هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۴:۳۰ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۷
#65

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
گومب!


تام وحشت زده از صدایی منشا آن درست بالای سرش بود شیرجه زد روی زمین. سرش را برگرداند و متوجه جغدی شد که خودش را به پنجره می‌کوبید.

- تام! ترسیدی؟

- نخیر! یک دفعه متوجه نکته‌ای در مورد یک جادوی سیاه باستانی روی یکی از این برگه‌ها شدم، سریعا خودم رو به برگه رسوندم تا دقیق بخونمش. دانش‌آموزی هستم علاقمند به کسب علم.

- اگر مطالعت تموم شد پنجره رو دوباره باز کن که جغده خودشو کشت!

تام از کف دفتر بلند شد و برگه‌ای که وانمود می‌کرد مربوط به جادوی سیاه باستانی است را نیز برداشت و در جیب ردایش گذاشت.

- انگاری نامه عربده کشه!

با باز شدن پنجره، جغد نامه را انداخت داخل دفتر دامبلدور و رفت. نامه سریعا روی سر تام پرید و به آب دار ترین شکل ممکن شروع به بوسیدن او کرد.

- اومممممـ ای نامه که ... ... می‌روی به سویش! از جانب من ... ... ببوس رویش.

- هی تام! برو کنار ... این نامه باید مال من باشه.

- دلم برات خیلی تنگ شده ... من هنوز منتظر یک فرصت دوباره هستم که اتفاقات تلخ گذشته رو فراموش کنیم و آشیانه «منافع مهم‌تر»مون رو از نو بسازیم. دوست دارت، گلرت. بوس!

نامه پس از خیس کردن سر و صورت تام پودر شد و از بین رفت. تام و رودولف با حیرت و بدون این که بتوانند کلامی حرف بزنند به یکدیگر خیره شده بودند.

- خوب خوب خوب ... بذار ببینم چه کردید!

صدای دامبلدور خبر از بازگشتش به دفتر داد و سپس خودش نیز وارد شد.

- هنوز که هیچ کاری نکردید.

تام و رودولف نیازی به گذراندن دوره‌های آموزشی چفت شدگی نداشتند. ذهن آن‌ها به صورت خودکار اتفاقات چند دقیقه قبل را محو کرده بود.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۷
#64

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
تام دلش میخواست حداقل در ذهنش فریاد بزند و بد و بیراه بگوید اما ذهن جویی دامبلدور او را از این لذت محروم میکرد.بالاخره دامبلدور ایستاد و گفت:
-شیرینی مربایی تمشکی.
مجسمه سنگی کنار پرید و سه جادوگر به دفتر دامبلدور رفتند.
دامبلدور به جعبه های متعددی که در گوشه و کنار اتاق چیده شده بودند اشاره کرد و گفت:
-خب اینجا چهل تا جعبه داریم که تو هر کدوم چهل تا برگست.ولی برگه های کلاس های مختلف باهم قاطی شده و شما باید مرتبشون کنید.
منم یه کار کوچولو دارم که با برم و انجامش بدم.
دامبلدور به طرف در رفت اما در وسط راه برگشت و گفت:
-نه رودولف همچین چیزی ممکن نیست چون من حتی از کیلومتر ها دورتر هم میتونم ذهن جویی کنم.
رودولف لبش را کج کرد و دامبلدور از دفتر خارج شد.
تام زیرلب غرولندی کرد و با انبوه برگه های امتحانی نگاه کرد.رودولف هم اهی کشید و گفت:
-خداییش اینکارارو نباید فیلچ انجام بده؟
برای اولین بار تام با کسی احساس همدردی میکرد.لهایش را جمع کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
بعد از اینکه یک ساعت تمام وسط اتاق ایستادند و منتظر شدند تا شاید معجزه ای رخ دهد و برگه ها خود به خود مرتب شوند به این نتیجه رسیدند که امکان رخ دادن چنین معجزه ای برابر با صفر است.تام گفت
-خب.فکر کنم هرچی زودتر شروع کنیم زودتر تموم بشه.
رودولف ناگهان خندید و گفت
-وای پسر چرا یادم رفته بود.تو سه سوت تموم میشه.مامانم همیشه اینطوری خونه رو تمیز میکنه.
سپس چوبدستیش را دراورد و حرکتی به ان داد و گفت
-اسکرفایجی
اما بر خلاف انتظارش برگه ها نه تنها مرتب نشدند بلکه از داخل جعبه های بیرون امدند و کف زمین دفتر پراکنده شدند.
تام دوید و پنجره را بست تا از ربوده شدن برگه ها توسط باد جلوگیری کند و سر رودولف فریاد زد
-احمق بیشعور...اون اسکرفایجی نیست باید میگفتی اسکرجیفای....گند زدی گنننند


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱:۴۶ شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۷
#63

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
سه جادوگر به طرف دفتر دامبلدور که کمی دور هم بود به راه افتادند. دامبلدور در جلو و تام و رودولف، پشت سرش.

