هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷
#55

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-خلاصه کن!
-نمی کنیم!
-زود باش...ما همه دسترسیاتو گرفتیم که محدود بشی به اینجا و برامون خلاصه کنی. خلاصه کن!
-هرگز!
-خلاصه می کنی یا...
-تهدید خلاف قوانینه...

ماموران مرلین نشناس وزارتخانه قهقهه زدند...
لرد سیاه داشت درباره کدام قوانین صحبت می کرد؟ قانون حالا فقط شخص پادشاه بود.

-خلاصه کن!
-دِ نمی تونم خب ...این سوژه رو ببین. دو تا پست داره...دو سال و دو روزه که گیر کرده. خب این یعنی سوژه داغونه دیگه. حتی خلاصه کننده ای با کیفیت ما هم نمی تونه نجاتش بده!

ماموری که پشت سر لرد ایستاده بود خنده ای کرد.
-کیفیتت همچینم بالا نیست...سوژه هاتو بررسی کردیم. خیلیاشون بی خلاصه موندن. اگه بلد بودی اول به اونا رسیدگی می کردی. حالا زندانی خوبی باش و خلاصه کن!

لرد سیاه قلم پر را لای انگشتانش فشرد.
-خب... ما خوندیمش...فقط فهمیدیم یه عده یهو ریختن تو وزارتخونه و لودو رو دزدیدن...ولی لودو کیه خب. لودو تا حالا هفت کفن پوسونده! سوژه منسوخ شده. شما اصلا می دونین منسوخ یعنی چی؟

مامور ارشد مغرورانه جواب داد:
-البته که می دونیم. مامور رده پایین...براش توضیح بده.

مامور رده پایین، حساب و کتابی در ذهنش انجام داد.
-بهتره چیزی بهش نگیم فرمانده. می خواد ما رو تخلیه اطلاعاتی کنه.

فرمانده قانع شد...

-خلاصه کن تا آزادت کنیم!

برای یک ثانیه برق شوق در چشمان لرد سیاه دیده شد. برقی که خیلی زود خاموش شد.
-ببین، ما می خواییم...ولی به جون خودمون نمی شه! می دونی که جون ما برامون از هر چیزی مهم تره. بیخودی خرجش نمی کنیم. اینجا از دیشبه دارن به ما انبه می دن، مغزمون از کار افتاده. الان از همین پشت سرمون بوی انبه میاد...از همین مامور رده پایین!

-حداقل یه مرگخوار بفرست درستش کنه.

لرد سیاه دست های دستبند زده اش را در جیب فرو کرد و جیب های خالی اش را بیرون کشید.
-اگه شما مرگخواری اینجا می بینین، ما نیز می بینیم! کدوم مرگخوار خب؟

ماموران تصمیم گرفتند زندانی را به اتاقش بازگردانده و سوژه را به حال خود رها کنند...شاید روزی نجات یابد!




پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵
#54

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
گروه ضربت مشنگی حتی از گروه ضربت عیر مشنگی هم پیشی گرفته بود.گروه ضربت لباس سیاه با پرتاب کردن یک بمب دودزا دودزاییدن و...پوف! ناپدید شدند!
در اینجا بود که کارگردان سرش را داخل کادر سوژه کرد و خطاب به فیلمبردار فریاد زد:

- بابا هیچ کس نفهمید چی شد! اسلوموشن بگیر ملتفت بشیم .

فیلمبردار هم از ترس اخراج شدن سریع یک فلش بک دوربینی زد و تصویر اسلوموشن را نشان داد: در تصویر اسلوموشن نمایان شد که پس از پرتاب بمب دودزا گروه ضربت درون شومینه اتاق وزیر پریدند و ناپدید شدند...به همین راحتی و خوش مزگی!ای داد...دیدید چی شد؟! اصلاً دامبلدور رو از یاد بردیم!دامبلدور مات و مبهوت همانطور خشکش زده بود تا اینکه معاون وزیر هکتوریوس دگورثسیوس گرنجریوس،پدر پدر جد هکتور دگورث گرنجر خودمان، با لگدی در را باز کرد و با اتاق تهی از وزیر مواجه شد.اگر گفتید هکتوریوس اول به چه کسی مشکوک شد؟! درست حدس زدید! دامبلدور بد بخت! هکتوریوس چوبدستی اش را درآورد، با حرکتی تکواندویی دست دامبلدور را از پشت گرفت و مشغول بازجویی شد:

- وزیر کجاست؟

دامبلدور هم من و من کنان و جویده جویده گفت:

- من نمیدونم! مگه من دزدیدمش...چرا از من میپرسی؟!

