر کمی فکر کرد و سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد. دکتر در سرد خانه را باز کرد و همه به داخل رفتند.

دکتر ان ها را به جای آنکه به طرف جسد شماره 246 ببرد به 49 برد.

جسد مانند کشو کمد بیرون آمد. یک پارچه ی سفید رنگ بر روی جسد بود. دکتر دستش را دراز کرد و پارچه را برداشت.

زنی با مو های سفید و چهره ای بسیار وحشتناک در آن جا بود.

دکتری که توسط مک گونگال آورده شده بود کیفش بر زمین گذاشت و جسد را بررسی کرد.


تصویر کوچک شده


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
#38

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه]یکی از زندانی ها به دلیل شکنجه های ریچارد وزیر آزکابان کشته شده است و وزیر برای بررسی زندانی ها به آزکابان می آید که متوجه مرگ آن زندانی میشود و دستور برای بررسی علت مرگ میدهد. ریچارد میداند که اگر وزیر از شکنجه های او روی زندانیان با خبر شود از آنجا اخراج میشود بنابراین از دوستش پیتر میخواهد که وزیر را مدتی دور کند تا خودش همه چیز را حل کند. پیتر موفق میشود و وزیر به علت شورشی مجبور به رفتن از زندان میشود و ریچارد در این مدت پزشک را که علت اصلی مرگ ( یعنی کشته شدن در اثر شکنجه ) را فهمیده وادار به دروغ گفتن و علت مرگ را چیز دیگری گفتن میکند. حالا ریچارد باید منتظر آمدن مک گونگال بماند ...[/spoiler]

روز بعد:

صدای ترق توروق هیزم درون شومینه که در حال سوختن بود تنها صدایی بود که شنیده میشد. ریچارد صندلیش را به سمت پنجره ی نداشته ی اتاق رئیس آزکابان که کسی جز خودش نبود کرده بود و به بیرون خیره شده بود. فکرهای زیادی در سر داشت که اگر یکی از آن ها درست از آب در نمی آمد ریاستش در آنجا به پایان میرسید.

ریچارد چرخی به صندلیش داد و به پرونده ای که پزشک آماده کرده بود خیره شد. خوشبختانه او توانسته بود پزشک را راضی به همکاری با خودش کند. پزشک علت مرگ را چیزی غیر از حقیقت امر بیان میکرد و با این کار وزیر از آنجا میرفت و همه چیز به خوبی تمام میشد.

اما دلشوره ای او را آزار میداد. احساس میکرد همه چیز دست در دست هم داده اند تا او را رسوا کنند. اگر لو میرفت چه؟ آن وقت در عرض یک ثانیه از رئیس آزکابان به زندانی آزکابان تغییر چهره میداد.

در همین افکار بود که در باز شد و شخصی در آستانه ی آن پدیدار شد. قبل از آنکه ریچارد بخواهد از بدون اجازه وارد شدن او ابراز نارضایتی کند ، آن شخص سریع گفت:

- به ما خبر دادن که تا چند دقیقه ی دیگه وزیر همراه کاراگاهانش به اینجا میرسه.

همانند آب سردی که بر روی ریچارد ریخته باشند مثل برق از جا پرید و گفت: مگه درگیر مسائل شورش نبود؟

آن شخص پاسخ داد: مثل اینکه کارشون تموم شده وگرنه به اینجا نمیومدن.

ریچارد از پشت میزش بیرون آمد و خطاب به آن شخص گفت: برو پزشکو خبر کن تا جلوی در ورودی آزکابان بیاد.

مرد سری تکان داد و از آنجا رفت. ریچارد پرونده ی پزشکی زندانی مرده را برداشت و او نیز از اتاق خارج شد. وقتی به در ورودی آزکابان رسید پزشک را دید که با ترس منتظر آمدن او بود. ریچارد نفس عمیقی کشید و با چشم غره ای به پزشک فهماند که حرف هایشان را نباید فراموش کند.

همان لحظه در باز شد و مک گونگال وارد شد. به دنبال او کاراگاهنش نیز وارد شدند اما در این میان نکته ی عجیب شخصی بود که هیچ شباهتی به کاراگاه نداشت و کیفی بزرگ در دست داشت.

ریچارد بدون فرصت دادن به وزیر ، پرونده ی پزشکی را جلوی وزیر گرفت و گفت: ما علت مرگ رو پیدا کردیم.

وزیر پرونده را گرفت و نگاهی به پزشک انداخت. پزشک با ترس سرش را زیر انداخت و منتظر ماند تا سوالات او را پاسخ دهد. مک گونگال پرونده را به دست یکی از کاراگاهان داد و بعد از اشاره به مردی که برای ریچارد نا آشنا بود گفت: این پزشک هم قراره جسد رو مورد بررسی قرار بده.