این پشت سر بودن، اصلا باب میل تام نبود. با سبک زندگی اش همخوانی نداشت.

حسی در درونش فریاد می زد که مخالفت کند! سر بر آورده و فریاد مخالفت سر دهد! او تام ریدل بود...نه یک فرد عادی. این استاد پیر و خرفت و به درد نخورش حق نداشت از جادوگری بزرگ همچون او، برای نظافت دفترش استفاده کند...

-تو بزرگ نیستی تام...حداقل نه هنوز...حتی دانش آموزی بیش هم نیستی. منم شاید خرفت و به درد نخور باشم، ولی پیر هرگز!

تام، در ذهنش به هر چه ذهن خوانی بود لعنت فرستاد!
و دامبلدور این را هم خواند!
-ما تو هاگوارتز، لعنت فرستادن رو تحمل نمی کنیم تام! مواظب افکار پلید و ویرانگرت باش! رودولف...حواسم به تو هم هست. این تصویری که از پروفسور بلک تو ذهنته اصلا مودبانه نیست.


رودولف سعی کرد افکارش را متمرکز کرده و به اجداد زیبا و جذاب بلاتریکس نیاندیشد!




پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۷
#62

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
خلاصه:

تام ریدل امتحانشو بد داده. رودولف رو مجبور می کنه برای پیدا کردن برگه امتحانیش همراهش به اتاق اساتید بره. ولی هر دو توسط فیلچ دستگیر و مجبور به مرتب کردن ورقه های امتحانی می شن. ولی با طلسم اشتباهی که اجرا می کنن، اتاق بیشتر از قبل به هم می ریزه.
..................................

-چجور گره ای دوست داری رودولف؟ پاپیونی خوبه؟

رودولف دوست نداشت گره بخورد. هیچکس دوست ندارد گره بخورد.
-ببین تام...

تام آستین هایش را بالا زده و قدم به قدم به رودولف نزدیکتر می شد. البته که رودولف هم دوست داشت قدم به قدم از تام فاصله بگیرد. اما رسیده بود به دیوار و دیوار، قصد همکاری نداشت و در مقابل فاصله گرفتن او، مقاومت می کرد.
تام رسید. رودولف را مثل قلم پرش بلند کرد. زبانش را با یک دست و پایش را با دست دیگر گرفت. قصد داشت پاپیونش کند که...

-فرزندان نیمه روشن، نیمه تاریک من!... اوه تام... اینجا چیکار می کنید؟

تام توضیح داد آنجا چه می کردند. البته بخش گره زدن رودولف به نظرش بی ارزش آمد و نخواست سر استادش را با این موضوعات به درد آورد. لاکن دامبلدور تلاش او برای گره زدن رودولف را دیده بود... حتی اگر ندیده بود هم، زبان رودولف که کش آمده و به سینه اش رسیده بود، گویای داستان بود.

-تام... من دیدم که سعی داشتی دوستت رو گره بزنی... چقدر بد که بر خلاف خواسته قلبیم، مجبورم تنبیه کنمتون...

دروغ می گفت. کلا از تام خوشش نمی آمد و خیلی هم خوشحال بود که می تواند او را تنبیه کند.
-راه بیوفتین... میریم به دفتر من... اونجا هم به نظافت احتیاج داره!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۱۹ ۱۲:۲۲:۰۸

I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
#61

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
هوا خفه بود. رودلف خسته هم به هوا نیاز داشت. اما هوا کجا بود. ناگهان دستی یقه رودولف را گرفت رودولف فکر کرد. اما فکرش رودولف نکرد. چون دیگر اصلا رودولفی نبود که بخواهد فکر کند. وقتی رودولف چشم باز کرد پسر حدودا 16 ساله ای را دید که با تعجب به او خیره
شده بود. دستی به قمه اش برد اما قمه اش انجا نبود. پسر با خنده گفت:

-بی خود زحمت نکش قمه توی شکم نهنگه. وقتی داشتم نجاتتون میدادم افتاد. فکر کنم چوبدستی اون یکی دوستتم افتاد.

-

صدای سرفه ای سکوت اتاق را شکست.

-اهم اهم. چویدستی ما کجاست؟

رودولف میخواست محو شود.
اما قبل از اینکه رودولف محو شود پسر گفت:

-در شکم نهنگ.

-بله؟ چوبدستی ما در شکم نهنگ چه کار میکند؟ رودولف!

پسر گفت:

-کاریش نداشته باش. بدبخته بیچارس. قمش تو شکم نهنگه.