- از تو نپرسم خب از کی بپرسم که از تو نپرسه؟!

- یه دفعه یه گروه ضربت اومد تو وزیر رو دزدید و رفت.

- آره! اگه اینطوره منم هریوس پاتریوسم!

- فیلمبردار سوژه فیلمشونو گرفته برو ببین!

و این گونه بود هکتوریوس توجه اش به سمت فیلمبردار جلب شد و به سمت او رفت.کارگردان را کنار زد به سمت دوربین رفت تا فیلم این واقعه را ببیند.پس از اتمام فیلم سرش را بالا آورد و با حالتی خمارانه گفت:

- عجب!




پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۰:۰۱ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
#53

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
داستانی تازه!


در تواریخ کهن آمده که در زمان وزارت لودویوس بگمنیوس پشتِ پرده های مخوف و برونشیت آوری جریان داشته است! روزی از روزگاران که لودویوس حسابی فرتوت شده بود و با کوکب خانوم جوجه کشی راه انداخته بود،تصمیم گرفت تا ناگفته های تاریک زندگیش را برای جوجه هایش تعریف کند!

درحالی که حَج خانوم توی آشپزخونه مشغول ساییدن و رخت چرک شستن و روفتن و خلاصه نوکری کردن آقاشون بود،لودویوس جوجه هاشو صدا کرد تا دورش به شکل بیضی وار حلقه بزنن و ناگفته های پدرشونو گوش کنن!
- نورممد،کورممد،شور ممد،گول ممد و فول ممد! بیاین اینجا بینم.بابایی کارتون داره!

چند دقیقه ای همینطوری گذشت اما جز چرخش پشه ی مزاحمی که مدام دور کله ی کچل و بادمجان شکل لودویوس،اتفاقی نیوفتاد.
- پدرسوخته ها مگه من با شوما نیستم! کوکب اگه به این بچه ها از شیر گاومیش بارفیو رو میدادم،بهتر از شیر تو بود!
- باز شروع کردی مرد! چقدر لاف؟ آخی تا کی میخوای به خورد خودت بدی که یه زمانی وزیر سحر و جادو بودی! چیزی به نام جادو وجود نداره...

پنج پسر مشنگ درحالی که همزمان باهم داشتن سرشونو و جاهای دیگشونو میخاروندن،وارد اتاق شدن و یکصدا به پدرشون سلامی جانانه کردند:
- سلام پیری! چه کارتونی میخوای بذاری ببینیم؟

لودویوس توی این سالها اونقدر توسط کوکب و بچه هاش کوچیک شده بود که از چنین سلام حسابی ذوق زده شده بود و شروع به تعریف مخوف ترین و متحول ترین رویداد زندگیش کرد:
- احمق ها میگم کارِتون دارم،نه اینکه کارتون دارم!

بگذریم! و ادامه داد:
- بچه ها داستانی که میخوام تعریف کنم،هرگز قبلا گفته نشده! داستانی که باعث شد الان شما مفت خورا دورم باشید.اینکه چگونه با مادرتون آشنا شدم ... !

دوران دقیانوس کبیر،وزارتخانه ی سحر و جادو - دفتر وزیر:

- اوووووف! آخـــــیش ... آلبوس واقعا کارت حرف نداره! یه ذره اونور تر .. بازم ... بازم ... همینه! تصویر کوچک شده

- یعنی الان من کف پاتو ماساژ بدم کارم حله؟ بابا یه هفته س دارم از این اداره به اون اداره میدوم،لودویوس خان ناموسا کار مارو حل کن دیگه!
- چی گفتی؟ خودت میدونی من چقدر روی این واژه حساسم!جون طو باور کن این دیگه آخرین کاره... ردیفش میکونم برات دائاشم!