رنگ از چهره ی ریچارد پرید و من من کنان گفت: بر ... برای چی؟ ما ... ما که قبلا این کارو ... انجام دادیم!

مک گونگال که به نظر خسته می آمد پاسخ داد: این از قوانین جدیده. اگه از اول از ماموران خودم استفاده میکردم اون شورش بوجود نمیومد. پس حالا در همه ی کارا این ماموران خودم هستن که دخالت میکنن.

و بدون توجه به ریچارد و پزشک آزکابان که از ترس می لرزیدند به راه افتاد. حالا ریچارد باید چه میکرد؟


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۸۹
#37

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
ریچارد همین طور بی هدف داخل پوشه ها و برگه های روی میز را نگاه می کرد و بعد از یک نگاه سطحی ان را به گوشه ای پرت می کرد , بعد از چند ساعت گشتن به دنبال یک نام برای قربانی کردن حالا کاملا نا امید بود زیرا وقتش را تلف کرده بود , کش و قوسی به خودش داد و به ارامی از صندلیش بر خاست کمی تلو تلو خورد این به خاطر این بود که چند ساعتی بود نشسته بود اما دوباره راست ایستاد و به سمت در رفت.

همین طور در راه رو داشت به سمت سرد خانه می رفت تا اطلاعات بیشتری راجع به جسد کسب کند که در گوشه سالن چشمم به پیتر افتاد و به سمت او رفت.

- وزیر تا کی میرسه اینجا!؟
- فعلن داره اشوب رو کنترل می کنه ولی فک نمی کنمم این وضیعت خیلی ادامه پیدا کنه !
- در هیچ صورت وزیر نباید از کارای که ما کردیم سر در بیاره , به هر قیمتی شده خدتونو برای هر چیزی اماده کنید !

این را گفت و به راهش ادامه داد , در بد شرایطی گیر افتاده بود از یک طرف باید مرگ این زندانی را توجیح می کرد و از طرف دیگر باید مانع میشد وزیر بوی از ازمایشات غیر انسانی او روی زندانیان ببرد باید راهی برای طبیعی جلوه دادن این مرگ راهی پیدا می کرد ؛ در همین افکار بود که خودش را روبه روی در سرد خانه دید , وارد شد و دکتر سرش را از روی جسد بلند کرد و با دیدن او راست شد و به سمت او امد .

ریچارد نگاهی سرسری به جسد انداخت و بعد گفت :

- خب چه پیشرفتی کردی ؟ چیز بیشتری هم پیدا کردی!؟
- بله , به نظر من زندانی یک جور شکنجه های غیر انسانی شده مثلا جای چشماش باهم عوض شده و دست و پاش ناخون نداره به نظر من هدف شکنجه نبوده , هدف یک جور ازمایش و تست یک برنامه ای بوده که روی این زندانی پیدا شده , به نظر من شما باید از سلامت دیگر زندانی هاتون مطمئن بشید فکر کنم یکی داره این وسط یه کارایی می کنه !
- تو دکتر خوبی هستی همین طور دوست خوبی , ولی باید به وزیر یک چیز دیگه بگی!
- متوجه منظورتون نمیشم!
- تو به وزیر چیزی از ازمایش و شکنجه و کارای غیر انسانی نمیگی مثلا بگو از افسردگی شدید و نا امید زیاد مرده یا مثلا بگو مدت زیادی غذا نخورده و مرده باید یه چیز تو این مایه ها بگو!
- اما...
- تو انتخابی نداری دکتر یا خودت این کارو انجام میدی یا من طلسم فرمان رو روت اجرا می کنم بعدشم این کارا رو رو تو ازمایش میکنم , حالا می خوای به وزیر چی بگی من باید بدونم که باهم هماهنگ باشیم !


خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ شنبه ۵ تیر ۱۳۸۹
#36

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
باشد که ارتش دامبلدور پیروز باشد
ریچارد طول دفترش را با علم به اینکه هیچ کمکی به حل مشکلاتش نمکیرد بالا و پایین میرفت.چطور میتوانست دلیل مرگ زندانی را بدون زیر سوال بردن کفایت خودش در اداره ی زندان توجیح کند ساید میتوانست بگوید زندانی احمق غذایش را نگه داشته و چند روز بعد از فاسد شدن خورده اینطور همه چیز حل میشد و وزیر به فکر بررسی بیشتر نمی افتاد.
دابی ناگهان در حالی که نفس نفس میزد وارد دفتر شد:قربان قربان
ریچارد که از ترس مخمصه ای که در آن بود با عصبانیت داد زد:دیگه چی شده؟
-قربان من از سردخونه میام زندانی زندانی به قتل رسیده بوده
-چطور؟
- یه یه نوع جادوی ناشناخته
ریچارد به سرعت از دقتر خارج شد تا شخصا با مسئول سردخانه صحبت کند.

