تام ریدل:چرا ولم نمیکنی؟چرا نمیذاری راحت باشم
مورگانا:ول کُنم به چشمات اتصالی کرده...خراب شده
تام ریدل موهای پریشان مشکی اش را کنار میزند و چشم های شهلای مشکی اش را به چشمان سفید مورگانا میدوزد.
مورگانا: بذار دوستت داشته باشم تام...
تام لبخند میزند.باد روی عرشه ی کشتی در موهای نقره گون مورگانا میپیچد و بر گونه های رنگ پریده اش دو گل سرخ جوانه میزند.
تام ریدل:البته که اجازه میدم.
و مورگانا را که دستش از پشت بسته شده و روی تخته ی چوبی ایستاده،بیشتر به سمت دریا هل میدهد.کوسه های گرسنه که گویی همه چیز را میبینند،جنب و جوششان بیشتر میشود.
- قاااار قااااااار!
رشته ی افکار مورگانا نه تنها پاره میشود، بلکه طوری جر میخورد که با هیچ چیز دیگر نمیشد آنرا وصله پینه کرد.مورگانا از فرط عصبانیت جام
مشروب شربت آلبالو را که در دستش بود خرد میکند.
- زهر باسیلیسک جوناتان!همین روزاست که به عنوان قربانی به نجینی پیشکشت کنم.
جوناتان بالهایش را به هم میزند و روی دسته ی مبل سفید مینشیند.
- ولی خبر دسته اول برات دارما!
در چشمان سیاه کلاغ،برقی میدرخشید.مورگانا با این فکر که خبر جوناتان بتواند گستاخی اش را جبران کند چند لحظه ای خود را آرام کرد.
- خیلی خب...بگو.
کلاغ سفید نگاهی به اطراف انداخت و بعد منقارش را نزدیک گوش مورگانا برد.پس از اندکی پچ پچ،ناخنهای مورگانا درحال فرو رفتن در کاور مبل بود و پلک چپ چشمش شروع به لرزش کرد.
- استیوپفای!
جوناتان بیچاره از پشت چنان به دیوار خوردکه پرهایش در هوا پخش شد.درحالی که نیمه جان روی زمین افتاده بود گفت: خب من چیکار کنم مگه تقصیر منه بانو؟مگه من رفتم اینارو باهم جور کردم؟بلاتریکس لسترنج از بچگیش یکی از نزدیکترین ها به لرد ولدمورت بوده!
مورگانا پاسخی نداد.درحالی که خون در چشمان سفیدش میجوشید تلپورت کرد.
کنار دریاچه:پشت بوته های تمشک- آآااخ!
مورگانا هروقت عصبی بود محاسباتش اشتباه میشد.اینبار درست وسط بوته ی تمشک پر از خار ظاهر شده بود.همانطور که مشغول جدا کردن خار ها از موهایش بود چشمش به لرد ولدمورت و بلاتریکس افتاد که با هم کنار دریاچه قدم میزدند.درحالی که لبهایش از خشم میلرزید لبخندی شیطانی زد و گفت:بلاتریکس عزیزم...آماده باش که میخوام بیام تو بدنت مهمونی!
سپس همانجا چهار زانو نشست و شروع کرد به خواندن اورادی که فقط خودش میفهمید.
و چند متری آنطرف تر،بلاتریکس برای گفتن حرفش این پا و آن پا میکرد و سرخ و سفید میشد.
بلاتریکس:راستش ارباب.من میخوام یه اعترافی بکنم...راستش نمیدونم چطوری باید بگم
لرد:بگو بلاتریکس.گفتن و مردن بهتر از نگفتن و پنهانکار بودن نزد ارباب است.همیشه یادت باشد
بلاتریکس:خب...
بلاتریکس حرفش را خورد.نفسش ناگهان بند آمد و چشمانش سفید شد.
لرد:بلاتریکس؟حالت خوبه؟
خیلی زود چشمان سفید شده ی بلاتریکس به حالت عادی بازگشت
- آره...خوبم چیزی نیست
- خوب است.اعترافت را بکن
- ام...اعتراف؟
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۳ ۲۲:۱۹:۴۷
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۳ ۲۲:۲۴:۴۲
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۳ ۲۲:۵۶:۴۴