اما ناگهان در طی چند ثانیه کوتاه، تمام اتاق رو دود خفه کننده ای فرا گرفت و چندین ماگل و مشنگ مانند نیروهای ضربت از دیواره های دفتر وزیر اومدن پایین! کیسه ای پارچه ای بر روی سر لودویوس کشیدند و پس از ربودن او،محو شدند .. !


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۰:۰۶:۳۳
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۰:۰۹:۳۱



پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳
#52

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده:
ماندانگاس فلچر اعلام شورش میکند و میخواهد در یک حرکت بیطرفانه قطب سومی به نام وزارت ایجاد کند و قدرت را در سرزمین جادوگری قبضه کند و بند و بساط محفل و مرگخواران را جمع کند. او اطلاعیه ای میدهد و به جادوگران اعلام میکند که همه چیز آزاد خواهد شد...
از آن سو در میان مرگخواران شخصی که گمان میرود تام ریدل بوده باشد، به دلیلی مبهم علامت شوم را فشار داده است و لرد سیاه را احضار کرده است و همه در پی حل این معما هستند. در محفل ققنوس هم که خبری گزارش نشده.
ادامه..



شب های شورش
تصویر کوچک شده


جادوگران به چهار دسته کلی تقسیم شده بودند. دو گروه محفل ققنوس و مرگخواران کار خاصی انجام نداده بودند و در پناهگاه و عمارت اربابی مالفوی به انتظار نشسته بودند. اما ماندانگاس و دار و دسته اش در کف خیابان ها با وزارت سحر و جادو و کارآگاهان درگیر بودند.

زمام امور از دست وزارتخانه خارج شده بود، دیوانه سازها در شهر آزادانه پرسه میزدند، غول ها در حال تخریب و نزدیک شدن به وزارت بودند و گرگینه ها در حال سو استفاده از آشوب، گاز گرفتن ملت و تبدیل کردن عده بیشتری به گروه خودشان. هدف ماندانگاس هم همین بود، در آشوب است که حکومت ها بصورت آنی تغییر پیدا میکنند...

همان لحظه- پنتاگون- پر اول
ژنرال آدامز در حال ترک محل کار خود به سمت خانه مشنگی و شرکت در پارتی شبانه ای بود که به مناسبت سفر وزیر دفاع انگلستان به آمریکا و تولد او، بر پا شده بود. او در حال ترک پنتاگون بود در حالی که ماهواره ها در هیچ یک از پنج پر، اتفاق خاصی را نشان نمیدادند. بخصوص در پر اول که مختص آمریکا و اروپا بود و مشخصا در لندن. همه چیز آرام بود. طبیعتا مشنگ ها از اتفاقات جادویی حتی شورش و تغییر حکومت با خبر نمیشدند.

همان لحظه وزارت سحر و جادو
وزیر در حالی که بالا و پایین میپرید یقه هری پاتر رو گرفته بود و اونو چپ و راست میکرد
هری پاتر: اممم... جناب وزیر همین الان گزارش کردند که سد دفاعی دوم هم شکسته شد!
وزیر: خاک بر سرت! از محفل کمک بگیر خب!
هری: قربان، میگن جاشون امنه. تمایلی به دخالت ندارند...
وزیر: از بس بزدلن! خب از... از...امممم...از مرگخواران کمک بگیر!
هری: جان؟!
وزیر: کوفت و جان! وقتی چاره ای نداریم از خود شیطان هم نیاز باشه کمک میگیریم!
هری: امممم...حقیقتش قبل از توصیه شما به اونام درخواست فرستادم ولی "گلابی" گفت که درگیر حل معمای تام ریدل هستند و دخالت نمیکنند...
وزیر: گلابی کیه؟ تام ریدل چیه؟
هری: گویا گلابی جای نجینی رو گرفته ولی قضیه تام ریدل رو نمیدونم حقیقتش!
وزیر: پس چه خاکی بر سرمون بریزیم؟
هری پاتر: جناب وزیر، جسارتا فکر کنم ما میمیریم!

وزیر که آمپر چسبونده بود و از شدت عصبانیت هلکوپتری و کف گرگی تو سر و صورت هری میزد، در حالی که قدش به هری نمیرسید و روی صندلی وزارت ایستاده بود، با داد و هوار گفت:
_ یعنی حیف نون! مردک، تو پسری هستی که زنده ماند! تو اینو بگی بقیه چی بگن؟
هری: اممم... جناب وزیر، بنظر من به هاگرید بگیم به غول ها بگه، شاید از اونا بتونیم کمک بگیریم!

