تام در حالی که هنوز میان آسمان و زمین معلق بود، با گوشش که در اصطبل جا مانده بود در جریان موضوعات و بحث میان مرگخواران بود؛ اما حال که مرگخواران شروع به دویدن و فرار کرده بودند، گوش تام بیچاره در زیر دست و پایشان له می شد و تام دستش را به گوشش گرفت و آخ و اوخ می کرد.
- آخ! اوخ! با گوش بیچاره من چی کار دارین؟!
تام داشت همینطور آخ و اوخ می کرد که نیروی جاذبه بر نیرویی که تک شاخ او را پرت می کرد، غلبه کرد و تام در کنار دریاچه ای فرود آمد.
- آخ کــلــهم! تام در جایی که فرود آمده بود، نشست. در حالی که هنوز یک دستش را بر روی گوشش نگه داشته بود، با دست دیگرش سرش می مالید. او با تعجب به منظرهی رو به روی خود که در کنار دریاچه بود، خیره شد.
در کنار دریاچه، دسته ای لک لک در کنار هم بودند. یکی از لک لک ها دراز کشیده بود و داشت آفتاب می گرفت و دیگر لک لک ها به او می رسیدند.
آن لک لک که عینک طلایی رنگی زده بود، بر روی منقارش مقدار زیادی کرم زده بود. چندین لک لک دیگر نیز داشتند با ناخن گیر، ناخن های پای لک لک را می گرفتند و همچنین با موچین در حال گرفتن پر های زائد دست و بدن لک لک بودند.
تام بلند شد. او به سمت لک لکی که در میان دیگر لک لک ها بود، راه افتاد، که در همین حین دو لک لک که لباس بادیگاردی به تن داشتند، جلوی او را گرفتند.
- جایی می رفتی انسان؟
- من می خواستم از اون لک لکی که منقارش از بقیه بزرگتره، یه چیزی بخوام.
- ایشون خانِ خاندان لک لکیوس، نارلک هستن. درست صداشون کنین. الان هم مشغول کار مهمی هستن و وقت ندارن! 
تام فکر کرد. آفتاب گرفتن، مگر چقدر کار مهمی بود؟ او اعتراض داشت! باید به کار او رسیدگی می شد!
- هوی مرتیکه، نــارلـــک! من کار خیلی مهمی دارم!
با فریاد او حواس تمام لک لک ها به او جمع شد. لک لک ارشد عینکش را برداشت و به دو بادیگاردی که حال تام را از یقه بلند کرده بودند، دستور داد که تام را رها کنند. او چند قدم به سمت تام پیش رفت.
- سلام انسان!تام که کمی ترسیده بود و حال از حرف قبلی اش پشیمان شده بود، با شک و ترس پاسخ او را داد.
- سلام. 
نارلک لبخندی زد و جلو رفت. یکی از بال هایش را بر روی شانه تام گذاشت و گفت:
- آه... از دست شما انسان ها! چی می خوای حالا؟ چرا صداتو گذاشتی رو سرتو ریلکس منو خراب کردی؟
- اوم... میشه یکی از موچیناتو بهم بدی؟ و همچنین منو برگردونی پیش اربابم؟ 
نارلک با شنیدن کلمه
«ارباب» چشمانش برق زد.
- اربابت؟!... ارباب لرد ولدمورت کبیر رو میگی؟! ارباب دل ها رو میگی؟!
تام سرش را به نشانه تایید تکان داد.
نارلک تعظیم بلند بالایی کرد و بعد رو به دیگر لک لک ها به زبان لک لکی کلماتی را بلغور کرد.
- لک! لـــک! لکول موچین! لــکــول لـــریع! 
یکی از لک لک ها با شنیدن حرف او بلافاصله موچینی را به او داد و سریع پشت دیگر لک لک ها قایم شد.
نارلک با حالت سرخوشی و خوشحالی خاصی گفت:
- زود باش دیگه! ارباب نباید منتظر بمونن!
او تام را از شانه هایش گرفت و به سمت اصطبل شروع به پرواز کرد.