رودولف عصبانی شد.اما صلاح را در این دید که سکوت کند. لرد گفت:

-رودلف ورقه امتحان مارا بده.

رودولف پت پت کنان گفت:

-پیش من نیست تام.

تام عصبانی شد و به سمت رودولف امد تا او را گره بزند.


اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۰:۴۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
#60

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
- اینجا چقدر تنگ و تاریکه! نکنه وارد قلب خودمون شدیم؟

تام سعی کرد که از جایش بلند شود پس دستش را به دیواره‌های لزج اطرافش گرفت.

- هیچ وقت فکر نمیکردم که توی قلبمان انقدر کثیف باشد! یکبار باید رودولف را بیاوریم اینجا را هم با تی تمیز کند.

بالاخره توانست از جایش بلند شود اما همان لحظه موجی از برگه او را به زمین انداخت. دستی بر روی زمین کشید . اولین برگه را برداشت. هکتور گرنجر: A چه درسخوان! باید او را هم به سمت خود میکشید! درون شکم نهنگ بودن و برگه‌ی هکتور به یادش آورد که برای چه به اتاق برگه‌های امتحانی آمده بودند. حتییادش آمد که برگه خودش روی پیشانی رودولف بوده است.

_ تام؟ اینجایی؟

صدای رودولف با اکو به گوش میرسید. برقی از موفقیت نسبی در چشمان تام درخشید. شاید برگه در نزدیکی‌اش بود.

_ رودولف برگه‌ای که بیرون دستت بود هنوز پیشته؟
_ کدوم برگه؟ کلی برگه بوده!
_ همون که اسممان روش بود. بگو که پیشته وگرنه قبل از یار وفاداری که در اختیارت خواهیم گذاشت؛ به زیر خاک میفرستیمت!

رودولف به دستانش نگاه کرد. به پاهایش، دور و اطرافش، پیشانی و همه جا را دید. نبود که نبود! پس من من کنان گفت:
_ تام تو دقیقا کجایی بیام پیشت؟
_ اینجاییم!

و رودولف در جهت مخالف شروع به حرکت کرد.



پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۶
#59

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
با همان قیافه خواب آلود زمزمه کرد:
-ما غرق نمی شیم! ما رو دست کم گرفتی رودولف...تو ممکنه غرق بشی...ولی ما...فقهقه هقهقعهعه...

بقیه جمله تام، در میان انبوه کاغذ ها گم شد.
تام حقیقت تلخی را دریافت!
او هم غرق می شد!

به حالت شیرجه از پایین، خودش را به طرف سطح کاغذ ها پرتاب کرد و شروع به پا زدن کرد.
-شنا کن رودولف...شنا کن. ما غرق نمی شیم...ولی ما هم شنا می کنیم که تو انگیزه بگیری.

ولی شانس، تام و غیر تام نمی شناخت...

در حالی که تام سرگرم شنا کردن به طرف رودولف بود، جسم مثلثی طوسی رنگی از بین کاغذ ها به چشم خورد.
فریاد رودولف به هوا بلند شد.
-کوسه! تام...کوسه دنبالته!

تام وحشت کرد. ولی نباید این را نشان می داد!
هر چه بود، رودولف در آینده مرگخوار او می شد و اصلا خوب نبود که ضعف او را ببیند. بعدا از او حساب نمی برد. ولی کوسه هم شوخی که نبود. ترسناک بود!
تام سرعت دست و پا زدنش را بیشتر کرد. ولی کوسه هم سرعت شنا کردنش را بیشتر کرد و خیلی زود به تام رسید و او را درسته بلعید!

مطمئن نبود که کاملا سیر شده یا نه...

نگاه "هنوز کمی اشتها دارم" ی به رودولف انداخت!




پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۰:۵۶ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
#58

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
از سرتم زیادیه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
رودولف یک نگاه به کاغذهایی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می شدند نمود و یک نگاه به تام که در گوشه دیگر اتاق در خواب بود، و تصمیم خود را گرفت.
_ میتونم... خودم از پسشون بر میام! نفس کش...

رودولف سعی میکرد با قمه اش کاغذها را خرد کند ولی با هر ضربه ای که به کاغذ ها میزد به جای خرد شدن، سرعت تقسیمات آن ها را بالاتر می برد.
_ لعنتی. گند زدم!

رودولف که حالا تا کمر در انبوهی از کاغذ گیر کرده بود، سعی کرد تام را بیدار کند.
_ تـام. کمک. تـاااام... آهای! با توام. تــااااام ! پاشو... داریـم غرق میشیم!

در گوشه دیگری از اتاق، تام در خواب عمیقی فرو رفته بود...