وزیر که دیگه از عصبانیت منفجر شده بود به سمت هری طلسم های ممنوعه شلیک میکرد و هری هم با اکسپلیارموس اون ها رو دفع میکرد...


پنج کیلومتری وزارتخانه- لشکر ماندانگاس
مادانگاس روی کول یکی از غول ها پریده بود و در حالی که "شخ شخ شخ شخ" میخندید و محافظان چشم سیاهش( ) در اطرافش بودند، فریاد میزد:
_ غول ها، گرگینه ها، دیوانه سازها، ازادل و اوباش، پری های دریایی، تسترال ها، دم انفجاری ها... همگی به سمت وزارت " کشک و جادو"



پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
#51

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
اگین نزد ملت مرگخوار:

مرگخوارا که به تازگی تونسته بودن از شکل علامت سوال خارج بشن و فراموش کرده بودن که میتونن ذهنشونو درگیر این کنن که حالا اصلا هدف تام ریدل از این کار چی بوده، با دیدن لرد که خشمگینانه روی پله ها ایستاده بود و بهشون زل زده بود، حسابی هول میکنن.

- اتفاقی افتاده ارباب؟

متاسفانه قبل از اینکه آیلین که بغل مرگخواری که این جمله رو گفته بود ایستاده بود، سقلمبه ای بهش بزنه و اونو به سکوت تشویق کنه، پرتوی سبزرنگی از انتهای چوبدستی لرد خارج میشه و مستقیم به سینه ش برخورد میکنه و اونو نقش زمین میکنه ... و تنها کاری که از دست آیلین و سایر مرگخوارا برمیاد، قورت دادن آب دهنشونه.

بالاخره لرد شروع به پایین اومدن از پله ها میکنه و با هرقدمی که به پایین میذاره، مرگخوارا عقب تر میرن و بیشتر به هم نزدیک میشن.

- کدوم مرگخواری جرات کرده از علامت شومی که رو دستش حک شده سوء استفاده کنه و مارو فرا بخونه؟

یکی از مرگخوارا که درست وسط حلقه ی مرگخواران ـه در هم چپیده بود، در یک حرکت سریع سرشو بالا میاره، نام تام ریدل رو فریاد میزنه و بعد دوباره بین جمعیت گم و گور میشه.

مطمئنا هرکس دیگه ای جز لرد بود، با دیدن این همه چهره ی مرگخوار که همگی به شکل در اومده بودن و بهش خیره شده بودن، خنده ش میگرفت، اما لرد بیدی نبود که با این بادا بلرزه نـــه ...!

- پدرمون؟

مرگخوارا که با این حرف لرد کمی آروم گرفته بودن، حلقه شونو گشادتر میکنن و رز با هیجان از جمعشون خارج میشه و شروع به تعریف کردن ماجرای حدس و گمان مرگخوارا و رسیدن به نام تام ریدل میکنه.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۳
#50

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
خانه ی دانگ

در این حین تام ریدل با زرنگی خاصی،بدون این که کورممد ها متوجه شوند، انگشتش را بر روی آرم خود فشار داد و بدین شکل لرد سیاه به همراه جمیع مرگخواران، از ظلمی که بر پدر معنوی جبهه ی سیاه رفته بود مطلع شدند.

خانه ریدل

همه ی مرگخواران نشسته بودند توی هال و هر کی به کاری مشغول؛ یکی خراطی می کرد، پتی گرو بزازی می کرد، بچه ی پتی گرو بازی می کرد، لینی و آیلین جام جهانی کوییدیچ می دیدند و الادورا هم 3-4 روزی بود که سرش لای کاغذ پوستی های مصاحبه با قلم پر تندنویس تد ریموس اسکیتر! گیر کرده بود و صدایش درنمی آمد. فلور و آماندا هم دافنه را قل می دادند ببینند چجوری می شود و فقط زمانی که دافنه به رز خورد و گلدانش را شکست، بلافاصله به بحث در مورد خطرات ایدئولوژیک آموزه های دامبلدور بر نسل جوان هاگوارتز پرداختند و تا زمانی که بگمن با طلسم سکتوم سمپرای رز جانبازی صددرصدی اش را جشن گرفت به بحث مذکور ادامه دادند.