-بگو ببنیم اینجا چه خبره؟
مسئول سردخانه: زندانی سه روز پیش کشته شده با یه نوع جادوی عجیب نمیتونم نظری بدم من تخصصی ندارم ولی بعید میدونم کار یه جادوگر باشه چون این جادو مال جادوگرا نیست
-یعنی چی؟ چه نوع جادویی میتونسته یه نفر بکشه که مال جادوگرا نباشه؟
-جادوش خیلی قوی بوده حدس میزنم که چوب جادویی در کار نبوده مثل جادوهایی که جنای خونگی انجام میدن.
ریچارد به سمت دابی برگشت.
- نه قربان ما جنای خونگی همچین قدرتی نداریم این نمیتونه کار هیچ جن خونگی ای باشه نه قربان نه ..

دفتر ریچارد

ریچارد دوباره طول دفترش را بالا و پایین میرفت اینبار با سرعتی به مراتب بیشتر.چه کار باید میکرد طبق حرفهای مسئول سردخانه آثار جادو واضح بود.ریچارد با به خاطر آوردن بهانه ی مسمومیت که ساعتی پیش قانع کننده بود آهی کشید و به ساعت نگاه کرد.
ریچارد دوباره شروع به قدم زدن کرد اگر هرچه زودتر مقصر را پیدا نمیکرد وزیر در تحقیقاتش چیزهای زیاد دیگری را میفهمید .ریچارد به سراغ راه حل قدیمی پرونده های قتل رفت یک قربانی کسی که میتوانست قاتل باشد .او باید کسی را پیدا میکرد که دیگران بتوانند قاتل بودن او را باور کنند و هیچ جا برای پیدا کردن چنین شخصی بهتر از یک زندان پر از مجرمان طرد شده نبوده.تنها سوال این بود که چه کسی بهترین قربانی بود؟


پ.و


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۹
#35

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
در طول زمانی که در حال حرکت به سمت آشپزخانه ی آزکابان بودند ریچارد مرتب به ساعتش نگاهی می انداخت و با نگرانی به اطراف می انداخت.

وزیر که متوجه حرکت او شده بود گفت: منتظر چیزی هستی ریچارد؟

ریچارد با دستپاچگی گفت: مـ... من؟ نه اصـ...لا.

بلافاصله فکری به ذهنش رسید و گفت: بله به نظرم داره وقت سر زدن به دیوونه سازا دیر میشه. ممکنه کار دستمون بـ...

وزیر دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و گفت: موردی نداره! تو میتونی بری به کارت برسی ما خودمون بازرسی رو ادامه میدیم.

ریچارد سریع پاسخ داد: نه من وظیفه دارم که سریع تر ماجرارو بفهمم از چه قراره. فقط سریع میرم یه سر میزنم و میام!

دفتر رئیس آزکابان:

ریچارد با عصبانیت در حالی که به شدت از ترس میلرزید نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و سپس به در خیره شد. باید سریع تر می آمد ...

چند دقیقه ای به همین صورت گذشت تا اینکه در با شدت باز شد و فردی با شنلی بلند و ارغوانی رنگ در آستانه ی در پدیدار شد.

ریچارد بلافاصله میز را دور زد و به سمت او آمد و گفت: تونستی کاری کنی؟ میدونی اگه وزیر بفهمه ما چی کار کـردیم با مون چی کار میکنه پیتر؟

پیتر با خونسردی گفت: من کارمو بلدم.

- اما اون الان داره با افرادش میره که موضوع رو چک کنه! دیگه کی میخوای جلوشو بگیری؟

پیتر صندلی را از زیر میز بیرون کشید ، بر روی آن نشست و گفت: من کارمو بلدم. الانم بهتره به فکر چاره ای باشی که قبل از برگشتن وزیر ماجرارو درست کنی.

ریچارد با تعجب به پیتر گفت: برگشت وزیر؟

پیتر در حالی که لبخند موذیانه ای بر لب داشت گفت: الان یه نامه به وزیر میرسه که درخواست بازگشت سریع اون به شهره. کاری کردم که حتی مجبور شه بازرساشم برداره ببره! یه آشوب بزرگ به راه انداختم. در عوض این کار من تو بایـ...

ریچارد به سمت در اتاقش رفت و گفت: مطمئن باش کارت بدون جواب نمیمونه.

و با عجله از اتاق خارج شد. در اواسط راه به وزیر برخورد کرد که با عجله از کنار او رد شد و در همان حال گفت: متاسفم کار مهمی پیش اومده و من سریع باید برم ، به افرادمم نیاز دارم. تو مسئله رو بدون من پی گیری کن ، ولی من دوباره برای گرفتن جواب برمیگردم.

...


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.