در رویاهای تام

بر روی زمین صدها جسد به چشم میخورد. او ردای بلند سیاهی بر تن کرده بود و بی تفاوت از روی جسدهای زیر پایش عبور میکرد. دوستان هم مدرسه ایش در مقابلش انتظارش را می کشیدند. به آنها نزدیکتر شد. همگی در مقابلش سر تعظیم فرود آوردند و او را «ارباب» نامیدند. برق لذت در چشمانش می درخشید. در همان حین احساس کرد بینی اش کمی میخارد. دستش را به سمت بینی اش برد که...
_ آآآآآ ... دمااااغم کــــووو؟؟؟
_ تازه مو هم نداری!

تام با تعجب به سمت صدا برگشت. دامبلدور را دید که بر پشت ققنوسش نشسته بود و بالای سرش پرواز می کرد و ویراژ میداد.
_ ببین من چقد مو دارم. تو نداری!
_ موهـام کــووووو؟؟

دامبلدور بار دیگر با سرعت از بالای سر تام عبور کرد.
_ ویـــــــــــژژژژژ.... یـــوهووووو! تام انقد باحاله. ققنوس مدل 3000ئه... دستتو بده من. بیا یه دوری بزنیم!

تام دستش را به دست دامبلدور داد. پشت ققنوس نشست و شروع به ویراژ دادن کردند. ولی ققنوس که تحمل آن میزان وزن را نداشت، جفتکی انداخت و تام را پرتاب نمود! تام در میان انبوهی از جسدها فرو رفت. احساس میکرد دارد غرق می شود...


_ تـام. کمک. تـاااام... آهای! با توام. تــااااام ! پاشو... داریـم غرق میشیم!

و تام با شنیدن صدای رودولف از خواب پرید.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱:۱۰:۰۹

?Why so serious


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶
#57

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
رودولف آروم بالای سر تام رفت و گفت:
- تام ! نمیشه من اول بخوابم؟
- چند بار باید بهت بگیم! برو برگه هارو مرتب کن! فهمیدی؟
- اگه من برم ، قول میدی یه قمه با کمالات برام بگیری؟

تام با عصبانیت گفت:
- همون که یکی از اعضامونو، به همسریتت دربیاریم، بسه!
- خب، اون کمالاتش در چه حده؟
- رودولف!

رودولف که میدونست خشم تام چه عاقبتی رو براش در پی داره، به طرف برگه ها رفت و مشغول مرتب کردنشون شد.

تام که بالاخره داشت چشماش گرم میشد یا خودش گفت:
- آخیش! بالاخره ساکت شد.

مرد کمالات دوست،مشغول برگه ها بود که یکدفعه متوجه یک کاغذ سفید شد.
- تام چرا این کاغذ ،سفید خالیه؟
- چون جادوی سیاه بلد نیست.
- دارم جدی صحبت میکنم.
- ما هم داریم جدی میگیم!

رودولف کاغذ رو روی زمین گذاشت و کمی جلو رفت ولی یکدفعه پاش به معجونی برخورد کرد و معجون روی کاغذ سفید سرازیر شد.
رودولف دید که اون کاغذ بزرگ شد، بزرگتر، خیلی بزرگ، دوتا شد، سه تا شد، چهارتا شد و...
همه چیز داشت بزرگتر و بیشتر میشد و رودولف فهمید که چه گندی زده ولی تام در خوابی عمیق بود و هفت تا آرسینوس رو خواب دیده بود!

رودولف نمیدونست چیکار کنه ولی باید تام رو بیدار میکرد و ازش کمک میخواست، و گرنه تا چند دقیقه دیگه خفه میشدن!





ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۰:۱۰:۰۱



تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
#56

مرگخواران

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
- مطمئنی نیومده بودیم که زمین رو تی بکشیم رودولف؟
- شایدم اومدیم تا منو عشقم با هم ازدواج کنیم.
-تام:
- خب...شایدم نه, ولی میتونیم این کارو بکنیم.
- تام:
- خب تو بگو چرا اومدیم اینجا, من چیزی نمیدونم.
- شاید اومدیم که ورقه هار جمع و جور کنیم.
- آره خودشه, بیا شروع کنیم تا زود تر بریم بیرون.
- یه پیشنهاد دارم رودولف.
- چه پیشنهادی؟
- ببین, تو شروع کن به جمع کردن و من میگیرم میخوابم. بعد که بیدار شدم تو بگیر بخواب تا من بقیه کارا رو بکنم.
- نمیشه من اول بخوابم؟
- نه رودولف.
-چرا؟
- چون تو هیکلت گنده تره. حالا هم برو میخوام بخوابم.


و تام رفت یه گوشه, چند تا ورقه گذاشت زیر سرش, چند تا هم روی خودش کشید و خوابید؛ بی خبر از اینکه رودولف چه نقشه ای داشت.






تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.