خلاصه همون هر کی به کاری مشغول بود که ناگهان در اتاق خواب لرد به شدت باز شد و لرد سیاه بر آستانه ی در اتاقش در طبقه ی دوم پدیدار گشت: کی جرات کرده علامت شومشو فشار بده؟... ها؟!... مگه تعهدنامه ی مرگخواری؛ جلد 15؛ فصل 34؛ تبصره ی 28 از ماده ی 95 نمیگه که فقط و فقط لرد سیاه حق دارد با فشار دادن علامت شوم مرگخوارانش را احضار کند و برعکسش به هیچ وجه قابل قبول نیست و یک مرگخوار حتی در حال مرگ هم حق ندارد لرد سیاه را احضار کند چون این کار استفاده ی ابزاری از ارباب به حساب آمده و مجازات شدید در پی دارد؟!... ها؟!... صد بار سر همین کار کروشیو نخوردین؟! مالسیبر سر همین کارش آوادا خورد!... مرگخوار باشین یکم!... کدومتون جرات کرد چنین خبطی رو تکرار کنه؟!... چرا ساکتین؟ جواب بدین!

مرگخوارها هاج و واج بودند. بالاخره یکیشان جرات به خرج داد و گفت: ولی ارباب...
- پس خودت بودی ملعون! آواداکداورا!... دم باریک! جنازشو وردار بیار بالا. وقت میان وعده ی نجینیه.

لرد به اتاقش برگشت و پتی گرو هم جنازه ی مرگخوار بخت برگشته را کول کرد که ببرد بریزد تو خیک نجینی!
ملت مرگخوار که همه شبیه علامت تعجب شده بودند به هم نگاه کردند و بالاخره بلاتریکس سکوت را شکست: مگه شما سوزشی حس کردین؟
ملت مرگخوار: نه!
- پس چطور ممکنه؟... یعنی ارباب اشتباه... نه! ارباب هرگز اشتباه نمی کنن. ایوان! حضور غیاب کن ببینم کیا نیستن.

بعد از حضور و غیاب فقط دو نفر بودند که نبودند.

بلا: پدر و دایی ارباب کجان؟
ایوان: مورفین که اونور روستا تو خانه ی گانت هاست. تام ریدل هم رفته برای وزارت ثبت نام کنه.
بلا: هوممممم... کار تام بوده!
ایوان: از کجا فهمیدی؟
بلا: چون مشنگه! ارباب داغ مرگخواری روش نمیزد! کلی گریه زاری کرد و التماس تا بالاخره ارباب به اکراه یه داغ درجه سه رو استخونش کوبید. الانم حتما خودش علامت رو فشار داده و چون قدرت جادویی نداره ما احساسش نکردیم ولی ارباب با ما فرق می کنه.ایشون یک ابرجادوگر قدرتمند و بی نظیره که تاریخ نظیرشون رو ندیده و بی شک نابغه ترین دانش آموز تاریخ هاگوارتز و خوش تیپ ترینشون بوده و الانم که با عمل های زیبایی جدیدشون در کل تاریخ بشریت تکه!

خانه ی گانت ها

مورفین پاترونوس هایش را برای همه ی زیرمجموعه و شرکا و همکارانش فرستاد: بیخود دلتونو صابون نژنین، دوره ی منقل نشینی سه شنبه هاست. اینو فرستادم پاشین بیاین اینجا که بریم دیاگون رو بگیریم. دانگ اراذلشو جمع کرده و وژارتخونه رو آوردن پایین. بهترین فرصته که امپراتوری خانواده ی گانتانا رو از کوچه دیاگون پایه گذاری کنیم و در نهایت دوباره وزارت رو تحت حاکمیت چیژ در بیاریم!



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۳
#49

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۴ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
از ان مغرب به افق تهران ساعت بیست و سی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
دانگ به همراه تام ریدل و ویکتور کرام و الباقی ممدهای اوباش به سمت محل خود حرکت کردند و سر راه خود هر چیز شیشه ای را می دیدند می شکستند.طولی نکشید که از محل ثبت نام وزارت، تا خانه دانگ،تبدیل شد به مسیری ویران شده.
در این حین تام ریدل با زرنگی خاصی،بدون این که کورممد ها متوجه شوند، انگشتش را بر روی آرم خود فشار داد و بدین شکل لرد سیاه به همراه جمیع مرگخواران، از ظلمی که بر پدر معنوی جبهه ی سیاه رفته بود مطلع شدند.
ممدها، دو گروگان را به داخل اتاقی پرتاب کردند.سپس دانگ در آستانه در ظاهر شد.با این که اتاق تاریک بود اما لبخند شیطانی و آرامش، کاملا معلوم بود.

-خوب خوب خوب! با اراذل هر که در افتاد، ور افتاد.

سپس بشکنی زد و دو دیوانه ساز در پشت سرش ظاهر شدند.در حالی که همچنان نگاهش را روی دو مرگخوار حفظ کرده بود گفت:
-مراقب این دوتا باشین.اگرم خواستن شیطنت کنن، ماچ و روبوسی آزاده.

سپس از جلوی در ناپدید شد و در با شدت زیادی بسته شد.
= = = =
کیلومتر ها دورتر، مورفین گانت وزیر سابق در حال تدارکاتی عظیم به همراه لرد سیاه برای لشکر کشی به محل تجمع اراذل بود.
به راستی چه پیش می آمد؟


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ چهارشنبه ۴ تیر ۱۳۹۳
#48

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
سوژه ی شورشی!

دوفشس بوکسش تیشششش بفففف!

- بزنین و بشکنین رفقا! هر کاری دوست دارین بکنین. این آزادی ـه!

ستاد انتخاباتی وزارت سحر و جادو در حال ترکیدن بود. دُن فلچر و دار و دسته ـش ریخته بودن اونجا و در حال زدن انواع و اقسام خسارات مالی و جانی به ستاد بودن.
چند تا از اشرار شیشه ها و در ها رو می شکستن، عده ای از لات ها متصدی های ثبت نام رو توی حلق همدیگه می کردن و اراذل هم مشغول کتک زدن نامزد ها و کسانی که میخواستند ثبت نام کنند، بودن.
ماندانگاس فلچر هم با کلاه لبه دار، عینک آفتابی، پالتوی بلند و لبخندی بر لب روی یک صندلی از این خفن دسته دار ها نشسته بود.

ویکتور کرام که به شدت در حال کتک خوردن بود فریاد زد:
- من ورزشـ... بوم... ـرم. شما حق ندا... دوفشس... منو بزنید. من دولت... دوپس گرومپ بامب!

با اون صدای بامب آخری ویکتور ترجیح داد چیزی تعیین نکنه و سرش به کار خودش باشه. اما یکی دیگه از نامزد ها خیلی بی قراری می کرد:
- من میخوام وزیر شم. ولدک گفت برو وزیر شو.

همونطور که پیشبینی می شد با وجود ممنوع الورود بودن به همه ی حوزه های انتخاباتی، چارلی ویزلی بالاخره خودش رو به ستاد رسونده بود و در فکر ثبت نام کردن بود.

- بسه دیگه! جمع کنین بریم.

ماندانگاس در حالی که از روی صندلی خفن ـش بلند شده بود این رو گفت و به دو تا از کور ممد ها اشاره کرد. کور ممدان مورد نظر بدو بدو صندلی خفن رو برداشتن و پشت سر دُن فلچر از ستاد خارج شدن.

بعد از خارج شدن همه، ماندانگاس اطلاعیه ای به در ستاد زد و شروع به حرف زدن کرد:
- دوستان من! دوره ی خفقان و زندان و دستگیری به پایان رسیده. دیگه نوبتی هم باشه نوبت ماست. برید و هر خونه ای رو میخواید غارت کنید، هر کسی رو میخواید کتک بزنید، هر کاری عشق ـتون می کشه بکنید. دیگه کسی نمی تونه جلوی ما رو بگیره!



پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۲
#47

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
سوژه ی نوین


از خورشید فروزان، چیزی جز دایره ای کم رنگ و بی رمق چیزی باقی نمانده است! ستاره ها هم نوری ندارند. برج های سر به فلک کشیده که روزی میخ های زمین بودند، اکنون در حال حرکت اند.دریا ها آتش گرفته اند! این هنوز اول ماجراست.

اطرافش را می نگرد. به راستی چه چیزی در حال روی دادن است؟ چه چیزی در انتظار اوست؟ چه چیزی در کمینش خفته؟ چه چیزی؟
سرش را بالا می گیرد. پرچم پر افتخار وزارتش در حال سوختن است. صدایی در گوشش می پیچد:

- وزارت سحر و جادو سقوط کرده! کودتا! کودتا!

باید بگریزد! گروهی را از دوردست می بیند که سمتش می آیند. بلند می شود. چوبش را در دستش می فشارد. تمرکز می کند. یک، دو، سه، حالا...

ارتش وزارت به مکانی که چند ثانیه ی پیش مورفین گانت در آنجا ایستاده بود می نگرند. چیزی جز یک کلاه قدیمی خاک گرفته در آنجا نبود. کلاهی که یک زمان بر روی سر مورفین گانت بود.
هوا سرد بود. سردتر از دیروز! شاید هم تنها او سردش بود. در میان چشمان بیرون زده ی عابران، او با یک پیراهن نازک به راهش ادامه می داد. همیشه همین گونه است. آدم های بزرگ همیشه زود می روند، مانند کوه یخ! کوهی که دیر یا زود آب می شود. از غصه دستان خود را می گزد! دارد خودش را سرزنش می کند که ناگهان...
صدای به سوی او می آید. دیگر توانی در پاهایش احساس نمی کند. به زمین می افتد و چشمانش سیاه می شوند، سیاه... سیاه.

چشمانش را باز می کند. خودش را بر روی تختی می بیند. در کنارش افرادی را می بیند. از همه به او نزدیک تر، زنی است که با چشمانش سیاهش او را برانداز می کند. آری! خواهرش مروپ گانت در کنار اوست. حالا خیالش راحت است. دیگر می تواند به آینده ای که پیش رو دارد فکر کند. ولی چه آینده ای؟




پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۲
#46

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
خانه ی ریدل

لرد بهترین پزشکان مرگخوار حاضر در جهان را برای معالجه مادرشان به خانه ی ریدل آورده بود و منتظر بود نتیجه ی معالجاتی که بر روی مادرشان صورت گرفته مشخص شود.
پس از نیم ساعت دکتران از اتاق مادر لرد بیرون آمدند و با لرد صحبت کردند:

- ما پس از معالجه اساسی فهمیدیم که...

لرد بسیار نگران بود، برای اولین بار احساسات بر لرد غلبه کرده بود.

دکتر ادامه داد:
- ما فهمیدیم که مادر شما گرفتار بیماری « زن بگیریوس » شدند!

- چی چی یوس؟

- زن بگیریوس ارباب! بیماری که بر اثر نداشتن عروس برای پسر به وجود می آید.

- حالا این چی چی یوس درمانی هم داره؟

- بله... مربوط میشه... به... شمـا!

- به من!

-بلـــ...بله! شمـــ...شما باید... زن... بگیرید!

- چی؟


کیلومتر ها آن طرف تر! دفتر دایره ی جناهی!


ویلبرت و الستور نگاهی به هم انداختند. در مقابلشان مردی با چشمان ریز و سیبیلی تاب خورده ایستاده بود. کوتاه قامت و کمی چاق!
مودی با تعجب پرسید: شما؟

مرد جواب داد: هرکول پوآرو!

ویلبرت با اشتیاق گفت:
- هرکول پوآرو! خوش حالم که نامه ی من به دست شما رسیده! من اسلینکرد هستم، ویلبرت اسلینکرد و دوستم الستور مودی!

در پشت پوآرو مردی بلند قامت با صورت کشیده دیده می شد.
پوآرو او را فرا خواند تا او را معرفی کند.

- این هم دوست و همکار من آرتور هستینگز.

مودی با تعجب داشت به آن دو نگاه می کرد. سپس به ویلبرت گفت:
- این ها کی هستن ویلبرت؟

ویلبرت همان طور که داشت با هستینگز دست می داد گفت:
- بهترین کاراگاهان کل دنیای مشنگی!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.